یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


مکاشفه در دیار چین فتاد از روی پری


مکاشفه در دیار چین فتاد از روی پری
▪ نقاش‌
قلم‌مو را فرو می‌برد در رنگ‌ قرمز و به‌ موهایی‌ نگاه‌ می‌كند كه‌ رنگ‌ قرمز را به‌ خود جذب‌ كرده‌اند. قلم‌مو را با ضربه‌هایی‌ آرام‌ می‌زند بر روی‌ بوم‌ و در همان‌ حال‌ به‌ جایزه‌ای‌ فكر می‌كند كه‌ قرار است‌ نصیبش‌ شود تا سر و سامانی‌ به‌ زندگی‌ آشفته‌اش‌ بدهد.
یكی‌ از دوستان‌ قدیمی‌، امسال‌ از داوران‌ مسابقه‌ نقاشی‌ است‌ و به‌ او ندا را داده‌. از داورها و از سلیقه‌هایشان‌ گفته‌، و اینكه‌ تا كی‌ می‌خواهد كلاهش‌ را پس‌ معركه‌ نگه‌ دارد؟! چند روز است‌ كه‌ با خود در جدال‌ است‌؛ میان‌ شیوه‌ای‌ كه‌ دلپسند اوست‌ و شیوه‌ای‌ كه‌ مقبول‌ داوران‌ باشد.
سعی‌ می‌كند خود را به‌ سلیقه‌ آنها نزدیك‌ كند. شاید اگر این‌ قدم‌ را بردارد، بتواند خود را وارد جرگهٔ‌ هنرمندان‌ رسمی‌ كشور كند و از امتیازاتی‌ ـ البته‌ نه‌چندان‌ چشمگیر ـ برخوردار شود. هرچه‌ باشد، كاچی‌ بهتر از هیچی‌ است‌.
چشم‌ می‌دوزد به‌ اثر رنگها روی‌ تابلو: سبزها و قرمزها و آبیها، كه‌ در مجاورت‌ یكدیگر، دنیایی‌ اسرارآمیز از سایه‌ ـ روشن‌های‌ رنگارنگ‌ به‌ وجود آورده‌اند. دنیایی‌ كه‌ او را به‌ خاطرات‌ شخصی‌اش‌ پیوند می‌دهد. به‌ دنیای‌ درونی‌ او، كه‌ با سلیقه‌ رسمی‌ داوران‌ متفاوت‌ است‌.
سعی‌ می‌كند خود را از دست‌ خاطرات‌، از آنچه‌ در لایه‌های‌ درونی‌ ذهن‌ او انباشته‌ است‌، خلاص‌ كند.
چشمهایش‌ را می‌بندد و دوباره‌ به‌ بوم‌ نگاه‌ می‌كند و متوجه‌ می‌شود اتفاق‌ عجیبی‌ افتاده‌ است‌؛ اتفاقی‌ فراتر از نظریه‌ داوران‌ و خاطرات‌ شخصی‌ او. درست‌ وسط‌ تابلو، نقشی‌ از پر می‌بیند. نقشی‌ از سیمرغ‌ شاید.
چشمهایش‌ را می‌بندد و باز می‌كند. شاید خیالات‌ كرده‌ است‌!
پر همچنان‌ وسط‌ تابلو است‌. پری‌ كه‌ خود رنگی‌ ندارد و در عین‌ حال‌ در زمینهٔ‌ رنگهای‌ تابلو، نقش‌ بسته‌ است‌.
قلم‌مو را فرو می‌برد در نفت‌ و با دستمال‌ پاكش‌ می‌كند و روی‌ تابلو می‌كشد. رنگها كثیف‌ می‌شوند و به‌ هم‌ می‌ریزند. باز قلم‌مو را می‌كشد روی‌ تابلو. نقش‌ پر، همچنان‌، هست‌. حتی‌ وقتی‌ با پارچه‌ای‌ زبر، می‌كشد روی‌ بوم‌ و تمام‌ رنگها پاك‌ می‌شود، جز ته‌رنگی‌ از آبیها، پر را همچنان‌ وسط‌ تابلو می‌بیند.
به‌ روزگاری‌ فكر می‌كند كه‌ نقش‌ سیمرغ‌ را بر تابلوهایش‌ می‌آورد تا یادآور حقیقتی‌ گم‌شده‌ باشد. و حالا...
پر با چرخش‌ زیبا و حركتی‌ نرم‌ و لطیف‌، جلوه‌ می‌كند. جنسش‌ از نور است‌. پری‌ كه‌ زیر حركت‌ قلم‌مو، تكان‌ نمی‌خورد. نه‌ رنگ‌ می‌پوشاندش‌ و نه‌ نفت‌ پاكش‌ می‌كند.
شوری‌ از درونش‌ می‌جوشد. شوری‌ گدازنده‌؛ شبیه‌ آتشی‌ كه‌ ابراهیم‌ از میانش‌ گذر كرد و نسوخت‌. حس‌ می‌كند كه‌ باید دل‌ بسپارد به‌ این‌ پر، كه‌ مثل‌ انگشت‌ اشاره‌، او را رهسپار دیاری‌ دیگر می‌كند.
▪ زن‌ خوشبخت‌
درِ دیگ‌ را برمی‌دارد. بخار خوشبوی‌ برنج‌ دم‌كشیده‌ كه‌ گوشه‌ای‌ از آن‌ به‌ زعفران‌ آغشته‌ شده‌، به‌ صورتش‌ می‌خورد. چند دانه‌ برنج‌ برمی‌دارد و میان‌ انگشتها می‌فشارد تا نشانهٔ‌ به‌ عمل‌ آمدن‌ برنج‌ را ببیند. این‌، اصطلاح‌ مادرش‌ است‌ و یادگار او. آزمایش‌ پلو درست‌ و حسابی‌، كه‌ سر جهاز هر زن‌ ایرانی‌ است‌؛ و اگر نداند، هزار بلا سرش‌ می‌آید. ازجمله‌ اینكه‌ ممكن‌ است‌ شوهرش‌ را از دست‌ بدهد.
موقعی‌ كه‌ می‌خواهد درِ دیگ‌ را بگذارد، متوجه‌ نقش‌ عجیبی‌ می‌شود كه‌ روی‌ برنج‌ افتاده‌، و حتی‌ روی‌ سوراخهایی‌ كه‌ با دم‌ كفگیر درست‌ كرده‌ تا بخار برنج‌ به‌راحتی‌ بیرون‌ بیاید: نقش‌ یك‌ پر.
دست‌ می‌كشد به‌ پیشانی‌ عرق‌ كرده‌اش‌، و سعی‌ می‌كند در انبوه‌ خاطرات‌ فراموش‌شده‌، این‌ پر را به‌ یاد آورد:
در كلاس‌ درس‌ ادبیات‌، موقعی‌ كه‌ استاد «منطق‌الطیر» درس‌ می‌داد. پرواز روح‌، حركت‌ پرندگان‌ به‌ سوی‌ سیمرغ‌.
صدا، انگار از پشت‌ اجاق‌ گاز می‌آید. از دیگ‌ پلو. از انواع‌ خورشهایی‌ كه‌ برای‌ مهمانی‌ آن‌ شب‌ پخته‌ است‌. زمزمه‌ای‌ عرفانی‌، كه‌ با حماسه‌ آمیخته‌ است‌:
«گفت‌ ما را هفت‌ وادی‌ در ره‌ است‌...»
سال‌ اول‌ دانشكده‌ بود. شاگرد اول‌ كنكور. دلش‌ می‌خواست‌ تا آخرش‌ را برود. اما همین‌ واحدش‌ هم‌ نیمه‌كاره‌ ماند. درس‌ استاد را تا آخر گوش‌ نداده‌ بود، و هیچ‌وقت‌ هم‌ فرصت‌ نكرده‌ بود سفر مرغان‌ را به‌ سوی‌ سیمرغ‌ دنبال‌ كند.
درِ آشپزخانه‌ باز می‌شود به‌ پاسیو، كه‌ پر است‌ از گیاهان‌ نایاب‌، كه‌ شوهرش‌ از گوشه‌ و كنار دنیا آورده‌ است‌. و برای‌ نگهداری‌ هركدام‌، كتابی‌ وجود دارد، كه‌ او آن‌ را به‌ تمامی‌ خوانده‌ و به‌ آن‌ عمل‌ كرده‌ است‌.
زن‌ خوشبختی‌ بود. این‌، تعریفی‌ بود كه‌ از او می‌كردند: زن‌ خوشبخت‌. كسی‌ كه‌ با عشق‌ ازدواج‌ كرده‌ بود. خانه‌ خوب‌، زندگی‌ خوب‌، و شوهری‌ كه‌ شغل‌ مهم‌ و دهن‌پركنی‌ داشت‌. پسر و دختر، و حالا دیگر عروس‌ و داماد، و تازگیها هم‌ نوه‌.
روزگاری‌ معشوقه‌ شوهرش‌ بود. آن‌ زمان‌ كه‌ تازه‌ در یكی‌ از شبهای‌ شعر سیاسی‌ كه‌ در سال‌ اول‌ انقلاب‌ باب‌ شده‌ بود، با شوهرش‌ آشنا شده‌ بود. بله‌، عشق‌ از این‌ بسیار كرده‌ است‌ و كند...
شوهر، انقلابی‌ دو آتشه‌ بود و دانشجوی‌ سال‌ آخر حقوق‌ و مدافع‌ حقوق‌ مظلومان‌. اولین‌ هدیه‌اش‌ به‌ معشوق‌ این‌ بود كه‌ با درس‌ و مدرسه‌ و كتاب‌ خداحافظی‌ كند. آن‌ هم‌ به‌ این‌ بهانه‌، كه‌ نمی‌خواست‌ غبار غم‌ و غصه‌ و اضطراب‌ امتحان‌ و درس‌، بر صورت‌ معشوقه‌ بنشیند. مثل‌ زنهای‌ مینیاتوری‌، كه‌ هیچ‌ كاری‌ ندارند جز آنكه‌ كنار جویبار بنشینند و صراحی‌ به‌ دست‌ بگیرند یا گلی‌ كوچك‌.
آیا هنوز هم‌ معشوقه‌ شوهرش‌ بود؟ شك‌ داشت‌. اگرچه‌ علایم‌ واضحی‌ از خیانت‌ در او ندیده‌ بود. گاهی‌ به‌ همكارهای‌ شوهرش‌ شك‌ می‌كرد؛ گاهی‌ هم‌ به‌ دانشجوهایش‌. ولی‌ رقیب‌ اصلی‌ او، زن‌ نبود؛ بلكه‌ میل‌ به‌ دست‌ آوردن‌ مشاغل‌ بالاتر در شوهر بود. زن‌ مینیاتوری‌، حالا شده‌ بود زن‌ آشپزخانه‌.
بوی‌ پیازداغ‌ سوخته‌، او را از هجوم‌ افكار بیرون‌ می‌آورد. پیازداغ‌ جزغاله‌ شده‌ را از روی‌ گاز برمی‌دارد و می‌گذارد در ظرفشویی‌، و هواكش‌ را روشن‌ می‌كند.
دوباره‌ شروع‌ می‌كند به‌ خرد كردن‌ پیاز. دوستانش‌ می‌گفتند: «حوصله‌ داری‌، ها! پیازداغ‌ آماده‌ بخر و خودت‌ را راحت‌ كن‌.» اما او از آن‌ خانه‌دارهای‌ حرفه‌ای‌ بود. می‌خواست‌ در خانه‌داری‌ هم‌ شاگرد اول‌ باشد؛ كه‌ شده‌ بود.
به‌ خرده‌های‌ پیاز نگاه‌ می‌كند. نقش‌ پر سیمرغ‌ را در پیازهای‌ خردشده‌ می‌بیند. باور كردنی‌ نیست‌! خطوط‌ لطیف‌ پر از شاخه‌، به‌ صورتی‌ منظم‌ جدا می‌شود. حتی‌ وقتی‌ پیازها را داخل‌ روغن‌ می‌ریزد، پر با وضوح‌ بیشتری‌ خود را نشان‌ می‌دهد. روغن‌ به‌ برق‌ و جلای‌ پر، افزوده‌ است‌.
امشب‌ مهمان‌ دارد. دختر و پسر و داماد و عروس‌ و چند نفر از دوستهای‌ صمیمی‌ شوهرش‌. همه‌ چیز آماده‌ است‌. اما این‌ خیالات‌ دست‌ از سر او برنمی‌دارد.
یكمرتبه‌ حس‌ می‌كند پاسیو بزرگ‌ شده‌ است‌. مثل‌ یك‌ جنگل‌. مثل‌ یك‌ باغ‌ بزرگ‌. پر از پرنده‌هایی‌ كه‌ با سر و صدا، همه‌ جا را گذاشته‌اند روی‌ سرشان‌.
امشب‌ چه‌ خبر است‌؟! امشب‌ سر میز شام‌ یا... هم‌، نقش‌ پر مثل‌ انگشت‌ اشاره‌ای‌ است‌ كه‌ پاسیو را به‌ او نشان‌ می‌دهد. انگشت‌ اشاره‌ به‌ مكانی‌ رازآمیز اشاره‌ می‌كند.
▪ آقای‌ بسیار موفّق‌!
از طبقه‌ بیست‌ و هفتم‌ برج‌ سبز، پایین‌ را نگاه‌ می‌كند. همه‌ چیز در دریایی‌ از دود خاكستری‌ فرو رفته‌ است‌. آن‌ پایین‌، آدمها، مثل‌ مورچه‌ راه‌ می‌روند و ماشینها به‌ اسباب‌بازی‌های‌ كودكانه‌ شبیه‌اند. همیشه‌ دوست‌ داشت‌ از بالا به‌ آدمها نگاه‌ كند ـ از اوج‌ ـ و آنها را حقیر ببیند. آدمهایی‌ كه‌ آن‌ پایین‌ با انواع‌ مسائل‌ و مشكلات‌ دست‌ و پنجه‌ نرم‌ می‌كردند.
به‌ اطرافش‌ نگاه‌ می‌كند. به‌ دیوارهای‌ سبز، كتابخانه‌ سبز، میز سبز و سرامیكهای‌ سبز، كه‌ با نظم‌ و هارمونی‌، به‌ شكل‌ سایه‌ ـ روشن‌هایی‌ از رنگ‌ سبز، كف‌ اتاق‌ و قسمتی‌ از دیوارها را پوشانده‌ بود. سرامیكهای‌ دست‌ساز، كه‌ نظیرش‌ را در هیچ‌ جا نمی‌شود پیدا كرد.
دوباره‌ از بالا نگاه‌ می‌كند. باید خوشبخت‌ باشد. اما نیست‌. باید خوشحال‌ باشد. اما نیست‌.
از بالا نگاه‌ می‌كند: بچه‌های‌ مدرسه‌ با شادی‌ از پیاده‌رو عبور می‌كنند؛ درحالی‌كه‌ كیف‌ مدرسه‌شان‌ را تكان‌ می‌دهند. او بدون‌ شك‌ آدم‌ موفقی‌ است‌. یك‌ رئیس‌ تمام‌عیار.زنش‌ می‌گوید: «تو محل‌ كارت‌ را بیشتر از خانه‌ات‌ دوست‌ داری‌.» راست‌ می‌گوید. اگرچه‌ او به‌ زنش‌ می‌گوید به‌ خاطر آنهاست‌ كه‌ این‌قدر می‌دود، ولی‌ در دل‌ قبول‌ دارد كه‌ دفتر خود را بیشتر از خانه‌ دوست‌ دارد. در خانه‌، او پدر خانواده‌ است‌. مثل‌ همهٔ‌ پدرها. همهٔ‌ پدرها در خانه‌شان‌ از ارج‌ و قرب‌ برخوردارند. فقیر باشند یا غنی‌. موفق‌ باشند یا ناموفق‌. رئیس‌ باشند یا مرئوس‌... البته‌ گاهی‌ بچه‌ها هستند كه‌ ریاست‌ می‌كنند. اما اینجا او رئیس‌ است‌. با این‌ حال‌ بدش‌ نمی‌آید چند پله‌ بالاتر برود. به‌ خاطر همین‌ است‌ كه‌ از صبح‌ می‌خواهد یك‌ نامه‌ بنویسد برای‌ وزیر. البته‌ می‌توانست‌ این‌ نامه‌ را بدهد معاونهایش‌ بنویسند؛ همان‌ كسانی‌ كه‌ نان‌خورش‌ هستند. اما این‌ نامه‌ را می‌خواست‌ خودش‌ بنویسد.
ورق‌ كاغذ سفید را از كاغذدان‌ برمی‌دارد و جلوش‌ می‌گذارد. خیره‌ می‌شود به‌ آرم‌ شركت‌، و دنبال‌ كلماتی‌ می‌گردد كه‌ خطاب‌ به‌ وزیر باید بنویسد:
«حضور محترم‌ جناب‌ آقای‌ دكتر... وزیر...»
نه‌. بهتر است‌ خودمانی‌تر بنویسد. این‌طور شاید بهتر بتواند خودش‌ را در دل‌ وزیر جا كند:
«جناب‌ وزیر، آقای‌ دكتر...» یا «برادر ارجمند، جناب‌ آقای‌ دكتر...» یا «دوست‌ عزیز، جناب‌...»
نه‌. این‌جوری‌ هم‌ خیلی‌ سبك‌ می‌شود. ممكن‌ است‌ دكتر شدن‌ آسان‌ باشد، اما وزیر شدن‌، چندان‌ هم‌ آسان‌ نیست‌. اصلاً «وزیر» را بنویسد یا ننویسد؟
راستش‌ مشكل‌ اساسی‌ این‌ نیست‌. مسئله‌ این‌ است‌ كه‌ از صبح‌ تا حالا، هر ورقه‌ای‌ را می‌گذارد جلوش‌، قبل‌ از آنكه‌ كلمه‌ای‌ بنویسد، در متن‌ صفحه‌ سفید، پری‌ ظاهر می‌شود؛ و او هرچه‌ می‌نویسد، در میان‌ نقش‌ پر، محو و ناپیدا به‌ نظر می‌رسد.
این‌، یعنی‌ چه‌؟
به‌ عقل‌ خودش‌ شك‌ می‌كند. فكر می‌كند خیالاتی‌ شده‌ است‌. اصلاً چرا باید برای‌ وزیر نامه‌ بنویسد؟ مگر چه‌ كم‌ دارد؟!
هیچ‌ چیز؛ جز اینكه‌ چند پله‌ بالاتر برود، تا رقبا را سرنگون‌ كند، تا...
باز یك‌ كاغذ دیگر. اما این‌ پر...
دوباره‌ می‌نویسد: «برادر ارجمند، جناب‌ آقای‌ دكتر...»
فایده‌ ندارد. پر، با سماجتی‌ غریب‌ و با رنگهایی‌ پیدا و ناپیدا، خود را به‌ رخ‌ او می‌كشد. خیلی‌ وقت‌ بود كه‌ پر سیمرغ‌ را فراموش‌ كرده‌ بود. زمانی‌ كه‌ دانشجو بود، روی‌ «منطق‌الطیر» كار كرده‌ بود. پایان‌نامه‌اش‌ را هم‌ دربارهٔ‌ این‌ موضوع‌ نوشته‌ بود. اما خاطرات‌ گذشته‌ را فراموش‌ كرده‌ بود. رئیسها، معمولاً گذشته‌ را فراموش‌ می‌كنند. آنها به‌ روز فكر می‌كنند. نان‌ را به‌ نرخ‌ روز می‌خورند. ترجیح‌ می‌دهند به‌ فردا فكر كنند تا دیروز. او هم‌ مثل‌ همهٔ‌ رئیسها، آدمی‌ شده‌ بود بی‌خاطره‌. حتی‌ فراموش‌ كرده‌ بود كه‌ در برابر مخالفان‌ عرفان‌، چقدر مقاومت‌ به‌ خرج‌ داده‌ بود و از رساله‌اش‌ دفاع‌ كرده‌ بود.
آن‌وقت‌ها آدم‌ كلّه‌شقی‌ بود؛ اما حالا انعطاف‌ بیشتری‌ داشت‌. البته‌ در برابر بالاتری‌ها.
صدای‌ زنگ‌ تلفن‌ از اتاق‌ مجاور می‌آید. او همه‌ تلفنها را خاموش‌ كرده‌ است‌. تلفن‌ همراهش‌ را هم‌.
خانم‌ منشی‌ می‌آید و می‌گوید: «از وزارتخانه‌ زنگ‌ زده‌اند و كار مهمی‌ دارند.»
به‌ ناچار گوشی‌ را برمی‌دارد. دوست‌ صمیمی‌اش‌ است‌.
ـ نامه‌ را نوشتی‌؟
ـ دارم‌ می‌نویسم‌.
ـ اگر تا فردا نامه‌ را به‌ وزیر نرسانیم‌، پروژه‌ را می‌دهند به‌ كسی‌ دیگر. می‌فهمی‌! خیلیها دندان‌ تیز كرده‌اند برای‌ این‌ پروژه‌.
دلش‌ می‌خواهد بگوید: «به‌ جهنم‌!» اما نمی‌گوید.
ـ باشد. می‌نویسم‌.
ـ خیلی‌خوب‌. من‌ هم‌ سعی‌ می‌كنم‌ اینها را در آب‌ نمك‌ نگه‌دارم‌.
گوشی‌ را می‌گذارد و دوباره‌ به‌ اطرافش‌ نگاه‌ می‌كند. به‌ همه‌ چیز كه‌ سبز است‌. همه‌ چیز در حال‌ رشد است‌ جز خود او، كه‌ رو به‌ زوال‌ می‌رود.
دوباره‌ می‌نویسد؛ و دوباره‌ و دوباره‌. و باز همان‌ نقش‌ عجیب‌. شبیه‌ یك‌ فلش‌. شبیه‌ انگشت‌ سبابه‌، كه‌ به‌ سویی‌ نشانه‌ می‌رود. ولی‌ به‌ كجا؟
▪ دختر دانش‌آموز
سال‌ آخر دبیرستان‌ است‌. آخرین‌ روزهای‌ كلاس‌. اتمام‌ حجّت‌ معلمها با شاگردان‌؛ و آموزش‌ آخرین‌ شگردهای‌ موفقیت‌ در كنكور.
دختر به‌ تخته‌ نگاه‌ می‌كند كه‌ پر است‌ از اسم‌ شعرا و آثارشان‌؛ و اینكه‌ چطور می‌شود آنها را با رمزی‌ به‌ خاطر سپرد، تا به‌ محض‌ اینكه‌ به‌صورت‌ سؤال‌ چهارجوابه‌ می‌آید، بشود گزینه‌ صحیح‌ را پیدا كرد.
او، آبروی‌ مدرسه‌ است‌. آبروی‌ پدر و مادر. باید بهترین‌ رتبه‌ را در كنكور بیاورد، یا لااقل‌ یكی‌ از بهترینها باشد.
همیشه‌ همین‌طور بوده‌ است‌. بهترین‌. بهترین‌ در همه‌ چیز.
به‌ تخته‌ نگاه‌ می‌كند و فكر می‌كند اگر شاگرد اول‌ كنكور بشود، چه‌ خواهد شد. عكس‌ خود را در روزنامه‌ می‌بیند. بعد فكر می‌كند چرا عكس‌ بهتری‌ را برای‌ نام‌نویسی‌ نداده‌ است‌. می‌بیند كه‌ پدر و مادرش‌ پر در آورده‌اند، و تلفن‌ مرتّب‌ زنگ‌ می‌زند. بعد رفته‌ دانشگاه‌. بعد پزشك‌ شده‌ و یك‌ مطب‌ باز كرده‌ است‌، و مریضها از سر و كول‌ هم‌ بالا می‌روند.
به‌ خاطر آبروی‌ پدر و مادرش‌ به‌ رشته‌ تجربی‌ رفته‌ بود. درحالی‌كه‌ ترجیح‌ می‌داد به‌ رشته‌ علوم‌ انسانی‌ برود و بعد فلسفه‌ بخواند. همیشه‌ به‌ خاطر آبروی‌ پدر و مادر رفتار كرده‌ بود. همیشه‌. هیچ‌وقت‌ علاقه‌ای‌ به‌ پزشك‌ شدن‌ نداشت‌. هر وقت‌ می‌رفت‌ به‌ مطب‌ دكتر، نسبت‌ به‌ وسایل‌ پزشكی‌ احساس‌ بیگانگی‌ می‌كرد... حالا خود را می‌دید بعد از چندین‌ سال‌، كه‌ پزشك‌ شده‌، روپوش‌ سفید پوشیده‌ و گوشی‌ به‌ گردن‌ آویخته‌ است‌...
از پنجره‌ بیرون‌ را نگاه‌ می‌كند. آسمان‌، آبی‌ است‌، و فوجی‌ از پرندگان‌ در پروازند. در دل‌ می‌گوید: «خوش‌ به‌ حالشان‌!»
یك‌ پر می‌افتد روی‌ دفتر یادداشتش‌. پری‌ عجیب‌، با رنگهایی‌ متنوّع‌. پر را در دستهایش‌ می‌گیرد و می‌گذارد روی‌ دفترچه‌، و چندین‌ بار نوازشش‌ می‌كند. بعد حس‌ می‌كند از زمین‌ كنده‌ شده‌ است‌ ـ از كلاس‌ درس‌ ـ و به‌ سوی‌ پنجره‌ می‌رود. پر، چون‌ نیرویی‌ مرموز در وجود او رخنه‌ كرده‌ است‌.
▪ مرد عاشق‌
در خیابانهای‌ شهر سرگردان‌ است‌. شهر، به‌ نظرش‌ بیگانه‌ می‌آید. كاش‌ می‌شد دنیا با همهٔ‌ آدمها، با همهٔ‌ خیابانها و با همهٔ‌ ساختمانهایش‌، دود شود و به‌ هوا برود...
دنیا در چشمش‌ تنگ‌ است‌. چه‌ زندگی‌ بی‌مزه‌ای‌ است‌! دلش‌ می‌خواهد كره‌ زمین‌، جاذبه‌اش‌ را از دست‌ بدهد، و با همهٔ‌ كشورها و شهرها و آدمها، در خلا سرگردان‌ شود. مثل‌ او كه‌ سرگردان‌ مانده‌ بود. مثل‌ او كه‌ قوهٔ‌ جاذبه‌اش‌ را از دست‌ داده‌ بود.
پیرمردی‌ را در راه‌ دیده‌ بود كه‌ گفته‌ بود: «پسر جان‌، دنیا كه‌ به‌ آخر نرسیده‌!» ولی‌ پیرمرد اشتباه‌ می‌كرد. دنیا به‌ آخر رسیده‌ است‌. چون‌ امشب‌ قرار است‌ دختری‌ كه‌ او حتی‌ نتوانسته‌ بود پیام‌ عشقش‌ را بِهِش‌ برساند، عروسی‌ كند.
او همیشه‌ منتظر مانده‌ بود تا وضعش‌ خوب‌ شود و به‌ خواستگاری‌ دختر برود. اول‌ منتظر بود درسش‌ تمام‌ شود. بعد رفته‌ بود دنبال‌ كار. بعد در كشمكش‌ خرید خانه‌ بود؛ كه‌ هنوز هم‌ موفق‌ نشده‌ بود. می‌خواست‌ با دست‌ پر، به‌ خواستگاری‌ برود. همهٔ‌ عمرش‌ را دویده‌ بود و منتظر مانده‌ بود؛ و حالا می‌دید كه‌ معشوقه‌ نمی‌توانسته‌ مانند او انتظار بكشد، و با كسی‌ عروسی‌ می‌كند كه‌ همهٔ‌ این‌ چیزها را داشته‌ است‌. خوب‌، فرضاً هم‌ سنش‌ بالا باشد. شاید او هم‌ قبلاً دوندگیهایش‌ را كرده‌؛ و حالا زودتر به‌ مقصود رسیده‌ است‌!
انگار مسابقهٔ‌ دو است‌. همین‌ است‌ دیگر! دنیا محلّ برد و باخت‌ است‌. اما مرد عاشق‌، این‌ حرفها سرش‌ نمی‌شود. نفس‌ كشیدن‌ برایش‌ شكنجه‌ است‌، و زمان‌ برای‌ او به‌ كندی‌ می‌گذرد. چطور می‌تواند شب‌ را بخوابد، به‌ امید آنكه‌ صبحی‌ دیگر، از خواب‌ برخیزد. این‌ فكر ثابت‌، كه‌ امشب‌ عروسی‌ معشوقه‌ است‌، به‌ هر چیزی‌ كه‌ یادآور زیبایی‌ بود، رنگ‌ زشتی‌ داده‌ است‌. حتی‌ به‌ آسمان‌ و درختها و گلها.
ـ بهتر است‌ بروم‌ خارج‌ از كشور، تا دیگر آن‌ چیزهایی‌ را كه‌ خاطرات‌ گذشته‌ را تداعی‌ می‌كنند، نبینم‌. یا اینكه‌ خودكشی‌ كنم‌ و از این‌ عذاب‌ وحشتناك‌ خلاص‌ شوم‌. مرگ‌ یك‌ بار، شیون‌ هم‌ یك‌ بار. شاید هم‌ بهتر باشد صبر كنم‌، یا بروم‌ با یك‌ دوست‌ حرف‌ بزنم‌.
خوب‌، اینجا یك‌ كافی‌شاپ‌ است‌. فعلاً بد نیست‌ یك‌ قهوه‌ بخورم‌.
پیشخدمت‌ قهوه‌ را می‌گذارد روی‌ میز. مرد عاشق‌، سرش‌ را به‌ طرف‌ فنجان‌ خم‌ می‌كند.
ـ چه‌ عطر خوبی‌! كاش‌ در فنجان‌ قهوه‌ غرق‌ شوم‌؛ در عطر تلخ‌ و خوب‌ قهوه‌.
دوباره‌ به‌ فنجان‌ نگاه‌ می‌كند؛ به‌ دریای‌ قهوه‌ای‌ رنگ‌؛ و نقش‌ پری‌ را می‌بیند. نقشی‌ از خیال‌، كه‌ او را به‌ یاد قصه‌های‌ قدیمی‌ می‌اندازد. آدم‌ وقتی‌ این‌قدر غصه‌دار باشد، هر اتفاقی‌ ممكن‌ است‌ برایش‌ بیفتد. و دیوانه‌ شدن‌، ساده‌ترین‌ شكل‌ آن‌ است‌.
چشمها را می‌بندد و باز می‌كند، و پر، همچنان‌ هست‌. قهوه‌ را سر می‌كشد و به‌ ته‌ فنجان‌ نگاه‌ می‌كند. در ته‌ فنجان‌ و در رسوبات‌ قهوه‌، پر، همچنان‌ پیداست‌. پری‌ كه‌ اندازه‌ فنجان‌ نیست‌، بلكه‌ بزرگ‌تر است‌. تقریباً به‌ بزرگی‌ یك‌ آدم‌. و اشاره‌ دارد به‌ مرد عاشق‌.
جاده‌ای‌ است‌ بی‌انتها؛ و آدمهایی‌ كه‌ زمزمه‌كنان‌، چون‌ رودخانه‌ای‌، حركت‌ می‌كنند.
دختری‌ هفده‌ ساله‌، كه‌ با كفشهای‌ كتانی‌ سفیدش‌، سبك‌تر از بقیه‌ راه‌ می‌رود، طلایه‌دار جمع‌ است‌. پر زیبایی‌ را به‌ دست‌ دارد كه‌ آن‌ را مثل‌ پرچمی‌ در اهتزاز نگه‌ داشته‌ است‌. به‌ دنبال‌ او، نقاشی‌ كه‌ قلم‌مو به‌ دست‌ دارد، و مردی‌ با لباس‌ سبز، و زنی‌ كه‌ هنوز كفگیر به‌ دست‌ دارد، و نیز مردی‌ جوان‌ كه‌ دست‌ روی‌ قلب‌ شكسته‌اش‌ گذاشته‌ است‌، حركت‌ می‌كنند.
هنگامهٔ‌ سفر است‌؛ و آنها كه‌ از دور به‌ جاده‌ نگاه‌ می‌كنند، مجموعهٔ‌ آدمها را به‌ شكل‌ پر سیمرغ‌ می‌بینند...
منیژه آرمین
منبع : سایت سیمرغ


همچنین مشاهده کنید