چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


چپ دست‌ها


چپ دست‌ها
● داستانی در دست انتشار از گونترگراس، نویسنده آلمانی برنده جایزه نوبل ادبیات
گونترگراس در رشته مجسمه سازی تحصیل کرده است. در سال ۱۹۵۹، رمان طبل حلبی او را به اوج شهرت رساند. در این رمان، و نیز در رمان سال های سگی که در سال ۱۹۶۳ منتشر کرد، جزئیات واقعی با تخیلات عجیب و غریب در هم آمیخته اند.
در اغلب رمان های گراس، محل وقوع حوادث شهر دانسیگ، یعنی محل تولد خود نویسنده است. گراس شعر هم می گوید و اغلب خود آنها را مصور می کند. از میان نمایش نامه های او می توان به سیل، آشپزهای شرور و رفت و برگشت به تاخت اشاره کرد. بوت رمان دیگر این نویسنده است که در قالب تخیلات فراوان، به نقش زن در جامعه می پردازد.
گونترگراس پس از سکوتی طولانی، سرانجام در سال ۱۹۸۶ رمان ماده موش را منتشر کرد. قرن من در سال ۱۹۹۹ به بازار عرضه شد و همان سال جایزه نوبل ادبیات به گراس تعلق گرفت.گونتر گراس نثری نسبتا پیچیده و البته آمیخته به طنز دارد. این داستان هم به دوران سالهای ۶۰ یعنی سالهایی که آلمان عملا مصائب جنگ دوم جهانی را پشت سر گذاشته باز می گردد.
دوره ای که مردم به رفاه نسبی رسیدند و بحث پارلمانتاریسم و آغاز دموکراسی و نوکیسه بودن مردم و مسائلی از این دست مطرح می شود.اما چرا «چپ دست ها»؟ شاید بتوان عنوان داستان را نوعی تفسیر سیاسی نیز کرد؛ راست ها و چپ ها؛ سوسیالیست ها و محافظه کارها. اما تفسیر دیگر به زندگی روزمره آدمیان نیز باز می گردد.
انسانهایی که به اصطلاح تازه شکمشان سیر شده و حالا شروع کرده اند به گروه بندی. چه، در دوره ای مانند هیتلر پارلمان یک دست است اما با فرونشستن جنگ قطب بندی سیاسی و تغییرات اجتماعی پدید می آید و همه جا سخن از پارلمانتاریسم است.در توضیح خلاصه داستان می توان گفت؛ « داستان از این قرار است که راوی با دوستش (اریش) به یکدیگر با عصبانیت خیره شده اند و قصد دوئل دارند. راوی داستان و دوستش هر دو چپ دست و عضو انجمن چپ دست ها هستند.
علت دوئل با پرداختن به اختلافاتی که درون انجمن به وجود آمده است برای ما روشن می شود. جناحی در درون انجمن تنها به اهمیت چپ دست بودن تکیه دارد و اصرار می ورزند که همه چیز به دست چپ ختم می شود و هدفشان بزرگ نمایی و تاکید بر اهمیت یک جانبه چپ دستی شان است. در مقابل جناح دیگری وجود دارد که هدف خود را تقویت دست راست خود به مانند دست چپشان می دانند و تاکید بر تقویت دست راست را دنبال می کند.
راوی و دوستش، که به نظر می رسد عضو جناح اول باشند، پس از کشاکشی که در درون انجمن چپ دست ها برایشان به وجود آمده و نیز کشاکش میان خودشان تصمیم به دوئل می گیرند.» این داستان به همراه مجموعه داستان های دیگری از نویسندگان آلمانی زبان،ذیل «مجموعه نامرئی» به زودی از سوی نشر ماهی منتشر خواهد شد.
اریش مرا زیر نظر گرفته است. من هم از او چشم برنمی دارم. هر دو اسلحه در دست داریم، قرار گذاشته ایم از اسلحه استفاده کنیم، یکدیگر را زخمی کنیم. اسلحه هایی فشنگ گذاری شده، در تمرین های طولانی آزمون پس داده و پس از تمرین بلافاصله تمیز شده را به روی هم گرفته ایم. فلز سرد کم کم گرم می شود. چنین تپانچه ای در دراز مدت بی آزار به نظر می رسد. مگر نمی شود خودنویس یا کلیدی سنگین را به همین شیوه در دست بگیری و با آن جیغ پیرزنی وحشت کرده را که دستکش های چرمی ظریف و مشکی به دست دارد در بیاوری؟
هرگز نباید این فکر در دل من رخنه کند که ممکن است اسلحه اریش اسباب بازی ای کور و بی خطر باشد. این را هم می دانم که اریش لحظه ای در جدی بودن سلاح من شک ندارد. در ضمن تقریبا نیم ساعت پیش هفت تیر ها را باز کردیم، تمیز کردیم، دوباره سوار کردیم، فشنگ گذاری کردیم و ضامن آن را کشیدیم. ما آدم های خیال پردازی نیستیم. برای اجرای عملیات اجتناب ناپذیر خود ویلای کوچک اریش را انتخاب کرده ایم.
از آنجا که این ساختمان یک طبقه بیش از یک ساعت از نزدیک ترین ایستگاه قطار فاصله دارد و در محلی پرت واقع شده است، می توانیم اطمینان داشته باشیم که گوش های نامحرم به معنای واقعی کلمه از صحنه درگیری دور هستند. اتاق نشیمن را خالی کرده ایم، تصاویری را که اغلبشان صحنه های شکار هستند و نیز کله خشک شده حیوانات را از دیوارها برداشته ایم. قرار نیست گلوله ای به صندلی ها، کمدهای خوش رنگ و براق و تابلوهایی که قاب نفیس دارند اصابت کند. آینه ها را هم نمی خواهیم هدف بگیریم، خیال هم نداریم ظروف چینی را زخمی کنیم. هدف فقط خود ما هستیم.
هر دوی ما چپ دست ایم. در باشگاه با هم آشنا شدیم. می دانید که چپ دست های این شهر مثل همه کسانی که دچار نقص عضو مشابهی هستند برای خود باشگاه تأسیس کرده اند. ما به طور منظم دور هم جمع می شویم و سعی می کنیم دست دیگرمان را که متأسفانه کارکرد بسیار ناشیانه ای دارد تقویت کنیم. در گذشته یک راست دست دلسوز ما را آموزش می داد. ولی متأسفانه او دیگر سراغ ما نمی آید. آقایان هیأت مدیره از طرز کار او انتقاد می کردند و عقیده داشتند اعضای باشگاه باید با تکیه بر توانایی خود آموزش ببینند.
در نتیجه امروز ما به دور از هر تکلیف دور هم جمع می شویم و بازی های سرگرم کننده ای را که برای ما طراحی شده اند با تمرین هایی همچون نخ کردن سوزن، پر کردن لیوان، بستن و باز کردن دکمه ادغام می کنیم و مهارت های دست راست خود را می سنجیم. در اساس نامه ما آمده است؛ ما مصمم هستیم تا روزی که راست مثل چپ نشده از پا نشینیم.
این شعار با تمام زیبایی و ابهتی که دارد مهملی بیش نیست. ما از این طریق هرگز به جایی نخواهیم رسید. در ضمن مدت هاست که جناح افراطی سازمان ما خواستار حذف شعار فوق و جایگزین کردن آن با این اشعار است؛ ما مصمم هستیم به دست چپ خود افتخار کنیم و به خاطر دستی که با آن به دنیا آمده ایم احساس شرمساری نکنیم.
البته این شعار هم محتوایی ندارد و فقط طمطراق آن و غلیان احساسات موجب شده است آن را انتخاب کنیم. اریش و من که هر دو وابسته به جناح افراطی هستیم، به خوبی می دانیم که شرمساری ما چه ریشه های عمیقی دارد. خانه پدری، دبستان و بعدها دوران سربازی هیچ یک نتوانستند اعتماد به نفس ما را به گونه ای تقویت کنند که بتوانیم این تفاوت ناچیز را - ناچیز در مقایسه با بسیاری تفاوت های فاحشی که همه جا دیده می شود - با متانت تحمل کنیم. سرآغاز تفاوت دست دادن های دوران کودکی بود.
عمه ها، دوستان مادر، همکاران پدر، عکس های خانوادگی وحشتناکی که چشم بستن بر آنها امکان پذیر نیست و افق کودک را تیره و تار می کنند و تو مجبور بودی با همه دست بدهی؛ «نه، با این دست بد نه، با آن دست خوب، آن دست عاقل و کارآزموده، تنها دست واقعی، دست راست!»
شانزده ساله بودم که برای نخستین بار به یک دختر دست زدم. دختر با سرخوردگی گفت؛ «آخ، تو چپ دستی!» و دستم را از توی بلوز خود بیرون کشید. چنین خاطراتی زدودنی نیستند. با این همه اگر ما خواهان آنیم که چنین شعاری - اریش و من آن را نوشته ایم - در کتاب مان ثبت شود، فقط برای آن است که از یک آرمان هرگز دست نیافتنی یاد کرده باشیم.
اریش لب ها را به هم فشرده و چشم ها را تنگ کرده است. من هم همین کار را می کنم. آرواره های هر دوی ما می لرزند، پوست پیشانی کشیده شده است، سوراخ های بینی هم آمده اند. در این حال اریش به هنرپیشه ای می ماند که خطوط چهره اش از بسیاری فیلم های پرماجرا در خاطرم مانده است. یعنی هم شبیه یکی از این قهرمان های منفی شده ام؟ احتمالا هر دوی ما قیافه خشنی به خود گرفته ایم.
از این که کسی نگاهمان نمی کند خوشحالم. چه بسا آن کس، آن ناظر ناخواسته، گمان می کرد دو جوان پرشور و رمانتیک قصد دوئل دارند، دو جوان که خاطرخواه دختری از دار و دسته راهزن ها شده اند، یا آن که یکی از آن دو پشت سر دیگری بدگویی کرده است، یکی از آن خصومت های خانوادگی که نسل در نسل ادامه دارد، درگیری ای حیثیتی، بازی ای خونین تا پای جان. فقط دو دشمن اینطور به هم خیره می شوند.
به این لب های باریک و پریده رنگ نگاه کنید، به این پره های بینی و چشم های خشمگین. ببینید این دو مشتاق مرگ چگونه نفرت را نشخوار می کنند.
ما با هم دوست هستیم. شغل هایمان با هم خیلی فرق دارند- اریش در یک فروشگاه سرپرست یکی از بخش ها ست، من هم شغل پردرآمد مکانیک قطعات الکتریکی را انتخاب کرده ام- با این همه علایق مشترک ما بیش از آن چیزی است که برای تداوم یک دوستی لازم است.
اریش پیش از من عضو باشگاه شده است. روزی را که با لباس کاملا رسمی و حالت خجالت زده وارد پاتوق «یکسویه ها» شدم به خوبی به یاد می آورم. اریش به طرفم آمد و به من که سرگردان مانده بودم رخت آویز را نشان داد، با نگاهی تیزبین ولی عاری از کنجکاوی براندازم کرد و با صدای مخصوص خود گفت؛ «حتما می خواهید بیایید سراغ ما. خجالت نکشید، ما همه این جا جمع شده ایم که به هم کمک کنیم.»
گفتم «یکسویه ها». این اسم رسمی ماست. البته به نظر من این اسم هم مثل بخش اعظم اساس نامه چیز به دردبخوری نیست. این اسم چیزهایی را که مایه اتحاد ما می شود و در اصل می بایست منبع قدرت ما می شد به روشنی بیان نمی کند.
مسلما اگر ما «چپ ها» یا «برادران چپی» که اسم پر طمطراق تری است نامیده می شدیم خیلی بهتر بود. ولی حتما خودتان حدس می زنید چرا ما مجبور بودیم از ثبت باشگاه خود به یکی از دو اسم خودداری کنیم. چیزی نادرست تر و توهین آمیز تر از این نیست که ما را با آدم های واقعا اسف انگیزی مقایسه کنند که به حکم طبیعت از انسانی ترین امکان عشق ورزی محروم شده اند.
برعکس آنها میان ما همه جور آدم یافت می شود و من به حق می توانم ادعا کنم که خانم های ما از نظر زیبایی، جذابیت و رفتار از برخی زن های راست دست چیزی کم ندارد و فرضا اگر مقایسه ای دقیق صورت می گرفت، نمونه اخلاقی ای به دست می آمد که چه بسا برخی کشیش ها را که نگران سلامت روح جامعه کلیسایی خود هستند وامی داشت از فراز کرسی خطابه فریاد بزنند؛ «ای کاش همه شما چپ دست بودید!»
وای از این اسم ناجور باشگاه. حتی اولین رئیس ما یکی از کارمندان عالی رتبه ثبت اسناد که طرز فکری کمابیش پدرسالارانه دارد و متأسفانه باشگاه را هم به همین شیوه اداره می کند، به ناچار گاهی اذعان می کند که ما اسم مناسبی نداریم، که این اسم «چپ» را کم دارد، که ما نه از لحاظ احساس و نه رفتار یکسویه نیستیم.
البته تأملات سیاسی هم در رد کردن پیشنهاد های بهتر و پذیرش این اسم که هرگز خوشاید ما نبود مؤثر افتاد. از وقتی اعضای پارلمان از میانه سالن به این یا آن سو گرایش پیدا کرده اند و صندلی ها طوری چیده شده اند که حتی از طرز قرار گرفتن آنها هم می توان به وضعیت سیاسی مام میهن پی برد، رسم شده است به هر سخنرانی یا نوشته ای که در آن واژه «چپ» بیش از یک بار ذکر شده است، افراط گرایی خطرناکی نسبت داده شود.
ولی در مورد ما می توان آسوده خاطر بود. اگر در این شهر فقط یک باشگاه به دور از گرایش های سیاسی تنها معاشرت و معاضدت متقابل اعضای خود را مدنظر داشته باشد، آن باشگاه ما هستیم. در ضمن برای آن که هرگونه شک و شبهه ای در زمینه وجود ناهنجاری اروتیک یک بار برای همیشه باشگاه انتخاب کرده ام و ما قصد داریم همین که آپارتمان خالی پیدا شد با هم ازدواج کنیم. اگر آن سایه ای که اولین تجربه من با جس مؤنت بر خلق و خوی من انداخته است روزی از میان برود، مسلما، این موهبت را مدیون مونیکا خواهم بود.
عشق ما فقط با آن دسته از مشکلات که بر همه معلوم است و شرح آن در بسیاری کتاب ها آمده است روبه رو نبود. ما برای رسیدن به خوشبختی ناچار بودیم بر مشکل یدی خود هم پیروز شویم و آن را تا حدودی تلطیف کنیم.
ترجمه: علی اصغر حداد
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید