یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


شهید دانشگاه دیترویت


شهید دانشگاه دیترویت
همه صدایش می کردند دختر حاجی. پدرش از دم کلفت های بازار بود. دختر را با اتول شخصی و شوفر می فرستادند دبیرستان که مثلا درس بخواند وبعد هم بشود صاحب کمالات و مایه ی مباهات . خانم را از خانه با چادر و روبنده راهی می کردند ، ولی طرف پایش که می رسید به حیاط مدرسه ، همان جا رخت و لباس اضافی را انگار که وصله ی نا جوری باشد می چپاند توی یک کیف پارچه ای و می رفت به سمت مستراح ...
چند دقیقه بعد اگر خود حاجی را هم می آوردند ، به جا نمی آورد دختر را .
آن موقع ها می گفتند مینی ژوب ... همان دامن کوتاه. به قاعده ای که یکی دو وجب بالاتر از زانو باشد .
یک تاب تنگ و چسبان هم می پوشید ، با دو تا بندینک که روی شانه ، درست جای حلقه آستین نداشته ی لباس گره می خورد . یک سینه ریز ظریف به اضافه ی گوشواره و النگو و...خلاصه هر زلم زیمبویی که آن موقع ها مد روز اعیان و اشراف بود..هر روز یه رنگی و یه مدلی. چه میدانم ... بزک هم می کرد. موهای بلندی داشت ...مشکی ، می ریخت تا پایین کمرش. خلاصه فتنه ای بود. از بوی عطرش می فهمیدند امروز آمده یا نه .
می گفتند حاجی سر و سری با دربار و این سرهنگ مرهنگ ها دارد ، پای ثابت مهمانی هاست . اما مثلا حواسش جمع بود که یکوقت پای اهل و عیالش به این جور جاها باز نشود. غافل از این که اهل و عیال برای خودشان کاسبی راه انداخته اند.... حاجی البته خودش این کاره بود ولی محض اعتبار و آبرو ، جلوی معتمد های بازار هم که شده ، خوب در می آمد.
دخترک را می گفتم.
همه را فریفته بود . مایه دار ها را یک جور، خوشگل تر ها را جور دیگر، دست آخر آن ها را که نه بر و رویی داشتند و نه پول و پله ای ، کرده بود غلام حلقه به گوش خودش.خلاصه گلوی همه پسر ها پیشش گیر بود. هر روز با یکی شان می گشت .خب البته با بعضی ها بیشتر رفیق بود ، جریان قمه کشی هم اصلش سر این بود راه افتاد ...
البته بودند چند نفری که خیلی کاری به کار دختره نداشتند اما خب دختر حاجی زیر بار بی محلی نمی رفت. می خواست حرف اول و آخر را خودش بزند . کارش را هم خوب بلد بود.
با هزار جور ترفند همه را گلو گیر کرده بود ...
دخترک با همه ی بیا برویی که داشت یک چیزی همیشه آزارش می داد. همه جور پسری عاشقش بودند ولی اصل کاری حتی نگاهش هم نمی کرد: حسن . که از همه خوشگل تربود ، حتی از همان دختر حاجی ، با همه ی بزک دوزکش...
چشم های خرمایی حسن با آن مژه های بلند و فر خورده اش ، حواس پسرها را هم پرت می کرد، چه برسد به دخترک.
چهره ی حسن زیبا بود ، از آن پسر های تو دل برویی که لنگه ندارند. بلا ندیده انگار سرخاب سفیداب کرده باشد ، صورتش کأ نه عروس دم حجله برق می زد. خوش قد و قامت هم بود. قد بلند و اندام کشیده داشت.
موهایش هم رنگ چشم هاش بود، خرمایی و لخت . چی بگم؟ لباس هایش معمولی بود ولی هر چه می پوشید بهش می آمد. هر لباسی که به تن حسن می رفت کلی قیمت پیدا می کرد ، بس که خوش قد و بالا بود .
یک روز خود حسن آمد پیش عزیز و بهش گفت که دیگر محال است پایش را به آن مدرسه بگذارد . عزیز هر چه کرد که حسن زبان باز کند و بگوید چه شده ، فایده نداشت.
عزیز اصرار کرده بود که لا اقل تا آخر سال صبر کند ، ولی حسن زیر بار نرفت ،
همان وسط سال پرونده اش را گرفت و رفت مدرسه ی کمال وتا آخر هم همان جا ماند. بعد ها جریان دختر حاجی را برای عزیز تعریف کرده بود :
دختره چند روزی می شد که روی خوش به کسی نشان نمی داد ... فکر حسن دیوانه اش کرده بود .بالاخره هم کاسه ی صبرش سرازیر می شود و می آید سر وقت حسن ...همان جا سر کلاس درست وقتی که همه رفته بودند برای ناهار و حسن طبق معمول نرفته بود، دختر نیمه برهنه ی حاجی از در می آید تو ....حسن حتی سر بلند نمی کند ببیند چه کسی آمده .......اتاق پر از بوی تند عطر می شود...... دختر یک راست می آید سراغ حسن .......کنار صندلی اش ........زل می زند به حسن....... حسن اعتنایی نمی کند......... یکدفعه دخترک بازوی راست حسن را می گیرد.....دست حسن خط می خورد......می آید بازویش را از دست دختر بکشد بیرون که ...
آخه تو با این چشمای قشنگت چرا از من بدت می یاد ؟ رو تو کن به من ......بذار ببینمت....
حیف این چشمای قشنگ نیست....
این ها را دختره بهش می گوید ... دقیقا عین همین ها را . حسن از کلاس می زند بیرون. حتی وسایلش را هم جمع نمی کند . فردایش می آید کیف و کتاب هایش را بر می دارد و می رود...
حال خوشی نداشت ،انگار نه چیزی می دید و نه چیزی می شنید. تازه شب می فهمد که دخترک شیشه ی عطر کذایی ا ش را خالی کرده لای یکی از کتاب ها و پشت کتاب هم کلی پرت و پلا نوشته....
سرم را از روی پای عزیز بر می دارم و تکیه می دهم دیوار.
_ چی براش نوشته بود ؟
_ چه می دونم ننه ... فقط داییت همچی که خوندش ، پارش کرد و انداختش تو سلط خاک .
_ حالا اسمش چی بوده این دختر حاجی ؟
_ همون دختر حاجی دیگه... لابد اسمش بوده که این جوری صداش می کردن.
می خندم .
_ آخه این که اسم نشد.....دختر حاجی !
عزیز توجهی نمی کند . انگار رفته باشد توی فکر. خیره شده به کتاب زبانی که انداخته ام
کنار تخت. سکوتش طول می کشد. بعد مثل وقت هایی که به روضه گوش می کند ، بالا تنه اش را به سمت چپ و راست حرکت می دهد . آرام و ریتم دار مثل تکان های گهواره ...
حس می کنم بغض کرده ... چمشهاش پر از اشک می شود ، می دانم با اولین پلک زدن اشکش سرازیر می شود روی گونه اش . طاقت نمی آورم . دست می اندازم دور گردن عزیز و میگیرمش تو بغلم .
_ اِ عزیز جون... دیگه قرار نشدا...
اشکش جاری می شود و می ریزد روی شانه ام .
با دست چپم موهایش را نوازش می کنم. هم چنان در آغوش من است و هم چنان هم گریه می کند. نمی دانم گریه ی مادر بزرگ ها را دیده ای یا نه . گریه کردنشان هم با ما فرق دارد.
اشک که می ریزند حس می کنی یک زخم کهنه و پوسیده دوباره بعد سال ها دهان باز کرده.
مانده ام چطور آرامش کنم که خودش از بغلم بیرون می آید . اشک هایش را پاک می کند و
با سر اشاره می کند به کتاب زبان .
_ دایی ات زبون ِ این آمریکایی ها رو مثل بلبل بلد بود .....
دوباره لایه ی نازک اشک ، چشمهایش را می پوشاند.
_خدا عذابشونو زیاد کنه....
زنگ در را می زنند . حوصله ی آدمی زاد ندارم.
_ عزیز کیه تورو خدا این وقت ظهر؟
_چه می دونم ننه .لابد پسر خالته اومده قابلمه ها رو ببره.
بلند می شوم در را باز کنم .همین یکی رو کم داشتیم : محمد حسن است ،البته از وقتی علی آباد کتول قبول شده ، صدایش می کنم کتول زادگان. کلی حرصش می گیرد.
_ وقت کردی سلام !
_ علیک ! تو این جا چی کار می کنی؟
_دیگه رو تو زیاد نکن . برو خدا رو شکر کن درو برات وا کردم.
صدای عزیز از آشپز خانه بلند می شود :
_ شد شما دوتا دختر خاله پسر خاله به هم برسین یکی به دونکنین؟
حسن تازه دیپلمش را ازدبیرستان کمال گرفته بود . سال ۵۲ بود یا ۵۳ درست یادم نیست.
همان روز ها بود که یک نامه از آمریکا برایشان آمد . مصطفی پسر عموی حسن یک دعوت نامه فرستاده بود تا حسن هم برود آن جا و درسش را همان جا ادامه بدهد. بعد از آن هم چند بار از آمریکا زنگ زد. خلاصه حسن هوایی شد .
پایش را کرد تو یک کفش که باید بروم آمریکا .اصرار عزیز و آقا افاقه نمی کرد . عزیز می گفت می خوای بری کفرستون چیکار کنی؟ بری قاطی یه مشت از خدا بی خبر ؟ بری اونجا چشمت بیفته به چهارتا نامسلمون لخت و عور ، مسلمونی یادت بره؟ حسن هم به عزیز گفته بود اگه می خواستم کاری بکنم همین جا می کردم ، بعد جریان دختر را برای عزیز تعریف می کند. با این همه نه آقا و نه عزیز دلشان رضا نمی داد . دست آخر رفتند پیش شهید بهشتی . خدا رحمتش کند .
نه گذاشت و نه برداشت رو کرد به حسن و گفت برو به سلامت فقط زود بر گرد و مواظب
باش بیراهه نری...
چند ماه بعد حسن شده بود دانشجوی مهندسی عمران دانشگاه دیترویت ایالت میشیگان .
هم درس می خواند و هم زبان یاد می گرفت . همه این ها به کنار ، کار هم می کرد.
ظرف می شست ، بستنی می فروخت ...حتی یک عکس هم دارد کنار ماشین بستنی فروشی.
همه ی خرجش را خودش در می آورد . آقا فقط ماهی ده تومن بهش می داد .تازه گفته بود که همین هم قرض است و باید بعدا پسم بدهی . آقا از همان اول همین طور بود . پول الکی به کسی نمی داد. همان موقع عمو احمد همه ی خرج پسرش را می داد . با این همه درس آقا زاده شش سال تمام طول کشید. فقط دوسال به خاطر زبانش می رفت کالج ،کار هم نمی کرد ....
چند ماه طول کشید تا حسن به دانشگاه تازه اش عادت کند. کم کم همه دانشجو ها فهمیدند که این دانشجوی خارجی مسلمان چه استعداد و هوشی دارد . حسن درست و حسابی درس می خواند .
اوایل کار خیلی سخت می گذشت اما به مرور که زبانش تکمیل شد ، درسش هم ترقی کرد.
کم کم رقیبی برای حسن نماند . شده بود شاگرد اول دانشکده شان. خیلی ها شیفته ی اخلاقش شدند. چند تایی از این سیاه پوست های دیترویت آمده بودند پیشش و از ایران و اوضاعش سوال می کردند . بعد ها هم یکی دو تاشان مسلمان شدند.
به تدریج حسن وارد کار های دیگری هم شد . برادرش سید علی هم زمان در نجف درس طلبگی می خواند. با هم رابطه داشتند .
با زحمت زیاد اعلامیه های امام را از نجف می فرستاد برای حسن و حسن همان جا از روی اعلامیه ها کپی می گرفت و بین بچه های انجمن اسلامی پخششان می کرد . گاهی اعلامیه ها را ترجمه می کرد و در محله های مسلمان نشین دیترویت که کم هم نبودند پخش می کرد . اغلب مسلمان های آنجا سیاه پوست بودند و ستم کشیده . زود جذب می شدند. البته فقط سیاه پوست ها نبودند ، خیلی های دیگر هم نم نمک سراغ حسن آمدند. یکی از همین مجذوبه ها دختری بود به نام کارولین.
کارولین هم کلاسی حسن بود. یک دختر آمریکایی اهل همان شهر و از یک خانواده ی نسبتا ثروتمند.دخترک با چند تا از دوستانش درآپارتمانی نزدیک دانشگاه زندگی می کردند. دختر آمریکایی همان سال اول عاشق می شود و کم کم کاربه جاهای باریک می کشد و گلویش پیش حسن گیر می کند. اوضاع این قدر خراب می شود که حسن مجبور می شود کلی از کلاس ها و واحد هایش را با هزار بدبختی جا به جا کند ....
