سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


بی چتر و کلاه زیر باران


بی چتر و کلاه زیر باران
بله، آخرهای پاییز بود که به دنبال یک قضیه نسبتاً ساده یا نوعی اتفاق تا حدی عادی، کار و شغل دلپذیرمان را در روزنامه «فلان» از دست دادیم. ماجرا در واقع از چند ماه پیشتر ریشه بسته بود؛ و ما غافل از آن، روز به روز بیشتر گردن می خماندیم و سرمان را می دزدیدیم تا مثل خیلی وقت های دیگر، بحران فروکش کند و بلا از بالای سرمان بگذرد.
از وسط های تابستان که دستگاه فسقلی آب سردکن نقص فنی پیدا کرد و کسی برای تعمیرش انگشتی هم تکان نداد و بعد که - بدبختانه- موتور کولر هم سوخت و داغان شد و مجبور شدیم پنجره های بزرگ دو اتاق تو در توی تحریریه را - تا ریزش نخستین باران های خزان- به روی گرما و غبار و پشه ها باز بگذاریم، بحران ادامه یافت. خبرنگارها، گزارشگران و نویسندگان میانسال که آشکارا لاغر شده بودند و بیشتر وقت ها، به خصوص در ساعت های پایان کار چشم هایشان دودو می زد و بفهمی نفهمی تلوتلو می خوردند، یکی بعد از دیگری از خیر دریافت حقوق چند ماه عقب افتاده شان گذشتند و بعضی با غرولند و بد و بیراه هایی که زیرلبی نثار خود و دیگران می کردند و بعضی ها هم خیلی خاموش و بی حال و باوقار، گذاشتند و رفتند.
حالا دیگر ما مانده بودیم و نویسنده یی که هیچ چیز نمی نوشت و فقط گاهی آرام سوت می زد و آبدارچی درشت هیکل و جاهل مسلک و همیشه کج خلقی که استثنائاً فقط برای آقای سردبیر چای می آورد و به ما و نویسنده یی که هیچ چیز نمی نوشت چشم غره می رفت. و اما بشنوید از آقای سردبیرمان که در مجموع هیکل تپلی، صورت همواره شش تیغه تراشیده اش، کله کوچک و کاملاً بی مویش، گرد و گلوله بود. سردبیر نازنین مان با آن وضع و حال همیشه خسته اش، گاهی بیست سی ساله به نظر می آمد و گاهی پنجاه یا هفتاد ساله. هر چه بود و هر که بود، خیلی ملایم و با لحن به شدت مهربان با ما، با همه، حتی با آبدارچی بدخلق و داش مشدی حرف می زد.
چنان آهسته و آرام صحبت می کرد که مجبور بودیم گردن کج کنیم و گوش مان را تا مرز چسبیده شدن به لب های قرمز قیطانی اش پیش ببریم. بله، این طورها بود که هر چه دو اتاق تو در توی تحریریه خالی تر می شد، به تاسی از سردبیرمان (لابد در نوعی تغییر روانشناسی جبران) کاربرد لفظ و ضمیر و فعل مفرد را برای اول شخص توی ذهن مان پس می زدیم و چپ و راست مثلاً می گفتیم؛ «ما می نویسیم...»، «ما بیدی نیستیم که از این بادها (بی پولی، نوشیدن آب ولرم دستشویی، نشسته عرق ریختن و کشتن پشه های بدبخت و غیره) بلرزیم»، «ما مرام داریم و از آدم های بی وفا و بی تبار بیزاریم،». ناگفته نگذاریم که ساعت بزرگ دیواری تحریریه هنوز باتری داشت و عقربه هایش، تیک تیک، همچنان بر مدار مقدر می گردید. زمان می گذشت، تا این که بالاخره آن قضیه نسبتاً ساده یا آن اتفاق تا حدی عادی رخ داد.
یک روز ظهر آخرهای پاییز که نشسته بودیم دم تیغه آفتاب پشت پنجره و از ورای شیشه های دود و خاک گرفته اش خیابان را نگاه می کردیم و نان تازه بربری سق می زدیم، آبدارچی از پشت سر غافلگیرانه و قایم کوبید روی کول مان و با صدای خش دارش تقریباً داد زد؛ «پاشو ببینم... نیگا کن، چه ریختی جا خوش کرده،» خم شدیم و نصفه نان بربری مان را که با ضربه دردآور دست او از لای انگشت هایمان پرت شده بود روی موزاییک فرش چرک تاب، برداشتیم. هاج و واج و حیران نگاهش کردیم. مشت گنده اش را بست و شست درازش را به سمت اتاق سردبیری نشانه رفت. کجکی پوزخند زد و فهماند که احضار شده ایم.
