یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


یک گاز سیب سرخ


یک گاز سیب سرخ
قصه را می شود ننوشت
غزل را می شود نگفت
اما آرزوی تو را...
آرزو فقط آرزوی علی نبود. آرزوی یک محله بود. شاید هم یک شهر. هیچ کس باور نمی کرد آرزوی علی از دست برود همانطور که هیچ کس باور نمی کرد علی آرزوی دیگری داشته باشد.
حبیب داد زد: «خان جان، بیا ببین چه مستاجر خوبی برای اتاقمان پیدا کرده ام» و از پله های ایوان بالا دوید. خان جان گفت: «چه کاره است؟ از کجا آمده؟چند وقت می ماند؟» و از پشت پنجره به علی خیره شد که میان حیاط ایستاده بود و به دو درخت نارنج نگاه می کرد که غرق بهار نارنج بودند.
آرزو گفت: «آنکه هیچ گل ندارد مال حبیب است و این یکی که پر از شکوفه است مال منست. مال حبیب را خان جان چیده تا مربای بهار نارنج درست کند اما من مال خودم را نگذاشتم دست بزند تا میوه بدهد». علی دستش را سایه بان چشمها کرد و به سمت صدا چرخید. آرزو گفت: «یک وقت به سرتان نزند گلبرگهایش را لای کتاب بگذارید ها گفته باشم». علی جلوتر رفت.
دستش را انداخت و به انبوه گیسوان طلایی نگاه کرد. خان جان گفت: «برای خودش عاقله مردیست. خدا کند بی دردسر هم باشد». حبیب نیشخند زد: «خطاط است. شاگرد می گیرد و اموراتش را می گذراند. یک مستمری بخور و نمیر هم از پدرش دارد. روی هم رفته آدم خوبی به نظر می رسد به خصوص که...». آرزو نفس زنان از راه رسید و دستهایش را دور کمر خان جان گره کرد: « گمانم این رفیق تو لال است حبیب. یک قدر دیگر زیر این آفتاب بماند ناقص عقل هم می شود». حبیب گفت: «مارمولک! هنوز از راه نرسیده تو از کجا فهمیدی که لال است؟» خان جان با تعجب پرسید: «لال است؟». آرزو گیسهای طلایی اش را دور دست تاباند و ابروهایش را بالا برد: «آدم باید لال باشد که وقتی به یک دختر خوشگل می رسد سلام نکند» و از مطبخ بیرون رفت. حبیب به خان جان نگاه کرد و خندید. خان جان دستش را به صورتش گذاشته بود و نچ می کشید.
خرم شیشه مشروبش را از روی میز برداشت. لیوان را پر کرد و به لب برد اما قبل از آنکه بنوشد دوباره توی بطری برگرداند. عادت همیشگی اش بود. به قول خودش پنجاه سال تمام با مشروب زندگی کرده بود. طول می کشید تا قبول کند که باید مشروب را برای همیشه ترک کند. خیلی سعی کرده بودند حالی اش کنند که دیگر قادر به تحمل حتی یک قطره از آن مایع گزنده نیست اما زیر بار نرفته بود. یک بار که علی رغم همه توصیه ها و سفارش ها سعی کرده بود مشروب بنوشد انقدر استفراغ کرد که دیگر چیزی از هیبتش باقی نماند. علی از پنجره به بیرون نگاه کرد و آه کشید. مادام سرجیک دستمالش را روی سر خرم پرتاب کرد: «میزم را کثیف کردی خرس گنده».
خرم دستمال را روی میز کشید و گفت: «از من می شنوی علی جان، این جستجو را تمام کن. زن جماعت ارزش این چیزها را ندارد به خدا. همین من. زن اولم خوب که سرکیسه ام کرد ولم کرد و نمی دانم رفت کدام گوری. هنوز هم که هنوز است ازش بی خبرم. اصلا نمی دانم زنده است یا مرده. زن دومم هم...». مادام سرجیک چین دامن گشادش را صاف کرد و به خرم براق شد :«تو نمی توانی ساکت باشی؟ بیشتر از هزار دفعه زندگی نامه ات را ریخته ای بیرون ». خرم دستش را با حرص در هوا تکان داد و از پشت میز بلند شد. مادام سرجیک کنار علی ایستاد و خم شد تا نوشته ای را که علی به دستش داد بخواند: «آرزو هر زنی نیست». مادام لبخند زد: «معلوم است که هر زنی آرزوی علی نیست». کریم که تا آن وقت ساکت گوشه ای نشسته بود دست به شانه علی گذاشت و آهسته گفت: «فردا از نو می گردیم. بالاخره یک جایی توی همین شهر است». مادام سرجیک گفت: «ممکن است توی این چند سالی که علی نبوده از این شهر رفته باشند. من به دوستانم توی شهرهای دیگر سپرده ام اما مشکل اینجاست که اسم و رسمشان را نمی دانیم. اگر لااقل اصلیتشان را می دانستیم...». علی نوشت: «من فقط چهار ماه در خانه شان زندگی کردم. اصلیتشان را نمی دانم چه بود. اتاق می خواستم که برادرش را نشانم دادند». خرم با لیوان پر مشروب بین دو لنگه در ایستاد.
- گفتی که گیسهایش طلایی بود ها؟ همین؟ از کجا می دانی که رنگشان نکرده بود؟
مادام سرجیک داد زد: «خفه شو خرم». علی نوشت: «آرزو فقط شانزده سال داشت».
آرزو فقط شانزده سال داشت که عاشق علی شد. هیچ کس باور نمی کرد علی این عشق را جدی بگیرد. همانطور که هیچ کس باور نمی کرد عشق آرزو جدی باشد.
حبیب روی فرش کهنه ایوان نشست و به حرکت قلم نگاه کرد.
- این وروجک، خواهرم را می گویم. ول کن نیست. می خواهد خط یاد بگیرد. گفتم سرت شلوغ است. اما اصرار دارد که یاد بگیرد. حالا اگر وقت نداری...
و باقی جمله را نگفته گذاشت. آرزو کنار علی نشست و به حرکت قلم نگاه کرد. علی سر بلند نکرد. دستش زیادی لرزید و قلم را زیادی چرخاند و کلمه را بد نوشت. آرزو زیر لب خندید. گفت: «یک غلط داشتید آقا معلم. نوزده. حالا نوبت منست» و کف دست کوچکش را به سمت علی گرفت. علی سر بلند نکرد. حبیب گفت: «اگر دیدی خنگ است و یاد نمی گیرد عذرش را راحت بخواه. رو در بایستی نکنی ها علی جان». آرزو داد زد: «حسود» و روی کاغذ خم شد. آبشار طلایی روی کاغذ ریخت. علی صفحه را نمی دید. آرزو خندید: «آخر چی بنویسم؟ شما که هنوز سرمشق نداده اید آقا معلم». علی نخندید. دستش را مشت کرد تا نلرزد. قلم را گرفت. نوشت: «من علی هستم». آرزو نوشت: «من علی هستم». بد خط نوشت. علی سر تکان داد. از نو نوشت: «من علی هستم، نه آقا معلم». هنوز سر بلند نکرده بود. آرزو خندید. نوشت: «من علی هستم، نه آقا معلم». علی بی صدا خندید. خان جان داد زد: «آرزو کجایی؟ باید بادمجان پوست بکنی». آرزو نشنید یا شنید و محل نکرد.
نوشت: «آ...ر...ز...». گفت: «واو را خوب بلد نیستم. دوباره سرمشق می دهید؟». علی نوشت: «صدایت می کنند». چشمهای آرزو به شیطنت برق زد. گفت: «نروید ها. همینجا باشید. تا دو دقیقه دیگر بر می گردم. پوست بادمجان ها را که کلفت بکنم خان جان چاقو را از دستم می گیرد و غر می زند که پدر من هم بلد بود اینطوری بادمجان پوست بگیرد» و به سمت مطبخ خانه دوید. علی با دهان بسته خندید و به باران گیسوان طلایی نگاه کرد که در هوا می رقصید.
روی صندلی اتوبوس کنار هم نشسته بودند. کریم گفت: «چرا اینهمه سال دنبالش نگشتی؟ چرا بعد از اینهمه سال...». علی روی شیشه دم کرده اتوبوس انگشت کشید.
- باید اول دنبال خودم می گشتم.
کریم دستهایش را بغل کرد: «پیدا کردی؟» علی سرتکان داد: «بدون آرزو محال بود ». کریم دیگر چیزی نپرسید. آهسته گفت: «نمی دانم اگر من هم آرزوی تو را داشتم همینقدر دنبالش می گشتم؟» به میدانگاهی رسیدند. علی نوشت: «اینجا مادام سرجیک مرا دید». کریم خندید: «می دانم. ناغافل از پشت سر صدایت کرد که هی تو... تو هم ترس برت داشت که این زنیکه چاق بی قواره از من چه می خواهد. او هم با آن راه رفتن اردک وارش آمد سمتت و صاف توی چشمهایت زل زد و پرسید که جایی برای ماندن داری یا آواره ای...». علی خندید و سر فرود آورد. کریم دستش را در هوا تکان داد.
- این کار همیشگی اش است. دنبال بی خانمان هایی مثل ما می گردد. خیال می کنم اینطوری بار گناهانش را سبک می کند.
علی نوشت: «پس باید گناهکار قهاری بوده باشد». کریم خندید. علی روی شیشه دم کرده نوشت: «آرزوی من بی گناه بود». کریم به سرعت پرسید: «چرا می خواهی پیدایش کنی علی؟ شاید ازدواج کرده باشد... شاید اصلا تو را به یاد نیاورد. فکر اینها را کرده ای؟». روی علی به سمت پنجره بود و کریم ندید که صورتش درهم رفت.
- فقط می خواهم بدانم که خوشبخت است یا نه.
- و اگر بود؟
علی به چشمهای کریم نگاه کرد.
- آرام می شوم.
- و اگر نبود؟
- برای خوشبختی اش دعا می کنم.
کریم با شماتت گفت: «دروغگوی خوبی نیستی علی. تو می خواهی بدانی هنوز دوستت دارد یا نه. می خواهی بدانی هنوز عاشقت هست یا نه. تو این را می خواهی بدانی». علی با کف دست شیشه را پاک کرد و آه کشید.
حبیب لب حوض نشست. گفت: «به سلامتی» و لیوانش را بالا برد. بوی خوش کباب در خانه پیچیده بود. خان جان داد زد: «جای زهرماری خوردن ببین جگر ها نسوخته باشند» و به علی و آرزو چشم دوخت و ابروهایش را در هم کشید. حبیب غر زد: «خان جان، ما که همیشه آب شنگولی نمی خوریم. یک بار هم که می خوریم توی خانه می خوریم که جلوی چشم خلق الله نباشد. تو را روح آقام هی نگو زهر ماری، زهر ماری. کوفتمان می کنی».
خان جان سر تکان داد: «پتو و تشکت را جدا کردم. از امشب توی آن اتاق کوچک ته راهرو می خوابی. تا چهل روز زندگیمان نجس و پاکی دارد». حبیب شانه بالا انداخت. سیخهای لای نان را میان سفره گذاشت و کنار علی نشست. آهسته گفت: «به حرفهای این خان جان ما گوش نکن یک کم پیر شده». علی سر تکان داد. حبیب گفت: «امشب پا هستی یا نه؟ با دخترهای خوشگل مجلس داریم. کم از معرفتمان می آد بهت نگیم. اگر باشی خوش می گذرد» و به چشمهای علی نگاه کرد که دو کاسه خون بود. آرزو به دستهای علی نگاه کرد که می لرزید. حبیب سر در گوش علی فرو برد و چیزی گفت. علی بی حرف به اتاقش رفت و در را بست. خان جان روی پایش زد: «قدرت خدا را می بینی؟ این جوانی که نه پدر دارد و نه مادر اینطور نماز خوان و مومن می شود، نوه من که هفت پشتش نمازی بوده اند...» و جمله اش را ناتمام گذاشت و آه کشید. حبیب یک سیخ جگر به نیش کشید.
- نماز خواندنش را تو از کجا دیدی خان جان؟
خان جان بق کرد.
- ندیدم. ندیدم حتی یک بار به آرزو نگاه کند. ندیدم یک بار سرش را بلند کند. معلوم است که نمازی است.
گفت: «این سیخ را ببر برای علی».
آرزو به سرعت گفت: «علی جگر نمی خورد».
حبیب و خان جان با تعجب نگاهش کردند. آرزو بریده بریده گفت: «یعنی حالا نمی خورد» و لب حوض نشست و دستش را توی آب فرو برد. لب گزید تا اشکهایش پایین نریزد. علی اجازه داد تا اشکهایش فرو بریزند.
علی به کنده های باقیمانده از سه درخت نارنج دست کشید و بغضش را فرو خورد. یکی از کنده ها از آن دو تای دیگر باریکتر بود و چنان محکم دور کنده دیگر تاب خورده بود که نتوانسته بودند مثل بقیه از ریشه جدایش کنند. علی به باقیمانده تنه درخت دست کشید و دستش را بویید. به سوی کریم که بی حرف کنارش ایستاده بود و نگاهش می کردُ چرخید: «این درخت منست. آرزو کاشت». مادام سرجیک مانتوی گشادش را روی یکی از کنده ها انداخت و رویش نشست. کریم به خانه مخروبه نگاه کرد:
- یعنی حالا آرزو کجاست؟
علی روی زمین تا شد: «حرفهایم را اینجا خاک می کردم». کریم مشتش را در هوا تکان داد: «یک چیزی بگویم ناراحت نشوی علی ها. خیلی بی عرضه بودی. آدم می شود اینقدر عاشق باشد و به همین راحتی بگذارد...». مادام سرجیک سر تکان داد: «آدم وقتی اینقدر عاشق باشد به همین راحتی می گذارد». کریم پوزخند زد: «ببخشید ولی همه تان یک جورهایی خلید. من به محض اینکه فهمیدم نامزدم با یکی دیگر...» و لب گزید و ساکت شد. مادام سرجیک گفت: «رفتی دلش را بیاوری که دخلت را آوردند. مگر نه؟». خرم که تا آن وقت با شیشه مشروبش سرگرم بود از روی تخته سنگ بلند شد و با دهان بی دندانش خندید: « اگر کشته بودیش که الان اینجا نبودی تا برای خودت راست راست بگردی». کریم بغض کرد: «من دوستش داشتم مادام. خیلی هم دوستش داشتم. هنوز هم گاهی...». خرم باز خندید: «پس بعد از علی نوبت توست که دنبال عشقت بگردی». کسی نخندید. مادام سرجیک به سمتش براق شد: «خوبست که یک بار به خاطر همین خوشمزگی ها دخلت را آورده اند و باز آدم نمی شوی». کریم زیر لب گفت: «هیچ وقت فرصت نشد بهش بگویم که چقدر دوستش دارم». علی صورتش را در دستهایش پنهان کرد.
آرزو در هر فرصتی به علی نشان می داد که دوستش دارد. هیچ کس باور نمی کرد فرصت آرزو کوتاه باشد همانطور که هیچ کس باور نمی کرد فرصت علی از دست برود.
آرزو سیب را پیش روی علی گذاشت. سیب سرخ تازه ای بود که تنها یک گاز از آن خورده شده بود. یک گاز درست به قدر دهان آرزو. علی با تعجب سر بلند کرد. آرزو لبخند زد و چیزی نگفت. علی سر به زیر انداخت و منتظر ماند تا صدای آرزو در گوشش بپیچد. آرزو روی کاغذ نوشت: «این سیب را خان جان به من داد. دلم نیامد تنها بخورم. یک گاز بیشتر ازش نزده ام». علی با تعجب به کاغذ نگاه کرد. سیب را روی طاقچه گذاشت و نوشت: «ممنونم». آرزو نخندید. علی نوشت: «کدام حرف را تمرین کنیم؟» آرزو نوشت: «عین». علی نوشت: «عین مثل عاشق؟»
آرزو گفت :«عین مثل علی». صدایش می لرزید. علی تازه فهمید که چقدر دلش برای صدای آرزو تنگ شده است. آبشار گیسوان طلایی روی کاغذ ریخت. علی چیزی نمی دید. آرزو که از اتاق بیرون دوید کاغذ را چرخاند: «دوستت دارم علی». علی لب گزید. شب که آرزو با بشقاب قیمه پلوی زعفرانی در اتاقش را زد، به جای آنکه در را با شوق باز کند یک تکه کاغذ از لای در بیرون فرستاد: «اجازه بدهید این مرد لال مستاجر خانه شما باقی بماند که جز این مجبورست به تحمل یک آوارگی دیگر». آرزو مدتها پشت در ایستاد. می دانست علی پشت در ایستاده است. گریه نکرد. کاغذ را تا کرد و با خود برد.
مادام سرجیک سر خرم را به دامن گرفت. خرم زار زد: «می ترسم مادام. نمی خواهم با آنها بروم. دوست ندارم از اینجا بروم. مگر زور است؟».
کریم قهقهه زد.
- می گوید مگر زور است؟ یک ساعت است داستان لیلی و مجنون برایش می خوانیم تازه می گوید لیلی زن بود یا مرد. اینجا همه چیز زوری است ببم جان.
مادام سرجیک سر خرم را نوازش کرد.
- بچه شدی پیرمرد؟ اینهمه سال رسم و رسوم را یاد نگرفته ای؟ همه ما یک روز مجبوریم از هم جدا بشویم. تو قرار است جایی برای خودت داشته باشی. یک سر پناه بهتر. با افراد تازه ای آشنا می شوی. زندگی تازه ای را شروع می کنی. به اینها فکر کن. تازه من که نمی توانم شما را تا ابد اینجا جا بدهم. تا بوده همین بوده. شما باید سر و سامان بگیرید و کسان دیگری جای شما را بگیرند.
کریم آه کشید و با انگشتان باریکش بازی کرد: «به زودی نوبت من هم می رسد. اسم من هم توی لیست است. خدا می داند مرا کجا بفرستند؟ میان یک مشت پیر و پاتال».
خرم بینی اش را بالا کشید.
- علی چه؟
مادام سرجیک از روی صندلی بلند شد. کتری را از روی گاز برداشت و آب جوش را توی قوری ریخت.
- قضیه علی با شما فرق دارد.
خرم مثل بچه ای که از استدلال درمانده باشد پرسید: «پس چرا اینجاست؟»
- چون گمشده ای دارد. تا وقتی پیدایش نکرده قدمش سر چشممان است.
کریم با شماتت گفت: «با این عرضه ای که من در این بشر سراغ دارم تا قیام قیامت هم آرزو را پیدا نمی کند». علی یکباره به سمت کریم چرخید. کریم از حالت نگاه علی ترسید. به سرعت گفت:« راست می گویم دیگر. خب مرد حسابی آدم وقتی کسی را می خواهد راست و حسینی بهش می گوید. با این مسخره بازی که تو در آورده ای دختر مردم معلوم است که رم می کند».
خرم لیوانش را بالا برد: «به سلامتی». کریم خندید: «خودت بزن بلکه یک کم روشن شی». خرم لیوان را لب نزده روی میز گذاشت. مادام سرجیک سر تکان داد و چایی اش را هورت کشید.
- علی اگر لب از لب وا کرده بود دیگر با من و تو فرقی نداشت.
آرزو تکه های کاغذ پاره را از زیر خاک بیرون می کشید. زیر ناخنهایش گل نشسته بود. خاکها را با دست کناری ریخت و تکه های کاغذ را کنار هم چید. با هم جور نبودند. دوباره کند و دوباره کنار هم چید: «آر...ز...و». شب که علی به خانه بازگشت عطر بهار نارنج اتاقش را در خود غرق کرده بود. گلبرگها را لای جانمازش پیدا کرد و شیشه مربا را روی طاقچه.
شب که حبیب به خانه بازگشت، خان جان دستهایش را چسبید.
- راستش را به من بگو حبیب؟ علی چیزی به آرزو گفته؟
حبیب با تعجب گفت: «به جان خان جان نه. چند بار می پرسید؟ خودم بهش گفتم که آرزو ناف بر پسر خاله اش است. گفتم که همه فامیل خبر دارند و همین روزها برای شیرینی خورانش سر می رسند». خان جان دستهای حبیب را رها نکرد.
- علی گنگ مادرزاد است؟
حبیب نیشخند زد: «من چه می دانم خان جان. گوشهاش که خوب می شنود فقط حرف نمی زند. امروز چه تان شده؟ چرا اصول دین از من می پرسید؟» خان جان دستهای حبیب را رها کرد و آه کشید: « خدا بگم چه کارت نکنند پسر که گشتی میان همه پیغمبرها جرجیس را پیدا کردی». حبیب سرش را خاراند و بی حوصله گفت: «من که نمی فهمم شما چی می گویید خان جان. تا حالا که به سرش قسم می خوردید که ال است و بل است و به آرزو نگاه هم نمی کند حالا چه شده که یک دفعه...». خان جان محکم روی پایش زد.
- این را که هنوز هم می گویم. در پاکی و مردی این پسر شک ندارم فقط این وروجک ...
حبیب چشمهایش را تنگ کرد: «این وروجک چی؟»
- الان دو روز است که لام تا کام حرف نمی زند. هرچی ازش می پرسم یا باهاش حرف می زنم روی کاغذ می نویسد می دهد دستم. لال مونی گرفته پاک.
حبیب یکباره زیر خنده زد: «بازی تازه یاد گرفته مارمولک. از لال بازی علی خوشش آمده».
خان جان شانه بالا انداخت.
- چه می دانم والله. خدا به خیر بگذراند. به خاله ات پیغام دادم زودتر بیایند قال قضیه را بکنند.
از آن به بعد آرزو با هیچ کس صحبت نکرد به خصوص با علی.
علی کنار قبر ایستاده بود اما به آن نگاه نمی کرد. کریم دستهایش را به سینه چسبانده بود و به سنگ قبر نگاه می کرد. مادام سرجیک با پیرمرد دعا خوان از راه رسید. علی نوشت: «ازش بپرسید گلاب همراهش هست مادام؟» گوشهای پیرمرد سنگین بود. مادام سرجیک چند بار فریاد زد تا پیرمرد فهمید و سر تکان داد. بطری پلاستیکی را از توی انبانش درآورد و گلاب را روی سنگ خالی کرد. عطر خوش گلاب فضا را گرفت. کریم بازوی علی را فشرد: «هنوز هم می خواهی دنبالش بگردی؟» علی جواب نداد. مادام سرجیک به پیرمرد گفت: «این خانومی را که اینجا دفن شده را می شناسی پدر جان؟». پیرمرد نشنید. مادام سرجیک دستش را در هوا تکان داد. پیرمرد سر بلند کرد: «چند سالی می شد که کسی بهش سر نزده بود. شما از قوم و خویشهاش هستید؟» مادام سرجیک به سرعت گفت: «نه! تو قوم و خویشهاش را می شناسی؟» پیرمرد سر تکان داد: «دختر و پسرش تا همین چند سال پیش اینجا می آمدند اما مدتهاست ندیدمشان». علی تند تند چیزی نوشت. مادام سرجیک نخواند.
- دخترش گیسهای طلایی داشت؟
پیرمرد گیج نگاه کرد و سرش را خاراند. کریم گفت: «بپرسید اصلیتشان مال کجا بوده مادام؟» چند دقیقه ای طول کشید تا پیرمرد به خاطر بیاورد که پیرزن اصلن نیشابوری بوده است.
کریم با شادی به هوا پرید: «این شد یک چیزی». علی لبخند نزد. همه ترسش از مرگ آرزو بود.
آرزو نمرده بود. فقط با کسی صحبت نمی کرد. هیچ کس باور نمی کرد سکوت آرزو تا این حد طولانی شود همانطور که هیچ کس باور نمی کرد آرزو برای همیشه سکوت کرده باشد.
حبیب ته سیگارش را با حرص روی موزاییک ایوان فشرد.
- اینجورش را دیگر ندیده بودم. دختره پاک زده به سرش. تو یک کاری بکن لااقل. بهش بفهمان این بازی نیست. شده عینهو مرده متحرک. از صبح تا شب لام تا کام با کسی حرف نمی زند.
علی نوشت: «این بازی را تمام کن آرزو».
آرزو نوشت: «من آرزوی علی هستم».
علی نوشت: «این بازی نیست آرزو».
دستهای آرزو لرزید: «اگر بازی بود که خیلی وقت پیش تمام شده بود».
- لالی به رخ کشیدن ندارد دختر.
آرزو چشمهای شعله ورش را به علی دوخت: «پس به رویم نیاورید».
علی درمانده قلم را روی کاغذ انداخت و به پیشانی اش دست کشید.
آرزو به سیب پلاسیده روی طاقچه نگاه کرد. تنها یک گاز کوچک از آن خورده شده بود. یک گاز به قدر دهان آرزو. نشست. لبهایش لرزید. قطره ای اشک روی کاغذ ریخت. علی سر بلند کرد.
آرزو نوشت: «پس این بازی را تمام کن علی» و از اتاق بیرون دوید. سیب گاز زده آرام از روی طاقچه غلتید و بر زمین افتاد.
کریم بازوی علی را گرفت و کشید: «صبر کن. مطمئنی که می خواهی ببینی اش؟»
علی دست کریم را کنار زد و قدمهایش را تندتر کرد. کریم دوباره بازویش را کشید.
- با توام مرد حسابی. مطمئنی؟
علی ایستاد. با چشمهای شماتت بار به کریم نگاه کرد. نوشت: «معلوم هست چه می گویی؟ اینهمه نگشتم که حالا ...». بد خط نوشت. کریم به زحمت خواند. من من کرد: «اما... آخر ممکن است او نخواهد تو را ببیند. می دانی که... بالاخره...». مادام سرجیک نفس زنان از راه رسید. دانه های درشت عرق بر پیشانی اش می درخشید. به کریم اشاره کرد.
- باهاش حرف زدی؟
کریم سر تکان داد.
- همه چیز را از علی برایش گفتید؟ مطمئنید که باور کرده است؟
مادام سرجیک به سرعت گفت: «گفتم که آن شب تصادف کرده و چند ماه بیهوش بوده به خاطر همین هم نتوانسته برگردد. گفتم به محض انکه بیدار شده دنبال آرزو گشته. حالا نمی دانم باور کرد یا نه» و رویش را به علی کرد: «این دیدار ممکن است خیلی خوشایند نباشد علی جان». علی دستش را روی قلبش گذاشت تا آرام تر بتپد. کریم زیر گوش مادام سرجیک گفت: «من که شک دارم خودش باشد. مطمئنید که خودش است مادام؟»
مادام سرجیک عرق صورتش را با دستمال پاک کرد.
- خود خودش است. وقتی نگاهش می کنی انگار علی را می بینی. وقتی می نویسد انگار علی می نویسد. وقتی از زندگی اش تعریف می کند انگار علی تعریف می کند.
به در خانه رسیدند. علی دستش را به لبه در گرفت و همانجا نشست. کریم کنارش خم شد: «چیزی شده علی جان؟» علی دستش را تکان داد. مادام سرجیک از لای در نیمه باز سرک کشید.
- آنجاست. میان حیاط ایستاده. کنار آن دو درخت بهار نارنج.
علی از خود پرسید: «زندگی بدون آرزو فایده ای هم دارد؟» بلند شد و از در نیمه باز گذشت.
آرزو از خودش می پرسید: «زندگی بدون علی فایده ای هم دارد؟» حبیب کارتن پر از کتاب را از اتاق علی بیرون برد. خان جان لب گزید: «حتی کتابهایش را هم با خودش نبرده است». آرزو سیب قرمز پلاسیده را از روی کاغذها برداشت. به قدر دو گاز از آن خورده بودند. یک گاز به قدر دهان آرزو و یک گاز به قدر دهان علی. آرزو میان گریه خندید. آخرین نوشته اش را خواند: «این بازی را تمام کن علی». آخرین نوشته علی را نتوانست بخواند: «من عشق فعف ... مات شهیدا...». قطرات خشک شده اشک، جوهر را پخش کرده بود.
پیرزن شصت سال تمام حرف نزده بود. تنها می نوشت. اشکهایش کاغذ را خیس می کرد و جوهر خودکار خوب رنگ نمی گرفت. کریم به انبوه گیسهای سفید پیرزن نگاه کرد و بغضش را فرو خورد. مادام سرجیک به صورت جوان و زیبای علی نگاه کرد که عاشقانه به پیرزن چشم دوخته بود. پیرزن به زحمت روی قبر علی خم شد و صورتش را به سنگ چسباند. مادام سرجیک کنارش نشست و قلم و کاغذ را روی زانویش گذاشت. گلویش را صاف کرد و گفت: «حاج خانوم علی منتظر است». پیرزن سر تکان داد. نوشت: «من آرزو هستم». بد خط نوشت و مستقیم به علی نگاه کرد.
علی با همه صورت لبخند زد. کریم مطمئن نبود که پیرزن علی را نمی بیند. مادام سرجیک به جای علی نوشت: «من آرزو هستم». پیرزن به زحمت خندید و سرفه کرد. نوشت: «من آرزو هستم نه حاج خانوم». مادام سرجیک با خط خوش علی نوشت: «من آرزو هستم نه حاج خانوم». پیرزن بی صدا هق هق کرد. اشکهای علی کاغذ را خیس کرد. پیرزن اشکهایش را با دستمال مادام پاک کرد. کریم بعد از سی سال گریه کرد. مادام سرجیک میان گریه خندید. علی نوشت: «دوستت دارم آرزو».
مژگان عباسلو
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید