یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


توهم


توهم
زن به آرامی از لای در به درون اتاق، كه تا قبل از این كه او در ان را باز كند. در تاریكی نرمی كه میراث بی‌پنجرگی‌اش بود فرورفته بود، نگاه كرد. هر سه تا فرزندش معصومانه به خواب رفته بود، پسر كوچكش هم طبق معمول انگشت شصتش را تا ته كرده بود توی دهانش.
زن در حالی كه به چهارچوب در تكیه می‌داد صورت همه‌شان را سیر نگاه كرد، برای یك لحظه وسوسه شد بیدارشان كند، ولی ترسید از دستش ناراحت شوند. البته ناراحت كه نمی‌شدند. مگر فرزند از دست مادرش دلگیر می‌شود؟ تازه خودش به زور خوابانده بودشان . دخترش كلی اصرار كرده بود تا با او بیدار بماند و لی او قبول نکرده بود.
بالاخره با كلی زحمت خودش را راضی كرد تا در را آرام ببندد و بیدارشان نکند. آمد این ور اتاق. سفره هنوز روی زمین پهن بود و ظرف سبزی و ترشی دست نخورده بود پارچ آب هم هنوز یخ‌ داشت .سه تا بشقاب كه معلوم بود تویش غذا بوده خالی بود و یكی دیگر را رویش در قابلمه گذاشته بود یك بشقاب هم تمیز و خالی بود.خیلی گرسنه اش بود، البته نگران‌تر از این بود كه بتواند به گرسنگی فكر كند. حالا معده‌اش ذق ذق می‌كرد و بدجوری می‌سوخت. انگار یك چیزی توی معده‌اش داشت مثل سیروسركه می‌جوشید. با چشمان مضطرب به ساعت دیواری مسطیلی و قهوه‌ای رنگ نگاه كرد و دستش را گذاشت روی معده‌اش ، صورتش یك جوری با درد مچاله شد حالا دیگر نمی‌دانست دلش شور می‌زند یا گرسنگی اذیتیش می‌كند.
پرده را كنار زد دوباره از پنجره خیابان را نگاه كره .نه خیر! پرنده هم پر نمی‌زد. كوچه خالی بود. وبه جز تیرهای چراغ برق‌ كه آن بالاهارا روشن می‌كردند هیچ کس دیگری توی کوچه نایستاده بود .
آمد و نشست كنار دیوار وتكیه داد به پشتی قرمز رنگ. دست برد طرف سفره كه یك تكه نان بردارد، ولی دلش نیامد. از كجا معلوم الان مردش گرسنه نباشد؟ نه نمی‌توانست بدون او چیزی بخورد.
رمقش داشت دیگر ته می‌نشست .دوباره به ساعت نگاه كرد، به زور تبسمی رو لبانش نشاند و به خودش گفت الان یك ربع به ۱۲ست حتماً تا آن موقع می‌آید یعنی ۱۲ دیگر حتماً می‌آید ومی‌نشیند پای سفره.
این را گفت و زانوهایش را جمع‌ كرد توی سینه‌اش و زل زد به ساعت. تا صدای تقی می‌آمد لبانش می‌خندید و می‌دوید دم پنجره ولی چیزی جز شب تیره‌تر از حال او و خیابان خالی‌تر از معده‌اش نمی یافت و می‌آمد و دوباره می‌نشست کنار سفره و زل می‌زد به صفحه ساعت. با اینكه طوری به ساعت زل زده بود كه آدم هر آن فكر می‌كرد ساعت خواهد تركید و صد پارچه خواهد شد ولی اصلاً حواسش به عقربه‌ها نبوده فكرش صدجا می‌رفت و سر هر یك فكر در میان یك بار لبش را گاز می‌گرفت .تصویر مردش هر دفعه یك جوری مثل فیلم‌های قدیمی كه می‌شد فریمشان را دانه دانه تشخیص داد از جلوی چشمش رد می‌شد. یك لحظه به فكرش رسید نكند تصادف كرده باشد ؟ای وای چه بدختی بود! او كه شانس نداشت اگر مردش تصادف می‌كرد یا علیل می‌شد یا خدای ناكرده زبانش لال می‌مرد .
آن وقت چه كسی می‌خواست خرج این سه تا طفل معصوم را بدهد تازه خودش چی؟ اجاره‌خانه که جای خود داشت . به فكرش رسید باید برمی‌گشت می‌رفت خانه خودشان زیر زخم زبان و طعنه آن خواهر ترشیده و مادرش و یا می‌رفت خانه پدر شوهربیچاره اش كه یا علیل شده بود یا فوت ان وقت هم باید از دو تا پیرمرد، پیرزن علیل مراقبت می‌كرد و دردسرش می‌شد پنج تا، تازه خودش هم بود می‌شد شش تا! یكباره عصبانی شد. پس غیرت خودش كجا رفته بود كار می‌كرد و خرج خودش و بچه‌ها و شوهر علیلش را درمی‌آورد. اگر لازم بود صبح تا شام كلفتی كند منت هیچ‌كس را نمی‌كشید نه!
یكباره به خود آمد و لبش را گاز گرفت آخر این چه فكرهایی بود كه به ذهنش رسیده بود، مردش حتماً الان ؟؟؟ مشغول كار بود داشت پشت ماشین بار می‌برد این ورو آن ور حتماً یكی از این خانه‌های عیانی باز چند دست مبل اعلا از یافت‌آباد سفارش داده اند و او هم رفته آن‌ها را برساند و شاید هم بیچاره برای اینكه یك كمی بیشترپول دربیاورد.
خودش آن‌جا ایستاده جای حمال ،بار ها را خالی كند .الان هم خانم خانه هی دارد به مردش ارد می‌دهد كه نه خوب نشد این را بگذار آن‌جا و این را ببر آن طرف. نادانسته تبسمی كرد، عجب مرد فداكاری داشت كه ایستاده بود حمالی هم كند بعد هم زد زیر خنده. خنده‌اش هم شیطنت‌آمیز بود آخر مردش را تصور كرد كه دارد بارها را این ور آن‌ور می‌برد.
مردش خیلی خوش هیكل بود برای خودش بروبازوی داشت اصلاً ناقلا برای خودش هركولی بود تازه موقع بلندكردن اشیاء هم ماهیچه‌هایش بیشتر می‌زدند بیرون و حسابی باد می‌كردند. اصلاً یك جورهایی هم او عاشق همین بازو و هیكل او بود داشت به همین فكر می‌كرد كه یكباره انگار چیزی به خاطرش بیاید اخم كرد و صورتش رفت توی هم نكند این خانم عیانی بیوه‌ای، پیردختری یا خدای ناكرده از این دخترهای دم بخت كه تنها زندگی می‌كنند باشند. آن وقت بیچاره می‌شد. ای وای اگر آن زنیكه پتیاره كه تا الان او را نگه داشته عاشق بازو و هیكل او شود چی؟ دیدی چه راحت سیاه‌بخت شد، مادرش صدبار گفته بود مرد خوشگل مثل میدان آزادی می‌ماند هركسی از راه برسد می‌خواهد برود كنار او عكس بیاندازد و حالا چه دیدی؟شاید یكی هم خواست همان‌جا، آن زیر خانه كند!
نكند پول‌های این زنیكه بدكاره چشم مردش را كور كند. نكند این زن به مردش وعده و وعید بدهد ای وای بدبخت شد، حالا چه جور می‌خواست مردش را پس بگیرد او كه بالاهای شهر را نمی‌شناخت یكبار رفته بود. یك جایی به نام ونك آن هم برای اینكه برای مردش یك بسته را كه خانه جا گذاشته بود ببرد، بیچاره یك روز را حیران و اواره شده بود تا ادرس را پیدا کند. حالا چه جوری می‌خواست خانه این زن پتیاره را پیدا كند؟
می‌خواست بزند زیر گریه كه به خودش نهیب زد مگر او چه چیز از این زن‌های قری فری بالاشهر دارد اگر این گنده دماغ‌ها می‌توانند هر روز راهشان را توی آن كوچه پس كوچه عجیب غریب پیدا كنند او هم خوب می‌تواند اصلاً آقا حسن دامادشان هم آجژدان است. او را هم با خودش می‌برد دم خانه ان چشم سفید و جرش می‌دهد مگر كشك است كه همین جوری از در بیاید تو و شوهر دست‌گلش را از دست او بقاپد یك پدری از او درمی‌آورد كه اسم هفت جدش یادش برود زن دوباره به خودش آمد این دفعه طوری لبش را گاز گرفت كه كم مانده بود خون فواره كند بزند بیرون. فكر كرد الان دیگر باید یكی دوساعتی از آن موقع كه به ساعت نگاه كرده بود بگذرد ولی وقتی به ساعت مسطیلی نگاه كرد هنوز پنج دقیقه مانده بود به دوازده شب.
با عصبانیت و یك جور نفرت به ساعت زل زد انگار می‌خواهد بدود یقه ساعت را بگیرد كه چرا عین كدو بی‌خیال نشسته و اصلاً جلو نرفته.انگار ساعت قهوه ای رفته بود ایستاده بود جلوی شوهرش و مانع خانه رفتن او شده بود! عضله‌هایش تند‌تند می‌لرزید قلبش با صدای بلند بلند تالاپ تالاپ می‌كرد. دریچه‌های قلبش طوری باز و بسته می‌شد كه كم مانده بوده بود سینه‌اش را بتركاند و درونش را بریزد روی سفره.
زن دوباره بلند شد دوید طرف در اتاق خواب بچه‌ها، سكوت نبود مردش در اتاق كه هر لحظه تنهایی او را به صورتش سیلی می‌زد داشت خفه‌اش می‌كرد. دستش روی دستگیره در بود كه صدای بازشدن در اصلی خانه را شنید. و چنان تند به پشت چرخید كه مرد كمی ترسید آخر انتظار نداشت الان كه وارد خانه می‌شود یك چراغ هم روشن باشد چه برسد به اینكه زنش یكباره راست جلویش بایستد.
زن یك نگاهی كرد به مرد اول خواست خشم‌گین شود و ناراحت شود ولی دید این همه ساعت این جوری منتظر او بوده چرا الكی اوقات تلخی كند. یك لبخند چسباند روی لبهایش كه از زور گاز زدن‌ها كبود شده بود رفت طرف مردش، مرد لبخند زن را دید او هم لبخند زد، خیلی خسته بود حس كرد تكه‌های بدنش می‌خواهند كنده بشوند بیافتد روی زمین. زن هیچ نگفت آمد طرف مردش بغلش كند. مر انگار بخواهد از دست صیاد بجهد یكباره جا خالی داد و گفت خانومی من خیلی عرق كردم بوی گند می‌دهم یك دقیقه بایست یك دوش بگیرم زن یك اخم كوچك ولی با نمك كرد. مرد دوباره خندید.
عزیزكم آخر نمی‌خواهم كه تن تمیز تر از برگ گلت بوی بد تن من را بگیرد. زن لبخند ملیح دیگری تحویل مرد داد .
مرد هم رفت طرف اتاق خواب خودشان كه حمام هم آن تو بود مرد در اتاق را بست .زن رفت غذا را گرم کند که یکباره یادش افتاد مردش حتماً خیلی گرسنه است فرز پرید سر سفره یك لقمه برای مرد درست كردو رفت طرف اتاق در را كه باز كرد مرد از جا پرید. زن خندید گفت دنبال چیزی زیر فرش می گردی ؟ مرد یك لحظه نگاهش كرد و بعد خندید نه مارمولك بود دوید آن زیر فكر كنم كشتمش. به دست زن نگاه كرد چشمانش مكث كرد.
زن لقمه را گذاشت دهان مرد. مرد هنوز خیلی عقب‌تر از زن ایستاده بود مرد كاپشن به تن داشت. با دهان پر گفت برو تو غذا را گرم کن . من هم دوش می‌گیرم می‌آیم، زن برگشت همین طور كه پشتش مرد بود گفت: لباس‌هایت بریز توی آن سبد سفید برات بشویم. مرد یكباره گفت نه‌نه اصلاً خودم می‌شویمشان زن برگشت با تعجب گفت وا چرا؟ من خودم می‌شویمشان تو كه الان خسته هستی!
مرد گفت: نه‌نه خسته می‌شوی رویشان سیمان ریخته .زن اخمی كرد و گفت: ای وای سیمان چرا بعدش هم از كی تا حالا می‌خواهی لباس بشویی؟ این بار مرد در جواب او اخمی كرد و سری تكان داد و گفت ای بابا !
زن تندی لبخندی زد و حرفش را پس گرفت و دوید رفت توی هال. مرد نفسش را داد بیرون در را بست و رفت توی حمام كاپشن‌اش در آورد و بعد پیراهنش را درآورد و بو كرد چشمانش را بست و سرش را تكان داد.
ژانویه ۲۰۰۶ ساتهمپتون
تابان پناهی
منبع : ماهنامه ماندگار


همچنین مشاهده کنید