سردبیرمان - که انگار تازه می دیدیم چاق تر شده- در حالتی میان خواب و بیداری پشت میزش یک وری نشسته بود. آهسته و آرام، بدون جواب دادن به سلام مان، فرمان داد که «برای صفحه های سیاسی روز، همین امروز برو و یک گزارش زنده و جان دار و پرمایه تهیه کن...»
فکر کردیم که در آن حالت خسته و خواب آلود، ما را با مسوول صفحات سیاسی (که سه ماه قبل ول کرده و رفته، پشت سرش را هم نگاه نکرده بود) عوضی گرفته. گفتیم؛ «استاد... ما که سیاسی نویس نیستیم،»
با همان لحن به شدت مهربان فرمود؛ «برو، برو دوست عزیز... بهانه نیاور، موضوع خیلی خیلی ساده است؛ از آدم های مختلف، از رهگذرهای توی همین خیابان ها نظرشان را درباره تحولات داخلی، تحولات منطقه یی و چه می دانم، تحولات جهانی بپرس... برو جانم...»
من من کنان گفتیم که این کار، کار ما نیست. اما آقای سردبیرمان که یکباره انگار خوابش برده بود، بدون آنکه پلک هایش را باز کند، آرام و آهسته و با همان لحن به غایت مهربانش گفت؛ «برو، برو جانم، فقط یادت باشد که دست خالی به اینجا برنگردی،»
داشتیم راه می افتادیم که به آهستگی و صدایی کشدار و سرشار از لطف گفت؛ «اگر نتوانستی... اگر کاری از پیش نبردی... برو خانه و به فکر شغل دیگر و جای دیگر باش، برو،»
بله، آخرهای پاییز بود. درست و دقیق به خاطر داریم که بقیه نان بربری مان را خوردیم و به خودمان القا کردیم که یک حرفه یی تمام عیاریم.
خیلی سرحال و با روحیه مثبت و به شدت تقویت شده راه افتادیم تا یک گزارش روشن، صریح و شجاعانه تهیه کنیم درباره «تحولات داخلی، منطقه یی و جهانی از دیدگاه شهروندان» با تاکید بر این قید که فی المثل، به فرض محال، با اشاره چشم و ابرو مطالب خاصی را به یادشان نیاوریم و مطلقاً به گره کردن انگشت هایمان نخواهیم که فی الفور مشت گره کرده شان را حواله دهان این و آن کنند...
آسمان ابر آفتابی بود و هوای بعدازظهر پاییزی خیابان های شهر قشنگ مان ملس و دلنشین بود و صدالبته بسیار امیدبخش. قبراق و تا حدی حق به جانب، شروع کردیم. اولین شخص شخیص، جوان خوش بر و بالایی بود. چشم بسته هم می شد فهمید که با خویشتنداری مستدام و تحمل مشقت های چندین و چند ساله در عرصه های «بدن سازی» برای خودش حسابی پهلوانی شده و عندالاقتضا می تواند یک تنه از پس بیهوش کردن سه چهار نفر برآید.
تکیه داده بود به تنه کلفت یک نارون پیر و هی سرک می کشید و به جایی در پیاده رو و همان نزدیکی ها نگاه می کرد. دو بار - با نفس تازه کردن- ضمن رعایت نهایت متانت و ادب سوال مان را مطرح کردیم تا بالاخره گردن مملو از عضله اش را چرخاند و آهسته و رازآمیز گفت؛ «آنجا را می بینی؟ آن موتوسیکلت را می بینی که زده امش روی جک،؟ خوب، این یک تله است، دو سه روز قبل موتوسیکلتم را درست همین جا در همین نقطه دزدیده اند...»
هاج و واج نگاهش کردیم. افسرده حال لبخند زد و گفت؛ «مگر نمی دانی که جنایتکار به محل جنایتش برمی گردد؟ روی همین حساب از صبح ایستاده ام اینجا و منتظرش هستم، منتظرم تا آن بی همه چیز برگردد. شک ندارم که بالاخره تا شب نرسیده، می آید تا این یکی را هم بدزدد و ببرد. خوب، من هم دستگیرش می کنم و اول می زنم دنده های صاحب مرده اش را نرم می کنم و بعد...»
گفتیم؛ «ولی تحولات داخلی، تغییرات منطقه یی...؟»
شانه از تنه نارون جدا کرد و گفت؛ «برو آقاجان، برو... حواسم را پرت نکن، برو، بگذار به کار و بدبختی ام برسم،»
بعد ناگهان سگرمه در هم کشید و خیره، زل زد به چشم هایمان و شمرده و کین توزانه گفت؛ «ببینم... نکند که تو، خود تو؟،»هراسان و دستپاچه عذرخواهی کردیم و دوان دوان از آن پهلوان خیابانی دور شدیم.
دومین نفر مرد میانسالی بود چهارشانه و خوش سیما با لپ های گلگون که چند کیسه بزرگ پلاستیکی پرتقال، موز، نارنگی، سیب و نمی دانیم چه چیزهای دیگری به دو دست هایش آویزان بود؛ البته همراه با یک کیف اداری پر و بادکرده.
به نظر می رسید که در حاشیه خیابان شلوغ منتظر تاکسی و مسافرکش است. نگذاشت سوال مان را تمام و کامل بیان کنیم. پرید وسط کلام مان و با خضوع و صدایی ضعیف و لرزان گفت؛ «مگر شما چشم نداری؟ نمی بینی که حالم خوش نیست؟ من بیست و دو نوع بیماری صعب العلاج دارم؛ ناخوشم، هفت هشت تا مرض لاعلاج هم سر به جانم کرده؛ ناخوشم آقا، ناخوش، عجیب است که این را شما نمی خواهی بفهمی،»
راه افتاده بودیم و فکر می کردیم که در کسوت یک «حرفه یی» به چه نحسی غریبی خورده ایم و چه شروع ناخوشایند و به کلی تو ذوق زننده یی داریم. ولی طبق معمول به خودمان دلداری دادیم و سعی کردیم روحیه مان را حفظ کنیم و از تک و تا نیفتیم، چون در کار ما قرار نیست با این حرف ها و این جور برخوردها دلسرد شویم و از میدان در برویم.
حالا آسمان هم داشت یکسره ابری و بسته می شد. هوا هم یکباره انگار گرفتار افت شدید دما شده بود. اما جای هیچ ناامیدی نبود. به یک آقای قدبلند و لاغر که دست هایش را چپانده بود تو جیب های نیم پالتویش و اندکی قوز کرده، سلانه سلانه می رفت نزدیک شدیم. ایستاد و با دقت و هوشیاری دلگرم کننده یی به سوال مان گوش سپرد.
گوشه سبیل آویخته اش را جوید و ساکت و قوزکرده، زل زد به جایی در آن دوردست و ته خیابان که نرم نرمک توی تاریکی شامگاهی گم می شد. بفهمی نفهمی انگار آرام آرام قوز و قوس کمرش بیشتر و بیشتر می شد. مانده بودیم مستاصل و منتظر که دفعتاً با صدایی تیز و دورگه گفت؛ «من طرح دارم، پیشنهاد دارم، نظریه دارم، اولاً و قبل از هر کار و هر چیز باید از هر جهت و در هر زمینه خودکفا بشویم، از هر جهت و از هر نظر،»
نفس تازه کرد و صدایش را یک پرده بالاتر برد و تیزتر کرد؛ «گوشت، کلم، هویج، چغندر، از همین فردا صبح باید برای ارزان شدن گوشت با فراخوان عمومی به فکر شکار گنجشک ها و کبوترها باشیم، در هر خانه یی و حتی در حیاط و محوطه های ادارات می شود تله ها و دام های مخصوص شکار پهن کرد. علاوه بر این، از همین امروز (امشب؟) می توانیم توی باغچه های خیابان ها، خانه ها و کوچه های تمام این شهر و همه شهرهای کوچک و بزرگ دیگر کلم و هویج و چغندر و شلغم بکاریم...»
یک چشمش را بست و متفکرانه ساکت ماند. گفتیم؛ «ولی قربان، گمان نمی کنید که به سوال ما توجه لازم را مبذول نفرموده اید؟»
بی اعتنا به حرف های ما جیغ زد؛ «اصلاً به گوشت گاو و گوساله و گوسفند و مرغ و این چیزها هیچ احتیاجی نداریم، فقط گنجشک، گنجشک،»
با ترس و احتیاط گفتیم؛ «فکر نمی کنید که قلع و قمع گنجشک ها احتمالاً به توسعه پایدار ممکن است اندکی لطمه بزند؟»
با یک جهش درونی کمر راست کرد و قوزش هم به سرعت محو شد. گردن خدنگ گرفت و با همان یک چشم بازمانده اش زل زد به چشم و چهره ما و آهسته و کلمه به کلمه و با صدایی که هنوز به اندازه کافی تیز بود گفت؛ «اصلاً آدم مشکوکی به نظر می رسی، آخ... باید از همان اول که دهن باز کردی می فهمیدم که...»
سخت به وحشت افتاده بودیم. راهی جز فرار باقی نمانده بود. وقتی به اندازه کافی از خطر دور شدیم، قهوه خانه یی پیدا کردیم و چپیدیم داخلش. دو تا استکان چای که خوردیم، با این که در ناحیه شکم و سینه مان احساس ضعف و خلأ می کردیم، روحیه مان تا حدی ترمیم شد. به پیرمرد چاق و چله یی که پشت میز روبه رویمان لمیده بود، بی اختیار لبخند زدیم.
چه صورت سرخ و سفید پرطراوتی داشت، نوری اطمینان بخش از توی چشم هایش تتق می کشید، از درون چشم هایی که انگار به تناوب رنگ به رنگ می شد؛ گاهی عسلی می زد و گاهی قهوه یی شکلاتی. با آرامش و وقاری اطمینان بخش داشت از پاکتی که جلو دستش بود، دانه دانه بادام هندی درمی آورد و بی وقفه می جوید و می خورد. زیرچشمی دور و برمان را پاییدیم و آهسته پرسیدیم؛ «بزرگوار، نظرتان درباره تحولات داخلی، منطقه یی و جهانی...»
همان طور که داشت بادام هندی می جوید، گفت؛«معرفت ]کرچ کروچ...[ انسانیت و عشق به حقیقت را ]کر کروچ چ،[ همه جا می شود دید... ]کرچ قرچ...[ آسمان، زمین، کهکشان... عرفان ناب، گذشت، جوانمردی، بخشش...»
چه خوشگل و بامزه بادام هندی می خورد، بی اراده و تحت جاذبه یی مرموز و منحوس دست پیش بردیم تا یک دانه از آن بادام هندی های خوشمزه را برداریم، اما عارف قهوه خانه یی آرام و بی شتاب پاکت را پس کشید و ادامه داد؛ «اندرون از طعام خالی دار ]کرچ کروچ چ...[ تا در او نور معرفت بینی،»
کنفت و دلزده، بلند شدیم و بیرون آمدیم. چهار پنج قدم برنداشته بودیم که دستی از پشت سر به ملایمت بر شانه مان خورد. برگشتیم. جوان چروکیده و درب و داغانی بود که با تمام صورتش می خندید. گفت؛ «ببخشی داداش...»
مکث کرد و مدتی به خاراندن دماغش مشغول شد. بعد، خرت خرت سرش را و پس گردنش را خاراند و بالاخره با صدای دوپوسته گفت؛ «اسمم را توی روزنامه تان بنویس، می نویسی؟»
به او اطمینان دادیم که اگر بخواهد می نویسیم و اگر نخواهد نمی نویسیم. از خاراندن دماغ و گردنش دست کشید و گفت؛ «ببین، دقت کن، چشم هات را خوب باز کن، این موجاموج آدم ها را نگاه کن؛ همه گوش تا گوش، سر تا پا، سالم؛ سالم سالم، بی نقص، همه شاد، همه خوشحال و امیدوار... یک خرده بیشتر دقت کن، یک نفر از این سیل جوان هایی که می بینی این جور با شوق و عشق و ذوق دارند توی این خیابان جولان می دهند بیکار نمانده؛ همه شاغل، همه فعال، همه لبریز از اعتمادبه نفس، همه راستگو و کاردرست ... همه...»
توی مشتش سرفه کرد و با خس خس صدا و سینه گفت؛ «همه سر تا پا صفا، محبت، راستی و درستی... نمی بینی، نمی فهمی؟»
خلط سینه اش را فرو برد و خفه و شرم زده گفت؛ «می بخشی... سی... سی... سیگار داری؟»
خجالت کشیدیم و دستپاچه گفتیم؛ «بله؟ نه... شرمنده...»
باز هم دماغ و سر و پشت گردنش را خاراند و گفت؛ «بهتر است بنویسی همه چیز خوب است، عالی است و دیگر هیچ وقت از این که هست بهتر نمی شود. بنویس هماهنگ است؛ همه چیز، همه چیز هماهنگ است. بنویس همه چیزها و آدم ها و کارها به هم می آیند؛ بی نقص، بی کلک، بی عیب...،»
باران گرفته بود. گفتیم؛ «به چشم، می نویسیم، هر چه شما بگویید...»
بدون چتر و کلاه مانده بودیم زیر باران و دیگر نمی دانستیم چه کنیم و کجا برویم. همین قدر می دانستیم که هشدار سردبیر همیشه خسته و خواب آلودمان را باید خیلی خیلی جدی بگیریم. روزنامه دل انگیز «فلان» حالا دیگر فقط یک سردبیر چاق و بسیار بسیار مهربان داشت و یک نویسنده که هیچ وقت چیزی نمی نوشت و یک آبدارچی تقریباً بیکار. در همهمه مبهم خیابان نه صدای باد می آمد و نه نغمه باران... .
تحریر اول، پاییز ۸۴ - بازنگری و تحریر دوم، آخرهای زمستان ۸۵
علی اصغر شیرزادی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید