چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

سمبل اندیشه‌های ناب


سمبل اندیشه‌های ناب
● ورود به معقولات!
سال ۱۳۳۹ بود و مرتضی کلاس ششم ابتدایی. خاطره اش از آن روزها این است: «انگلیس و فرانسه در آن زمان برای کمک به اسرائیل به مصر حمله کرده بودند. یک روز تحت تاثیر تبلیغات کشورهای عربی، روی تخته سیاه نوشتم «خلیج عقبه از آن ملت عرب است.»
وقتی زنگ کلاس را زدند و همه بچه ها سرجایشان نشستند، اتفاقی مدیرمدرسه وارد کلاسمان شد. با عصبانیت پرسید: «این را کی نوشته؟» و با انگشت جمله روی تخته را نشان داد. صدا از کسی درنمی آمد، همه ساکت بودند، تا این که یکی از بچه ها بلند شد و اسم مرا آورد. آقای مدیر هم کلی سروصدا کرد که «چرا وارد معقولات شده ای؟» وساطت یکی از معلم ها باعث شد که از مدرسه اخراج نشوم ولی این موضوع باعث شد بفهمم اصولا هر کس وارد معقولات می شود، پای لرزش هم باید بنشیند.
● در پی حقیقت
دیپلمش را در سال ۴۴ از دبیرستان هدف گرفت و به دانشکده معماری دانشگاه تهران راه پیدا کرد. اما دروس معماری اقناعش نمی کرد. خودش را مدتی با موسیقی و چند وقتی هم با نقاشی مشغول کرد. ادبیات، فلسفه، شب شعر، موسیقی های کلاسیک، گالری های نقاشی و سینما را هم تجربه کرد. اما آنچه که می خواست این ها نبودند! حتی موی هیپی، ریش پروفسوری و سبیل نیچه ای هم حقیقت گمشده اش نبودند. در طول سال های دانشجویی تقریبا هر آنچه را که دعوی حقیقت داشت بی هیچ ترس و واهمه ای تجربه کرده بود. اما می دانست که حقیقت نه با ادعا و تظاهر به روشنفکری و نه حتی با تحصیل و فهم فلسفه به دست نمی آید. حقیقت برای مرتضی چیز دیگری بود.
● انقلاب در مرتضی
انقلاب اسلامی که پیروز شد در زندگی مرتضی اتفاق بزرگی افتاد. انگار که یکباره جواب سوالاتش را پیدا کرده باشد. مرتضی چیزی را که سال ها به دنبالش بود در وجود امام (ره) پیدا کرده بود. بالاخره پس از سال ها جست وجو به سرچشمه رسیده بود. همان ایام بود که تمام نوشته هایش -اعم از تراوشات فلسفی، داستان های کوتاه، شعر و...- را داخل چند گونی ریخت و آتش زد.
می گفت: «هنر امروز حدیث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان . به فرموده حافظ، تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز. سعی کردم که «خودم» را از میان بردارم، تا هر چه هست خدا باشد. البته آنچه که انسان می نویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست، اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آنگاه این خداست که در آثار ما جلوه گر می شود.»
● بیل زدن برای خدا!
سال ۵۸ که کار جهاد سازندگی شروع شد با دوستانش به روستاها رفتند تا برای خدا بیل بزنند. مدتی بعد، بنا بر ضرورت های موجود، بیل را کنار گذاشت و دوربین به دست گرفت. اوایل سال ۵۹ به عنوان نمایندگان جهاد سازندگی به تلویزیون آمدند و در گروه «جهاد» مشغول به کار شدند. تهیه گزارشی تصویری از سیلی که در خوزستان جاری شده بود، اولین کار مستند گروه بود.
● سوره
مرتضی در سال ۱۳۶۷ به حوزه هنری رفت و مجله «سوره» را در آنجا راه انداخت. پس از مدتی، سید محمد به دلیل فشارهای درونی و بیرونی- از حوزه هنری- سوره را ترک کرد. از این پس تا فروردین ۷۲ نام سید مرتضی آوینی زینت بخش عنوان سردبیر سوره می شود. اولین مقاله اش هم با عنوان «منشور تجدید عهد هنر» با موضوع ذات هنر و نسبت آن با انقلاب اسلامی و وظایف هنرمندان است. سوره اصلی ترین جایی بود که می شد نوشته های مرتضی را در آن خواند. نظر آوینی درباره سوره این است: سوره قصد کرده تا عرصه ای برای تبادل افکار و آثار مخالف و موافق یک دیگر باشد که ظهور «حق» جز از طریق این تقابل و تبادل ممکن نیست...»
● روایت فتح
اواخر سال ۱۳۷۰ موسسه فرهنگی «روایت فتح» با نظر آیت الله خامنه ای تاسیس شد تا به کار فیلم سازی مستند و سینمایی درباره دفاع مقدس بپردازد و تهیه مجموعه «روایت فتح» را که بعد از پذیرش قطعنامه رها شده بود ادامه دهد. آوینی و بقیه گروه، سفر به مناطق جنگی را از سر گرفتند و در مدتی کمتر از یک سال،کار تهیه شش برنامه از مجموعه ده قسمتی «شهری در آسمان» را به پایان رساندند و مقدمات تهیه مجموعه های دیگری را درباره آبادان، سوسنگرد، هویزه و فکه تدارک دیدند. «شهری در آسمان» که به واقعه محاصره، سقوط و بازپس گیری خرمشهر می پرداخت در ماه های آخر سال ۱۳۷۱ از تلویزیون پخش شد، اما برنامه اش برای تکمیل این مجموعه و ساختن مجموعه های دیگر با شهادتش در بیست فروردین ۱۳۷۲ در فکه ناتمام ماند.
● هنرمند
زمستان سال ۶۸ بود و در تالار اندیشه فیلمی که اجازه اکران نگرفته بود برای یکسری از دست اندرکاران فرهنگی پخش می شد. سالن پر بود از هنرمندان، فیلمسازان، نویسندگان و همه هم «مدعی»!
در جایی از فیلم، آگاهانه یا ناآگاهانه به حضرت زهرا (س) بی ادبی شد. همه ساکت بودند و کسی دم نمی زد. ناگهان یکی فریاد زد: «خدا لعنت کند! چرا داری توهین می کنی؟!» همه سرها به سمتش برگشت، سید بود؛ با همان کلاه مشکی و اورکت سبز کره ای همیشگی.
● دائم الوضو
شب عملیات کربلای ۵ بود و برای فیلم برداری رفته بودند خط مقدم. حجم آتش آنقدر زیاد بود که همه دنبال سوله یا کانالی می گشتند تا در آن جا سنگر بگیرند. بچه های گروه کم کم داشتند به صرافت برگشت می افتادند که یکدفعه سید به نماز ایستاد. دو رکعت نمازش که تمام شد، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. با آرامشی عجیب؛ کار را از سر گرفت.
اصولا دائم الوضو بود. مخصوصا هنگام کار. می گفت عالم تحت ولایت تکوینی الهی است و لذا هرچه بیشتر در مسیر قرب باشیم همه چیز حتی ابزار و ادوات هم بهتر عمل می کنند.
ماست!
معمولا چند روز یکبار روزه بود. وقتی هم که روزه نبود غذای سرکارش نان و پنیر و کشمش یا گردو بود. شب هایی هم که تا صبح پشت میز مونتاژ بود یک مشت کشمش همراهش بود. به قول بچه ها، اوضاع کشمشی بود. یک بار در مسیر اهواز برای صرف نهار به یک رستوران رفتیم. سید که آمد لیست غذاها را دادیم دستش. مدتی لیست را بالا و پایین کرد و دست آخر دستش را گذاشت کنار «ماست»!
● عرفات
چند ماه بعد از این که از مکه برگشته بود تعریف می کرد که در عرفات گم شده. می گفت «خیلی گشتم تا توانستم کاروان خودمان را پیدا کنم، من که گم بشوم دیگر چه توقعی از آن پیرمرد روستایی.» حدیث داریم هر کس در عرفات گم بشود خدا او را پذیرفته است.
● معراج
تا صبح بیدار بود و بالای سر شهدایی که تازه بچه های تفحص از قتلگاه آورده بودند قرآن خواند و گریست. دو گروه شدیم، سه چهار تا سمت چپ، چهار پنج نفر سمت راست. تا چشم کار می کرد رمل بود و ماسه. هر کس جاپای نفر جلو می گذاشت. حرکت ماسه ها همه چیز را جابه جا کرده بود. نظم میدان از بین رفته بود و شناسایی معبر مشکل شده بود. ساعت ۱۰-۹ صبح جمعه ۱۹ فروردین ۱۳۷۲ بود.
حدود ۵۰۰ متر را درون میدان مین طی کرده بودند. بچه ها می گفتند برگردیم ولی مرتضی برای فیلم برداری از قتلگاه اصرار می کرد. هیچ ردی از معبر نبود. با صدای انفجار همه جا خوردند. مین والمری حدود نیم متر بالا پرید و همین شد که هیچ کس از ترکش بی نصیب نماند. همه بالای سر مرتضی و سعید ]یزدان پرست[ جمع شدند. پای مرتضی از زیر زانو قطع شده بود و تنها به پوستی آویزان بود. یک برانکارد دستی از اورکت بچه ها درست کردند و مرتضی را در آن گذاشتند. هرچه خواستند فیلم بگیرند نشد، دوربین کار نمی کرد.
● مرتضی هنوز هست!
به من گفتند «مرتضی زخمی شده است» بچه ها را با آرامش بیدار کردم و به مدرسه فرستادم. فکر کردم: خب پایش قطع شده اما هنوز که می تواند فکر کند و بنویسد و حرف بزند. بچه ها که رفتند پدر و مادرم آرام سر حرف را باز کردند و من فهمیدم که دیگر مرتضی را ندارم. مرتضی می گوید: «شهدا از دست نمی روند، بلکه به دست می آیند.» آن موقع حس کردم که من بار دیگر مرتضی را به دست آورده ام. بچه ها که برگشتند بهشان گفتم: «بچه ها، بابا هست ولی ما او را نمی بینیم.»
راضیه مکوندی
منبع : روزنامه جوان


همچنین مشاهده کنید