شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا


مردم‌آزارها


مردم‌آزارها
كرول‌ و رابرت‌ نوریس‌ دوستان‌ قدیم‌ جوان‌ زن‌ِ نیك‌ بودند. چندین‌ سال‌بود كه‌ او را می‌شناختند، خیلی‌ پیش‌ از آن‌كه‌ نیك‌ او را ببیند. از وقتی‌ زن‌ بیل‌دالی‌ شد با او آشنا شده‌ بود. در آن‌ دوره‌ چهارتاشان‌ ـ كرول‌ و رابرت‌، جوان‌ وبیل‌ ـ تازه‌ عروس‌ و داماد و فارغ‌التحصیلان‌ دانشكدهٔ‌ هنر بودند. در یك‌ خانه‌زندگی‌ می‌كردند، خانه‌ای‌ بزرگ‌ در كاپیتول‌ هیل‌ِ سیاتل‌، اجاره‌خانه‌ را شریكی‌می‌دادند و حمام‌ و دست‌شویی‌شان‌ مشترك‌ بود.
خیلی‌ وقت‌ها شام‌ و ناهار رابا هم‌ می‌خوردند و كُلی‌ حرف‌ می‌زدند و می‌گساری‌ می‌كردند. آثارشان‌ رادست‌ به‌ دست‌ می‌داند تا نقد و بررسی‌ شود. حتی‌ آن‌ سال‌ آخری‌ كه‌ هم‌خانه‌بودند ـ قبل‌ از آن‌كه‌ سر و كلهٔ‌ نیك‌ پیدا شود شریكی‌ قایقی‌ ارزان‌قیمت‌خریدند كه‌ در ماه‌های‌ تابستان‌ در دریاچهٔ‌ واشنگتن‌ سوارش‌ می‌شدند.
آن‌روز صبح‌ رابرت‌ دومین‌ باری‌ بود كه‌ می‌خندید و به‌ قیافهٔ‌ آدم‌های‌ دورمیز نگاه‌ می‌كرد و می‌گفت‌: «روزگار خوش‌ و ناخوش‌ و سربالایی‌ و سرپایینی‌دارد.»
صبح‌ یك‌شنبه‌ بود و در آشپزخانهٔ‌ نیك‌ و جوان‌ در آبردین‌ سر میز ماهی‌آزاد دودی‌، تخم‌ مرغ‌ نیمرو و پنیر خامه‌ای‌ با كلوچه‌ می‌خوردند. ماهی‌ آزاد رانیك‌ تابستان‌ گرفته‌ بود و داده‌ بود تا آن‌ را وكیوم‌ كنند. ماهی‌ را گذاشته‌ بودتوی‌ یخ‌دان‌. جوان‌ كه‌ به‌ كرول‌ و رابرت‌ گفت‌ ماهی‌ را او گرفته‌ انگار قند توی‌دلش‌ آب‌ شد. جوان‌ حتی‌ می‌دانست‌ وزن‌ ماهی‌ چه‌قدر است‌ یا وانمود می‌كردكه‌ می‌داند. گفت‌: «این‌ یكی‌ هفت‌ كیلو می‌شد.» نیك‌ خندید و احساس‌ خوبی‌به‌ او دست‌ داد. شب‌ قبل‌ كه‌ كرول‌ تلفن‌ كرده‌ و با جوان‌ حرف‌ زده‌ بود و گفته‌بود كه‌ با رابرت‌ و دخترشان‌ جنی‌، سر راه‌شان‌ به‌شهر، سری‌ هم‌ به‌ آن‌هامی‌زنند، نیك‌ ماهی‌ آزاد را از یخ‌دان‌ درآورده‌ بود.
جنی‌ گفت‌: «اجازه‌ می‌دهید ما برویم‌؟ می‌خواهیم‌ اسكیت‌ بازی‌ كنیم‌.»
مگان‌ دوست‌ جنی‌ گفت‌: «تخته‌اسكیت‌ها توی‌ ماشین‌ است‌.»
رابرت‌ گفت‌: «بشقاب‌هاتان‌ را ببرید بگذارید توی‌ ظرف‌شویی‌، بعدبروید اسكیت‌بازی‌. خیلی‌ دور نروید، تو محل‌ باشید و حواس‌تان‌ را جمع‌كنید.»
كرول‌ گفت‌: «ایرادی‌ ندارد؟»
جوان‌ گفت‌: «چه‌ ایرادی‌ دارد. خیلی‌ هم‌ عالی‌ است‌. كاش‌ من‌ هم‌تخته‌اسكیت‌ داشتم‌. اگر داشتم‌ با آن‌ها می‌رفتم‌.»
رابرت‌ كه‌ دربارهٔ‌ دوران‌ دانش‌جویی‌شان‌ حرف‌ می‌زد ادامه‌ داد: «البته‌بیش‌تر آن‌ ایام‌ خوش‌ بود.» چشمش‌ به‌ چشم‌ جوان‌ افتاد و نیشش‌ باز شد:«مگر نه‌؟»
جوان‌ سر خم‌ كرد. كرول‌ گفت‌: «وای‌ چه‌ روزهایی‌ داشتیم‌.»
نیك‌ حس‌ می‌كرد كه‌ جوان‌ می‌خواهد دربارهٔ‌ بیل‌ دالی‌ چیزی‌ ازشان‌بپرسد. اما نپرسید. لب‌خندی‌ زد و خنده‌اش‌ را كمی‌ كش‌ داد و بعد پرسید،كیس‌ باز هم‌ قهوه‌ می‌خواهد.
رابرت‌ گفت‌: «دستت‌ درد نكند، من‌ یكی‌ دیگر می‌خواهم‌.» كرول‌ كف‌دستش‌ را روی‌ فنجان‌ گذاشت‌ و گفت‌: «نوچ‌.» نیك‌ سرش‌ را به‌ نفی‌ تكان‌ داد.
رابرت‌ به‌ نیك‌ گفت‌: «از ماهی‌گیری‌ چه‌ خبر؟»
نیك‌ گفت‌: «هیچ‌. صبح‌ اول‌ وقت‌ بلند می‌شوی‌ و می‌زنی‌ به‌ آب‌. اگر بادنباشد و باران‌ نبارد و ماهی‌ باشد و جای‌ درست‌ هم‌ رفته‌ باشی‌ شاید چیزی‌ به‌قلابت‌ بیفتد. اگر بختت‌ بزند از هر چهارتا طعمه‌ كه‌ به‌ قلاب‌ می‌زنی‌ یكی‌اش‌چیزی‌ نصیبت‌ می‌كند. بعضی‌ها زندگی‌شان‌ را می‌گذارند پای‌ این‌كار. اما من‌فقط‌ تابستان‌ها تفریحی‌ ماهی‌ می‌گیرم‌، همین‌.»
رابرت‌ گفت‌: «با قایق‌ می‌روی‌ ماهی‌گیری‌؟» انگار اول‌ خوب‌ فكرهایش‌را كرد و بعد این‌ حرف‌ را زد. نیك‌ حس‌ كرد در واقع‌ علاقه‌ای‌ ندارد، اما چون‌سر صحبت‌ را باز كرده‌ بود، باید حرفی‌ می‌زد.
نیك‌ گفت‌: «من‌ یك‌ قایق‌ دارم‌. آن‌ پایین‌ بسته‌ام‌. تو لنگرگاه‌.»
رابرت‌ به‌ آهستگی‌ سر تكان‌ داد. جوان‌ قهوه‌ای‌ برایش‌ ریخت‌. رابرت‌نگاهش‌ كرد و خندید و گفت‌: «ممنونم‌، جگر.»
نیك‌ و جوان‌ هر شش‌ ماه‌ یك‌دفعه‌ یا چیزی‌ همین‌ حدودها رابرت‌ وكرول‌ را می‌دیدند ـ راستش‌ بیش‌تر از آن‌چه‌ نیك‌ دلش‌ می‌خواست‌. نه‌ این‌كه‌خوشش‌ نیاید، در واقع‌ آن‌ها را دوست‌ می‌داشت‌. آن‌ها را بیش‌تر از باقی‌دوستان‌ جوان‌ كه‌ دیده‌ بود دوست‌ می‌داشت‌. از طنز گزندهٔ‌ رابرت‌ خوشش‌می‌آمد. آن‌طوری‌ كه‌ او با آب‌ و تاب‌ حرف‌ می‌زد، ماجرا را جالب‌تر از آن‌چه‌شاید بود، تعریف‌ می‌كرد. كرول‌ را هم‌ دوست‌ می‌داشت‌. زنی‌ زیبا و سرزنده‌بود كه‌ هنوز هم‌ گاهی‌ نقاشی‌ اكریلیك‌ می‌كشید. نیك‌ و جوان‌ یكی‌ ازنقاشی‌های‌ اهدایی‌ او را به‌ دیوار اتاق‌ خواب‌شان‌ آویزان‌ كرده‌ بودند. كرول‌همیشه‌ برای‌ نیك‌ دل‌پذیر بود و هر وقت‌ با هم‌ بودند به‌ او خوش‌ می‌گذشت‌.
اما گاهی‌ كه‌ رابرت‌ و جوان‌ دربارهٔ‌ گذشته‌ حرف‌ می‌زدند، نیك‌ ناخودآگاه‌به‌كرول‌ چشم‌ می‌دوخت‌ كه‌ مقابل‌ او می‌نشست‌، لب‌خندی‌ می‌زد و بعد سری‌تكان‌ می‌داد كه‌ یعنی‌ این‌ حرف‌ها بی‌منظور پیش‌ می‌آید.
با این‌همه‌ گاه‌ و بی‌گاه‌ كه‌ با هم‌ بودند، نیك‌ نمی‌دانست‌ حس‌ قضاوت‌ به‌زبان‌ نیامده‌ای‌ را كه‌ می‌دانست‌ وجود دارد از خودش‌ براند، چون‌ رابرت‌ هنوزاو را در قضیهٔ‌ جدایی‌ جوان‌ و بیل‌ مقصر می‌دانست‌ و این‌ باعث‌ شد كه‌ گروه‌چهار نفری‌شان‌ از هم‌ پاشید، حالا قضاوت‌ كرول‌ بماند.
در آبردین‌ دست‌كم‌ سالی‌ دوبار هم‌دیگر را می‌دیدند، یك‌بار اول‌ تابستان‌،بار دوم‌ آخر آن‌. رابرت‌ و كرول‌ و دختر ده‌ساله‌شان‌ جنی‌ سرراه‌شان‌ به‌ جنگل‌مناطق‌ حاره‌ در شبه‌ جزیرهٔ‌ المپیك‌ سری‌ به‌ آن‌ها می‌زدند، به‌ محلی‌ كه‌ به‌ اسم‌گیت‌ پیچ‌ (ساحل‌ عقیق‌)، كه‌ جنی‌ از آن‌جا عقیق‌ جمع‌ می‌كرد و آن‌ها رامی‌ریخت‌ توی‌ كیف‌ چرمی‌ و بعدها هم‌راه‌ خود به‌ سیاتل‌ می‌برد تا صیقل‌بدهد.
آن‌ سه‌نفر هیچ‌وقت‌ شب‌ در خانه‌ نیك‌ و جوان‌ نمی‌ماندند. نیك‌ می‌گفت‌لابد به‌ این‌ دلیل‌ كه‌ هیچ‌وقت‌ از آن‌ها نخواسته‌ایم‌.
حتماً همین‌طور بوده‌. اواطمینان‌ داشت‌ كه‌ جوان‌ از این‌كه‌ بمانند خوش‌حال‌ می‌شود، فقط‌ كافی‌ است‌نیك‌ پیشنهاد كند. اما او نخواسته‌ بود. در هر دیدار یا موقع‌ صبحانه‌ می‌رسیدندیا سر ناهار سر و كله‌شان‌ پیدا می‌شد. كرول‌ همیشه‌ زنگ‌ می‌زد كه‌ آن‌هاتدارك‌ لازم‌ را ببینند. درست‌ سر وقت‌ می‌آمدند كه‌ نیك‌ خیلی‌ خوشش‌می‌آمد.
نیك‌ از آن‌ها خوشش‌ می‌آمد، اما در حضورشان‌ بی‌قرار هم‌ می‌شد. آن‌هاهرگز، حتی‌ یك‌بار هم‌، در حضور نیك‌ حرفی‌ دربارهٔ‌ بیل‌ دالی‌ نمی‌زدند، حتی‌اسم‌ او را هم‌ به‌ زبان‌ نمی‌آوردند. با این‌همه‌ وقتی‌ چهارتایی‌ دور هم‌ جمع‌می‌شدند، نیك‌ یك‌جورهایی‌ به‌ خودش‌ تلقین‌ می‌كرد كه‌ دالی‌ خیلی‌ از یادحاضران‌ دور نیست‌. نیك‌ زن‌ دالی‌ را قُر زده‌ بود و حالا دوستان‌ قدیم‌ دالی‌ درخانهٔ‌ مردی‌ بودند كه‌ آن‌ افتضاح‌ را بار آورده‌ و تا مدت‌ها زندگی‌ آن‌ها را زیر ورو كرده‌ بود. رابرت‌ و كرول‌ خجالت‌ نمی‌كشیدند كه‌ به‌ دوستی‌ با چنین‌آشغالی‌ ادامه‌ می‌دادند؟ آیا نمك‌نشناسی‌ نبود كه‌ در خانهٔ‌ مردی‌ مهمان‌ باشند وببینند كه‌ طرف‌ دست‌ دور گردن‌ زنی‌ می‌اندازد كه‌ روزگاری‌ زن‌ دوست‌ آن‌هابوده‌؟
دخترها كه‌ از آشپزخانه‌ رد شدند تا بیرون‌ بروند، كرول‌ به‌ جنی‌ گفت‌:«خیلی‌ دور نروید عزیزم‌. زود برویم‌.»
جنی‌ گفت‌: «دور نمی‌رویم‌، جلو خانه‌ اسكیت‌بازی‌ می‌كنیم‌.»
رابرت‌ به‌ ساعتش‌ نگاه‌ كرد و گفت‌: «خیلی‌ خوب‌ عزیزم‌، می‌خواهیم‌ زودبرویم‌.»
بچه‌ها در را بستند، بزرگ‌ترها برگشتند سر موضوعی‌ كه‌ از صبح‌ دربارهٔ‌آن‌ صحبت‌ می‌كردند: تروریسم‌. رابرت‌ در یكی‌ از دبیرستان‌های‌ سیاتل‌ معلم‌هنر بود و كرول‌ در یك‌ بوتیك‌ نزدیك‌ پایك‌ پلیس‌ ماركت‌ كار می‌كرد. آن‌دوبین‌ آشناهای‌ خودشان‌ كسی‌ را نمی‌شناختند كه‌ آن‌ تابستان‌ به‌ اروپا یاخاورمیانه‌ رفته‌ باشد. در واقع‌ چندتایی‌ از دوستان‌شان‌ برنامهٔ‌ تعطیلات‌ خودرا برای‌ سفر به‌ یونان‌ و ایتالیا لغو كرده‌ بودند.
رابرت‌ گفت‌: «شعار من‌ است‌ كه‌ اول‌ باید مملكت‌ خودمان‌ را بگردیم‌.»بعد هم‌ دربارهٔ‌ مادر ناپدری‌اش‌ حرف‌هایی‌ زد كه‌ به‌ تازگی‌ از سفری‌ دوهفته‌ای‌ به‌ رم‌ برگشته‌ بودند. اولین‌ اتفاقی‌ كه‌ برای‌ آن‌ها پیش‌ آمده‌ بود این‌ بودكه‌ چمدان‌های‌شان‌ را سه‌روز گم‌ كرده‌ بودند. بعد شب‌ دوم‌ در خیابانی‌ در رم‌قدم‌زنان‌ به‌ طرف‌ رستورانی‌ در حوالی‌ هتل‌ رفته‌ بودند، ـ خیابانی‌ كه‌ در قرق‌مردان‌ مسلسل‌ به‌ دست‌ یونیفورم‌پوش‌ بود ـ و همان‌وقت‌ دوچرخه‌سواری‌كیف‌ مادرش‌ را قاپیده‌ بود. دو روز بعد هم‌ كه‌ با ماشین‌ كرایه‌ای‌ به‌ شصت‌كیلومتری‌ روم‌ رفته‌ بودند ماشین‌ آن‌ها را پنچر كرده‌ و كاپوت‌ آن‌ را دزدیده‌بودند، و آن‌ها بی‌خبر از همه‌جا توی‌ موزه‌ گشت‌ می‌زدند.
رابرت‌ گفت‌: «باتری‌ یا چیزی‌های‌ دیگر را نبردند. فقط‌ كاپوت‌ را لازم‌داشتند. باورت‌ می‌شود؟»
جوان‌ پرسید: «حالا كاپوت‌ ماشین‌ به‌ چه‌ دردشان‌ می‌خورده‌؟»
رابرت‌ گفت‌: «كی‌ می‌داند؟ اوضاع‌ آن‌ دور و بر خراب‌تر می‌شود ـبه‌خصوص‌ برای‌ توریست‌ها ـ به‌ هر حال‌ وقتی‌ ما مشغول‌ بمباران‌ هستیم‌ این‌چیزها هم‌ پیش‌ می‌آید. نظر شما دربارهٔ‌ بمباران‌ چیست‌؟ به‌ نظر من‌ كه‌ اوضاع‌آمریكایی‌ها را بدتر می‌كند. حالا همه‌ امریكایی‌ها شده‌اند هدف‌ تیراندازی‌متحرك‌.»
نیك‌ قهوه‌اش‌ را هم‌ زد و یك‌ قُلپ‌ هورت‌ كشید و بعد گفت‌: «من‌ كه‌نمی‌دانم‌. جدی‌ می‌گویم‌ كه‌ چیزی‌ نمی‌دانم‌. فكر كه‌ می‌كنم‌ آن‌ جنازه‌های‌غرق‌ خون‌ را در فرودگاه‌ها می‌بینم‌ حالم‌ بد می‌شود. نمی‌دانم‌.» باز هم‌قهوه‌اش‌ را هم‌ زد و گفت‌: «آن‌جا با بعضی‌ها كه‌ حرف‌ می‌زدم‌ می‌گفتند بایدچند تا بمب‌ دیگر بیندازیم‌ و دخل‌شان‌ را بیاوریم‌. شنیدم‌ كه‌ یكی‌ می‌گفت‌باید وقتی‌ آن‌ تو هستند محل‌ را با خاك‌ یك‌سان‌ كنند و به‌ جاش‌ پاركینگ‌بسازند. نمی‌دانم‌ در آن‌جا چه‌ باید بكنیم‌، اما مجبوریم‌ دست‌ به‌ كاری‌ بزنیم‌.من‌ كه‌ این‌طور فكر می‌كنم‌.»
رابرت‌ گفت‌: «خوب‌ قضیه‌ خیلی‌ جدی‌ است‌. پاركینگ‌؟ می‌دانی‌ مثل‌ این‌می‌ماند كه‌ محل‌ را با بمب‌ اتمی‌ بزنیم‌. می‌فهمی‌؟»
«نمی‌دانم‌ آن‌ها چه‌ باید بكنند كه‌ نكرده‌اند. اما باید یك‌جوری‌ جواب‌شان‌را داد.»
رابرت‌ گفت‌: «دیپلماسی‌، تحریم‌ اقتصادی‌. بگذار به‌ جیب‌شان‌ فشاربیاید. آن‌وقت‌ هوش‌ و حواس‌شان‌ را جمع‌ می‌كنند و سر عقل‌ می‌آیند.»
جوان‌ گفت‌: «باز هم‌ قهوه‌ درست‌ كنم‌؟ یك‌ دقیقه‌ بیش‌تر طول‌ نمی‌كشد.كی‌ گرمك‌ می‌خورد؟» صندلی‌اش‌ را به‌ عقب‌ هل‌ داد و از پشت‌ میز بلند شد.
كرول‌ گفت‌: «من‌ كه‌ نمی‌توانم‌ یك‌ لقمه‌ هم‌ بخورم‌.»
رابرت‌ گفت‌: «من‌ هم‌ نیستم‌. حالم‌ هم‌ خوش‌ است‌.» انگار می‌خواست‌دنباله‌ بحث‌ را بگیرد، اما بعد منصرف‌ شد.
«نیك‌ دلم‌ می‌خواهد گاهی‌ بیایم‌ و با تو به‌ ماهی‌گیری‌ برویم‌. بهترین‌ وقت‌كی‌ است‌؟»
نیك‌ گفت‌: «خیلی‌ خوب‌ بیا. هر وقت‌ آمدی‌ قدمت‌ روی‌ چشم‌. بیا و هرچه‌قدر خواستی‌ بمان‌. ژوئیه‌ بهترین‌ ماه‌ است‌. اما اوت‌ هم‌ خوب‌ است‌. حتی‌هفتهٔ‌ اول‌ سپتامبر هم‌ بیایی‌ بد نیست‌.» شروع‌ كرد كه‌ دربارهٔ‌ فایده‌های‌ماهی‌گیری‌شبانه‌ حرف‌ بزند آن‌ موقعی‌ كه‌ بیش‌تر قایق‌ها پهلو گرفته‌اند. گفت‌كه‌ یك‌مرتبه‌ ماهی‌ گنده‌ای‌ را در نور مهتاب‌ به‌ قلاب‌ انداخته‌ بود.
به‌نظر می‌رسید رابرت‌ به‌ دقت‌ گوش‌ می‌كند. مقداری‌ از قهوه‌اش‌ رانوشید و گفت‌: «این‌كار را می‌كنم‌. امسال‌ تابستان‌ می‌آیم‌. اگر اشكالی‌ نداشته‌باشد، ژوئیه‌ می‌آیم‌.»
نیك‌ گفت‌: «خیلی‌ عالی‌ است‌.»
رابرت‌ با علاقه‌ گفت‌: «وسیله‌ چی‌ بیاورم‌؟»
نیك‌ گفت‌: «خودت‌ و خودت‌. من‌ به‌ حد كافی‌ وسیله‌ و چوب‌ دارم‌.»
جوان‌ گفت‌: «می‌توانی‌ از چوب‌ ماهی‌گیری‌ من‌ استفاده‌ كنی‌.»
رابرت‌ گفت‌: «آن‌وقت‌ دیگر نمی‌توانم‌ ماهی‌گیری‌ كنم‌.» خوب‌ این‌ به‌بحث‌ ماهی‌گیری‌ پایان‌ داد. نیك‌ به‌ خوبی‌ می‌توانست‌ حس‌ كند كه‌ چندساعت‌ سركردن‌ با رابرت‌ در یك‌ قایق‌ هم‌ او را ناراحت‌ می‌كند هم‌ خودش‌ را.نه‌ راست‌ و پوست‌ كنده‌، همین‌ سالی‌ دوبار را هم‌ كه‌ می‌آمد و با آن‌ها صبحانه‌می‌خورد و روی‌ فنجان‌ قهوه‌ خیمه‌ می‌زد تاب‌ نمی‌آورد. همین‌ قدر برایش‌بس‌ بود، حوصلهٔ‌ بیش‌ از این‌ را نداشت‌. این‌ اواخر از خیر یكی‌ دو سفر باجوان‌ به‌ سیاتل‌ گذشته‌ بود، زیرا می‌دانست‌ كه‌ جوان‌ آخر سر دوست‌ داردسری‌ به‌ كرول‌ بزند تا قهوه‌ای‌ با او بنوشد. نیك‌ بهانه‌ای‌ جور می‌كرد و در خانه‌می‌ماند. می‌گفت‌ كار دارد. یك‌بار جوان‌ شب‌ پیش‌ كرول‌ و رابرت‌ ماند ووقتی‌ به‌ خانه‌ آمد در چشم‌ نیك‌ چند روزی‌ تو لب‌ و دمغ‌ می‌آمد.
وقتی‌ از اوپرسید كه‌ مهمانی‌ چه‌طور بوده‌ او در جواب‌ گفته‌ بود عالی‌ بوده‌ و به‌ او حسابی‌خوش‌ گذشته‌، و بعد از شام‌ تا دیروقت‌ گپ‌ زده‌اند. نیك‌ می‌دانست‌ كه‌ دربارهٔ‌بیل‌ دالی‌ حرف‌ زده‌اند. سر همین‌ قضیه‌ هم‌ چند هفته‌ پكر بود. اما خوب‌ گیرم‌كه‌ دربارهٔ‌ دالی‌ حرف‌ زده‌ باشند، چه‌ اشكالی‌ دارد. جوان‌ كه‌ مال‌ نیك‌ بود.روزگاری‌ به‌خاطر او آدم‌ هم‌ می‌كشت‌. هنوز دوستش‌ می‌داشت‌، او هم‌ نیك‌ رامی‌خواست‌، اما نیك‌ آن‌ شور و شیفتگی‌ سابق‌ را در خود حس‌ نمی‌كرد. حالادیگر برای‌ او آدم‌ نمی‌كشت‌، سختش‌ هم‌ بود كه‌ درك‌ كند چرا دیگر آن‌احساس‌ قدیم‌ را ندارد. فكر نمی‌كرد او یا هر كسی‌ آن‌قدر ارزش‌ داشته‌ باشدكه‌ آدمی‌ را به‌ خاطرش‌ بكشی‌.
جوان‌ بلند شد كه‌ بشقاب‌ها را از روی‌ میز جمع‌ كند. كرول‌ گفت‌: «بگذاركمكت‌ كنم‌.»
نیك‌ دست‌ انداخت‌ دور كمر جوان‌ و نیشگونی‌ از او گرفت‌، انگار از افكارخودش‌ خجل‌ بود. جوان‌ كنار صندلی‌ نیك‌ ایستاد. اعتراضی‌ نكرد. بعدصورتش‌ گل‌ انداخت‌ و خواست‌ از او فاصله‌ بگیرد و نیك‌ رهایش‌ كرد.
بچه‌ها، جنی‌ و مگان‌ در را باز كردند و اسكیت‌ در دست‌ با عجله‌ به‌آشپزخانه‌ آمدند. جنی‌ گفت‌: «سر خیابان‌ خانه‌ای‌ آتش‌ گرفته‌.»
مگان‌ گفت‌: «خانهٔ‌ كی‌ دارد می‌سوزد.»
كرول‌ گفت‌: «آتش‌؟ اگر راست‌راستكی‌ باشد جلو نروید.»
جوان‌ گفت‌: «من‌ صدای‌ ماشین‌ آتش‌نشانی‌ را نشنیدم‌ شماها شنیدید؟»
نیك‌ رفت‌ دم‌ پنجره‌ و نگاهی‌ به‌ بیرون‌ انداخت‌، اما به‌ نظر نمی‌رسیداتفاقی‌ غیر عادی‌ پیش‌ آمده‌ باشد. قضیهٔ‌ آتش‌سوزی‌ در محله‌ در این‌ هوای‌آفتابی‌ و صاف‌ ساعت‌ یازده‌ چیزی‌ نبود كه‌ قابل‌ توجه‌ نباشد. به‌ علاوه‌ نه‌صدای‌ زنگ‌ خطری‌ می‌آمد نه‌ صدای‌ زنگ‌ ماشین‌ و بوق‌ و ترمز كمپرسی‌ یاآژیر. به‌ نظر نیك‌ لابد این‌ قضیهٔ‌ آتش‌سوزی‌ هم‌ بخشی‌ از بازی‌ بچه‌ها بود.
كرول‌ گفت‌: «صبحانه‌ عالی‌ بود. خیلی‌ چسبید. حالا حس‌ می‌كنم‌ كه‌ دلم‌می‌خواهد بغلتم‌ و بخوابم‌.»
جوان‌ گفت‌: «خوب‌ چرا نمی‌روی‌ بخوابی‌؟ طبقهٔ‌ بالا اتاق‌ مهمان‌ هست‌.بگذار بچه‌ها بازی‌ كنند. شما دو تا هم‌ بروید و پیش‌ از راه‌افتادن‌ چرتی‌ بزنید.»
نیك‌ گفت‌: «آره‌ چه‌ اشكالی‌ دارد، بروید.»
رابرت‌ گفت‌: «كرول‌ شوخی‌ می‌كند. هیچ‌ نمی‌توانیم‌ معطل‌ كنیم‌. مگر نه‌كرول‌؟» رابرت‌ كرول‌ را نگاه‌ كرد.
كرول‌ گفت‌: «ای‌ وای‌ نه‌، جدی‌ نگفتم‌. فقط‌ مثل‌ همیشه‌ همه‌ چیز عالی‌بود. ناشتا و ناهار با هم‌، بدون‌ مشروب‌.»
نیك‌ گفت‌: «بهتر از این‌ نمی‌شد.» نیك‌ از شش‌ سال‌ پیش‌ كه‌ به‌ جرم‌رانندگی‌ در حین‌ مستی‌ بازداشت‌ شد، مشروب‌ را كنار گذاشت‌. با یكی‌ به‌انجمن‌ الكلی‌های‌ گم‌نام‌ رفته‌ بود و به‌ نظرش‌ آن‌ محل‌ بهترین‌ جا برای‌ ترك‌بود. از آن‌ پس‌ به‌ مدت‌ دوماه‌ هر شب‌ یك‌بار و گاهی‌ وقت‌ها هم‌ دوبار به‌ آن‌جامی‌رفت‌، تا آن‌كه‌ بالاخره‌ ترك‌ كرد و به‌ قول‌ خودش‌، انگار از اول‌ هیچ‌وقت‌ به‌الكل‌ لب‌ نزده‌. اما حالا هم‌ با آن‌كه‌ لب‌ به‌ مشروب‌ نمی‌زد، هر چند وقت‌ یك‌باربه‌ جلسهٔ‌ آن‌ها می‌رفت‌.
رابرت‌ گفت‌: «حالا كه‌ حرف‌ از مشروب‌ شد هری‌ شوستر یادت‌ هست‌جو ـ دكتر هری‌ شوستر، لاغرمردنی‌ پیوندِ استخوانی‌ ـ یادت‌ هست‌ مهمانی‌شب‌ كریسمس‌ كه‌ با زنش‌ دعوا كرد؟»
جوان‌ گفت‌: «مریلین‌، مریلین‌ شوستر. خیلی‌ وقت‌ است‌ كه‌ به‌ او فكرنكرده‌ام‌.»
رابرت‌ گفت‌: «آره‌، مریلین‌. شوهرش‌ فكر می‌كرد كه‌ زیادی‌ خورده‌ وچشمكی‌ به‌...»
آن‌قدر مكث‌ كرد كه‌ جوان‌ بگوید بیل‌.
رابرت‌ گفت‌: «بلی‌ بیل‌. آره‌ اول‌ حرف‌شان‌ شد و بعد مریلین‌ دسته‌كلید وسوییچ‌ ماشین‌ خودش‌ را پرت‌ كرد كف‌ اتاق‌ نشیمن‌ و گفت‌: «خوب‌ اگر تومست‌ نیستی‌ و عقلت‌ سر جاست‌ تو رانندگی‌ كن‌. بیچاره‌ هری‌ ـ با دو تا ماشین‌آمده‌ بودند، هری‌ از بیمارستان‌ خودش‌ را رسانده‌ بود ـ ماشین‌ او را تا دو محله‌آن‌ورتر می‌برد پارك‌ می‌كرد و بعد پیاده‌ می‌شد و آن‌وقت‌ برمی‌گشت‌ سراغ‌ماشین‌ خودش‌، دو خیابان‌ را می‌رفت‌ و دوباره‌ ماشین‌ مریلین‌ را می‌راند،بعدش‌ برمی‌گشت‌ سراغ‌ ماشین‌ خودش‌. می‌آمد و نگه‌ می‌داشت‌ وبرمی‌گشت‌ و باز روز از نو روزی‌ از نو.»
همگی‌ خندیدند. نیك‌ هم‌ خندید. خنده‌دار بود. نیك‌ داستان‌های‌ زیادی‌از بدمستی‌ها شنیده‌ بود، اما یادش‌ نمی‌آمد یكی‌ مثل‌ این‌ را شنیده‌ باشد.
رابرت‌ گفت‌: «خلاصه‌، سرتان‌ را درد نیاورم‌. می‌گویند دو ماشین‌ را باهمان‌ مصیبت‌ به‌خانه‌ رساند. مسیر ده‌ كیلومتری‌ خانه‌شان‌ را دو سه‌ ساعت‌رفته‌ بود. وقتی‌ به‌ خانه‌ می‌رسد مریلین‌ آن‌جا بوده‌، سر میز با نوشیدنی‌. یكی‌ اورا به‌ خانه‌ رسانده‌ بود. وقتی‌ هری‌ دم‌ در می‌رسد مریلین‌ می‌گوید كریسمس‌مبارك‌. آن‌وقت‌ بود كه‌ فكر كنم‌ زد و نقش‌ زمینش‌ كرد.»
كرول‌ سوتی‌ كشید.
جوان‌ گفت‌: «معلوم‌ بود كه‌ آن‌ دو تا با هم‌ آب‌شان‌ توی‌ یك‌ جو نمی‌رود.كارشان‌ از این‌ حرف‌ها گذشته‌ بود. یك‌ سال‌ بعد دوباره‌ تو همان‌ مهمانی‌ شب‌عید كریسمس‌ پیداشان‌ شد. اما این‌بار فقط‌ هم‌راه‌شان‌ فرق‌ می‌كرد.»
نیك‌ گفت‌: «آن‌همه‌ كه‌ من‌ خوردم‌ و رانندگی‌ كردم‌ فقط‌ یك‌بار مراگرفتند.»
جوان‌ گفت‌: «بختت‌ گفته‌ بود.»
رابرت‌ گفت‌: «بخت‌ آن‌ یكی‌ها هم‌ گفته‌ بود. راننده‌های‌ جاده‌ بخت‌شان‌گفته‌ بود.»
نیك‌ گفت‌: «یك‌شب‌ حبس‌ كشیدم‌ و همان‌ بسم‌ بود. بعد ترك‌ كردم‌.می‌دانی‌ تو وضعی‌ بودم‌ كه‌ می‌گفتند مسمومیت‌. صبح‌ روز بعد سر و كلهٔ‌دكتری‌ پیدا شد. اسمش‌ دكتر فارستر بود. اسم‌ افراد را صدا می‌زدند كه‌ به‌نوبت‌ به‌ اتاق‌ معاینه‌ بروند. یك‌ نگاه‌ به‌ آدم‌ می‌كرد. با چراغ‌ قوه‌ قلمی‌اش‌ توی‌چشم‌ها را نگاه‌ می‌كرد. می‌گفت‌ دستت‌ را باز كن‌، كف‌ دست‌ رو به‌ بالا، نبض‌آدم‌ را می‌گرفت‌ و به‌ صدای‌ قلب‌ گوش‌ می‌داد. كمی‌ دربارهٔ‌ مضرات‌ الكل‌حرف‌ می‌زد و می‌گفت‌ چه‌ ساعتی‌ مرخص‌ می‌شوی‌. گفت‌ كه‌ مرا ساعت‌یازده‌ مرخص‌ كنند. گفتم‌: «دكتر نمی‌شود زودتر بروم‌؟ خواهش‌ می‌كنم‌ دكتر،من‌ كار دارم‌.»
گفت‌: «حالا چه‌ عجله‌ای‌ داری‌؟»
گفتم‌: «دكتر، ساعت‌ یازده‌ من‌ باید تو كلیسا باشم‌. آخر قرار عقد عروسی‌دارم‌.»
كرول‌ گفت‌: «خوب‌ دكتر چی‌ گفت‌؟»
«گفت‌ جمع‌ كن‌ كاسه‌ و كوزه‌ات‌ را و فلنگ‌ را ببند آقا. اما یادت‌ باشد چه‌گندی‌ زده‌ای‌. شیرفهم‌ شد؟»
من‌ یادم‌ ماند، مشروب‌ را كنار گذاشتم‌. حتی‌ در مراسم‌ عروسی‌ هم‌ چیزی‌نزدم‌، حتی‌ یك‌ قطره‌. بسم‌ بود. خیلی‌ ترسیده‌ بودم‌. گاهی‌ پیش‌ می‌آید. یك‌ضربه‌ به‌سیستم‌ عصبی‌ همه‌چیز را به‌هم‌ می‌ریزد.»
رابرت‌ گفت‌: «من‌ برادر كوچكی‌ داشتم‌ كه‌ چیزی‌ نمانده‌ بود رانندهٔ‌ مستی‌او را بكشد. هنوز هم‌ با آتل‌ و پلاتین‌ و این‌ حرف‌ها راه‌ می‌رود.»
جوان‌ گفت‌: «قهوه‌! نبود؟»
كرول‌ گفت‌: «فكر كنم‌، یك‌ چكه‌، باید دیگر بچه‌ها را صدا كنیم‌ و راه‌بیفتیم‌.»
نیك‌ به‌ طرف‌ پنجره‌ نگاه‌ كرد و چند تا ماشین‌ را دید كه‌ با سرعت‌ از خیابان‌گذشتند. مردم‌ در پیاده‌رو می‌دویدند. حرف‌های‌ جنی‌ و بچهٔ‌ دیگر دربارهٔ‌آتش‌سوزی‌ به‌یادش‌ آمد، اما آخر مگر آتش‌سوزی‌ هم‌ بدون‌ آژیر و سر وصدای‌ ماشین‌های‌ آتش‌نشانی‌ می‌شود؟ حركتی‌ كرد كه‌ از پشتی‌ میز بلند شود،اما بلند نشد.
گفت‌: «مسخره‌ است‌. یادم‌ می‌آید كه‌ وقتی‌ هنوز الكل‌ را ترك‌ نكرده‌ بودم‌،چیزی‌ كه‌ می‌گویند قبض‌ الكل‌ یقه‌ام‌ را گرفت‌. افتادم‌ روی‌ میز عسلی‌ و سرم‌به‌ لبهٔ‌ آن‌ گرفت‌. شانس‌ آوردم‌ كه‌ تو مطب‌ دكتر این‌ حادثه‌ اتفاق‌ افتاد. چشم‌ بازكردم‌ و خودم‌ را روی‌ تخت‌ معاینه‌ دیدم‌ و پگی‌، كه‌ آن‌موقع‌ زنم‌ بود، كنار دكترو پرستارش‌ بالای‌ سرم‌ خم‌ شده‌ بودند. پگی‌ اسم‌ مرا صدا می‌زد. سرم‌ راباندپیچی‌ كرده‌ بودند، درست‌ مثل‌ این‌كه‌ دستار به‌ سرم‌ بسته‌ بودند. دكتر گفت‌این‌ قبض‌ و حملهٔ‌ اول‌ است‌، اما اگر الكل‌ را كنار نگذارم‌ آخری‌ نخواهد بود. به‌او گفتم‌ كه‌ پیام‌ را گرفته‌ام‌. اما فقط‌ حرفش‌ را زدم‌. قصد ترك‌ نداشتم‌. به‌ زنم‌ وخودم‌ تلقین‌ كردم‌ كه‌ قضیه‌ از اعصاب‌ من‌ بوده‌. برای‌ همین‌ غش‌ كرده‌ بودم‌ اماآن‌شب‌ مهمانی‌ داشتیم‌. من‌ و پگی‌. از یكی‌ دو هفته‌ پیش‌ برنامه‌ریزی‌ كرده‌بودم‌، نمی‌توانستیم‌ در آخرین‌ لحظه‌ آن‌ را به‌هم‌ بزنیم‌ و حال‌ مهمان‌ها رابگیریم‌. فكرش‌ را بكنید. مهمانی‌ راه‌ انداختیم‌ و همه‌ آمدند، من‌ هنوز سرم‌ رابا تنزیب‌ بسته‌ بودم‌. تمام‌ شب‌ لیوانی‌ ودكا در دست‌ داشتم‌. به‌ مهمان‌هامی‌گفتم‌ سرم‌ به‌ در ماشین‌ خورده‌ و شكسته‌.»
كرول‌ گفت‌: «چه‌قدر بعد از آن‌ به‌ مشروب‌خوری‌ ادامه‌ دادی‌؟»
«كم‌ نبود. یك‌ سال‌ و خرده‌ای‌. تا آن‌كه‌ آن‌ شب‌ مرا گرفتند.»
جوان‌ گفت‌: «وقتی‌ من‌ او را دیدم‌ ساق‌ و سالم‌ بود.»سرخ‌ شد، انگار حرفی‌ را زده‌ بود كه‌ نباید می‌زد. نیك‌ دست‌ گذاشت‌ پس‌گردن‌ جوان‌، چند تار موی‌ او را گرفت‌ و بازی‌ داد. مو را لای‌ انگشتان‌ خودمی‌چرخاند. حالا عدهٔ‌ بیش‌تری‌ در پیاده‌رو می‌دویدند. بیش‌ترشان‌پیراهن‌هاشان‌ را نصفه‌ و نیمه‌ به‌ تن‌ كرده‌ بودند. مردی‌ دختربچه‌ای‌ راقلم‌دوش‌ گرفته‌ بود.
نیك‌ گفت‌: «من‌ یك‌سال‌ قبل‌ از این‌كه‌ با جوان‌ آشنا شوم‌ مشروب‌ را كنارگذاشته‌ بودم‌.» انگار لازم‌ می‌دید كه‌ این‌ توضیح‌ را بدهد كه‌ آن‌ها بدانند.
جوان‌ گفت‌: «عزیزم‌ راجع‌ به‌ برادرت‌ هم‌ بگو.»
نیك‌ اول‌ حرفی‌ نزد. دست‌ از نوازش‌ گردن‌ زنش‌ كشید.
رابرت‌ خم‌ شد به‌ جلو و گفت‌: «چه‌ اتفاقی‌ افتاد؟»
نیك‌ سرش‌ را تكان‌ داد.
كرول‌ گفت‌: «چی‌؟ نیك‌؟ ایرادی‌ ندارد كه‌ به‌ ما بگویی‌.»
نیك‌ گفت‌: «حالا چه‌طور شد كه‌ حرف‌ به‌ این‌جا كشید؟»
جوان‌ گفت‌: «خودت‌ شروع‌ كردی‌.»
«خوب‌ می‌دانید، اتفاقی‌ كه‌ افتاد این‌ بود. من‌ می‌خواستم‌ ترك‌ كنم‌، امانمی‌توانستم‌ توی‌ خانه‌ این‌كار را بكنم‌، دوست‌ هم‌ نداشتم‌ به‌ درمانگاه‌ یابازپروری‌ بروم‌، متوجه‌ كه‌ هستید. برادرم‌ خانه‌ای‌ ییلاقی‌ داشت‌ و از آن‌استفاده‌ نمی‌كرد. اكتبر بود كه‌ به‌ او زنگ‌ زدم‌ و خواستم‌ كه‌ یكی‌ دو هفته‌ آن‌جابمانم‌ تا خودم‌ را جمع‌ و جور كنم‌. اول‌ گفت‌ ایرادی‌ ندارد.
بارم‌ را بستم‌ و آماده‌شدم‌، و خوش‌حال‌ از این‌كه‌ خانواده‌ای‌ دارم‌ و برادری‌ دارم‌ كه‌ به‌ من‌ كمك‌می‌كند. اما چیزی‌ نگذشت‌ كه‌ برادرم‌ تلفن‌ زد. می‌گفت‌ قضیه‌ را با زنش‌ درمیان‌ گذاشته‌ بود و شرمنده‌ است‌. نمی‌دانست‌ چه‌طور حالی‌ام‌ كند. زنش‌می‌ترسید خانه‌ را آتش‌ بزنم‌. می‌گفت‌ ممكن‌ است‌ با سیگار به‌ زمین‌ بیفتم‌ یااجاق‌ را روشن‌ بگذارم‌. در هر حال‌ می‌ترسیدند خانه‌شان‌ را به‌ آتش‌ بكشم‌.می‌گفت‌ شرمنده‌ است‌ و نمی‌تواند مرا بپذیرد. گفتم‌ ایرادی‌ ندارد و چمدانم‌ راباز كردم‌.»
كرول‌ گفت‌: «واویلا. برادرت‌ این‌كار را كرد. برادرت‌ روی‌ تو را زمین‌انداخت‌؟ برادر خودت‌.»
نیك‌ گفت‌: «نمی‌دانم‌ اگر من‌ جای‌ او بودم‌ چه‌ می‌كردم‌.»
جوان‌ گفت‌: «تو راهش‌ می‌دادی‌.»
نیك‌ گفت‌: «فكر می‌كنم‌ همین‌طور است‌. من‌ اجازه‌ می‌دم‌ بیاید و بماند.خانه‌ چه‌ ارزشی‌ دارد. فوق‌ فوقش‌ پولش‌ را از بیمه‌ می‌گرفتم‌.»
رابرت‌ گفت‌: «جالب‌ است‌. خیلی‌ هم‌ جالب‌ است‌. راستی‌ آن‌ برادرت‌این‌روزها كجاست‌؟»
«از او خبر نداریم‌. شرمنده‌ام‌. یك‌ مدت‌ بعد از من‌ پول‌ قرض‌ خواست‌ ومن‌ دادم‌، او هم‌ سر موعد پول‌ را برگرداند. اما پنج‌سال‌ می‌شود كه‌ هم‌دیگر راندیده‌ایم‌. زنش‌ را هم‌ پنج‌سال‌ بیش‌تر است‌ كه‌ ندیده‌ام‌.»
جوان‌ گفت‌: «این‌همه‌ آدم‌ از كجا می‌آیند؟» از سر میز بلند شد و كنار پنجره‌رفت‌ و پرده‌ را كشید.
نیك‌ گفت‌: «بچه‌ها می‌گفتند جایی‌ آتش‌ گرفته‌.»
جوان‌ گفت‌: «مسخره‌ است‌. مگر می‌شود؟ آتش‌سوزی‌ چه‌؟»
رابرت‌ گفت‌: «به‌هر حال‌ انگار خبرهایی‌ هست‌.»
نیك‌ رفت‌ دم‌ در جلو و آن‌ را باز كرد. ماشین‌ از سرعت‌ خود كم‌ كرد. كنارجدول‌ نگه‌ داشت‌، یك‌ ماشین‌ دیگر هم‌ كنار آن‌. دسته‌های‌ كوچك‌ مردم‌ ازپیاده‌رو حركت‌ می‌كردند. نیك‌ به‌ حیاط‌ رفت‌ و بقیه‌، جوان‌، كرول‌ و رابرت‌پشت‌ سرش‌ آمدند. نیك‌ نگاه‌ كرد و دودی‌ را دید كه‌ به‌ آسمان‌ بلند بود. سرچهارراه‌ كلی‌ آدم‌ ایستاده‌ بود و یك‌ ماشین‌ پلیس‌ هم‌ نگه‌ داشته‌ بود. مردان‌گروه‌ آتش‌نشانی‌ شیلنگ‌های‌شان‌ را را رو به‌ خانه‌ گرفته‌ بودند، خانهٔ‌ نجار.نیك‌ تا نگاه‌ كرد فهمید. دود سیاه‌ از در و دیوار خانه‌ بیرون‌ می‌زد و شعله‌ ازسقف‌ زبانه‌ می‌كشد. گفت‌: «ای‌ وای‌، همه‌جا آتش‌ گرفته‌. بچه‌ها راست‌می‌گفتند.»
جوان‌ گفت‌: «پس‌ چرا ما چیزی‌ نشنیدیم‌؟ تو چیزی‌ شنیدی‌؟ من‌كه‌نشنیدم‌.»
كرول‌ گفت‌: «رابرت‌ برویم‌ سری‌ به‌ دخترها بزنیم‌. شاید توی‌ كوچه‌باشند. شاید زیادی‌ نزدیك‌ محل‌ باشند. خدای‌ ناكرده‌ بلایی‌ سرشان‌ می‌آید.»
چهارتایی‌ راه‌ افتادند و از پیاده‌رو رفتند. وسط‌ِ مردمی‌ بودند كه‌ پای‌ پیاده‌،آرام‌آرام‌، قدم‌ می‌زدند. آن‌ها هم‌ پابه‌پای‌ مردم‌ رفتند. نیك‌ حس‌ می‌كرد كه‌آن‌ها برای‌ گردش‌ بیرون‌ آمده‌اند. به‌ خانهٔ‌ سوزان‌ كه‌ نگاه‌ می‌كردند دیدندآتش‌نشان‌ها بر سقف‌ خانه‌ آب‌ می‌پاشند. شعله‌ها سقف‌ را شكافته‌ بود.آتش‌نشان‌های‌ دیگر شیلنگی‌ را گرفته‌ بودند و از پنجرهٔ‌ جلو آب‌ بسته‌ بودندبه‌ خانه‌. آتش‌نشانی‌ كه‌ كلاه‌خود بنددار داشت‌ و پالتویی‌ سیاه‌ و بلند پوشیده‌بود با چكمهٔ‌ سیاهی‌ تا سر زانو تبر به‌دست‌، به‌طرف‌ در پشتی‌ خانه‌ می‌رفت‌.
آن‌ها به‌ نزدیكی‌ جمعیت‌ انبوه‌ رسیدند كه‌ آتش‌ را تماشا می‌كردند. ماشین‌پلیس‌ وسط‌ چهارراه‌ پارك‌ كرده‌ بود. صدای‌ خش‌خش‌ بی‌سیم‌ پلیس‌ از میان‌آتش‌ و دود به‌ گوش‌ می‌رسید. آتش‌ در و دیوار خانه‌ را می‌شكافت‌. نیك‌دخترها را دید كه‌ جلو جمعیت‌ ایستاده‌ بودند و اسكیت‌ها را زیر بغل‌ زده‌بودند. به‌ رابرت‌ گفت‌: «آن‌جا هستند. می‌بینی‌شان‌؟»
راه‌ را با عذرخواهی‌، از میان‌ جمعیت‌ باز كردند و خود را به‌ پشت‌ سردخترها رساندند.
جنی‌ گفت‌: «نگفتیم‌ آتش‌سوزی‌ شده‌؟»
مگان‌ تخته‌ اسكیت‌ خود را در یك‌ دست‌ گرفته‌ بود و شست‌ دیگر خود رادر دهان‌ می‌مكید.
نیك‌ به‌زنی‌ كه‌ كنارش‌ ایستاده‌ بود گفت‌: «چه‌ اتفاقی‌ افتاده‌؟» زن‌ كلاه‌آفتاب‌گیر به‌سر داشت‌ و سیگار می‌كشید.
زن‌ گفت‌: «مردم‌آزارها. چه‌ می‌دانم‌، یكی‌ می‌گفت‌ كار اراذل‌ و اوباش‌است‌.»
مردی‌ كه‌ كنار زن‌ بود گفت‌: «به‌نظرم‌ اگر آن‌ها را بگیرند باید بكشند. یابیندازند تو زندان‌ و كلیدش‌ را گم‌ و گور كنند. این‌ بی‌چاره‌ها الان‌ در مكزیك‌هستند و خبر ندارند. وقتی‌ برگردند دیگر خانه‌ای‌ برای‌ زندگی‌ ندارند.نتوانسته‌اند با آن‌ها تماس‌ بگیرند. بی‌چاره‌ها. فكرش‌ را بكنید. وقتی‌ به‌ خانه‌برگردند می‌بینند كه‌ خانه‌ای‌ برای‌شان‌ نمانده‌.»
آتش‌نشانی‌ تبر به‌ دست‌ داد زد: «عقب‌ بایستید! الان‌ می‌ریزد!»
هیچ‌كس‌ نزدیك‌ او یا خانه‌ نبود. اما مردمی‌ كه‌ ایستاده‌ بودند تكانی‌خوردند و نیك‌ حس‌ كرد كه‌ بی‌قرار است‌. یكی‌ وسط‌ جمعیت‌ داد زد:«واویلا! واویلا!»
یكی‌ گفت‌: «آن‌جا را نگاه‌ كن‌!»
نیك‌ به‌ جوان‌ نزدیك‌ شد كه‌ با دقت‌ به‌ آتش‌ نگاه‌ می‌كرد. موی‌ پیشانی‌اش‌مرطوب‌ بود. دست‌ انداخت‌ روی‌ شانه‌اش‌. این‌كار را كه‌ كرد متوجه‌ نشد ازصبح‌ دست‌كم‌ سه‌بار او را آن‌طور لمس‌ كرده‌ است‌.
نیك‌ سر برگرداند به‌طرف‌ رابرت‌ و با كمال‌ تعجب‌ دید كه‌ رابرت‌ به‌ جای‌نگاه‌كردن‌ به‌ خانه‌ گُرگرفته‌ به‌ او خیره‌ شده‌ است‌. صورت‌ رابرت‌ برافروخته‌بود و نگاهش‌ تند، انگار همهٔ‌ آنچه‌ اتفاق‌ افتاده‌ بود ـ زندان‌، خیانت‌، زنا وبه‌هم‌ریختن‌ نظم‌ ـ تقصیر نیك‌ بوده‌ و دودش‌ از اجاق‌ او بلند می‌شود. نیك‌ هم‌به‌ او خیره‌ شد و هم‌چنان‌ دست‌ در كمر جوان‌ داشت‌ تا آن‌كه‌ برافروختگی‌چهرهٔ‌ رابرت‌ از بین‌ رفت‌ و او سرش‌ را زمین‌ انداخت‌. وقتی‌ دوباره‌ سر بلندكرد دیگر به‌ نیك‌ نگاه‌ نكرد. به‌ سمت‌ زن‌ خود رفت‌ تا احیاناً او را محافظت‌كند. نیك‌ و جوان‌ هنوز تنگ‌ هم‌ ایستاده‌ بودند و آتش‌ را تماشا می‌كردند. آن‌حس‌ آشنایی‌ را، كه‌ گاه‌ و بی‌گاه‌ به‌ سراغ‌ نیك‌ می‌آمد، احساس‌ كرد. وقتی‌آهسته‌ و بی‌هوا به‌ شانه‌اش‌ زد نمی‌دانست‌ به‌ چه‌ دارد فكر می‌كند.
از او پرسید: «به‌ چی‌ فكر می‌كنی‌؟»
گفت‌: «به‌ بیل‌ فكر می‌كردم‌.»
او را هم‌چنان‌ نگه‌ داشته‌ بود. چند لحظه‌ حرفی‌ نزد، و بعد گفت‌: «بعضی‌وقت‌ها به‌ او فكر می‌كنم‌. می‌دانی‌ به‌هر حال‌ او اولین‌ مردی‌ بود كه‌ عاشقش‌شدم‌.»
او را هم‌چنان‌ نگه‌ داشته‌ بود. زن‌ سرش‌ را روی‌ شانهٔ‌ او گذاشت‌ و به‌ خانهٔ‌شعله‌ور خیره‌ شد.
ریموند كارور
برگردان: اسدالله‌ امرایی‌
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه