جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


قهوه تلخ مادام


قهوه تلخ مادام
● یادداشتی بر نمایش «قصه تلخ طلا» به کارگردانی بهروز غریب‌پور
نمی‌دانم مادام را می‌شناسید یا نه؟ پیرزنی ارمنی که روی خوش و قهوه‌ی دلچسبش در تمام انزلی و حتی بین مسافرانی که از شهرهای دور می‌آمدند معروف بود؛ پیش‌ترها فال هم می‌گرفت ولی بعدها کم‌تر؛ شاید از این کار منعش کرده بودند یا این که خودش دیگر دل و دماغ آن را نداشت به هر حال گاه اگر حوصله‌ای داشت یا گوش شنوایی، قصه‌ای، حکایتی می‌گفت یا با مشتری‌ها خوش و بشی می‌کرد و والسلام.
گر چه آن زمان هم که فال می‌گرفت به نوعی قصه می‌گفت و عموماً هم حرف‌های شیرین و امیدوار کننده؛ مثلاً یک روز مردی که به اتفاق همسر جوانش پای فال مادام نشسته بود و تازگی‌ها سرنخی از یک گنج پیدا کرده بود (که البته هیچ وقت به آن نرسید) از مادام خواست او را در یافتن آن یاری کند. مادام هم پس از نگاه به لرد قهوه گفت: «پسرم تو گنجت را پیدا کرده‌ای» و به همسر آن مرد اشاره کرد و خندید؛ و از این جور حرف‌ها. یک روز هم گذر یک کارگردان معروف تئاتر به قهوه‌خانه مادام افتاد و مادام هم یک قصه برایش تعریف کرد و...نه، نه اشتباه نکنید این داستان یک نمایش نیست بلکه داستان نمایش شدن یک داستان است. بگذارید کار را سخت نکنم بله آن کارگردان غریب‌پور بود اما داستانش؟
گیرم مادام را نشناسید یا قصه‌های هزار و یک شب را نخوانده باشید احتمالا کارتون سندباد را که دیده‌اید. ماهیگیر فقیری پس از روزها ناکامی پری دریایی (ماهی طلا یا ...) به تورش گیر می‌کند. ماهیگیر پس از شنیدن عجز و التماس پری دریایی، او را آزاد می‌کند و پری به پاداش این عمل، قول می‌دهد یک آرزوی ماهیگیر را برآورده کند و....
● پرده اول: لگدی که قرار بود به صندلی جلو بخورد!
پچ پچ و زیرگوشی حرف زدن تماشاچی‌ها (یا به قول ورزشی‌ها تماشاچی نماها) آن قدر زشت و زننده است که «کیک زرد» بی‌خاصیتی چون من را می‌تواند در یک طرفهٔ‌العین به یک «بمب اتم» تمام عیار تبدیل کند. چند بار عضلات پاهایم منقبض شد تا لگدی محکم به صندلی جلویم بزنم خصوصا اول نمایش که «ایرج راد» بر بلندای قایقی فریاد می‌زد و شعر‌هایی پرشور می‌خواند. خوب شد کمی از خودم بردباری نشان دادم چرا که با ادامه نمایش عضلاتم کم کم شل شد همان طور که شعرهای پر شور «هومر»وار تبدیل به شعرهایی هم سطح و وزن «کک به تنور، مورچه خاک به سر و....» شد. پس از گذشت چند دقیقه مجبور شدم در تاریکی نگاهی دوباره به بورشور نمایش بیاندازم شاید علامتی، نوشته‌ای، نشانه‌ای از گروه سنی مخاطبان بیابم که به نظر بیش‌تر مناسب کودکان و نوجوانان می‌آمد ولی چیزی نیافتم. زن ماهی گیر مدام غر می‌زد و دیگ و بادیه به این ور و آن ور پرتاب می‌کرد و به ماهی گیر مادر مرده، گیر می‌داد که از ماهی طلا این را بخواه یا آن را بخواه. یواشکی به ساعتم نگاه کردم فقط نیم ساعت گذشته بود، دیالوگ‌های نظم گونه بین بازیگران جریان داشت و نوازندگان در تاریکی می‌نواختند و خوانندگان می‌خواندند و هم‌چنان آفتابه، لگن به این طرف و آن طرف پرتاب می‌شد و من در حسرت پرتاب یک گوجه فرنگی می‌سوختم.
● پرده دوم: خمیازه‌ای بلند که به صدای همخوانان پیوست
غریب پور همان بلا را به سر ما آورد که چند سال پیش متوسلانی با یک جفت کفش بو گندو آورده بود. کفش‌های میرزا نوروز که یادتان هست؟ داستانی چند خطی که تبدیل به فیلمی بلند شد و اسکار کش‌دارترین کشک سال را از آن خود کرد. این بار غریب پور به عنوان نویسنده، کارگردان یک حکایت عبرت آمیز نیم دقیقه‌ای را با استفاده از نظریه انیشین در خصوص انبساط زمان، نزدیک دو ساعت طول داد و خود را کاندیدای نوبل فیزیک کرد.
از حق نگذریم دکور خوب نمایش که با حداقل‌ها، قابلیت‌های مختلفی را در خود جای داده بود، گروه حرفه‌ای موسیقی، هماهنگی خوب هم خوان‌ها، میزانسن حساب شده و بازی‌های قابل قبول همه از نکات مثبت نمایش حساب می‌شد اما افسوس هیچ کدام آن قدر کلفت نبودند که بتواند برهنگی متنی چنین لاغر را بپوشاند. از کش‌های دیگر خمیازه من بود که خوشبختانه با صدای هم خوان‌ها در آمیخت و از آبرو ریزی جلوگیری کرد.
● پرده سوم: تلاش برای یافتن یک هم صحبت
ماهی‌گیر در مسیر خانه و دریا در رفت و آمد است و آرزوهای جورواجور خانم را به سمع «ماهی طلا» می‌رساند و هنوز دیگ و دیگچه (این بار طلایی) است که این ور و آن پرتاب می‌شود، شعرهای خوب خوب خوانده می‌شود همسایه‌های ماهیگیر لودگی و مسخرگی می‌کنند و حوصله من سر می رود. یک لحظه خودم را جای بازیگران و نوازندگان می‌گذارم که قرار است حداقل یک ماه این نمایش را اجرا کنند دلم به حالشان می‌سوزد و فکر می‌کنم ای کاش هر کار سختی الزاماً نتیجه خوبی می‌داد.
وقتی متن با تو سخن نمی‌گوید لاجرم باید به دنبال یک هم صحبت باشی کنار دستی‌هایم را ورانداز می‌کنم حتی عقب سری‌ها را؛ اگر می‌شد به جلو خم شد با آن‌ها، هم صحبت می‌شدم می‌دانید کدام‌ها را می گویم که؟ همان‌ها که قرار بود لگد بخورند. از رویشان شرمنده‌ام آرام با بغل دستی‌ام حرف‌های با مزه می‌زنیم و منتظریم هنرپیشه‌ای زمین بخورد تا با هم بخندیم.
● پرده چهارم: پایان صبر ایوب یا، غریب پور دستم به دامانت
نمی‌دانم مادام در قهوه‌اش چی ریخته بود که غریب‌پور از سال ۶۳ که این داستان را از او شنید همین طور دنبال آن را گرفت و ول کرد و شعرش کرد و دراز و کوتاهش کرد تا این شد که امروز می‌بینیم. من اگر جای اتحادیه کارگردانان تئاتر بودم از مادام(البته اگر هنوز در قید حیات باشد) به خاطر چیزخور کردن کارگردان محبوبمان شکایت می‌کردم و یا تعهد می‌گرفتم به جای قصه گفتن فقط به تخصص خود فال گرفتن بپردازد همان طور که غریب‌پور باید به تخصص خود نمایش عروسکی بپردازد.
بالا خره نمایش تمام شد و من نفس راحتی کشیدم چون کم کم داشتم تصور می‌کردم که این نمایش پایانی ندارد. آقای غریب پور از صمیم دل برایت دست زدم چرا که به حرف چند آدم سبک مغز که فریاد می زدند «دوباره، دوباره» گوش نکردی و نمایش را از ابتدا اجرا نکردی.
امیدوارم هر کس فکر می‌کند من در این نوشته زیادی غلو کرده‌ام خودش به تماشای آن بنشیند تا حالش جا بیاید و من کمی دلم خنک شود.
بهنام ناصح
منبع : ماهنامه ماندگار