یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


نوشتن هم شد کار؟!


نوشتن هم شد کار؟!
ـ نوشتن‌ هم‌ شد كار؟! برو فكر نون‌ باش‌ كه‌ خربزه‌ آبه‌!
مرد، مداد را روی‌ كاغذ گذاشت‌ و سر بالا آورد. چشمان‌ سرخ‌ زن‌ به‌ او دوخته‌ شده‌ بود.
ـ كاش‌ كسی‌ پیدا می‌شد و این‌ لوحهای‌ تقدیر و دیپلمهای‌ افتخارات‌ رو می‌خرید. اون‌ وقت‌ گمونم‌ وضعمون‌ بهتر می‌شد و صاحبخونه‌ دست‌ از سرمون‌ برمی‌داشت‌!
دست‌ لرزان‌ مرد، بر تن‌ كاغذ نشست‌. زن‌ باز هم‌ گفت‌؛ ولی‌ مرد، از پشت‌ چشمانی‌ خیس‌، همچنان‌ به‌ تن‌ سفید كاغذ نگاه‌ می‌كرد.
با صدای‌ در، سر بالا آورد. زن‌ رفته‌ بود، اما كلماتش‌ چون‌ هرمی‌ سوزان‌، بر فضا سنگینی‌ می‌كرد. و مرد، این‌ را به‌ خوبی‌ حس‌ كرد.
برخاست‌ و به‌ كنار پنجره‌ رفت‌. پرده‌ را كنار زد. كوچه‌، پس‌ از ازدحام‌ صبحگاهی‌، حالا زیر پرتو آفتاب،‌ كه‌ بالا آمده‌ بود، گوش‌ به‌ صدای‌ خیابان‌ و آرامش‌ خانه‌ها سپرده‌ بود.
مرد، سر بر میله‌های‌ پنجره‌ گذاشت‌. بعد پشت‌ دستها را جلو آورد و به‌ میله‌ها چسباند و صورت‌ بر آن‌ خواباند. كلام‌ زن‌ بر شانه‌هایش‌ سنگینی‌ می‌كرد. نسیم‌ از لای‌ انگشتان‌ بر صورت‌ خیسش‌ گذشت‌.
برگشت‌. اتاق‌، با تخت‌ كوچكی‌ كه‌ در كنار پنجره‌ بود و دوقلوها در آن‌ خوابیده‌ بودند و میزی‌ با روكشی‌ از چوب‌، كه‌ تلویزیون‌ چهارده‌ اینچ‌ روی‌ آن‌ بود و قفسهٔ‌ كتابها، دور سرش‌ می‌چرخیدند. دست‌ روی‌ سینه‌اش‌ فشرد و جلو رفت‌. انگشتانش‌ بر كتابها نشست‌. همه‌ چیز ایستاد.
صدای‌ گریهٔ‌ یكی‌ از دو قلوها بلند شد. برگشت‌. چشمان‌ سیاه‌ كودك‌، پر اشك‌ شده‌ بود. او را از تخت‌ بلند كرد. خواهرش‌ چشم‌ باز كرد، و به‌ آنها خیره‌ شد. مرد به‌ رویش‌ لبخند زد، و كودك‌ را، همراه‌ خود، به‌ كنار كتابها آورد.
ـ دختر گلم‌! آروم‌ باش‌. نگاه‌ كن‌، چقدر قشنگن‌! ببین‌ این‌ یكی‌ چقدر گل‌ روشه‌! چه‌ گلهای‌ درشتی‌! اسمش‌ «شیدا»ست‌. مثل‌ خودت‌.
و یاد قهرمانِ زنِ داستان‌، چشمانش‌ را پر اشك‌ كرد. كودك‌ سرتكان‌ داد، و نگاهش‌ را به‌ سوی‌ خواهرش‌ چرخاند.
ـ این‌ یكی‌ رو ببین‌! رو جلدش‌ یه‌ فانوسه‌!
انگشتان‌ كوچك‌ كودك‌، بر كتابها لغزید. مرد، او را جلوتر برد.
ـ این‌ دو تا، عین‌ شما دوقلوهان‌: بازیگوش‌ و... آهان‌، «آینه‌ عشق‌» هم‌ پیدا شد!
دست‌ كودك‌ میان‌ كتابها فرو رفت‌. مرد، او را عقب‌ كشید. چند كتاب‌، همراه‌ كودك‌ بر زمین‌ افتاد.
مرد نشست‌. كودك‌ هم‌ نشست‌ و كتابها را به‌ هم‌ ریخت‌. از میان‌ صفحات‌، چند كاغذ رنگی‌ بیرون‌ افتاد.
مرد، دست‌ بر سر گذاشت‌. عرق‌ كرده‌ بود. لوحهای‌ تقدیر و دیپلمهای‌ افتخار، نگاه‌ مشتاق‌ كودك‌ را به‌ سوی‌ خود كشید. كودك‌ درون‌ تخت‌، به‌ پهلو غلتید، و دستهای‌ كوچكش‌ را به‌ لبهٔ‌ تخت‌ گرفت‌. دست‌ عرق‌ كردهٔ‌ مرد، كاغذها را لمس‌ كرد:
«لوح‌ تقدیر جشنوارهٔ فرهنگی‌ ـ هنری‌...، برای‌ اثر «رهاورد»، به‌ عزیز فرهیخته‌... (مقام‌ دوم‌ گروه‌ سنی‌ آزاد).»
كودك‌ آن‌ را از دستش‌ كشید.
«تقدیرنامهٔ‌ مسابقهٔ‌ بزرگ‌...»
كودك‌ را در آغوش‌ كشید و به‌ تخت‌ برگرداند. خواهرش‌ با دیدن‌ او آرام‌ گرفت‌ و دستهای‌ كوچكش‌ را بر صورتش‌ كشید.
مرد برخاست‌ و دور اتاق‌ گشت‌. قابهای‌ چوبی‌ و فلزی‌، روی‌ دیوار بودند:
«دیپلم‌ افتخار برای‌ نگارش‌ داستان‌...» با قابی‌ چوبی‌ و حاشیه‌ای‌ لیمویی‌ رنگ‌، كه‌ امضای‌ مقام‌ معاونت‌ زیر آن‌ دیده‌ می‌شد. لوح‌ تشویق‌ دیگری‌ در كنارش‌ بود، با قابی‌ فلزی‌. بعد، تقدیرنامه‌ای‌ با چند جملهٔ‌ كوتاه‌. این‌ یكی‌ هم‌ چارچوبی‌ فلزی‌ داشت‌. همه‌ را از دیوار برداشت‌. نگاهش‌ به‌ دوقلوها پر كشید: رو به‌ هم‌، چشمها را بسته‌ و خوابشان‌ برده‌ بود. دستی‌ به‌ موهای‌ زبر صورت‌ كشید، و از بالا به‌ قابها و مقواهای‌ رنگی‌ لوحهای‌ تقدیر و تشویق‌ نگاه‌ كرد. چون‌ وصله‌ای‌ ناجور، روی‌ موكت‌ چسبیده‌ بودند.
ناگهان‌ از همه‌ سوی‌ اتاق‌، صدای‌ كف‌ زدن‌ برخاست‌؛ و صدای مردان‌ و زنانی‌ كه‌ همه‌، یكباره‌ و بلندبلند به‌ حرف‌ زدن‌ افتادند. دستهایش‌ را بالا آورد. صداها اوج‌ گرفت‌. زانوانش‌ لرزید. در میان‌ هیاهو، صدای‌ زنش‌، چون‌ ناقوس‌ در گوشش‌ زنگ‌ زد:
ـ «نوشتن‌ هم‌ شد كار، شد كار، شد كار... ! كاش‌ كسی‌ پیدا می‌شد و این‌ لوحهای‌ تقدیر و دیپلمهای‌ افتخارت‌ رو می‌خرید... هه‌هه‌هه‌... اون‌ وقت‌ گمونم‌ وضعمون‌ بهتر می‌شد، و صاحبخونه‌ دست‌ از سرمون‌ برمی‌داشت‌... هه‌ هه‌ هه‌...»
صورت‌ بر قاب‌ چوبی‌ با حاشیهٔ‌ لیمویی‌ رنگ‌ خواباند. خنك‌ بود. حس‌ كرد كلمات‌ متن‌، قدم‌ بر صورتش‌ گذاشتند؛ یك‌ به‌ یك‌؛ چون‌ صفی‌ از مورچگان‌، كه‌ در راهی‌ پر فراز و نشیب‌ افتاده‌اند:
«هر چه‌ سالیان‌ بیشتری‌ از دوران‌ دفاع‌ مقدس‌ می‌گذرد، لزوم‌ ثبت‌ هنرمندانهٔ‌ وقایع‌ آن‌ دوران‌ باشكوهِ استثنایی‌ و انتقال‌ آن‌ به‌ نسلهای‌ بعد، بیشتر رخ‌ می‌نماید. و اهمیت‌ تلاش‌ جناب‌عالی‌ در این‌ عرصه‌، دو چندان‌ می‌شود.»
صورت‌ مرد لرزید. انگشتانش‌ قاب‌ را كنار زد. لوحی‌ دیگر زیر آن‌ بود. چشم‌ بست‌:
«سرزمین‌ نور، همان‌ وادی‌ عشق‌ و مهبط‌ ملائك‌ است‌. آنجا آغشته‌ به‌ بوی‌ بهشت‌ و عطر ماندگار شهیدان‌ است‌. زهی‌ سعادت‌...امید كه‌ قلم‌ نجیب‌ شما، همواره‌ راوی‌ نور و رحمت‌ و سعادت‌ باشد.»
اشك‌ پشت‌ پلكها بی‌تابی‌ می‌كرد. صورت‌ از لوح‌ برداشت‌ و چشم‌ گشود. مداد میان‌ انگشتانش‌ بود. چیزی‌ دستش‌ را تكان‌ داد و پیش‌ برد. مداد، كنار حاشیهٔ‌ لوح‌ ایستاد. كمی‌ خم‌ شد. بعد به‌ آرامی‌ روی‌ مقوای‌ سبز لوح‌ لغزید. مرد، با چشمانی‌ خیس‌، به‌ حركت‌ انگشتش‌ خیره‌ شد. دید كه‌ مداد نوشت‌:
ـ چرا درو باز...
زن، با دیدن‌ مرد، زانو بر زمین‌ زد. صدای‌ بچه‌ها او را از مرد دور كرد.
ـ اینها كه‌ هلاك‌ شدند!
بچه‌ها در آغوش‌ مادر، آرام‌ گرفتند.
ـ من‌ رو بگو كه‌ زود اومدم‌ خبر خوشحالی‌ بدم‌.
مرد پوزخند زد. خطهای‌ حاشیهٔ‌ سبز، چون‌ گلوله‌های‌ آمادهٔ‌ شلیك‌، رو به‌ او نشانه‌ رفته‌ بودند.
ـ معصوم‌ خانم‌ رو دم‌ نونوایی‌ دیدم‌. آقاشون‌ هم‌ بود؛ آقای‌ فرهادی‌. سلام‌ رسوند. گفت‌: «آقاتون‌ هنوز بیكاره‌؟» گفتم‌: بله‌. سالهاست‌ كه‌ خونه‌ نشینه‌. مدام‌ نشسته‌ و كاغذ سیاه‌ می‌كنه‌. گفت‌: «من‌ كاراشو خوندم‌. خیلی‌ خوبه‌. بهش‌ بگو دوست‌ داره‌ مسئول‌ صفحهٔ‌ نمی‌دونم‌ چی‌ چی‌ روزنامه‌ بشه‌؟» گفتم‌: معلومه‌ كه‌ دوست‌ داره‌؛ از خداشه‌. گفت‌: «پس‌ از همین‌ فردا صبح‌ بیاد روزنامه‌ و كارش‌ رو شروع‌ كنه‌.» اسم‌ روزنامه‌شو هم‌ گفت‌؛ من‌ یادم‌ نموند!
مرد، سر به‌ زیر انداخت‌. نگاه‌ زن‌ به‌ كتابها و قابهای‌ میان‌ آنها افتاد.
ـ اینها چرا اینجان‌؟ باز چند دقیقه‌ من‌ رفتم‌ بیرون‌، خونه‌ به‌ هم‌ ریخت‌! كار د‌ُر‌ُست‌ می‌كنی‌ برای‌ ما!
مرد، سر بالا گرفت‌. نسیم‌، پردهٔ‌ مقابل‌ پنجره‌ را كنار می‌زد، و آفتاب‌ را تا میان‌ اتاق‌ می‌كشید. بلند شد و به‌ كنار كتابها رفت‌. لوح‌ سبز را بالا آورد. كنار حاشیهٔ‌ آن‌، خالی‌ بود. چیزی‌ نوشته‌ نشده‌ بود. لبخند زد و آن‌ را روی‌ دیوار گذاشت‌.
دستهای‌ كوچك‌ دوقلوها، لبهٔ‌ تخت‌ را فشرد. سرها بالا آمد.
زن‌، از آشپزخانه‌، بلند گفت‌: نه‌! مثل‌ اینكه‌ بالاخره‌ یه‌ نفر پیدا شد و این‌ كاغذ سیاه‌ كردن‌هات‌ رو دید. نمی‌دونم‌ والله چی‌ بگم‌! شایدم‌ هم‌ حق‌ با تو باشه‌؛ به‌ نوشتن‌ هم‌ بشه‌ گفت‌ كار. ولی‌ ای‌ كاش‌ به‌ جای‌ نوشتن‌ داستان‌، چند تا چك‌ می‌نوشتی‌، تا من‌ می‌رفتم‌ و نقدش‌ می‌كردم‌. این‌ جوری‌، حتماً صاحبخونه‌ دست‌ از سرمون‌ برمی‌داشت‌!
اصغراستاد حسن معمار
منبع : سورۀ مهر


همچنین مشاهده کنید