دوشنبه, ۳۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 May, 2024
مجله ویستا

انترناسیونال لیبرالیستی یا سوسیالیستی


انترناسیونال لیبرالیستی یا سوسیالیستی
می توان گفت که تعدادی از آیین های سیاسی به فراسوی ملت نظر دارند. این موضوع در مورد هر آیین یا ایدئولوژی که یک عقیده فراملی در مورد هویت سیاسی را مطرح می کند صادق است. بنابراین دشوار است که ملی گرایی را با مثلاً نهضت آزادی زنان به عنوان یک ایدئولوژی سیاسی تطبیق داد، زیرا این نهضت برای تفاوت های جنسیتی یا جنسی اهمیت طراز اولی را قائل است و تلویحاً می گوید که پیوندهای ملی از اهمیت ثانوی برخوردار بوده یا به لحاظ سیاسی نامربوط هستند. به همان ترتیب گرچه مثلاً نژادپرستی و بنیادگرایی دینی هم گهگاه با ملی گرایی پیوند می خورند اما آنها را هرگز نمی توان به عنوان زیرمجموعه هایی از ملی گرایی به شمار آورد زیرا هویت نژادی و دینی مرزهای ملی را میان بïر می زنند و در این مفهوم با اندک مسامحه و مماشات می توان آنها را به عنوان شکل های ضعیف بین الملل گرایی به حساب آورد.
با این اوصاف بین الملل گرایی در شکل قوی ترش، دارای مشخصه این اعتقاد افراطی است که باید فراتر از ملی گرایی سیاسی رفت زیرا علایقی که مردم جهان را به یکدیگر پیوند می دهد قوی تر از علایقی است که آنها را از یکدیگر جدا می کند. براساس این معیار، هدف بین الملل گرایی عبارت است از ساخت ساختارهای فراملی که بتوانند بر وفاداری سیاسی تمامی مردم جهان، صرف نظر از تفاوت های دینی، اجتماعی، اقتصادی و ملی شان، حکومت کنند. به طور مثال، چنین «کشور جهانی واحد»شالوده و پیرنگی را برای سنت ایده آلیسم در درون روابط بین المللی، که دارای مشخصه باور به اخلاق جهانی و چشم انداز صلح و همیاری جهانی است، فراهم کرد. فیلسوف آلمانی ایمانوئل کانت را غالباً به عنوان پدر این سنت به شمار می آورند. کانت در اثر خود به نام «به سوی صلح ابدی» نوعی «جامعه ملل» را پیش بینی کرده است که بایستی مبتنی بر این باور باشد که عقل و اخلاق با یکدیگر درمی آمیزند تا دیکته کنند که «نبایستی جنگی صورت گیرد». تا جایی که به ایدئولوژی های مهم مربوط می شود این بینش ایده آلیستی پیوند آشکاری با لیبرالیسم و سوسیالیسم دارد و هر یک از آن نوع خاصی از بین الملل گرایی را ابداع کرده اند.
● انترناسیونال لیبرالیستی
لیبرال ها به ندرت ملی گرایی را به صورت اصولی رد کرده اند. آنها ضمن پذیرش این موضوع که ملت ها موجودیت های طبیعی هستند زیرا شباهت های فرهنگی و گرایش به سازندگی و یک حس هویت و تعلق مشترک دارند، این موضوع را نیز می پذیرند که ملت ها مناسب ترین واحدهای حکومت سیاسی هستند و در نهایت وجود ملی گرایی لیبرالیستی را عرضه می کنند. اما آنچه که آماده پذیرش آن نیستند، این است که ملت بالاترین منبع اقتدار سیاسی را تشکیل دهد. قدرت ملی عنان گسیخته، دارای همان نواقصی است که آزادی فرد عنان گسیخته.
لیبرال ها از مدت ها پیش پذیرفته اند که حق ملت ها در تعیین سرنوشت شان یک موهبت توام با خطر است. خطر یک دنیای متشکل از ملت - دولت های مستقل در این است که اجازه می دهد پیگیری منافع ملی احتمالاً به زیان سایر ملت ها باشد. ملی گرایان لیبرال بی شک استدلال می کنند که مشروطه خواهی و دموکراسی باعث کاهش گرایش به سمت نظامی گری و جنگ می شود، اما آنان این نکته را در نظر نگرفته اند که زمانی که ملل مستقل در درون شرایط هرج و مرج بین المللی عمل می کنند دیگر خویشتنداری به تنهایی کفایت نمی کند تا صلح پایدار را تعیین کند. لیبرال ها معمولاً برای اجتناب از توسل به تسخیر سرزمین ها و غارت و استثمار، دو وسیله را پیشنهاد کرده اند؛ وسیله اول، وابستگی متقابل ملی با هدف گسترش تفاهم و همکاری بین المللی است. به همین دلیل است که لیبرال ها معمولاً از سیاست اقتصاد آزاد حمایت کرده اند؛ وابستگی متقابل اقتصادی به این معناست که هزینه مادی کشمکش بین المللی به قدری زیاد است که جنگ عملاً غیرقابل تصور می شود. از نظرگاه لیبرال های قرن نوزدهم در انگلستان این جهانی قائل شدن برای وابستگی متقابل، خود نشانگر تعهدی عمیق تر به اصل جهان وطنی است. زیرا علاوه بر آنکه اجازه دادن به کشورها برای تخصص یافتن در تولید آنچه که بهترین شرایط را جهت تولید آن دارند (اشاره به اصل مزیت نسبی و تقسیم کار جهانی) باعث بسط پیشرفت می شود، بلکه مردمانی از نژادها و آیین ها و زبان های مختلف را در آنچه یکی از لیبرال های قرن نوزدهم انگلستان (ریچارد کوبدن) آن را «پیوندهای صلح ابدی» توصیف کرد، به یکدیگر نزدیک می کند.لیبرال ها همچنین پیشنهاد کرده اند که با ایجاد نهادهای فراملی که قادرند نظم را در یک صحنه بین المللی بی قانون برقرار کنند، از بلندپروازی های کشورها جلوگیری شود، این توجیه دقیقاً از همان منطقی سرچشمه می گیرد که آبشخور نظریه قرارداد اجتماعی است؛ حکومت، راه حلی برای مساله بی نظمی است.
این منطق بیانگر دلیل حمایت وودرو ویلسون از نخستین حکومت جهانی (هرچند ناقص) یعنی جامعه ملل بود که در ۱۹۱۹ تاسیس شد، و حمایت وسیع تر از جایگزین آن یعنی سازمان ملل متحد که با تصمیم کنفرانس سانفرانسیسکو در ۱۹۴۵ بنیان نهاده شد. رویکرد لیبرال ها به این نهادها به این منظور بوده است که با ایجاد یک نظام از دولت های قانونمند، حل مسالمت آمیز اختلافات بین المللی مقدور شود. اما ضمناً اذعان دارند که چون قانون بایستی اجرا شود، لذا بر اصل امنیت دسته جمعی مهر تایید می زنند، یعنی این فکر که بهترین روش برای ایستادگی در برابر ناامنی، اقدام مشترک تعدادی از دولت هاست. این نوع همدلی با فراملی گرایی، در دیدگاه لیبرالیسم نسبت به نهادهایی نظیر اتحادیه اروپا مشهود است. برخلاف محافظه کاران که هراس دارند یکپارچگی اروپا باعث تضعیف استقلال ملی و هویت ملی بشود، لیبرال ها گرایش بیشتری به حمایت از فکر یک «دولت واحد اروپایی» داشته و آن را راهی می دانند که از آن طریق، همیاری و وابستگی متقابل می تواند میان مللی که با این همه اوصاف، سنت ها و هویت های مشخص خود را حفظ می کنند، گسترش یابد.
وسیله دومی که بین الملل گرایی لیبرالیستی آن را توصیه می کند، ناشی از یک تعهد و متضمن آن است که تمامی موجودات بشری، صرف نظر از نژاد و آیین و پیش زمینه اجتماعی و ملیت از ارزش اخلاقی یکسانی برخوردارند. درحالی که لیبرال ها بر حق ملت ها در تعیین سرنوشت شان مهر تایید می زنند، اما آنان به هیچ وجه باور ندارند که این امر به ملت ها حق می دهد هر طور دلشان می خواهد با اعضای ملت هایشان رفتار کنند (همچون رفتاری که کشورهای دیکتاتور و تمامیت خواه با شهروندان خود دارند و هرگونه تذکر بین المللی در باب رفتارهایشان را به دخالت در مسائل اخلاقی و دست امپریالیسم و استکبار جهانی تفسیر می کنند). احترام به حقوق و آزادی های فرد در مفهوم مزبور، بر ادعاهای حاکمیت ملی می چربد. از این رو، وجه مشخصه بین الملل گرایی لیبرالیستی، بیشتر از آنکه به صورت آرزوی دستیابی به جایگزینی برای ملت به عنوان یک تشکل سیاسی باشد، متوجه این خطر است که ملت ها از یک اخلاق والاتر که در آیین حقوق بشر تجسم یافته است، پیروی می کنند. چون لیبرال ها باور دارند که این حقوق در سطح جهانی قابل اجرا است و حداقل شرایط را برای یک هستی حقیقی انسان وضع می کند، پس باید شالوده حقوق بین الملل را نیز به وضوح ایجاد کند. چنین اعتقاداتی، منجر به تدوین اعلامیه سازمان ملل درباره حقوق بشر (اعلامیه جهانی حقوق بشر) در ۱۹۴۸ و کنوانسیون اروپایی حقوق بشر و آزادی های اساسی در ۱۹۵۶ شد.
منتقدان این شکل از بین الملل گرایی لیبرالیستی، محافظه کاران و ملی گرایان در کشورهای در حال رشد هستند. محافظه کاران ادعا می کنند که فکر حقوق بشر در سطح جهانی، به هیچ رو قادر نیست سنت ها و فرهنگ های ملی مشخص را به حساب آورد، در حالی که ملی گرایان در کشورهای در حال رشد، فراتر رفته و استدلال می کنند که چون حقوق بشر اساساً جلوه یی از لیبرالیسم غربی است، لذا اشاعه آنها منجر به یک شکل مخفی از امپریالیسم غرب می شود،
● انترناسیونال سوسیالیستی
سوسیالیست ها در کل در مقایسه با لیبرال ها اصول ملی گرایی را شدیدتر مردود می شمارند زیرا باور دارند که ملی گرایی منشاء ناخشنودی و کشمکش است و نیز یک ماهیت جناح راستی است. (هر چیزی که چپ نیست منطقاً راست است،؟) گرچه این باور مانع از آن نشده است که سوسیالیست های نوین در منزلت فرمانروایان و کسانی که سودای فرمانروایی را در سر می پرورانند، به سازشی با ملت - دولت دست یابند، اما آنان را متمایل کرده است که دست کم به لحاظ نظری، بین الملل گرایی را به عنوان یک اصل عقیدتی، اگر نه به عنوان یک ارزش اساسی، به شمار آورند. این گرایش در مورد سنت مارکسیسم کاملاً روشن بوده است. مارکسیسم به طور سنتی پذیرای شکلی از بین الملل گرایی پرولتاریایی شد که ریشه در این عقیده داشت که همبستگی طبقاتی، قدرتمندتر و به لحاظ سیاسی مهم تر از هویت ملی است. مارکس در مانیفست کمونیست می نویسد؛ «کارگران هیچ وطنی ندارند. پس ما نمی توانیم چیزی را از آنان بگیریم که فاقد آن هستند. چون پرولتاریا باید در وهله اول برتری سیاسی را کسب کند، پس بایستی قد عîلîم کند تا به صورت طبقه برجسته ملت درآید، باید از خود یک ملت بسازد، در حالی که تاکنون خود این طبقه یک تبعه بوده است، هرچند نه در مفهوم بورژوایی آن.»
مارکس از اهمیت بعد ملی هر انقلاب سوسیالیستی آگاه بود، همان طور که وی مطرح می کند. پرولتاریای هر کشور بایستی در وهله اول با بورژوازی داخلی خود تسویه حساب کند. افزون بر آن مارکس پذیرفت که برای ملت های تحت انقیاد استعمار و امپریالیسم، نجات ملی پیش شرط انقلاب سوسیالیستی است. و این موضع او به طور مثال در حمایت وی از استقلال لهستان و ایرلند بازتاب یافت. اما او پیش بینی نکرد که طبقه کارگر در آینده یک تبعه در مفهوم بورژوازی این کلمه خواهد بود، بلکه منظور او این بود که پرولتاریای با شناخت هویت محتوایی خود از خودپسندی ملی خود کاسته و از سطح ملی فراتر رود، نه آنچه بر سر طبقه پرولتاریا انقلابی شوروی سابق آمد بر سرش بیاید. مانیفست کمونیست در کلمات پایانی خود این موضوع را آشکارا بیان می کند؛ «کارگران تمامی کشورها متحد شوید،» لذا سوسیالیسم دارای یک سرشت ذاتاً جهانی است. علاوه بر آنکه همبستگی پرولتری خواه و ناخواه مرزهای ملی را میان بر می زند بلکه همان طور که مارکس یادآور شد پیدایش بازارهای جهانی باعث شده است که کاپیتالیسم به صورت یک نظام بین المللی درآید که مبارزه با آن، فقط از عهده یک جنبش بین المللی حقیقی پرولتاریایی برمی آید. به همین دلیل است که مارکس به تاسیس اتحادیه بین المللی کارگران در ۱۸۶۴، موسوم به بین الملل اول، کمک کرد. بین الملل دوم یا بین الملل سوسیالیستی در ۱۸۸۹ تاسیس شد و در ۱۹۵۱ احیا شد. بین الملل سوم یا کمینترن در ۱۹۱۹ توسط لنین ایجاد شد و در طول حکومت شوروی سابق نقش ماشین مداخله گر در سیاست داخلی کشورهای دارای احزاب کمونیست را برای امپراتوری سرخ بازی می کرد. تاسیس بین الملل چهارم در ۱۹۳۸، به وسیله لئون تروتسکی یک منتقد قدیمی سیاست استالین در قالب سوسیالیسم در کشور واحد صورت گرفت. با وجود این سوسیالیست ها به ندرت بین الملل گرایی پرولتری را به خودی خود یک هدف به شمار آورده اند. آنان این هدف را دنبال نکرده اند که به جای یک جهان تقسیم شده بر مبنای مرزهای ملی، دنیایی را بر اساس خطوط طبقاتی ایجاد کنند، بلکه از راه یک پیکار طبقاتی، هماهنگی و همیاری را میان مردمان جهان پدید آورند. لذا بین الملل گرایی (هرچند که چنین وضعی پیش آمد) سوسیالیستی نهایتاً مبتنی بر اعتقاد به بشریت مشترک است. بشریت مشترک به این معناست که افراد بشر از راه همدردی متقابل، دلسوزی و محبت، به یکدیگر پیوند می خورند، و بر این باور استوار است که وجوه اشتراک افراد بشر، بیشتر از وجوه افتراق آنان است. از این چشم انداز سوسیالیست ها می توانند ملی گرایی را رد کنند، نه تنها به عنوان گونه یی از ایدئولوژی بورژوایی که بر تضاد ذاتی سرمایه داری در جوامع طبقاتی سرپوش می گذارد، بلکه همچنین به این دلیل که مشوق مردم به انکار بشریت مشترک آنان است. لذا بین الملل گرایی از دیدگاه یک سوسیالیست، نه تنها متضمن همیاری محض میان ملت ها در یک چارچوب حقوق بین الملل است، بلکه هدف افراطی تر و رویایی تر انحلال ملت را در سر می پروراند و اذعان می کند که فقط یک دنیا و یک ملت وجود دارد.
منتقدان بین الملل گرایی سوسیالیستی از دو گروه تشکیل می شوند؛ گروه اول به روشنگری درباره ناکامی سوسیالیست های بین الملل گرا به لحاظ زندگی کردن عملی بر مبنای آرمان هایشان، می پردازد. به طور مثال، برگزاری بین الملل های متعدد با مانع رقابت های شخصی و ایدئولوژیکی عمیق و نیز با اختلافات ملی روبه رو شد. در حکومت استالین، کمینترن به صورت ابزاری درآمد که از آن طریق، اتحاد شوروی قادر بود هدف های سیاست خارجی خود را دنبال کند و نفع ملی در کسوت بین المللی ظاهر شد. بقای بین الملل سوسیالیستی فقط به این خاطر است که محملی بوده است برای درددل کردن توسط رهبران سوسیالیست میانه رو، و نیز عاری از اهمیت خط مشی. گروه دوم از منتقدان، بر زیانی که در اثر کوتاهی سوسیالیسم برای شناخت و ضربه زدن به قدرت دیرپای ملی گرای سیاسی، به سوسیالیسم وارد شده است، تاکید می کنند. گرایش به حذف ملی گرایی به عنوان یک نیروی تصنعی و محکوم به شکست، بارها مشوق سوسیالیست ها در مبالغه کردن درباره جاذبه یک آرمان بین الملل گرایی بوده است. این موضوع در سقوط چشمگیر بین الملل دوم در ۱۹۱۴ به اثبات رسید، موقعی که بسیاری از احزاب سوسیالیست مشتاقانه تسلیم جنگ و عظمت ملی شدند، چرا که ثابت شد ملی گرایی اساساً قوی تر از انقلاب سوسیالیستی است.
احسان دولتشاه
منابع
- تاریخ عقاید و مکتب های سیاسی از عهد باستان تا امروز/ گاتتانو موسکا/ ترجمه حسین شهیدزاده
- مکاتب ناسیونالیسم/ مونتسرات گیبرنا/ ترجمه امیرمسعود اجتهادی
منبع : روزنامه اعتماد