پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


شکست‌ یک‌ خیال‌


شکست‌ یک‌ خیال‌
حس‌ غریبی‌ این‌ روزها مرا در خلسه‌ توهم‌انگیزی‌ فرو برده‌ است‌. من‌ همیشه‌ انتخابگر توانایی‌ بوده‌ام‌. درتصمیم‌گیری‌ برای‌ آینده‌ و زندگی‌ام‌ ظرف‌ ۳۰ سال‌ گذشته‌ هرگز به‌ خطا نرفته‌ام‌. اما انتخاب‌ كسی‌ برای‌دوست‌ داشتن‌، همراه‌ شدن‌ و همدل‌ ماندن‌ كار ساده‌ای‌ نیست‌. سعی‌ می‌كنم‌ خود را قانع‌ كنم‌ كه‌ بهتر است‌سخت‌ نگیرم‌، اما واقعیات‌ موجود با احساساتی‌ كه‌ ظرف‌ چند ماه‌ گذشته‌ تپش‌های‌ قلبم‌ را بیشتر كرده‌ و رنگ‌زندگی‌ام‌ را دگرگون‌ ساخته‌ بسیار متفاوت‌ است‌. منطقی‌ كه‌ انتخاب‌ كرده‌ام‌، راه‌ به‌ ناكجا دارد. اما به‌ خودنوید می‌دهم‌ كه‌ بدنیست‌ گاهی‌ هم‌ از چارچوب‌ عقلانیت‌ خارج‌ شد و به‌ دل‌ پرداخت‌. با این‌ حال‌ طی‌شش‌، هفت‌ سال‌ گذشته‌ در برزخ‌ عقل‌ و احساس‌ گرفتار شده‌ام‌. هرگز تا این‌ حد گرفتار تردید نبوده‌ام‌.ریشه‌ این‌ تردید در حكایت‌های‌ «هزار و یك‌ شب‌» نهفته‌ است‌، در قصه‌های‌ «شهرزاد» از وصل‌ دخترپادشاه‌ و پسر رعیت‌.
من‌ هیچ‌ وقت‌ از خواندن‌ آن‌ داستانها لذت‌ نمی‌بردم‌. چون‌ عقیده‌ داشتم‌ این‌ جور چیزها فقط افسانه‌است‌ در عالم‌ واقعیت‌، باید با عقل‌ دل‌ باخت‌ نه‌ با دل‌. اما تجربه‌ به‌ من‌ آموخته‌ است‌ از آنچه‌ بگریزی‌، ناگزیرآن‌ را خواهی‌ پذیرفت‌.
پدر اولین‌ كسی‌ بود كه‌ علیرغم‌ همیشه‌ در مخالفت‌ انتخابم‌ مقابلم‌ ایستاد و صادقانه‌ اعتراض‌ كرد. و من‌ درنگاههای‌ معترضانه‌ و مردانه‌اش‌ انعكاس‌ شكست‌ غرورش‌ را می‌خواندم‌ او برای‌ اولین‌بار وقتی‌ از شنیدن‌خیالاتم‌ برای‌ آینده‌ ناامید شد، اشك‌ در چشمهایش‌ حلقه‌ زد. من‌ هرگز این‌ حالت‌ معنویت‌ همراه‌ با ضعف‌ وشكست‌ را در چهره‌ پدرم‌ ندیده‌ بودم‌.
فرنوش‌; یه‌ چیزای‌ هست‌ كه‌ تا حالا برات‌ نگفتم‌ ولی‌ می‌دونم‌ كه‌ همه‌ رو خوب‌ می‌فهمیدی‌، تو از وقتی‌ به‌دنیا اومدی‌ امید تازه‌ای‌ توی‌ زندگیمون‌ به‌ وجود اومد.
وضع‌ كار و كاسبی‌ من‌ بد نبود، اما با پا قدم‌ تو تونستم‌ كارگاره‌ رو گسترش‌ بدم‌ و یك‌ سال‌ بعدم‌ كارخونه‌ روراه‌ بندازم‌، هیچ‌ وقت‌ باور نمی‌كردم‌، یه‌ كارگاه‌ تولید شكلات‌ دسته‌ دهمی‌ به‌ یه‌ كارخونه‌ مواد غذایی‌ مثل‌امروز بدل‌ بشه‌. با این‌ حال‌ همش‌ از زحمت‌ خودم‌ بود. من‌ تحصیلات‌ عالیه‌ نداشتم‌ اما فكرای‌ خوب‌زیادی‌ تو مغزم‌ بود. گاهی‌ وقتا نمی‌تونستم‌ به‌ اون‌ چیزی‌ كه‌ فكر می‌كنم‌، برسم‌، چون‌ سواد و تخصصش‌ رونداشتم‌. دلم‌ می‌خواست‌ یكی‌ از بچه‌هام‌ كارمنو ادامه‌ بده‌. راستشو بگم‌ خیالم‌ این‌ بود كه‌ «فرهاد» این‌ كارو بكنه‌ ولی‌ وقتی‌ سر از سینما درآورد و گفت‌ كه‌ علاقه‌ای‌ به‌ پول‌ درآوردن‌ از راه‌ شكلات‌ فروشی‌ نداره‌.گفتم‌ شاید اگه‌ «فرامرز» تو آمریكا درس‌ دكتری‌ بخوونه‌ وقتی‌ برگشت‌ می‌شه‌ یه‌ جوری‌ از وجودش‌ توی‌كارخانه‌ استفاده‌ كرد. اما اونم‌ منو از خودش‌ مایوس‌ كرد. ولی‌ در عوض‌ دوتا برادرت‌، تو رفتی‌ فرانسه‌مدیریت‌ خوندی‌ و برگشتی‌ و اونوقت‌ خیلی‌ از فكرای‌ منو توی‌ كارخونه‌ به‌ اجرا گذاشتی‌.
من‌ دیدم‌ دلت‌ باكاره‌. دیدم‌ علاقه‌ داری‌، همه‌ چی‌ رو واست‌ روشن‌ كردم‌، بعدشم‌ كم‌كم‌ خودم‌ رو كناركشیدم‌ و از دور به‌ كارت‌ نگاه‌ كردم‌. نگاه‌ می‌كردم‌ و لذت‌ می‌بردم‌ كه‌ دخترم‌ آنقدر بزرگ‌ شده‌. اون‌ قدربزرگ‌، كه‌ دیگه‌ نمی‌شه‌ باور كرد دختر منه‌. این‌ همون‌ فرنوش‌ كوچولوی‌ بود كه‌ از درخت‌ انار باغ‌ بابابزرگ‌بالا می‌رفت‌ و سر كنده‌ می‌نشست‌ و انار را همان‌ بالا می‌تركاند و می‌خورد. نه‌ فرهاد و نه‌ فرامرز هیچكدام‌اهل‌ این‌ كار نبودن‌، آنها ترجیح‌ می‌دادن‌ از انارای‌ چیده‌ شده‌ توی‌ ظرف‌ میوه‌ بردارن‌. اونا از هر كاری‌ كه‌زحمتی‌ براشون‌ می‌تونست‌ داشته‌ باشه‌ گریزون‌ بودن‌. من‌ و مامانت‌ گاهی‌ به‌ شك‌ می‌افتادیم‌ كه‌ نكنه‌ توپسری‌؟ واسه‌ همین‌ اون‌ دو تا همیشه‌ بهت‌ حسادت‌ داشتن‌. ولی‌ تو كه‌ از اونا كوچكتر بودی‌ همیشه‌ مثل‌ یه‌خواهر بزرگتر و گاهی‌ اوقات‌ مثل‌ یه‌ مادر حواست‌ به‌ اونا بود. وقتی‌ برادرات‌ مریض‌ می‌شدن‌ تو شب‌ تاصبح‌ بالای‌ سرشون‌ می‌نشستی‌. از این‌ همه‌ توجه‌ و حساسیت‌ تو، من‌ و مادر تعجب‌ می‌كردیم‌، تو همیشه‌برخلاف‌ اونا روحیه‌ فكر كردن‌ و تصمیم‌گیری‌ بالایی‌ داشتی‌، فرهاد كه‌ دری‌ به‌ تخته‌ای‌ خورد و سر از سینمادرآورد. اون‌ بیشتر به‌ خیال‌ داشتن‌ تیپ‌ و قیافه‌ جذاب‌، راهی‌ سینما شد نه‌ به‌ خاطر داشتن‌ هنری‌ واسه‌ارایه‌ به‌ مردم‌. فرامرزم‌ تا قبل‌ از این‌ كه‌ پاش‌ به‌ آمریكا برسه‌ خودشم‌ نمی‌دونست‌ می‌خواد چیكار كنه‌، اصلاواسه‌ آینده‌اش‌ برنامه‌ای‌ نداشت‌، گاهی‌ وقتا كه‌ بهش‌ زنگ‌ می‌زدیم‌ تا حالش‌ رو بپرسیم‌ احساس‌ می‌كردم‌وسط یه‌ برزخ‌ گرفتار شده‌ و نمی‌دونه‌ قراره‌ چیكاره‌ كنه‌. آخرش‌ خودم‌ راه‌ افتادم‌ و رفتم‌. دیدم‌ پسره‌علاف‌، با پولهایی‌ كه‌ بهش‌ دادیم‌ شب‌ و روز دنیا رو می‌گرده‌ و به‌ راحتی‌ پول‌ خرج‌ می‌كنه‌. از اونجایی‌ كه‌زود فهمیدم‌ فرامرز درس‌ بخون‌ نیست‌ یه‌ مغازه‌ واسش‌ جور كردم‌ تا لااقل‌ علاف‌ و سرگردون‌ نمونه‌. با این‌حال‌ می‌دونم‌ این‌ كاره‌ هم‌ نیست‌، درآمد داره‌ ولی‌ اهل‌ ترقی‌ و پیشرفت‌ نیست‌. خب‌ بعضی‌ها این‌جورین‌دیگه‌ دختر. گنجشك‌ روزین‌...
به‌ قول‌ آقا جونم‌ كه‌ می‌گفت‌: «عادت‌ كردن‌نسل‌ اندر نسل‌ گوساله‌ بیاین‌ و گاوم‌ از دنیا برن‌. كاه‌و یونجه‌ روزانشون‌ برسه‌ واسشون‌ كافیه‌». هیچ‌ دلم‌نمی‌خواست‌ پسرام‌ این‌ طوری‌ تربیت‌ بشن‌. امانمی‌شه‌ كاریش‌ كرد. وقتی‌ خوب‌ فكرش‌ رومی‌كنم‌، می‌بینم‌ من‌ و مادرت‌ تا سر همین‌ بچه‌دوممون‌ (فرامرز) خودمون‌ بچه‌ بودیم‌ ونمی‌دونستیم‌ بچه‌ تربیت‌ كردن‌ یعنی‌ چه‌؟ خیال‌می‌كردیم‌ همین‌ كه‌ خوراك‌ و پوشاكشون‌ برسه‌ ومدرسه‌ خوب‌ برن‌ و سرگرمی‌های‌ جور واجورداشته‌ باشن‌ خوب‌ تربیت‌ می‌شن‌. اما تو وضعت‌فرق‌ می‌كرد. مادرت‌ سرتو خیلی‌ چیزایی‌ رو كه‌ ازتجربه‌ به‌ دستش‌ اومده‌ بود اجرا كرد. با این‌ حال‌تو اصلا ذاتت‌ با اون‌ دوتا فرق‌ داشت‌، بیشتر وقتامنو و مادرت‌ رو به‌ فكر می‌انداختی‌. گاهی‌ وقتا هم‌به‌ نظر می‌یومد تو مارو تربیت‌ می‌كنی‌ نه‌ ما تو رو.
تو همیشه‌ خوب‌ فكر كردی‌، به‌ موقع‌ تصمیم‌گرفتی‌، انتظار دیگه‌ای‌ هم‌ از تو نمی‌رفت‌. وقتی‌برگشتی‌ و گفتی‌ متدی‌ كه‌ شما توی‌ كار خونه‌داری‌، دیگه‌ قدیمی‌ و پوسیده‌ است‌. با این‌ كه‌ من‌با همین‌ فكر بود كه‌ تونستم‌ طی‌ چند سال‌ پیشرفت‌كنم‌، نخواستم‌ جلوت‌ بایستم‌، چون‌ هم‌ خسته‌بودم‌، هم‌ بدم‌ نمی‌یومد كه‌ بهانه‌ای‌ پیدا بشه‌ تاكمی‌ استراحت‌ كنم‌، اما راستش‌ ته‌ دلم‌ با خودمی‌گفتم‌، خیلی‌ زود تو هم‌ خسته‌ می‌شی‌ و میری‌.بعضی‌ از جوونهای‌ تازه‌ درس‌ خونده‌ اینطورن‌،وقتی‌ از دانشگاه‌ میان‌، یه‌ دنیا فكر توی‌ سرشونه‌ وكله‌ شون‌ باد داره‌، قدیمی‌ها رو قبول‌ ندارن‌ وآدم‌ حسابشون‌ نمی‌كنن‌، بعضی‌ هاشون‌ خیال‌می‌كنن‌ این‌ مدركه‌ كه‌ كارو راه‌ می‌ندازه‌. اماخیلی‌ زود وقتی‌ سرهمون‌ اولین‌ كارگیر می‌كنن‌،سختشونه‌ كه‌ مخ‌ شون‌ رو به‌ كار بندازن‌ و دنبال‌ راه‌چاره‌ باشن‌، می‌زنن‌ زیر همه‌ چیز و با لب‌ و لوچه‌آویزون‌ راهشون‌ رو كج‌ می‌كنن‌.
خب‌ وقتی‌ تو رو دیدم‌ كه‌ سرسختانه‌ چسبیدی‌به‌ كار، حتی‌ از موندن‌ تو كارخونه‌ و بین‌ كارگر ویكی‌ به‌ دو كردن‌ با اونا خسته‌ نمی‌شی‌ و دایم‌ دنبال‌یه‌ چیز جدیدتر و یه‌ راه‌ حل‌ بهتر برای‌ زیاد كردن‌سرعت‌ كار و بالا بردن‌ تولید هستی‌، دلم‌ گرمتر شدو بیشتر پامو از كار خونه‌ كشیدم‌ كنار، دخترم‌ من‌ باایمان‌ كامل‌ كارو بهت‌ سپردم‌ و پشیمونم‌ نیستم‌،چون‌ ظرف‌ همین‌ چند ماهه‌ كلی‌ سود كردیم‌ كه‌شاید نمونه‌اش‌ ظرف‌ چند ساله‌ گذشته‌ هم‌ توترازنامه‌ها و حساب‌ و كتابها وجود نداشته‌ باشه‌.اما راستش‌ نمی‌تونم‌ بگم‌ این‌ انتخاب‌ آخری‌ توبه‌ اندازه‌ كارایی‌ كه‌ تا حالا واسه‌ كار خونه‌ كردی‌مورد تایید منه‌. تقریبا با انتخاب‌ این‌ پسره‌ به‌ عنوان‌شریك‌ زندگیت‌ منو شوكه‌ كردی‌ و من‌ هیچ‌ خوش‌ندارم‌ نقش‌ پدر سختگیر رو بازی‌ كنم‌ و یه‌ پولی‌كف‌ دست‌ چند تا لات‌ بزارم‌ كه‌ خواستگار نااهل‌دخترم‌ رو ادب‌ كنن‌ و این‌ باد عاشقی‌ رو از سرش‌بازور مشت‌ و لگد بیرون‌ بیارن‌. ولی‌ راستش‌ ظرف‌چند روز گذشته‌ بارها به‌ سرم‌ افتاده‌ خودم‌ بیام‌كارخونه‌ و به‌ حساب‌ و كتاب‌ این‌ پسره‌ برسم‌ و مزدسه‌ سالش‌ رو هم‌ بدم‌ و اخراجش‌ كنم‌. فرنوش‌، بابابهم‌ بگو كه‌ اون‌ حرفهایی‌ كه‌ به‌ من‌ راجع‌ به‌ این‌پسره‌ همین‌ «مجتبی‌» زدی‌ فقط یه‌ شوخی‌ بوده‌ تابا خیال‌ راحت‌ برم‌ و مثل‌ سابق‌ كارخونه‌ رو بسپرم‌به‌ تو و خودم‌ استراحت‌ بكنم‌.
می‌دانستم‌ پدر یك‌ روزی‌ از همین‌ روزهابالاخره‌ عقده‌ دلش‌ را به‌ من‌ باز خواهد كرد، اگرچه‌ حرفهایی‌ زیادی‌ برای‌ امروز پیش‌ ذهن‌ خودمرور كرده‌ بودم‌، و خیلی‌هایش‌ را ناخواسته‌ زیردندانهایم‌ آسیاب‌ كرده‌ام‌ اما نه‌ جرات‌ داشتم‌ و نه‌از من‌ برمی‌آمد كه‌ آنچه‌ فكر می‌كردم‌ را به‌ زبان‌بیاورم‌. راستش‌ بیشتر به‌ خاطر اینكه‌ حتی‌ خودم‌ به‌افكار و احساسات‌ خودم‌ اعتماد و اطمینانی‌نداشتم‌.
طی‌ هشت‌ ماه‌ گذشته‌ كه‌ من‌ در كارخانه‌ پدرم‌به‌ عنوان‌ مدیر داخلی‌ و در حقیقت‌ مغز متفكرسیستم‌ كار و تصمیم‌گیری‌ می‌كردم‌، مجتبی‌سركارگر واحد تولید و یكی‌ از آدمهای‌ ناراضی‌ وناراحت‌ كارخانه‌ به‌ طور ناخواسته‌ و خیلی‌تصادفی‌ رفته‌رفته‌ به‌ من‌ نزدیكتر و نزدیكتر شد.
او در اولین‌ برخورد جدیش‌ با من‌ آمده‌ بود تاطلبكارانه‌ درباره‌ وضعیت‌ كم‌ شدن‌ اضافه‌ حقوقهااعتراض‌ كند. انتظار داشت‌ با مدیر كارخانه‌صحبت‌ كند و خیال‌ می‌كرد من‌ منشی‌ مدیر عامل‌هستم‌، با لحن‌ تندی‌ گفت‌:
- سركار بفرمایین‌، بزرگتر اینجا كجاست‌؟
و من‌ خونسرد و جدی‌ گفتم‌:
- بزرگتر اینجا فعلا در مقابلتونه‌، كافیه‌چشماتون‌ رو درست‌ باز كنین‌ و اونو ببینین‌.
شاید خیال‌ می‌كرد دستش‌ انداخته‌ام‌ ولی‌طول‌ نكشید كه‌ متوجه‌ شد من‌ از او به‌ مراتب‌مغرور ترم‌، با این‌ حال‌ نمی‌خواست‌ به‌ قول‌قدیمی‌ها خود را از تك‌ و تابیندازد، او نفوذ كلام‌عجیبی‌ روی‌ سایر كارگران‌ داشت‌ و من‌ خوب‌می‌دانستم‌ كه‌ یك‌ عنصر سركش‌ گاهی‌ می‌تواندچنان‌ دریایی‌ از طغیان‌ به‌ پا كند كه‌ هیچكس‌ یارای‌نجات‌ از آن‌ را نداشته‌ باشه‌. دو راه‌ پیش‌ رویم‌ بودیا باید او را اخراج‌ می‌كردم‌ تا بقیه‌ حساب‌ كارشان‌را بكنند و یا قیافه‌ دموكرات‌ها را به‌ خود می‌گرفتم‌و پای‌ حرفهای‌ نماینده‌ كارگران‌ می‌نشستم‌. خوب‌می‌دانستم‌ كه‌ طرز رفتار دیكتاتور مابانه‌ عمریست‌كه‌ جواب‌ داده‌، اما نسخه‌ای‌ است‌ كه‌ تاریخ‌مصرف‌ معینی‌ دارد. دلم‌ نمی‌خواست‌ ظرف‌ مدت‌معینی‌ در چشم‌ كارگران‌ به‌ عنوان‌ یك‌ كارفرمای‌غرغروی‌ عقب‌ افتاده‌ جلوه‌ كنم‌، از طرفی‌ این‌فرصت‌ خوبی‌ بود تا تمام‌ تزها و ایده‌آلهای‌دوران‌ دانشجویی‌ در دانشگاه‌ «سوربن‌» را اینجادر یك‌ كارخانه‌ جهان‌ سومی‌ به‌ اجرا درآورم‌. من‌قبول‌ كردم‌ با نمایندگان‌ كارگران‌ صحبت‌ كنم‌ وپس‌ از آن‌ تصمیم‌ گرفتم‌ برای‌ رفع‌ مشكلات‌ آنان‌ ونیز كم‌ كردن‌ برخی‌ مسئولیتهای‌ حاشیه‌ای‌ از روی‌دوش‌ خود و ایجاد راه‌ گریزی‌ برای‌ مواقع‌ضروری‌ برای‌ مدیریت‌ سیستم‌، با موافقت‌ خودكارگران‌ كمیته‌های‌ رفاه‌ و تعاون‌ و كمیته‌پیشنهادات‌ و انتقادات‌ راه‌اندازی‌ و این‌ كمیته‌ها رابا كمك‌ همین‌ نمایندگان‌ ناراضی‌ و پرمدعا اداره‌كنم‌. نتیجه‌ این‌ هم‌ اندیشی‌ خیلی‌ خوب‌ بود. اغلب‌كارگران‌ كارخانه‌ كه‌ از میان‌ ریش‌ سفیدان‌ كم‌سواد و یا بی‌سواد بودند رفته‌رفته‌ به‌ من‌ اعتمادكردند و كوتاه‌ آمدند. به‌ خصوص‌ كه‌ با طرح‌پیشنهاد بیمه‌ درمانی‌ آزاد مكمل‌ و بستن‌ قرادارد بایكی‌ از شركتهای‌ بیمه‌ خصوصی‌ تا اندازه‌ زیادی‌ ازنگرانیهای‌ آنان‌ نسبت‌ به‌ وضعیت‌ درمان‌ خود وخانواده‌هایشان‌ كم‌ كردم‌.
با كمك‌ كمیته‌ پیشنهادات‌ به‌ هر كارگری‌ كه‌پیشنهادی‌ به‌ منظور ارتقا سطح‌ تولیدات‌، آموزش‌نیروی‌ انسانی‌ و محصولات‌ ارائه‌ شده‌ به‌ بازار وشیوه‌های‌ توزیع‌ آن‌ می‌داد یك‌ سكه‌ طلا به‌عنوان‌ پاداش‌ می‌دادیم‌، كه‌ نتیجه‌اش‌ بسیار خوب‌بود.
كمتر از دو ماه‌ توانستیم‌ برروی‌ تولید و حتی‌توزیع‌ محصولات‌ در بازار تاثیر غیرقابل‌ پیش‌بینی‌گذاشته‌ و سود فراوانی‌ را به‌ خود اختصاص‌ دهیم‌.
بعد از آن‌ مجتبی‌ بیشتر به‌ سراغم‌ می‌آمد اودیگر یك‌ نیروی‌ ناراضی‌ و ناراحت‌ به‌ شمارنمی‌آمد. حتی‌ بعضی‌ وقتها ناخواسته‌ برایم‌ ازاخبار داخلی‌ كارخانه‌ و بعضی‌ از پچ‌پچ‌های‌ درگوشی‌ كارگران‌ گزارش‌ می‌داد. و بالاخره‌ روزی‌رسید كه‌ احساس‌ كردم‌ بهتر است‌ علیرغم‌ تشنگی‌برای‌ اطلاع‌ از همین‌ حرفهای‌ خاله‌زنكی‌ پیش‌ پاافتاده‌، كمی‌ بیشتر نسبت‌ به‌ موفقیتهای‌ بهتر كارخانه‌فكر كنم‌. شاید هم‌ می‌خواستم‌ با این‌ چرخش‌۱۸۰ درجه‌ به‌ نوعی‌ ذهن‌ او را متوجه‌ آن‌ كنم‌ كه‌من‌ آدم‌ باگذشتی‌ هستم‌ و نمی‌خواهم‌ ازحرفهایی‌ كه‌ پشت‌ سر من‌ یا پدر می‌زنند اطلاعی‌داشته‌ باشم‌.
مجتبی‌ بعد از آن‌ خیلی‌ زود رویه‌اش‌ را عوض‌كرد، حتی‌ گاهی‌ دلم‌ می‌خواست‌ دوباره‌اشاره‌ای‌ به‌ بعضی‌ حرفها پیش‌ آید ولی‌ اوسرسخت‌تر از آن‌ بود كه‌ برخورد مرا فراموش‌كرده‌ و كوتاه‌ بیاید. تا این‌ كه‌ یكی‌ از همان‌ روزهااو كار عجیبی‌ كرد.
- خودم‌ نمی‌دانم‌ چرا، ولی‌ فكر می‌كنم‌ بهترصادقانه‌ بهتون‌ بگم‌ كه‌ راجع‌ بهتون‌ چی‌ فكرمی‌كنم‌. خانم‌...
با تعجب‌ به‌ او خیره‌ شدم‌. من‌ تا آن‌ روزهیچ‌وقت‌ مثل‌ دخترهای‌ دیگر در پی‌ دل‌ باختن‌ وعاشق‌ شدن‌ و یا عاشق‌ كردن‌ جوانی‌ نبودم‌. اماخوب‌ می‌دانستم‌ كه‌ او چه‌ می‌خواهد بگوید.چشمهای‌ مغرور و نگاههای‌ تیز بینانه‌ او تا امروز مرافقط در كسوت‌ یك‌ كارفرما نگاه‌ می‌كرد، اما حالاآن‌ نگاهها، معنای‌ تازه‌ای‌ به‌ خود گرفته‌ بود.
- می‌دونم‌ كه‌ مسخره‌ به‌ نظر میاد خانم‌. ولی‌تصور می‌كنم‌ واسه‌ شما كه‌ تحصیل‌كرده‌ فرنگ‌هستین‌ این‌ جور چیزا نباید خیلی‌ هم‌ دور از انتظارباشد.
- چه‌ جور چیزای‌ آقای‌ «فراست‌»؟
- خب‌ منظورم‌ قصه‌ دل‌ باختن‌ یه‌ پسر فقیرآسمون‌ جل‌ به‌ یه‌ دختر پولداره‌. دیگه‌...
- خب‌ حالا مگه‌ چی‌ شده‌ آقا؟
- خواهش‌ می‌كنم‌ اینطوری‌ من‌ رو صدانكنین‌... من‌...من‌ دارم‌ از شما خواستگاری‌می‌كنم‌. من‌... یعنی‌ می‌خوام‌ بگم‌ كه‌ من‌ با مادر ویه‌ برادر و یه‌ خواهرم‌ تو یه‌ خونه‌ قدیمی‌ كه‌ مال‌پدری‌ مونه‌ زندگی‌ می‌كنیم‌. من‌ نمی‌تونم‌ واستون‌خونه‌ اعیونی‌ بگیرم‌ ولی‌ نمی‌ذارم‌ احساس‌بدبختی‌ هم‌ بكنین‌. خب‌ البته‌ من‌ سواد و كمالات‌شما رو ندارم‌ ولی‌ خوب‌ می‌دونم‌ یه‌ مرد چیكارباید بكنه‌ تا زنش‌ احساس‌ خوشبختی‌ كنه‌. و البته‌ ازهمه‌ مهمتر اینكه‌ اینكه‌ من‌... من‌... من‌ شما رودوست‌ دارم‌ خانم‌. من‌ تا امروز كسی‌ رو آنقدردوست‌ نداشتم‌ شما... خیلی‌ قوی‌ و مستقل‌ هستین‌و من‌ از این‌ قدرت‌ شماست‌ كه‌ خیلی‌ خوشم‌اومده‌.
- پس‌ شما بیشتر از این‌ كه‌ زن‌ و زندگی‌بخواین‌. یه‌ زنی‌ می‌خواین‌ كه‌ مردتر و قوی‌تر ازخودتون‌ باشه‌؟ بله‌؟
- نه‌... نه‌ من‌... من‌... فقط شما رو می‌خوام‌.می‌خوام‌ مال‌ من‌ باشین‌. باور كردنی‌ نیست‌. این‌جملات‌ كمتر از شش‌ ماه‌ پیش‌ زندگیم‌ را دگرگون‌كرد. همه‌ چیز خیلی‌ سریع‌ اتفاق‌ افتاد. علیرغم‌میل‌ پدر و خانواده‌ام‌ با او ازدواج‌ كردم‌ تا آخرین‌لحظه‌ كه‌ عاقد خطبه‌ را می‌خواند من‌ در دادن‌پاسخ‌ مثبت‌ تردید داشتم‌. جایی‌ شنیده‌ام‌ انسان‌خوشبخت‌ كسی‌ است‌ كه‌ به‌ تردیدهایش‌ بیشتر ازدیده‌هایش‌ اهمیت‌ دهد. و بالاخره‌ تصمیم‌گرفتم‌. پدر آپارتمانی‌ را كه‌ برایم‌ خریده‌ بود به‌من‌ هدیه‌ داد همه‌ چیز برای‌ رسیدن‌ به‌ یك‌زندگی‌ رویایی‌ مهیا بود و من‌ خیال‌ می‌كردم‌ اگرعاشق‌ باشم‌ و صادقانه‌ عشق‌ بورزم‌ و او را به‌ خاطرداشته‌هایش‌ ستایش‌ كنم‌ و دوست‌ بدارم‌ برای‌ او ومن‌ كافی‌ است‌. اما او میانه‌ای‌ برای‌ بلندپروازیهای‌من‌ نداشت‌. او درست‌ مثل‌ پرنده‌ای‌ بود كه‌ جززندگی‌ در قفس‌ شیوه‌ دیگری‌ از زندگی‌ رانیاموخته‌ بود. می‌خواست‌ طور دیگری‌ باشدطوری‌ دیگری‌ زندگی‌ و آدمها را ببیند ولی‌بدبینی‌هایش‌ مجالش‌ نمی‌داد، بیشتر از یك‌مرغابی‌ از جایش‌ بپرد. جایی‌ دیگر خوانده‌ام‌ كه‌نمی‌شود به‌ مرغابی‌ پرواز عقاب‌ها را آموخت‌ و ازآنها توقع‌ داشت‌ مثل‌ یك‌ عقاب‌ سربالا و یكراست‌به‌ بالا نگاه‌ كنند و اوج‌ بگیرند. باید حقیقت‌ راپذیرفت‌، من‌ و او برای‌ یكدیگر آفریده‌ نشده‌بودیم‌. قلبم‌ می‌گفت‌ بمان‌... اما عقلم‌ این‌ بار؟
منبع : مجله خانواده سبز