دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

کجایند مردان بی ادعا


کجایند مردان بی ادعا
بعضی‌ها فکر می‌کنند که کمک به اهداف دفاع مقدس فقط با حضور در جبهه‌های جنگ بود در حالی که ملت ایران بودند که بدون گرفتن گواهی‌های متعدد و یا چشمداشت مادی در پشت جبهه با مشکلات عدیده‌ای روبرو می‌شدند تا شرایط را برای حضور رزمندگان در جبهه‌ها فراهم کنند. گذشته غرور آفرین دفاع مقدس را با مرور خاطرات پزشکان در جبهه یادآور می‌شویم.
● دکتر حمیدرضا صادقی پوررودسری استاد فیزیولوژی دانشکده پزشکی‌ دانشگاه علوم پزشکی تهران
از سال ۱۳۶۶ تا ۱۳۷۰ به عنوان رییس دانشگاه علوم پزشکی و سرپرست سازمان منطقه‌ای بهداشت و درمان استان زنجان خدمت می‌کردم. ‌ دانشکده پزشکی را با کمک‌های مردمی و دولت تاسیس کردیم . با توجه به محل دانشکده پزشکی که در پشت بامش ضد هوایی قرار داشت، وقتی که هواپیماهای عراقی به شهر حمله می‌کردند غرش پدافند هوایی چه غوغایی به پا می‌کرد و چه شرایط استرس‌زایی به وجود می‌آورد. بعضی‌ها می‌گفتند که اگر به خاطر این استقرار ضد هوایی‌ها دانشکده بمباران شود و دانشجویان شهید شوند شما که به عنوان رییس دانشگاه هستید، مقصرید.
در اغلب روزها هواپیماهای عراقی سری به زنجان می‌زدند و با توجه به اینکه یک بار مدرسه‌ای را در داخل شهر بمباران کرده بودند و تعدادی از دانش‌آموزان بی‌گناه، شهید و مجروح شده بودند، همزمان با حمله این هواپیماها موجی از ترس و وحشت در شهر حاکم می‌شد. من بارها شاهد بودم که پرستار بیمارستان‌های ما کودک بیماری را در آغوش گرفته و به زیر پله پناه برده و از ترس بمباران شدن بیمارستان می‌لرزید ولی بیمارش را رها نمی‌کرد، هر چند برای فراروی محدودیت ایجاد می‌کرد. ما مجبور بودیم انبارهای دارویی و تجهیزات پزشکی را در چند جا دپو کنیم و یا شب‌ها و روزها آمبولانس‌ها را در نقاط مختلف شهر مستقر نماییم که اگر جایی بمباران شد تمام دارایی‌های ما از بین نرود. از نظر تدارکاتی هم فقط به این نکته بسنده می‌کنم که برای تهیه لاستیک‌های آمبولانس باید شخصا وقت صرف می‌کردم تا پس از چند جا زنگ زدن تهیه شود. درباره بقیه اقلام پزشکی و غیرپزشکی خدا می‌داند.
زمانی که تهران مورد اصابت موشک قرار می‌گرفت مردم زیادی به زنجان و روستاهای تابعه می‌آمدند به طوری که داروهای سهمیه سه ماهه ما برای مراکز روستایی، در مدت دو الی سه هفته تمام می‌شد و ما می‌ماندیم و توقعات برحق مردم و اعتراضات کمبود دارو . فکر می‌کنم روز سه‌شنبه بود و قرار بود ساعت ۱۵/۲ فردا تحویل سال جدید آغاز گردد. خسته و مانده از محل کار به منزل آمدم. در راه دیدم مردم زیادی مشغول خرید هستند و با توجه به اصابت چند موشک به تهران طبق معمول به طور محسوس جمعیت شهر زیادتر شده بود. بیمارستان‌های ما عملا نیمه فعال بود زیرا اتاق عمل کوچکی در پناهگاه بیمارستان احداث کرده بودیم و عمل‌های اورژانسی را در آنجا انجام می‌دادیم. چون کسی جرات نمی‌کرد با خیال راحت در اتاق عمل بیمارستان کار کند، با توجه به عملیات‌های گوناگونی که در غرب کشور انجام می‌گرفت اغلب شب‌ها با قطار، بیماران و مجروحان را به تهران منتقل می‌کردند و شب‌ها به من زنگ می‌زدند که تعدادی از مجروحان حالشان مناسب نیست. من هم از آقای دکتر بابایی که یکی از دو جراح ایرانی مستقر در زنجان بودند خواهش می‌کردم که به مداوای بیماران بپردازد و بنابراین ما با وجود کمبود جا مجبور بودیم چند مهمان مجروح را نیز پذیرش کنیم تا بعد از دو الی سه روز بستری شدن در بیمارستان زنجان و اندکی روبراه شدن به تهران اعزام کنیم.
بگذریم... غروب سه‌شنبه به محض اینکه به منزل رسیدم از استانداری زنگ زدند و گفتند که آقای استاندار (سیدجعفر موسوی) با شما کار فوری دارد. به استانداری رفتم. آقای استاندار متن تلکس را به من دادند و گفتند بخوانید. وقتی که خواندم واقعا به فکر فرو رفتم و ترسیدم. آقای استاندار به شوخی گفتند:«معلوم شد شمالی‌ها چقدر ترسو هستند.» نوشته از نخست‌وزیری وقت (زمان آقای موسوی) ارسال شده بود و مفاد آن این بود که خطر بمباران شیمیایی در شهر زنجان وجود دارد و آمادگی‌های لازم را برای مقابله با آن تدارک ببینید.
به آقای استاندار گفتم که اگر چند هواپیما همزمان شهر را بمباران کنند مشکلاتش کمتر از این است که یک هواپیما حتی با یک بمب شیمیایی به شهر حمله کند.
به هر حال چاره‌ای جز مقابله وجود نداشت. گفتم مسوولان مربوطه را براساس یک دستورالعمل محرمانه، خبر کنیم که فورا جلسه‌ای تشکل دهیم و وظایف را مرور نماییم. بعد از یک ساعت جلسه تشکیل شد. شرایط و وظایف را با یکدیگر بحث کردیم. جلسه‌ای برای ما گذاشتند و طرز استفاده از ماسک و آمپول آتروپین را آموزش دادند. فورا به محل استقرار خود در دانشگاه آمدم. به منزل معاون درمان (آقای دکتر زینالو) رفتم و از ایشان تقاضا کردم که کمک کند و تیم اورژانس ۱۱۵، پزشکی که دوره مربوطه را دیده بود و تعدادی از پرسنل قابل اعتماد را خبر کردم و با توجه به اینکه در آستانه تحویل سال بودیم، به آنها گفتم امشب قرار است که ما مانور مقابله با حمله هوایی را انجام دهیم ولی زمانش را از تهران تعیین می‌کنند، بنابراین در صورت اعلام شرایط جدید وظایف هر کدام ما چه خواهد بود و اگر به یکدیگر دسترسی نداشتیم براساس تصمیم امشب عمل خواهیم کرد. داروهای مربوطه را نیز از انبار دارویی به بیمارستان شهید بهشتی منتقل کردیم. دوش‌های آب را کنترل کردیم و بالاخره بعد از چند ساعت بحث و گفتگو به منزل آمدم. بی‌سیم دستی اورژانس را با خود آورده بودم و در زیر لحاف گذاشته بودم و مرتبا پیام‌های همکاران فوریت‌‌های پزشکی را گوش می‌کردم و منتظر بودم که اتفاق وحشتناکی به وقوع بپیوندد، اگرچه خوشبختانه آن شب شهر بمباران نشد ولی خدا می‌داند که بر من چه گذشت، چون نمی‌توانستم حتی با همسر و فرزندم درباره شرایط جدید صحبت کنم.
● دکتر منصور نصیری کاشانی متخصص پوست و دانشیار دانشگاه علوم پزشکی تهران
اسفندماه سال ۶۶ بود. این بار قرار بود عملیاتی سراسری و بزرگ از جبهه‌های غرب کشور آغاز گردد. من هم ۵ سال پس از ترک کردستان مجددا به مرکز این استان یعنی سنندج آمدم. در مدت این ۵ سال خیلی چیزها و خیلی آدم‌ها عوض شده بودند. این اولین عملیاتی بود که نتوانستم به اورژانس خط بروم. عملیات‌های قبلی با آشنایی که در بهداری رزمی جنوب و لشکر ۱۴ امام حسین داشتم، می‌توانستم به اورژانس خط بروم ولی این بار ظاهرا هیچ گریزی نبود. محل ماموریت من بیمارستان توحید سنندج بود و باید جدای از بقیه دوستان در بیمارستان می‌ماندم و هماهنگی‌های لازم را با رییس وقت بیمارستان که آقای دکتر مظهری بود درباره مجروحان احتمالی جهت درمان یا انتقال انجام می‌دادم. در یکی از روزهای عملیات مجروحی را به بیمارستان آوردند که متوجه شدم خیلی‌ها به مجرد دیدن وضعیت او، از او فاصله می‌گیرند. وقتی نزدیک شدم دیدم یک بمب خوشه‌ای از پشت کمر بیمار فرو رفته و بدون اینکه پوست شکم را پاره نماید به طور عجیبی برجستگی بزرگی در شکم ایجاد کرده بود. وحشت همه در بیمارستان این بود که بمب منفجر شده و خطراتی برای دیگران به وجود آورد. همین عامل موجب وحشت و اضطراب مجروح که هنوز به هوش بود، شده بود و نگاه ملتمسانه او کمک دیگران را می‌طلبید. با توجه به وضعیت مجروح امکان اعزام او نبود و بیمار باید مورد جراحی واقع می‌شد. گرچه جراحان برای این کار آماده بودند اما مصلحت این بود که مراحل مقدماتی کار تا مرحله خنثی سازی بمب به وسیله افرادی با تخصص کمتر انجام شود. من آن موقع پزشک عمومی بودم. قرار شد به همراه تیم خنثی‌سازی به اتاق عمل برویم و بمب را خارج ساخته و در صورت عدم انفجار، ادامه کار و ترمیم ضایعات به وسیله جراحان صورت گیرد. با زحمت بسیار شستشوی دست و رعایت شرایط استریل را به تیم خنثی‌سازی آموختم اما بعد از آن که چند دستکش را غیراستریل کردند مقداری کوتاه آمده و قبول کردیم که جراحی را شروع کنیم. تیم بیهوشی کار را شروع کرد و پس از Prep & Drep به آرامی برشی در سطح پوست شکم ایجاد کردم و بدین وسیله دسترسی به نوک بمب را که محل باز کردن بمب و خنثی کردن چاشنی بود ، فراهم کردم. کار مسوولان خنثی‌سازی شروع شد. کاری بسیار خطیر، زیرا چاشنی در صورتی که با قطره‌ای آب یا خون تماس پیدا می‌کرد منفجر می‌شد. فیلمبرداران مشغول کار خود بودند و لحظات را ثبت می‌کردند. همه در حال سکوت و احتیاط و دقت بودند. به هر حال خنثی‌سازی با موفقیت پایان یافت و آقای دکتر فیض جراحی که از شهر قم اعزام شده بود (که اگر زنده‌اند یادشان به‌خیر) به اتاق عمل آمده و ادامه عملیات جراحی را به عهده گرفت و یک کلیه و قسمتی از کبد بیمار را برداشت و الحمدالله بیمار زنده ماند. در آن شب فیلم این عمل جراحی برای پزشکان پخش شد و اعلام شد که این عمل جراحی را آقای دکتر فیض انجام داده‌اند اما پزشکان به جز دیدن صحنه‌های اول جراحی و انجام برش اولیه پوست گفته بودند که این داستان یک جراح نیست.البته درست گفته بودند چرا که من پزشک عمومی بودم و جز دوران انترنی که به عنوان کمک جراح در اعمال جراحی شرکت کرده بودم، تجربه هدایت جراحی را نداشتم. اما حال و هوای آن روزها چیز دیگری بود. آرزوی شهادت در هر صحنه‌ای را داشتیم چه رسد به شهادت در اتاق عمل و در حین انجام وظیفه این می‌توانست آب سردی بر عصبانیتی باشد که از ماندن در شهر در اوج عملیات دست داده بود اما افسوس که دست نداد.زنده را زنده نخوانند که مرگ از پی اوست بلکه زنده است شهیدی که حیاتش ز قفاست
● دکتر محمدرضا محمدی فوق تخصص روانپزشکی کودک و نوجوان عضو هیات علمی دانشگاه تهران
زمان جنگ من پزشک عمومی بودم. محل خدمت من اورژانس صحرایی بین خرمشهر و اهواز بود. این اورژانس در فاصله ۵-۴ کیلومتری خط مقدم بود.
خاطره من به زمانی برمی‌گردد که مرحله دوم عملیات فتح خرمشهر با موفقیت انجام شده بود و اوج کار ما در اورژانس صحرایی فروکش کرده بود، یعنی همه کارهای اولیه مجروحان انجام شده بود و به اهواز اعزام شده بودند. آمبولانس‌ها هم باید برای انتقال مجروحان به خط مقدم برمی‌گشتند. من هم برای سرکشی به پست‌های امداد و پزشکیاران مستقر در خط مقدم، با آنان همراه شدم. وقتی رسیدم همه چیز آرام بود و مشغول رتق و فتق کارها بودم. ناگهان حمله عراق شروع شد.
دیواری آهنی از تانک‌های عراقی به سمت ما می‌آمدند. به حدود پانصد متری ما که رسیدند آرپی‌جی‌زن‌ها شروع کردند به زدن تانک‌ها. صحنه مهیج و جالبی بود. صحنه حمله یعنی حدود رویت تانک که جلو می‌آمدند و اینکه چطور آتش می‌گرفتند، بعضی از آنها صف را شکسته و به عقب می‌گریختند بسیار مهیج بود و هرگز از خاطرم نمی‌رود. هنوز تانک‌ها عقب‌نشینی نکرده بودند که هواپیماهای عراقی رسیدند. آن‌قدر نزدیک زمین‌ پرواز می‌کردند که احساس می‌کردم چرخ‌ها و بدنه هواپیماها روی زمین خط می‌اندازد و لحظه‌ای امان نمی‌دادند و بمباران می‌کردند. در همین بین توپخانه عراق هم شروع به شلیک کرد. مثل جهنم شد.
هیچ کجا امن نبود. خاکریزها مثل تل خاک به نظر می‌رسیدند. هیچ فرقی بین رزمنده، پزشکیار و پزشک نبود و همه مثل هم بودیم. از پزشکیار کوله پشتی امداد را خواستم و برای کمک به مجروحان می‌دویدم. به مجروحی رسیدم که از صورتش رگه باریکی از خون می‌آمد. ترکش به سرش خورده بود.‌ کلاه را باز کردم. سفیدی مغز به دو نیمه شده بود. آن‌قدر تازه بود که هنوز خون روی آن را نگرفته بود. کلاه را سر جایش گذاشتم. از همه طرف صدا می‌زدند: «پزشکیار، پزشکیار، بیا!» من دومین مجروح را که آغشته به خون بود کمک کردم ولی چهره آن شهید که خون صورتش را کم‌کم می‌پوشاند از خاطرم نمی‌رفت. در عملیات کربلای چهار، رزمنده‌ای را به اورژانس صحرایی آوردند که خمپاره به ران پا اصابت کرده بود و استخوان ران را شکسته بود ولی عمل نکرده بود. در اورژانس باید عمل می‌کردیم. گروه تخریب را خبر کردیم. اورژانس را تخلیه کردیم و با ظرافت خمپاره را خنثی و از ران مجروح خارج کردیم
● دکتر نورالدین پیر موذن فوق تخصص جراحی قفسه سینه عضو هیات علمی دانشگاه شهید بهشتی
روزهای پیش از عملیات کربلای ۵ بود. ما یک تیم جراحی اضطراری بودیم که با هواپیمای باری ۱۳۰ – C از تبریز عازم امیدیه و اهواز شدیم. محل استقرار،‌ بیمارستان امام حسین(ع) در سه راهی حسینیه بود. به محض رسیدن به امیدیه، آمبولانس گل‌مالی شده، ما را به این بیمارستان رساند.
حدود ساعت ۳ صبح رسیدیم. در شرایطی رسیدیم که زمین زیر پایمان از شدت حمله عراقی‌ها و دفاع رزمندگان می‌لرزید. شب مثل روز از شدت منورهای دوطرف روشن بود. قرار شد زمانی را استراحت کنیم و ساعت ۷ صبح کار را شروع کنیم. برای استراحت ما را به اتاقی هدایت کردند. جای استراحت هر جراح به عرض پنج کاشی بود. با یک پتو دقیقا به اندازه دراز کشیدن جا داشتیم. اتاق عمل پشت اتاق استراحت بود. دراز که کشیدیم، از استراحت خبری نبود. پرسیدم:«آیا می‌شود بدون استراحت شروع کرد؟ اتاق عمل دیگری هم هست؟»
من با دکتر پورزند در اتاق عمل اضافی کار را شروع کردیم. همه کسانی که جبهه را به عنوان جراح تجربه کرده‌اند، می‌دانند که فقط برای نماز و غذا از اتاق عمل بیرون می‌آمدیم. گاهی حتی ناهار را به صورت شیربانی حین عمل می‌خوردیم اما نکته تکان دهنده و آموزنده برای من در این عملیات به خصوص این بود که مجروحان از اورژانس صحرایی مقدم که به نام اورژانس یا زهرا بود، به وسیله یک پزشک ویزیت اولیه می‌شدند و برگه اولیه برای مجروحان در محل این اورژانس تکمیل می‌شد و با این برگه مجروحان به بیمارستان محل اقامت ما اعزام می‌شدند. من فرم‌ها را بررسی و براساس آن بیماران را تریاژ می‌کردم و به اتاق عمل می‌فرستادم.
شیوه پر شدن این برگه‌ها و دست خطی که این فرم‌ها را پر کرده بود، حاکی از تسلط انجام دهنده آن به کار بود. آن‌قدر شیوه تکمیل فرم‌ها و دست خط این فرم‌ها دقیق و زیبا بود به امضای انتهای آن توجه کردم، بهزادی یا بهزادیان خوانده می‌شد. پرسیدم و فهمیدم که ایشان پزشک انترن از دانشگاه شیراز هستند. خیلی دلم می‌خواست وقتی می‌شد و او را می‌دیدم. این گذشت تا اینکه من برگه‌ای را می‌دیدم که با دست خط او پر نشده بود، برگشتم به نام مجروح نگاه کردم. دیدم نام بهزادی نوشته شده است. این برگه برای خود او پر شده بود. بعد فهمیدم که راکت به اورژانس یا زهرا اصابت کرده و دو پا و یک دست این پزشک جوان قطع شده و بعد هم فهمیدم که شهید شده است.الان هم همیشه این شوق دیدار از آن زمان در دلم مانده و هنوز هم احساس می‌کنم که به دنبال او هستم. این انترن جوان همچون استادی در زندگی من بود. شهادت او گویی راهی را برایم روشن کرد و هنوز هم امیدوارم به او برسم.
منبع : هفته نامه سپید