چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

دو پرستو، یک پرواز


دو پرستو، یک پرواز
یکی بود، یکی نبود نه، نه یکی نه، دو تا بودند، دو تا یار، دو کبوتر، هر دو عاشق پرواز و به یادمان آوردند و در یادمان ماندگار شدند که «پرواز را باید به خاطر سپرد» چون «پرنده رفتنی» است و به خاطر سپردیم، پرواز را و پرنده ها را هرچند پرکشیدند و رفتند، اول «محمدابراهیم شریفی» رفت همو که چریک پیرش می شناختند و جبهه به نام او با احترام برمی خاست. اویی که در روستای «قلعه سرخ» تربت جام چشم به جهان گشود، در طول دوران جهاد قلعه های زیادی را فتح کرد و سرانجامی سرخ یافت. سرخ مثل شهادت، مثل لبخند شهید، مثل خود شریفی اما او اگرچه اول پرواز کرد، اما تنها نرفت. بلکه وصیت کرد تا پیکرش را نگه دارند تا هم پروازش هم برسد و او کسی نبود جز «سیدعلی ابراهیمی»، جوانمردی که لبخندهایش از قند فریمان هم شیرین تر بود، هرچند او در ١٤ سالگی از فریمان به همسایگی خورشید هشتم پرکشید و از این منبع فیض آن قدر نور نوشید که خود هم شد «مردی از جنس نور، از جنس باران، به رنگ سرخ شهادت» به رنگ شریفی ... اما سرانجام این قصه، پرواز دو کبوتر بود در عملیات کربلای پنج با این شرح که: ساعت ٨ شب بود که فرماندهی لشکر ٢١ امام رضا (ع) با بی سیم به بابانظر گفت شریفی دارد می آید. شما برای استراحت برگردید. ابراهیمی و بابانظر تو سنگر بودند که سر و صدای شریفی بلند شد: کجاست این مرد که هر چه صدا می زنم جواب نمی دهد.
ببخشید دنبال کسی می گردید؟
ها! گم شده ام.
بفرمایید داخل. این جا نشسته و منتظر شماست.
بعد هم بابا و ابراهیمی رفتند و با شریفی روبوسی کردند.شریفی گفت: شما برو عقب، اما این شب آخری هوای مرا داشته باش.
یعنی چه؟ شب آخری دیگر چه صیغه ای است.
همین که گفتم. حتی خوابش را هم دیده ام. وقتی می آمدم، به فرمانده لشکر هم گفتم.
سید علی تا این را شنید، گفت: حالا که گفتی بگذار بگویم من هم خواب دیدم. بابانظر که نگران شده بود. زد به شوخی و متلک. بعدش هم گفت: بفرما! شما هم خوابتان را بگویید. چرتکه که نمی اندازد. پولی هم که نمی گیرد.
گوش کن بابانظر. به جان همین چریک پیر خواب دیدم که در عملیات خوب جنگیدم. آمدم نزد شما و فرمانده لشگر. ایشان نامه ای داد به شما. بعدش شما نامه را دادید به من و گفتید برو سوریه، زیارت قبر حضرت زینب(س). من هم راه افتادم که بروم. دیدم خانمی با لباس های سبز روبنددار آمد و گفت که سید کجا می خواهی بروی؟ گفتم می خواهم بروم زیارت مرقد حضرت زینب(س). گفت شما زحمت نکشید، ما آمدیم خدمت شما. حالا تعبیر خواب من چه می شود، حاجی بابا؟ من چه می دانم که تعبیر خواب تو چیست. خب شریفی، آمدی تا من بروم استراحت کنم، درست است؟
از سر شب داری می جنگی، برو و صبح بیا و ببین من چه کرده ام.
سیدعلی پرید میان حرف شریفی و گفت: پس من همراه بابانظر می روم و صبح برمی گردم.
حالا تو هم بابانظر شناس شدی برای من؟!
چهار سال معاون شما بودم. می خواهم چند عملیات هم در کنار بابا باشم.برو و همیشه همراه بابانظر باش چون دیگر شریفی را نمی بینی.
بابانظر و سید علی راه افتادند. چند قدمی که رفتند، متوجه شدند که یکی پشت سرشان است. برگشتند. شریفی بود. گفت: یعنی همین طوری دارید می روید. بابانظر گفت: خوب می رویم تا در قرارگاه چند ساعتی استراحت کنیم.
شریفی گفت: بیایید خداحافظی کنیم.
چند بار این کار تکرار شد. آخر سر بابانظر که بغض کرده بود، گفت: من دیگر به قرارگاه برنمی گردم.نه بروید شما بعد از شریفی کار سختی دارید.راه افتادند چند دقیقه ای نگذشت که بابانظر صدایی شنید. به سیدعلی گفت: مرا باز صدا می زند.
شما هم خیالاتی شدید.
ناگهان صدای بی سیم چی شریفی را شنیدند: حاج آقا، حاج بابا. شریفی شهید شد. نفهمیدند چطوری به شریفی رسیدند. عجیب بود. انگار شریفی سال ها در خواب سیر می کرد. جنازه اش را گذاشتند توی آمبولانس. سیدعلی رو به بابانظر کرد و گفت: یکی باید بماند. من هستم، شما بروید. خیالت هم راحت باشد.
بابانظر وقتی به قرارگاه رسید، همه زدند زیر گریه. دیگر همه چیز برایش تمام شده بود. از خستگی همان جا جلوی در خوابش برد. در خواب شریفی را مثل همیشه سرحال و قبراق دید. شریفی به بابانظر گفت: من دیشب شهید شدم. سیدعلی هم صبح شهید می شود. سفارش کن جنازه مرا دفن نکنند تا جنازه او هم برسد. بعد ما را کنار هم دفن کنند. ما سال های سال کنار هم بودیم، بگذار آن جا هم با هم باشیم.بابانظر از خواب پرید. اذان صبح بود. موضوع را با فرمانده لشکر در میان گذاشتند. فرمانده گفت: چشم. الان با مشهد تماس می گیریم تا حتما این کار را بکنند.
و ... موشک بالگرد کسی را زنده نگذاشته بود. سیدعلی از کمر دو نیم شده بود. او را به هر زحمتی بود، لای پتو پیچیدند. بابانظر نفهمید چطور چایش را خورد. سوار موتور شد و چشم بر هم زدنی، خودش را رساند به جنازه سیدعلی. او را داخل آمبولانس گذاشتند. بابانظر به یکی گفت: جنازه را به معراج برسان و سفارش کن سریع بفرستید مشهد. جنازه شریفی را هم نگه دارند تا با هم دفن کنند.
و این گونه، دو کبوتر پس از پرواز شهادت در کنار هم آرام گرفتند. و ما اما آرامش داریم در روزگاری که شهیدی از خیابان ها نمی گذرد؟ آرامش داریم در این دوران؟ راستی یاد شهدا بخیر، یاد آنانی که بی قراری شان با قرار شهادت اجابت شد اما خدا بخیر کند بی قراری ما را که قرار خویش با شهیدان را هم از یاد برده ایم و چه بدعهدیم ما ...
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید