سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


از صبح تا شب، از این بیمارستان تا آن بیمارستان


از صبح تا شب، از این بیمارستان تا آن بیمارستان
▪ پنج شنبه ۲۷ تیر، ساعت ۱۲ شب
اون لحظه خیلی خوشحال بودم، به امیر قادری اس ام اس زدم:
رفقای قدیمی دلِ ما پیرمردها رو بدست آوردن [تو حال و هوای اساتید موسیقی که آلبوم دادن و تو این هفته بدستم رسید... از Ritchie Blackmore بگیر تا Def Leppard حالا Judas Priest به کنار حتی یادمه به داداشم هم گفتم زنده یاد کِرت هم خوشحالمون کرد، یه آلبوم جدید ازش بدستم رسیده در حدِ اجراهای استودیویی و ...] خلاصه که حال خوبی داشتم... .
"همون ساعت همون لحظه سعادت آباد، میدان کاج خیابان سرو شرقی بیمارستانِ پارسیان..."
یه ماشین با سرعت زیاد جلوی بیمارستان پارسیان توقف می کنه...
خسرو شکیبایی که حال خوبی نداره رو به بیمارستان منتقل می کنن...
ظاهراً کبد استاد عفونت شدید کرده...
...
هیچ کس از این موضوع خبر نداره، همه یا تو گیر و دار سفر هستن یا تعطیلات آخر هفته... شاید هم تو این بی برقی و....
چیزی که هست همه مون بی خبریم.
▪ جمعه ۲۸ تیر، تقریباً ساعت ۹
تازه از خواب بیدار شدم... یکی دو ساعتی بیشتر نخوابیده بودم، تا خود صبح در گیر موسیقی و....
هنوز نمی دونستیم که یه مَرد، گوشه ای از این شهرِ شلوغِ پر دودِ روزِش تاریک، تو فاصله چند ساعت پیش داشته با مرگ دست و پنجه نرم می کرده...
به خودم می آم و می بینم یه جمله سؤالی رو یکی از بچه ها بِهم اس ام اس کرده:
- ایمان خسرو شکیبایی مُرد؟ امروز صبح؟
داداشم داشت کانال ۶ اخبار گوش می داد، گفتم فک کنم خسرو شکیبایی هم رفت... گفت بی خیال، تلویزیون خبری نیست...
امیر قادری در دسترس نیست... گفته بود به‌ام داره میره سفر و احتمالاَ تو راه و... امیر پوریا رو می گیرم، می گم:
-خسرو مُرد؟
بِه‌ام می گه:
-آره مُرد... خاطره گویی بی همتا مُرد...
...
دیوونه شدم، دیگه خوب نبودم، اصلاً...
یاد "حمید هامون" می آد جلو چشم...
فیلم "خط قرمز" که یادمه یه سال با چه مکافاتی گیرِش آوردم و کادوی تولد دادم به داداشم هنوز رو کمد بود و چشم بهِش افتاد...
تلویزیون خبری نبود،
به هرکسی که تونِستم خبر دادم، مطمئن بودم تلویزیون هنوز خواب بود... اونا هیچ وقت اسطوره هاشون رو سرِ موقع دوست نداشتن....
موج اس ام اس و زنگ سرازیر شد....
یاد موقعی اُفتادم که "فرهاد" مُرد سال ۸۱، تو یه تابستون داغ ... یا "سید بَرِت" –کسی که عاشق اش بودم- یا خیلی آدم های دیگه...
می دویدم تو خیابون و تا خودِ شب فقط راه می رفتم و فرداش تمام روزنامه ها رو از دکه سر کوچه می خریدم ...
▪ جمعه ۲۸ تیر، ساعت ۱۰
به داداشم می گم پاشو بریم، دست و پا شکسته فهمیده بودم بیمارستان پارس یا پارسیان استاد رو برده بودن...
بیمارستان پارس، تو بلوار کشاورز بود...
-مامانم میگه کجا ؟
داداشم بهِش یه چیزایی میگه...
با احسان سوار یه اتوبوس می شیم، خیابون ولیعصر رو تو خطِ ویژه صاف می ریم بالا تا خودِ میدون ولیعصر...
بدو بدو می ریم طرفِ بیمارستان پارس...
▪ جمعه ۲۸ تیر، ساعت حدوداً ۱۰:۳۰
جلویِ بیمارستان پارس هستیم، خبری نیست، پرنده پر نمی زنه ...
خدا، یعنی می شه شایعه باشه؟
جلو می رم و از خدماتیِ بیمارستان [که خوِدش و لباس هاش پوسیده بودن و داشت سیگار می کشید و خسته بود] می پُرسم، یه بازیگر... خسرو شکیبایی رو نیاوردن اینجا؟
میگه:
-نه؛ نه آقا کسی رو نیاوردن اینجا.
گفتم همین یه ساختمونه این جا... گفت:
-آره، آقا خودم مسئولِ سرد خونه ام ... اگه کسی رو آورده بودن ما می فهمیدیم ... همین دیروز داداشِ ... رو آورده بودن این جا ... نه اگه کسی بیاد می پیچیه...
اومدم تو خودِ بلوار یکم فکر کردم... یعنی می تونِست هنوز یه شایعه باشه؟ یه دفعه بیمارستان پارسیان مثه بمب تو سَرم صدا کرد ...
...
یه ماشین گرفتیم و رفتیم سمت سعادت آباد... به احسان گفتم یه رفیق اونجا داشتی آمار بیمارستان رو بگیر و ...
پل مدیریت پیاده شدیم، آرمان دوستِ احسان منتظرِ ما بود سریع سوار شدیم و جَنگی میدونِ کاج و سروشرقی و بیمارستان ...
▪ جمعه ۲۸ تیر، ساعت ۱۱ نشده بود
اون جا هم خلوت بود، اصلاً کسی نبود ... "خشایار اعتمادی" داشت از پله ها پایین می رفت.
دیگه شکی نداشتم، با بچه ها رفتیم تو و قسمتِ پذیرش [جای شیکی بود همه کِراوات زده و اتو کشیده، درست عکسِ چیزی که تو بیمارستان پارس دیدم، معلوم بود اولین آدم های عادی بودیم که اومدیم خبر بگیریم، تو گوشِ هم پچ پچ می کردن...] می پرسم:
-خسرو شکیبایی رو اینجا آوردن ؟ مُرده ؟
خیلی آروم گفت :
بله، ایشون مرحوم شدند، دیشب ساعت ۱۲ [همون موقعی که هیچکس خبر نداشت، مطمئن تر از همه اونایی که می‌دونم چند ساعت بعد اطلاعیه هاشون تلویزیون رو پُر می کنه...] آوردنشون... عفونت شدیدِ کبد داشتن... ساعتِ ۷ صبح فوت شدن ...
[...]
اومدن بیرون، جلوم ساختمونِ بیمارستان بود... تمامِ نگاهم به اون بود...
خسرو، دیگه پیشِ ما نبود،
یادِ، مصاحبه شب یلدای سالِ پیش تو کانال یک افتادم که خیلی شکسته شده بود و مریض ... اما شیرین...
اختتامیه فجر ۸۶ جلوی چشام میاد... اونجا بودم...
خسرو کنارِ دیوار وایساده بود تا خلوت بشه و بِره، سیگار می کشید ....
بچه هاش اومدن دنبالش، مردم بهِش می گفتن :
-خسرو حقِ ات رو خوردن ... حقِ تو بود....
استاد قبل از اینکه سوار بِشه، آروم و با اون لحن و صدای زیبای خودِش گفت :
- تا رادان هست که کسی به ما سیمرغ نمی ده...
....
▪ جمعه ۲۸ تیر، دیگه گذشتِ زمان اهمیت نداره...
تو اتوبان هستیم و آرمان برام یه شاهکار از جیم موریسون رو می ذاره که عاشق اش ام ...
انگار قرار نیست یاد بگیریم، و همیشه فراموش می کنیم...
یادِ این می افتم که خسرو هم چه مظلوم رفت...
باز می گم دمِ ما و خشایار اعتمادی گرم...
اومدم خونه، خسته ام ... کامپیوتر رو روشن می کنم و "مصاحبه ناصر تقوایی با شاملو" رو باز می کنم و این تیکه اش رو برای چندمین بار :
[... خندید و آن چنان که تو گفتی من نیستم مخاطبِ او
گفت : می دانم... این جور وقت هاست که مرگ ذِلّه، در نهایتِ نفرت از پوچیِ وظیفه شرم آورش، ملال احساس می کند
...]
مادرم شعرِ فروغ رو برام می خونه :
[...
دیگر تمام شد...
همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد...
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
...]
زدم بیرون و "THE SEVERED GARDEN" شاهکارِ جیم موریسون تو گوشم ...
من بودم و خیابون و یادِ خسرو شکیبایی ... .
ایمان بیات‌فر
منبع : سایت خبری ـ تحلیلی سینمای ما


همچنین مشاهده کنید