پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

کمال خرازی; وزیری که مترجم شد


کمال خرازی; وزیری که مترجم شد
کمال خرازی وزیرخارجه پیشین ایران این روزها فقط مسوولیت شورای روابط خارجی جمهوری اسلامی را بر عهده ندارد. استاد علوم تربیتی دانشکده روانشناسی دانشگاه تهران که دلیل کناره گیری و سکوت اش در قبال مسائل دیپلماتیک را رسیدگی بیشتر به درس و دانشگاه عنوان می کند، بار دیگر در زمینه مورد علاقه اش یعنی روانشناسی دست به ترجمه کتابی از هوارد گاردنر استاد دانشگاههاروارد در آمریکا زده که عنوان تغییر ذهنها را دارد.
ناظم اسبق مدرسه علوی تهران در مقدمه کتابش می نویسد که کتاب تغییر ذهنها: هنر و علم تغییر ذهن خود و دیگران که توسط یکی از دانشمندان برجسته علوم شناختی، دکتر هوارد گاردنر استاد دانشگاه هاروارد به رشته تحریر در آمده است خواننده را با استناد به یافتههای جدید علوم شناختی با اسرار ذهن آشنا ساخته، دریچه های جدید را به سوی او برای درک پدیده تغییر ذهن، ابعاد مختلف آن و نحوه تاثیر گذاری بر آن می گشاید.
علوم شناختی که تنها چند دهه از پیدایش آن می گذرد پیشرفتهای چشمگیری را در زمینه شناخت مغز و کارکردهای آن به ارمغان آورده است. علوم شناختی مرکب از رشتههای عصب شناسی، روان شناسی، زبان شناسی، هوش مصنوعی و فلسفه ذهن، از زوایای مختلف فعالیتهای انسان، اعم از پزشکی، آموزش و پرورش، سیاست، تجارت و حتی جنگ و دفاع را تحت تاثیر قرار داده است.
کتاب تغییر دهنها به موارد زیادی از تغییر ذهن در دنیای سیاست، اخلاق، اقتصاد، آموزش و پرورش و کسب و کار اشاره دارد و می تواند برای خوانندگان با هر سابقه و سلیقهای مفید باشد و در زندگی شخصی و اجتماعی و فعالیتهای روزمره شان مورد استفاده قرار گیرد.
کتاب شامل ۱۰ فصل است که به موضوع تغییر ذهن در میان افراد یک طبقه اجتماعی و سیاسی و موشکافی عالمانه تغییرات ذهنی می پردازد.
برای آشنایی بیشتر با این موضوع از فصل نهم کتاب که عنوان «تغییر ذهن خود» دارد بخش مربوط به تغییرات ذهنی جرج دبلیو بوش رئیسجمهور آمریکا را می آوریم.
● رییس جمهور جرج دبلیو بوش: تغییر ذهنی در واشنگتن
جرج دبلیو بوش با آن که در آغاز فردی عیاش و بیهدف و بی انگیزه بود در طول دهه ۱۹۹۰ پیوسته در مراتب تجاری و سیاسی ارتقا یافت و به سرعت به فکر ریاست جمهوری افتاد. بعد از آن که پدرش در انتخابات دور دوم ریاست جمهوری در سال ۱۹۹۲ از بیل کلینتن شکست خورد، بوش جوان مصمم شد در پیگیری انتخابات ودر صورت انتخاب شدن در دوره ریاست جمهوری اش اشتباه مشابهی را تکرار نکند. بوش پس از انتخاباتی که پایانی غیرعادی داشت و تنشهای بعد از آن زخمهای زیادی را بر پیکر ملت برجای گذاشت، در ژانویه ۲۰۰۱ برای ریاست جمهوری سوگند خورد.
حتی در نزدیک ترین تحسین کنندگان بوش تصدیق می کنند که او برای تجملات ریاست جمهوری آماده تر بود تا برای اتخاذ تصمیمات دشوار به ویژه، در سطح بین المللی- که ناچار بود به زودی با آنها مواجه شود. مصاحبهها و کنفرانسهای مطبوعاتی بوش آشکار ساخته بود که او از بسیاری از مسائل ناآگاه است. پیترکینگ، نماینده کنگره از نیویورک، پس از ملاقات با بوش در ژوئن ۲۰۰۱ گفت: «او تظاهر به گفت وگو می کرد. فقط دو سه نکته برای صحبت در سر داشت همین و بس.» سناتور باب گراهام از فلوریدا نیز می گفت: «او به طور خاص با مسائل درگیر نمیشد. گرایش و توانایی تمرکز بر مسائلی را داشت که از پیش در قالب اولویتهایی مشخص ساخته بود و موضوعاتی را که برای او اولویت نداشت کنار می گذاشت. این ممکن است به نظر بعضیها فقدان کنجکاوی تلقی شود.» یکی از سناتورهای قدرتمند جمهوری خواه، چاک هیگل از نبراسکا نیز چنین اظهار داشت: «بوش با کم ترین سابقه در سیاست خارجی به کاخ ریاست جمهوری وارد شد... وخیلی زود به بن بست رسید.»
وقتی از سیاست داخلی از او سوال شد، بوش حرف مهم چندانی برای گفتن نداشت; او بیش تر در باره نیاز به کاهش مالیات و کاهش هزینههای دولت در جبهه داخلی صحبت می کرد. او بیش از هر چیز از این نظر معروف بود که فرصتهای آموزشی را برای جوانان محروم تکزاس بهبود بخشیده است و قصد داشت همین پیشرفت را در مقیاس ملی محقق سازد. در زمینه سیاست خارجی دور خود را پر از مشاورینی کرد که عمدتا در دوره پدرش خدمت کرده بودند. گروه بوش که به ناهماهنگیهای سیاست خارجی کلینتن انتقاد داشت، خواستار تمرکز کمتر بر امور خارجی بود: ارتشی قدرتمند، اجتناب از درگیری با سرزمین هایی که در امنیت ایالات متحده نقش حیاتی ندارند، تحقیر شعار «ملت سازی» و «سیاست روز» که به حقوق بشر اهمیت کمتری می داد و به جای آن خواستار گسترش رابطه با چین، روسیه، ژاپن و اروپا براساس منافع اقتصادی بود.
سیاست خارجی بوش نشان داد که با دولتهای اخیر وابسته به هر دو حزب فاصله زیادی دارد و قاطعانه یک جانبه گر است: بوش علاقه چندانی به کار با سایر کشورها نشان نمی داد و از پیمان کیوتو در باره استفاده از انرژی و معاهده ضدموشک های بالستیک با شوروی بیزار بود. در بهار و تابستان سال ۲۰۰۱ اغلب تحلیلگران - چه حامی و چه منتقد - با این توصیفهای فوق موافق بودند، گرچه شاید افعال و صفاتی را به کار می بردند که ظرفیتهای متفاوتی داشت.
این تصویر کلی در دوره پس از ۱۱ سپتامبر تغییر کرده، روز ننگینی که تروریستهای شبکه القاعده هواپیماهای جت بزرگ را به برجهای دوقلوی مرکز تجارت جهانی در مرکز منهتن و پنتاگون در خارج از واشنگتن کوبیدند. معمولا فکر می کنیم جوانها به راحتی ذهن خود را تغییر می دهند و افراد مسن در راه خود ثابت قدماند. بوش در سپتامبر ۲۰۰۱ پنجاه و پنج سال داشت - براساس بسیاری از محاسبات (گرچه اینها دیگر محاسبات خود من نیست !) بیش تر از آن که جوان محسوب شود، پیر محسوب می شد.
با آن که در مقایسه با سنین بیست و سی سالگی اش رشد قابل توجهی را در بلوغ شخصی خود نشان داده بود، چندان تمایلی به آگاهی از جزئیات یا تفکر درباره روندهای گسترده صحنه بین المللی نداشت و ظرفیت بالایی نیز برای تغییر ذهن در زمینه مسائل عمده سیاسی از خود نشان نداده بود. آدم احساس می کرد که او به پیروی از توصیههای گروه پشت پرده و به هنگام تردید، مشورت با پدر مطلع و ذاتا میانه روی خویش قانع است.
اما در ماههای پس از صبح ۱۱ سپتامبر، برای ناظران آشکار بود که بوش تغییر کرده است. وقتی او در آخر آن روز به کاخ سفید بازگشت ماموریت جدید و اصیلی داشت: او در مقام رییس جمهور ایالات متحده مصمم بود هر کاری را برای ریشه کن کردن شبکههای تروریستی انجام دهد و جلوی تکرار چنین اعمالی را بگیرد.
او در آن روز به همکاران خود چنین گفت: «ما در حال جنگ هستیم. بچهها، این چیزی است که ما برای آن حقوق دریافت می کنیم.» تمام حواس او بر این کار متمرکز بود. مصمم بود. او در زمینه سیاست خارجی آگاهی بیشتری کسب کرد. با رهبرانی ارتباط شخصی برقرار کرد که تا آن زمان نامشان را درست نمی دانست. منتقدان او ارزیابیهای قبلی خود را پس گرفتند. سناتور گراهام می گفت: «من از میزان اطلاعات دقیقی که او دارد شگفت زده شدم»; به گفته کینگز، نماینده کنگره: «اگر او بداند راجع به چه چیز صحبت می کند، وقت می گذارد، نشان می دهد که به آن اهمیت می دهد و علاقمند است برای آن بجنگد، همراهی کردن با او آسان تر است»; و سناتورهیگل می گفت بوش «راه خود را یافت».
از یک جانبه گرا به چند جانبه گرا بدل شد و از انزواگرایی درآمد و جهانینگر شد. رهبری که نمی خواست در سایر کشورها گرفتار شود، تمایل پیدا کرد در افغانستان، هند و پاکستان و خاورمیانه درگیر شود و نیروهای نظامی خود را در بالکان حفظ کند و از همه مهمتر، مسوولیت جنگی تمام عیار را در عراق برعهده گیرد.
بوش دیدگاههای خود را در سایر زمینههای مسبوق به سابقه نیز تغییر داد: برای مثال، نیاز به اصلاحات کلی و ضرورت تاسیس وزارت امنیت داخلی.
بوش انرژی خود را مصروف ساختن نوعی ائتلافی کرد که پدرش ۱۰ سال پیش برای جنگ خلیجفارس تشکیل داده بود; او جنگی را برای سلب قدرت از طالبان در افغانستان دنبال کرد، پیگرد القاعده را با استفاده از همه ابزارهای موجود، اعم از مالی، نظامی و تجسسی ادامه داد; و جنگ چند ملیتی علیه عراق را رهبری کرد- گرچه نهایتا چندین کشور عمده و بیشتر مردم دنیا با آن به مخالفت برخاستند; آن گاه درجریان ماههای مخاطره آمیز پس از جنگ به سازمان ملل متحد بازگشت. بوش که از آن پس دیگر تمایلی به یک جانبهگرایی نداشت; با پشتکار برای حفظ پیوند خود با رهبران همه کشورهای علاقمند به مشارکت در مبارزه با تروریسم تلاش کرد.
براساس همه گزارشها، بوش دیگر احساس هدفمندی جدیدی داشت، از پایگاه دانشی برخوردار بود که آن را در گذشته به نمایش گذاشته بود; به جای برنامه ریزی راهبردی برای پیروزی در انتخابات، دیگر در پی این بود که از اهرمهای حکومت برای رسیدن به اهداف سیاسی خاص استفاده کند. همان طور که یکی از ناظران اظهار داشته است: «حوادث نیات را آشکار می سازد، نه ایدئولوژی. درست همان طور که بیل کلینتن با این تصمیم به کاخ سفید آمد که بر مسائل داخلی متمرکز شود، بوش وعده درگیری کمتر و فروتنی بیش تر در روابط خارجی را داد.
اما چشمگیرترین اثر آن سال، گسترش چشمگیر درگیریهای خارجی آمریکا بود. ما نیروهای نظامی و مخفی به کشورهای جدید اعزام کرده ایم، متحدان جدیدی یافته ایم، در مناطق جدیدی پایگاههای نظامی تاسیس کرده ایم، در تعارضات تازه ای وارد شده ایم. «ناظر دیگر گفته است: «اینک آشکار است که رییس جمهور بوش که زمانی از انزواگرایی می ترسید ساخت مجدد جهانی را در دستور کار خود دارد که از نظر جاه طلبی، گستره و آرمان گرایی رقیب جهان هری ترومن و وودرو ویلسن است.»
بعضیها ذهن خود را تغییر می دهند چون چنین می خواهند; بعضی دیگر بدان دلیل ذهنی شان را تغییر می دهند که مجبورند. این بیاحترامی به رییسجمهور بوش نیست که بگوییم تغییرذهن او ابتکار خودش نبود. اگر سخن قدیمی شکسپیر را در قالب جملات دیگری بیان کنیم; «جرج بوش تغییر دهنده ذهن متولد نشده بود; تغییر ذهن به زور به او تحمیل شد.» آنچه پیشبینی نمی شد این بود که بوش آماده این موقعیت باشد.
البته به تفصیل نمی دانیم در سر بوش چه گذشته است. او ذاتا شخصی درون نگر نیست و به هیچ وجه مایل نبود دروننگری خود را با روزنامهنگاران بیقید در میان بگذارد، چه رسد به روانشناسان که اصلا در اطرافش حضور ندارند. در عین حال، به شدت احساس می کنم که بوش حتما با دیگران و نیز با خودش گفتوگوهای بسیاری کرده است.
رییسجمهور ایالات متحده، پرقدرت ترین کشور در حافظه بشر، با همه فرق دارد. او در مشورت با هر کسی که بخواهد آزاد است. ولی در نهایت، به ویژه وقتی نظرات متفاوتی وجود دارد، نمیتواند گناه را به گردن دیگران بیندازد.
ممکن است کسی به نظردیگران تغییر ذهن داده باشد، ولی خودش احساس کند که ذهنش تغییر نکرده است. اعتقاد به ثبات ضرورت اعتقاد به این که ذهن فرد ثابت مانده است می تواند انگیزه نیرومندی برای استواری باشد، به ویژه وقتی که فرد منصب دولتی دارد. سیاستمداران ایالات متحده از این که تغییر ذهنی خود را اعلام کنند نفرت دارند، مبادا که در چشم دیگران ضعیف یا بی ثبات به نظر می رسند. دیوید بروکز می گوید: «بوش برای تسلط یافتن دست به هر کاری می زند و اعضای ارشد دولت او این توانایی را دارند که به اشتباهات خود صادقانه نگاه کنند، ولی شما هیچ وقت نمی توانید یکی از ایشان را پیدا کنید که علنا اعتراف کند که مرتکب اشتباهی شده است.»
با این همه، حداقل نظر من این است که بوش در زمینه هدف ریاست جمهوریاش ذهن خود را تغییر داده است. همچنین فکر می کنم بوش درباره رسالت زندگی خویش، رابطه ایالات متحده با سایر کشورها، ضرورت درگیر شدن در نقاط آشفته جهان از جمله نقاطی که درباره آنها کم می داند و شانس موفقیت او کم است، اهمیت اعلام رسالت ملی آمریکا در قبال مردم داخل و خارج; خطرات ناشی از تروریسم، نیاز به اجماع دو حزب بر سر برخی از مسائل کلیدی و اهمیت نهادهای دولتی قدرتمند، با مدیریت خوب و از نظر اطلاعاتی یکپارچه، از وزارت امنیت داخلی جدید گرفته تا دستگاههای اطلاعاتی و اداره قدیمی مهاجرت، نیز ذهنش را تغییر داده است.
در واقع، همان طور که در مجله بیزنس ویک گزارش شده است: «در طول دوازده ماه گذشته، آمریکا بالاترین درصد افزایش هزینههای دفاع ملی را نسبت به تولید ناخالص داخلی از سال ۱۹۸۲ تاکنون داشته است. در این مدت، آمریکا شاهد بیشترین مقررات، بیشترین قوانین و بیشترین مداخله دولت نسبت به هر زمان دیگری از اواخر دهه ۱۹۷۰ به بعد، بوده است.» نمیشود تصور کرد که اگر بوش ذهن خود را درباره مسائل عمده تغییر نداده بود، چگونه ممکن بود چنین روندی اقتصادی اتفاق افتد.
جرج بوش هر نقطه ضعفی هم که داشته باشد به نظر می رسد از اولین سالهای زندگی در چیزی که من آن را هوش میان - فردی - بخشی از ابزار فکری ما که در درک و برانگیختن افراد دیگر دخیل است- می نامم مهارت داشته است.
او مردم را دوست دارد و به این که با آنها آشنا شود افتخار می کند. شاید در دانشگاه دانشجوی معمولیای بود، ولی در دوست یابی و شاگردی دیگران مهارت داشت. (در واقع، فکر می کنم که شاید دشواری یادگیری خواندن و سایر حوزههای زبان شناختی بوش جوان و اجتماعی را به تقویت مهارتهای شخصی اش واداشت).
او در دوران کالج، دانشکده بازرگانی، دوران عیاشی و در جریان فعالیتهای بازرگانی خویش که طی آن موفقیتهای مختلفی کسب کرد، به تقویت این مهارتها ادامه داد. حتی کسانی که او را از نظر فکری جذاب نمییافتند شخصا دوستش داشتند و تحتتاثیر مهارت او در رسیدن به توافق با سایرین و ایجاد آرامش برای دیگران قرار می گرفتند.
بوش نیز همانند سایر افرادی که در روابط میان فردی مهارت دارند (گروهی که بیش تر روسای جمهور آمریکا را شامل می شود) به توانایی خویش در توافق با رهبران خارجی و اقناع آنها برای کار مشترکی اعتماد داشتند. خود او گفته است: «بسیاری از این رهبران به این جا می آیند تا بنشینند و با من ملاقات کنند. فکر می کنم برای آنها مهم است که در چشم من نگاه کنند. بسیاری از این رهبران دارای همان توانایی ذاتی ای هستند که من فکر می کنم از آن برخوردارم، یعنی می توانند ذهن مردم را بخوانند.»
تمام این حرفها برای این است که بگوییم هوش میان - فردی بوش سالهای طولانی در موقعیتهای گوناگون به خوبی به او کمک کرده است. اما نظر من این است که او بعد از ۱۱سپتامبر به تعمیق هوش میان - فردی خود نیز پرداخت - تغییر ذهنی ای که با ورود او به عرصه ناشناخته سیاست و نظامی گری ضروری بود.
درک هوش میان - فردی و نوشتن در باره آن دشوار است. هوش درون - فردی در اصل شامل این عناصر است: دانش عملی کافی در باره خود و این که کیست، نقاط قوت و ضعفش چیست، اهدافش کدام است و چگونه می تواند به آنها برسد; چگونه می تواند به موفقیت دست یابد و چگونه از واکنشهای خود نسبت به رویدادها درس می گیرد، فارغ از این که نتیجه آنها چه باشد- به طور خلاصه، داشتن بازنمودهای ذهنی نسبتا درست از خود در مقام انسان، چه به تنهایی و چه با دیگران و توان اعمال نظارت و در صورت لزوم ایجاد تغییر در آن باز نمودهای ذهنی. من در مقام ناظری بیرونی و در حالی که با بسیاری از سیاستهای او موافق نیستم، می توانم بگویم که هوش درون - فردی بوش در دروه سیاست جمهوری اش به طور قابل توجهی رشد کرده است.
ما می توانیم ذهن کسانی را که به آنها نزدیکیم تغییر دهیم و آنها نیز می توانند ذهن ما را تغییر دهند. به هر صورت، عامل یا محرک این تغییر هر چه باشد، نهایتا ما باید مسوول تغییر ذهن خود باشیم. هنگام چنین تغییرات شدیدی، توانایی فرد در آگاه شدن از آن چه در ذهنش می گذرد بسیار مهم است.
قبول دارم که بوش که ذاتا فردی درون نگر نیست- توانست ذهن خود و ظرفیت آن را برای تغییر بشناسد، به شیوه ای که نه او و نه فرد دیگری نمی توانست قبل از حوادث بسیار واقعی ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ پیش بینی کند.
او بیش تر محتوای ذهن خود - باورش در باره نظام جهانی - را و نیز برخی از قالبهای آن- روش کسب اطلاعات، کنار هم گذاشتن آنها و تصمیم گیری را تغییر داد. بوش نمونه ای جذاب است که نشان می دهد چگونه رویدادی قدرتمند می تواند موجب فرایند «چرخش» شود. الان که این کتاب را در آخرین ماههای سال ۲۰۰۳ می نویسم، گمان می کنم که رویدادهای بعدی دوران ریاست جمهوری او نیز همچنان بر چارچوبها و قالبهای ذهنی اش تاثیر بگذارند.
احتمالا تغییر ذهن در حوزههایی که برای مردم معنادارتر است حوزههای ارزشمند سیاست، علم و دین چشمگیرتر است. ما با توجه به این که در این حوزههای «بحثانگیز» چه چیزی تغییر می کند و چه چیزی ثابت می ماند بینش لازم درباره نحوه تغییر ذهن افراد را پیدا می کنیم. بگذارید به مثال دیگری از سیاست بپردازیم، مثالی که در آن سه- «re» استدلال، بازآوایی و رویدادهای جهان واقع نقش بزرگی را در تغییر چشمگیر ذهن فرد بازی کردند.
منبع : دیپلماسی ایرانی