تابستان سال سوم بود که حسن آمده بود ایران .نزدیکی های ظهر تلفن زنگ می زند . عزیز گوشی را بر می دارد . به قول عزیز این نامسلمون ها زبان آدمی زاد هم بلد نیستند.
فوری حسن را صدا می کند که بیا از خارج است . حسن گوشی را می گیرد و صدای کارولین را تشخیص می دهد . دخترک بیچاره زنگ زده بود جواب آخر را از حسن بگیرد !قبل تر ، حسن گفته بود که باید مادرم اجازه بدهد وتا عزیز اجازه ندهد ازدواجی در کار نیست .
کارولین همان جا پشت تلفن کلی اصرار کرده بود که همین حالا از عزیز بپرس ! بگو اجازه بدهد. بخت برگشته کلی التماس می کند . حسن پشت تلفن انگارکه جوک شنیده باشدشروع می کند بلند بلند خندیدن .این صحنه را همه یادشان هست خاصه عزیز . دست آخر حسن از کارولین عذر خواهی کرد و گفت عزیز اجازه نمی دهد و گر نه من که حرفی ندارم !
عزیز تعریف می کند که هر چند وقت یکبار کارولین برایش هدیه ای چیزی ا زآمریکا می فرستاده. بار آخر هم یک ساک کوچک پر از لوازم آرایش می فرستد.
به خیالش عزیز هم اهل این ادا اطوار هاست ! ....
قصه کارولین پر است از فراز و نشیب های عاشقانه...اما حسن انگار دل نداشت . یا داشت اما نمی لرزید . به قول خودش : دلی که بلرزه دل نیست. دل باید بشکنه .
نمی دانم از کجا این حرف ها را یاد گرفته بود . می گفت : دل ، لرزیدنی نیست. دل ، شکستنی است . دل تنها ظرفیه که شکسته اش خریدار داره.... دل شکسته، قیمتیه . قیمتشم خود خدا میده .
دل شکسته ، دل عاشق ِ. عاشقی که عشق وصال نداره . فقط عاشق ِهمین . عاشق معشوقش . اگه شده از دوریه ِ محبوبش می میره ولی صداش در نمی یاد. شکایتی نمی کنه ، حرفی نمی زنه ، کاری نمی کنه ، اصلا حیا می کنه خواسته ای داشته باشه...
حسن وقتی به این جا می رسید آه بلندی می کشید . چند لحظه مکث می کرد و بعد آروم ادامه می داد :
امان از دلی که بلرزه. که اگه بلرزه ، کدر می شه ، سخت می شه . دل سخت ، دیر میشکنه. بعضی دلا اینقدر سخت میشن که دیگه شکستنشون محاله . می شن دل نشکن . دل نشکن جاش تو آتیشه ...بین اطباقها ...یتقلقل بین اطباقها...
جوری حرف می زد که انگار تو زندگی اش هیچ وقت دلش نلرزیده ...حتی وقتی که کلاس پر از بوی تند عطر شده بود...حتی وقتی دستش خط خورد ....حتی وقتی........... وقتی کارولین برای اولین بارسر کلاس ازش خواستگاری کرد! اون موقع هم دلش نلرزیده بود . فقط کلی خندید . حسن وقتی می خندید ، قند تو دل آدم آب می شد.
عمر حسن کوتاه بود. چند ماه مونده بود به انقلاب که درسش تموم شد و برگشت. تازه کار پیدا کرده بود . کم از دو ماه بود که یک شرکت ساختمانی در جنوب استخدامش کرده بود ، با حقوقی بالا. اونجا هم حسابی کار میکرد.
چند روزی آمده بود تهران ، عزیز و آقا و بقیه را ببیند. از آبادان زنگ زد که تا ظهر خودش
را می رساند تهران .
نزدیک غروب شده بود و هنوز از حسن خبری نبود. عزیز و آقا کم کم نگران شدند . از صبح خیابان ها شلوغ شده بود . تظاهرات تا شب طول کشید . آقا یکی را فرستاد بیمارستان سوم شعبان ، دلش شور می زند .
بالاخره بعد اذان سر و کله ی حسن پیدا شد . سالم و سلامت ، به قول عزیز سر و مر و گنده .
حسن همان ظهر رسیده بود تهران بعد دید که تظاهرات شده و همه جا شلوغ است رفته بود قاطی جمعیت .
بعد از شام به عزیز گفت که وسط شلوغی ها رفته با بی بی سی مصاحبه کرده . می گفت تعجب کرده بودند از حرف زدنم . اول فکر کردند که آمریکایی هستم و آمده ام ایران مسلمان شده ام . بعد که قصه را تعریف کردم برایشان ، یکی شان آمد جلو دست داد و خوش و بشی کرد و بعد خیلی آهسته طوریکه انگار نمی خواست بقیه بشنوند، گفت که از خیر این مصاحبه بگذرم و بروم رد کارم . طرف حسابی ترسیده بود . نمی دانم چه دیده بود از ساواکی ها که این قدر اصرار می کرد از آنجا بروم و مصاحبه نکنم .می گفت این ساواکی ها رحم ندارند. مخالف رژیم هستی ، باش . اما برای خودت ، پیش خودت . ساواکی ها خیلی ساده تو را می کشند .کاری ندارند کی هستی چی هستی ، کجا بودی فقط سرت را زیر آب می کنند همین . مانده بودم این خبر نگار آمریکایی چرا دلش برای من سوخته؟
گفت حیف است ، تازه درست را تمام کرده ای ...بی جهت آینده ات را تباه نکن . خلاصه حرف هایش را که زد دستش را گرفتم و گفتم : ببین دور و برت را ! خون من از خون این جوون ها رنگین تر نیست . منم یکی مثل اینها.
حسن مصاحبه ی جانانه ای می کند آنهم به زبان اصلی !. گروه خبری بی بی سی سوژه ای مناسبتر از او در تمام آن سال ها پیدا نکرده بودند . جوان ِمسلمان ِ ایرانی ِ تازه از آمریکا بر گشته ی مهندس ، که انقلابی هم بود . که سرش درد می کرد برای درد سر .که انگارمیخواست آن چهار سالی را که ایران نبوده جبران کند . هنوز یک ماه نمی شد که از آمریکا بر گشته بود از مهد قدرت و ثروت و تمدن. از دامن غول صنعت و اقتصاد . از لابلای تورهای دانتل ، مانکن ها ، موهای بلوند ،چشم های آبی ..... و با این همه آن روز رفته بود که بگوید این آمریکا و انگلیس هم نمی توانند کاری از پیش ببرند . تکلیف شاه و نوکرانش که روشن است.
این حسن بود . همان حسن چهار سال پیش. با هما ن لباس همیشگی ، با همان زیبایی همیشگی و با همان لبخند همیشگی اش . درست مثل همیشه . تکان نخورده بود . فقط یک طوری شده بود . مخصوصا چشم هایش که خیلی مظلوم تر شده بودند ، مثل پسر بچه های یتیم . حسن وقتی می خندید همه ی اجزای صورتش می شکفت و از هم باز می شد ....به جز چشمهایش که این آخرها غم ناک شده بودند . ته نگاهش از یک غمی ...شاید از یک دل شکستگی .. چیزی ... حکایت می کرد . اگر نگاهت را فقط به چشمهایش به آن چشم های خرمایی زیبا می دوختی ، غصه ات می شد .
می روم سراغ عزیز تا بقیه ی قصه را تعریف کند. البته عزیز هر بار یک جور قصه می گوید اما هر دفعه اصل داستان همانی است که بود.
محمد حسن هم می آید سر وقت یخچال. بهش می گویم که داشتیم از دایی حسن حرف می زدیم
اسم دایی را که می شنود ذوق مرگ می شود! . انگار که یک چیزی یادش آمده باشد ، سیبش را می گذارد روی کابینت ومیدود سمت اتاق . بعد کیفش را بر می دارد و می آید سراغ من.
_یه دقه بیا اینا رو ببین . یه قصه اس . در مورد دایی حسن .
نگاه می کنم به برگه هایی که از کیفش در آورده.
همه را می دهد دستم.
_ بخون ببین چه طوره . برا نشریه مون نوشتمش.
به زور جلوی خنده ام را می گیرم . همین کم مانده که محمد حسن هم بشود نویسنده.
_ اینا رو کی نوشتی؟
_ قبلنا نوشته بودم.حالا تو بروبخون ببین خوشت میاد.
بهش لبخند می زنم که مثلا باشه و حتما خوشم میاد.
برگه به دست می روم سمت اتاق .در را می بندم و شروع می کنم به خواندن:
"همه صدایش می کردند دختر حاجی. پدرش از دم کلفت های بازار..."
چند هفته بعد از مصاحبه ی حسن ، عزیز و آقا میروند مشهد. قرار می شود حسن و برادرش مهدی هم بعدا بروند.
جاده مشهد نزدیک بجنورد یک دره ی عمیق بود هنوز هم هست . برای همه مان شده کانه آیینه ی دق. دره را می گویم . اطراف دره یک کارگاه بوده ، حالا کارگاه یا مرغداری یا چی نمی دانم.
اصلا نمی دانم .یادم هم نمی آید.
فقط می دانم که از همان تهران یک آمبولانس تمام مدت ،ماشین حسن را تعقیب می کرده.
نزدیک همان دره که میرسند ....
خود آمبولانس می زند به شورلت قهوه ای و می فرستدش ته دره . چند دقیقه بعد کارگرهای همان کارگاه ، با هزار مکافات بدن های نیمه جان حسن و مهدی را به بالای دره می رسانند .
و ماشین آمبولانس ....
سه سرنشینش حاضر و آماده منتظر ایستاده بودند . منتظر نعش ها . لاشخورهای بی شرف. خودشان دو مجروح را سوار می کنند و می برند به سمت اولین بیمارستان . مهدی بین راه جان می دهد.
آمبولانس به بیمارستان می رسد. حسن را فوری می برند اتاق عمل .
ماشین آمبولانس و هر سه نفری را که داخلش بودند نگه می دارند .
مهدی را می برند سردخانه...
دکترها می خواستند تلاششان را بکنند . دکترها می خواستند هر کاری از دستشان برمی آید انجام دهند. دکترها می خواستند خیلی کارها بکنند. اما حسن به هیچ کدامشان مهلت نداد.
قبل از اینکه عمل شروع شود با موفقیت به پایان رسید .
حسن برنده شده بود .حسن همان جا در اتاق عمل جان داده بود ...
حالا می توانست با خیال راحت ادعا کند که خونش رنگی تر از بقیه نیست . حالا می توانست با خیال راحت کنار در بیمارستان منتظر عزیز و آقا و بقیه بنشیند تا بیایند و جنازه ها را تحویل بگیرند .
دیگر لازم نبود که تا مشهد تخته گاز برود و شب را بیدار بماند. امشب خود مشهد می آمد پیشش. حالا راحت شده بود. خیلی راحت . فقط مانده بود که چرا این پرستار اتاق عمل این قدر گریه می کند؟ زل زده به چشمهای بسته اش ومدام اشک می ریزد . می خواست بهش بگوید که تورا به خدا شما دیگر شروع نکن !! دختر حاجی و کارولین کم بودند شما هم اضافه شدی!؟
می خواست بهش بگوید که عوض آبغوره گرفتن برود با مشهد تماس بگیرد تا بلکه عزیز و آقا زودتر بیایند و مرخصش کنند . می خواست بهش بگوید که خبر مرگش را با احتیاط و حساب شده به عزیز بدهند .می دانست عزیز طاقت نمی آورد....
قصه ی محمد حسن غافلگیرم کرده . نمی دانم چه بگویم . می دانم به محض اینکه پایم را از اتاق بیرون بگذارم ، شروع می کند نظر خواهی کردن . برگه ها را مرتب می کنم و از اتاق بیرون می زنم.
هنوز سیبش را تمام نکرده . نشسته یک گوشه و مشغول ورق زدن کتاب زبانم است . چشمش که به من می افتد با تردید نگاهم می کند:
_ خب چه طور بود؟
مواظبم که یک وقت تو ذوقش نخورد :
_ اولا که تبریک می گم ! ( خودم هم ازاین حرف زدنم خنده ام می گیرد)
_ تبریک برا چی؟
_ برا اینکه بالاخره یه نفر پیدا شد قصه ی دایی رو بنویسه . البته یه اشکالایی هم داشت .
اخم هاش می رود تو هم :
_ اشکال واسه چی؟
_واسه این که قصه ی دایی رو یه کمی تحریف کردی . مثلا اونجایی که از دختر حاجی و مدرسه نوشته بودی .....آخه آدم عاقل ! آقاجون کسی بود که بذاره پسرش هر مدرسه ای بره؟
تازه حتی تو همون مدرسه های آن چنانی هم این جوری نبود که هر کسی هر کاری می خواد بکنه و هر چی دوست داره بپوشه..
می پرد وسط حرفم:
_ خب حالا ! اون جاهاش دیگه تخیلی بود .
_ ا خب نمیشه که نصفش تاریخی باشه نصفش تخیلی !
_ چرا نمیشه ؟ قصه اس دیگه.
_ مگه شهر هرته که هر کی هر جور دلش خواست قصه بنویسه؟
همیشه همین جور است زود بهش بر می خورد با عصبانیت کتاب را می اندازد کنار و تقریبا داد می زند:
_ برو بابا تو ام ...اصلا کی از تو نظر خواست ؟
از نحوه ی عصبانی شدنش خنده ام می گیرد .نكاهش می كنم و آرام زمزمه می كنم :
_ به هر حال قصه ی قشنكی بود تبریك می گم
نصف صفحه ی آخر داستان ،سفید مانده . قلم را به دست می گیرم و شروع می کنم به نوشتن :
روح حسن خیلی گسترده بود برای همین است که حسن را همه جا می یابی . نشانی دقیق می خواهی ؟ بنویس :
حد فاصل دانشگاه دیترویت ( واقع در ایالت میشیگان آمریکا ) تا شهر ری . مسجد جامع آستان قدس حسنی. پس شد از دیترویت تا سید الکریم . می پرسی دیترویت چه ربطی دارد به مسجد و شهر ری و ...خب توضیح می دهم .
راستش را بخواهی وقتی خواستند حسن و مهدی را دفن کنند ، بردندشان به یک قبرستانی در همان شهر ری. قبرستانی نزدیک به حرم . چندین سال بعد که حرم سید الکریم را گسترش دادند ، قبر حسن و مهدی هم داخل صحن افتاد . حالا مسجد جامع صحن ، آرامگاه ابدی حسن و مهدی شده و تو اگر روزی دلت برای قهرمان حقیقی این قصه تنگ شد و هوایی شدی ، برو همان جایی که گفتم . وقتی برو که مسجد خلوت است و دربانش هم سر حال . جهنم ضرر ! یک هزاری بگذار کف دستش و بگو آمده ام پی قبر سید حسن و سیدمهدی . خودش تورا می برد نزدیک یک ستونی و فرش مسجد را کنار می زند و بعد ...
و بعد تو می مانی و زلالی مرمر سپید و سرخی نوشته ی روی سنگ : سید حسن....به سال ۱۳۵۷ . دوست داشتی شهیدش را هم خودت اضافه کن . کسی چه می داند ؟ شاید اگر روزی روزگاری گذرت به دانشگاه دیترویت هم افتاد و رفتی و سری هم به دانشکده ی فنی زدی ، درست روبروی در ورودی ، آن بالا روی دیوار ، چشمت به یک تصویر آشنا بیافتد. کسی چه می داند ؟ شاید عکس حسن را زده باشند به دیوار و زیرش با رنگ سرخ نوشته باشند : شهید دانشگاه دیترویت .کسی چه می داند ؟
حالا تو به این حرف ها بخند. ولی انصافا همان قبل از انقلاب که دانشگاه تهران به هر جایی شباهت داشت الا دانشگاه ...، چه کسی فکر می کرد که یک روز مقابل درهای ورودی همه ی دانشکده ها ی دانشگاه تهران، آن بالا روی دیوار ، این همه عکس بچسبانند و بنویسند شهدای دانشگاه.
سیب را که بالا بیندازی هزار چرخ می خورد تا بیفتد پایین.می دانم و می دانی روزی خواهد رسید که من و تو هم میرویم همان جا زیر خاک . فقط این را نمی دانم که بعد رفتنمان ، عکس هامان بالای کدام دیوار خواهد رفت ؟ دلم می خواست وسیع باشم و سیال ، مثل حسن . و جاری شوم از دیترویت تا سید الکریم....
ندا پیروی
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید