یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


خدای من! می گویند همه چیز رو به راه است


خدای من! می گویند همه چیز رو به راه است
شما را نمی دانم، ولی خود من وقتی می شنوم سالانه در آمریكا بیش از ۳۰ هزار نفر خودكشی می كنند و آمار طلاق و بزهكاری سر به جهنم زده است، وحشت می كنم. راستی چه به سر آدم هایی آمده كه بلد بودند ۲۰ سال و ۳۰ سال و ۴۰ سال و حتی ۵۰ سال كنار هم زندگی كنند؟ چه چیزی عوض شده است؟ به شما می گویم كه چه بلایی بر سرمان آمده است. همه ما پشت دیوارهای باغ، بزرگ شده ایم! همه از ما در مقابل زندگی حمایت كرده اند! اجازه نداشته ایم ببینیم زندگی چه جور چیزی است. انگار كه زندگی یك چیز زشت و ترسناك بوده و ما مجبور بوده ایم پشت دیوارهای مصنوعی این باغ پر از گل و گیاه بزرگ شویم. تا وقتی كه بزرگ شدیم و مشتاقانه از دیوار بالا رفتیم و تازه متوجه شدیم كه برای بقا، برای زندگی كردن، در مقابل واقعیت های زندگی، به هیچ ابزاری مجهز نیستیم!
ما نمی خواهیم درد بكشیم، برای همین قرص می خوریم، از موادمخدر استفاده می كنیم، خود را به جهالت می زنیم، وقت كشی می كنیم، می خوابیم، از تنهایی فرار می كنیم و به جمع هایی پناه می بریم كه ربطی به ما ندارد. ما از زندگی می ترسیم و بیشتر از آن، از زندگی می هراسیم، به همین دلیل سعی می كنیم كه تنها یك جوری آن را بگذرانیم! ما عاشق این هستیم كه گذشته را و هركسی را كه در گذشته ما هست، سرزنش كنیم. از آینده می ترسیم و در مقابل زمان حال، بی تفاوت و عاجز هستیم. گناه شكست هایمان را گردن هر كسی می اندازیم جز خود! به دیگران شك داریم و بیشتر از همه به خودمان. بلد نیستیم ساعتی با خودمان خلوت كنیم و به صدای خود گوش بدهیم. گاه، میان ما و كارهایی كه از ما سرمی زند، كمترین همخوانی و تناسبی وجود ندارد. اكنون را تلف می كنیم و یادمان رفته است كه حق انتخاب داریم و می توانیم شادی را انتخاب كنیم. هدف نداریم و واقعاً نمی فهمیم اصلاً موضوع زندگی چیست. هیچ وقت از خودمان نمی پرسیم، «اینجا دارم چه می كنم؟ آیا تنها به دنیا آمده ام كه فضایی را اشغال كنم؟»
ما زندگی را از بچه ها مخفی می كنیم. ما منتظر می مانیم آنها بزرگ شوند و بعد درباره مرگ با آنها حرف می زنیم. بچه هایی داریم كه گمان می كنند زندگی یك باغ پر از گل سرخ است و وقتی می فهمند كه این طور نیست، چقدر ناامید می شوند. ما كاری می كنیم كه بچه هایمان تصور كنند كه ما آدم های بی عیب و نقصی هستیم و چه تجربه هولناكی برای آنهاست وقتی می فهمند از این خبرها نیست. چه اشكالی دارد كه انسانیت را با انسان بودن درس بدهیم؟
گاهی اوقات فكرش را كه می كنم می بینم عمری بیشتر از یاد گرفتن، درگیر یاد نگرفتن بوده ام. من ناچار بوده ام همه زباله هایی را كه آدم های مختلف بار ذهن من می كرده اند، یاد نگیرم. مطمئنم كه شما هم همین ماجرا را دارید. با دور ریختن هر یك از این كیسه های آشغال، می توانیم آزادتر باشیم و هرچه آزادتر باشیم، بهتر می توانیم به هم برسیم.
آیا تا به حال به این نكته فكر كرده اید كه ما چرا درمقابل زندگی این قدر از بچه ها محافظت می كنیم؟ تعجبی ندارد؛ چون ما از زندگی كردن می ترسیم. چرا؟ چون به ما نگفته اند كه زندگی واقعی چیست. به ما نگفته اند كه اگر به اندازه كافی با زندگی درگیر شویم، سرشار از شادی، شگفتی، معجزه و حتی سرخوشی است. به ما نگفته اند كه زندگی، درد و بدبختی و ناامیدی و غم و اشك هم دارد. شما را نمی دانم، ولی خود من نمی خواهم هیچ یك از آنها را ازدست بدهم.
می خواهم زندگی را درآغوش بگیرم و ازجزءبه جزء آن سردر بیاورم. نمی خواهم وارد زندگی بشوم و نفهمم گریه كردن چه جور چیزی است. مجاری اشكی به خاطر همین ساخته شده اند. اگر قرار بود گریه نكنم كه آنها را نداشتم. یك كمی گریه كردن بدنیست. همیشه متوجه شده ام كه اشك، چشم را پاك می كند.
یك وقتی توی تایلند بودم و دائم یك جمله را ازمردم می شنیدم و معنی اش را نمی فهمیدم. آنها هرجا كه بودند به هم می گفتند «mah-pen-lai» بالاخره با چند تا از تایلندی ها رفیق شدم و از آنها پرسیدم، معنی این جمله ای كه دایم به هم می گویید، چیست؟» آنها لبخند مخصوصی به من زدند و گفتند: «یعنی همه چیز روبه راه است. چیزی نشده!» خدای من!
حالا فهمیدم كه چرا تایلندی ها دایم لبخند می زنند و ما آمریكایی ها دایم سگرمه های مان توی هم است و انگار با هم دعوا داریم. تایلندی ها، دائم به هم می گویند كه همه چیز روبه راه است، در حالی كه در فرهنگ ما همه چیز مسأله كه هیچ، «فاجعه» است! ما وقتی به هم می رسیم مدام به هم می گوییم، «منظورت چیست كه می گویی مسأله ای نیست؟ اگر واقعاً فكر می كنی مسأله ای نیست، معلوم می شود عقل از سرت پریده!» با این همه، باز هم می گویم مسأله ای نیست.
دنیا بدون من و شما هم می گردد. نوددرصد چیزهایی كه درهمه عمر نگرانشان هستیم، اصلاً اتفاق نمی افتند و ما باز هم نگرانیم و نگرانیم و نگرانیم و آخر سر هم نگران نگرانی هایمان می شویم!
یك بار از شاگردهایم خواستم برایم بنویسند كه چرا نمی خندند یا گریه نمی كنند. یا احساساتشان را نشان نمی دهند. پاسخ ها واقعاً نشان می دهد كه باید برای اثبات عقلمان، فكری بكنیم. چندتایی را بخوانید:
«خندیدن، این خطر را دارد كه آدم، دیوانه و پیش پاافتاده به نظر برسد.»
خب! چه بهتر! دیوانه ها عالم خیلی خوشی دارند.
«گریه كردن این خطر را دارد كه بگویند احساساتی هستم.»
البته كه من احساساتی ام. عاشق احساساتی بودنم. گریه خیلی به من كمك می كند.
«رسیدگی به مشكلات دیگران، اسباب دردسر است.»
چه كسی دنبال دردسر است؟ من! من می خواهم دردسر داشته باشم.
«عاشق شدن، خطر دارد، چون ممكن است درعوض آن، عشق دریافت نكنید.»
تنها دیوانه ها گمان می كنند عشق ما به ازایی بهتر از خودش دارد. من به خاطر عوض دریافت كردن، عاشق نمی شوم. دوست دارم چون بدون آن، آدم نیستم! بفرمایید! این ها برخی از جواب های تیپ تحصیلكرده ماست. وقتی می گویم تحصیلات چیزهای ضروری را یاد آدم نمی دهد و دیوانه ترین عاقل نماها را می شود در میان این قشر پیداكرد، می گویید بوسكالیا دیوانه شده!
به نظر من بزرگ ترین خطر در زندگی، ترس از خطركردن است. آدمی كه خطر نمی كند، هیچ كاری نمی كند. هیچ چیز ندارد. هیچ چیز نیست و هیچ چیز هم نمی شود. فرار از رنج و اندوه، یعنی فرار از شادی و خوشبختی. تا رنج نبریم، یاد نمی گیریم. تا خطر نكنیم، چیزی تغییر نمی كند. رشد كردن، عاشق شدن، خوب بودن و همه قشنگی های دنیا، از دل رنج است كه زاده می شوند و زندگی بدون رنج و شادی كه لازمه یكدیگرند، یعنی چیزی بدتر از مرگ، چون مرگ رفیق خیلی خوبی است و دایم به آدم می گوید بجنب! فرصت ازدست رفت! انسان تنها وقتی آزاد است كه بتواند خطركند و رنج و ناكامی و شكست را به عنوان بزرگ ترین معلم های زندگی بپذیرد.
دكتر لئوبوسكالیا ترجمه: تهمینه مهربانی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید