سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


پشت دیوارهای شهر


پشت دیوارهای شهر
پسر بچه ای به دوردست خیره مانده است.
عصر است. برای جمع كردن پارچه و باند زخم بندی و فانوس به همراه حمید راه می افتیم. خانه ها را یكی یكی می كوبیم. كوچه ها چه زود خلوت شده اند؛ قبل از فرا رسیدن شب!می گوییم: پارچه می خواهیم و باند و فانوس. هرچه دارید.می دهند. می آوریم و به مسجد جامع تحویل می دهیم.
شب است. برق شهر قطع شده است. ظلمات است. هوای شهریور ماه، دم كرده، گرم و خفقان آور است. نمی شود داخل اتاقها خوابید.چهار عمویم با خانواده هایشان كنار تختهایشان نشسته اند. صدای انفجار می آید.از خواب خبری نیست.
هوا بوی تندی دارد. گلویم می سوزد. بینی ام می خارد.مادرم نشسته است روی زمین. پاهایش را دراز كرده است.سرم را روی پاهایش می گذارم. سمیره و فاطمه هم می گذارند و علی هم.مادرم دست می كشد روی سرم و سر سمیره، فاطمه و علی.
بلند می شوم. گفته اند: توی حیاط نخوابید.
گفته اند: زیر سقف نخوابید.
گفته اند: كنار دیوار بخوابید.
به طرف اتاق كوچكمان می روم. داخل اتاق تاریك تاریك است. دستهایم را جلو می گیرم. كورمال كورمال جلو می روم. دستهایم به دیوار می خورند. همان جا تا می شوم و دراز می كشم. صدای توپ و خمپاره می آید. خواب به چشمانم نمی آید. از كنار دیوار بلند می شوم. می آیم بیرون. مادرم را پیدا می كنم و سرم را روی پاهایش می گذارم.با صدای انفجار از خواب می پرم. هوا هنوز تاریك و روشن است. چشمهای مادرم هنوز بیدارند. پلكهایش روی هم می افتند و دوباره بیدار می شوند. بچه ها هنوز روی پاهایش خواب اند. تمام شب را به همین حالت نشسته است. باد خنكی از طرف شط می آید.فجر است، عموهایم بیدار شده اند و پدرم. عدنان نیست.روز دوم جنگ شروع شده است.
آب شهر قطع شده است. بشكه های خالی را می گیریم و می روم به حمام جلالی؛ چند قدمی خانه، بازار صفا. مردم قبلاً به حمام سرازیر شده اند. خزینه كاملاً خالی است. می آیم بیرون. می روم طرف شط. فقط كارون آب دارد. از كناره پایین می روم. هواپیمایی پیدایش می شود. قبل از اینكه بشكه را به آب بدهم، بمبهایش را خالی می كند. عقب می نشینم. بمبها منفجر می شوند و آب رودخانه تا ده ها متر بالا می رود.اوضاع كمی عادی می شود، جرأت می كنم، بار دیگر از كناره پایین می روم و بشكه را به آب می دهم. هوایش كم كم خارج می شود. صدا می كند و حبابها روی آب را پر می كنند. پر می شود سنگین است. نمی توانم آن را بیرون بكشم. تقلا می كنم، بی فایده است، هواپیمایی دیگر پیدایش می شود رگبار بر روی آب می گیرد. بشكه را رها می كنم با دست خالی به خانه بر می گردم.
می گویند: توپخانه اصفهان در راه است.
می گویند:تمام این سر و صداها مال ماست.
می گویند: این ماییم كه شلیك می كنیم.
عمویم سید محسن و آقای دزفولی از راه می رسند. كف وانت بارشان پر از خون است و لباسهایشان. می گویم: عمو، چه خبر؟
می گوید:خراب، خراب خراب.
می فهمم كه این سرو صداها مال ما نیست.
می فهمم كه ما شلیك نمی كنیم.حیدر مرده است. حیدر حیدری، دوست و همبازی من، برادر اسكندر.
صبح دیدم كه جنازه اش را آوردند و زنش توی چادر مشكی به سرو صورتش می زد.تازه عروسی كرده؛ چند روزی بیشتر نیست.توی انقلاب هم بود؛ با بچه های پشت دادگاه، همراه با حسن و مسجد یزدیها.
گفتم: ها حیدر، سپاه دیگه! ها؟
گفت:ها! دیگه!
و امروز جنازه اش را آوردند. گفتند: شهید شد؛ توی مرز.
عباس فرحان اسدی هم شهید شد و موسی بختور هم چند روز قبل از جنگ.فقط كمی نان هست. بعد از یك صف طولانی مقابل مسجد جامع؛ خمیر و سوخته.به سراغ نان خشكها می رویم. نیست. همه را خورده اند. جمعیت زیادی از روستاها و اطراف شهر در حسینیه و عباسیه روی هم تلنبار شده اند. همانها نانها را خورده اند.
عمویم می گوید:
- بذار بخورن، میهمان امام حسینن(ع).
به سراغ خرماها می رویم.
كمی مانده است.
نمی دانم روز چندم جنگ است. توپخانه اصفهان هنوز به خرمشهر نرسیده است. مقابل حیدریه صف درست شده است برای اسلحه. ما را اصلاً به حساب نمی آورند. سربازها و دوره دیده ها در اولویت اند. چند تایی می دهند و می گویند: تمام.
صف به هم می خورد. محمود خرم آبادی را می بینم. همسایه ماست، نارنجكی به دست دارد. می گویم: همین؟
می گوید: همین!
امروز خبر محمود را آوردند. فقط خبرش را.
هیچ چیز از او باقی نماند؛ فقط یك روایت:
- با نارنجكی كه در دست داشت رفت جلو. نارنجك را پرت كرد و بعد با گلوله مستقیم دشمن پودر شد.
به مادرش گفتیم اما باور نكرد.
می گفت: بر می گردد، محمود بر می گردد.
امروز عمویم سید لطیف آمد؛ با یك بار ماهی شور. قبل از جنگ رفت بندر و حالا آمد. ماهیها هنوز توی وانت آبی بزرگش مانده اند. حال و حوصله خالی كردنش نیست.
می پرسد: چی شد؟
می گویم: تا رفتی شروع شد.
هواپیمایی برای زدن پل می آید. موفق نمی شود و بمبهایش را در آب می ریزد و منفجر می شوند.
می ایستم و نگاه می كنم. بعد از هر انفجار، آبها تا دهها متر بالا می روند و دوباره می آیند پایین.
ستونی از كامیونها و تجهیزات ارتش از روی پل خرمشهر می گذرند و به سمت آبادان می روند.كنار حیدریه برای گرفتن اسلحه صف بسته اند. محمود خرم آبادی با یك نارنجك رفته و كشته شده است.شب است. همه جا تاریك است. گاه گاهی از صدای انفجار خیابانی روشن می شود. بازار صفا هم خلوت است. تا ده قدمی را هم نمی شود دید. كبریتی روشن می كنم. فریادی بلند می شود: خاموش كن!
- خاموش می كنم.
عمویم، سید محسن، و آقای دزفولی باز هم آمده اند، باز هم با لباسهای خونی.
زن عمویم - آسیه _ امروز راه افتاد.
دست بچه هایش را گرفت و راه افتاد.
گفتم: زن عمو، صدام دهاتی!
گفت: تنهامون گذاشتن.
گفت: بهمون خیانت كردن.
گفت: حیف از خرمشهر.
گفت: می رم اما بر می گردم.
گفت: فقط تا اهواز!
گفت: فقط چند روز!
از صبح به همراه حمید و با موتور گازی به سمت خانه های راه آهن می رویم. هر چه نزدیك تر می رویم خیابانها خلوت تر و صدای انفجار شدید تر می شود. ویرانی خانه ها را از اینجا می توانم ببینم. فكر نمی كردم این طور باشد.
درها كنده شده، سقفها فرو ریخته، خیابانها و كوچه ها در هم و برهم. وارد خیابانی در كوی راه آهن می شویم. پسركی كم سن و سال بر روی تخته سنگی نشسته است. گریه می كند. تنهاست. كاملاً تنها میان یك كوچه ویران.
می گوید: كشته شدن. همشون. پدرم، مادرم، خواهرام و برادرام! باور نمی كنم. به حمید نگاهی می اندازم. او هم باور نكرده است.می گوید: اونجا، خونه مون اونجاست!
به طرف خانه شان می روم. در كنده شده است. وارد می شوم. از حیاط می گذرم. وارد یكی از اتاقها می شوم. حالم به هم می خورد. عق می زنم و از اتاق خارج می شوم.دیوارها پر از خون است. دو گوش به همراه مقداری مو به دیوار مقابل چسبیده اند.به حمید می گویم: راست می گوید.به پسرك می گوییم با ما بیاید. اما او همان جا نشسته است.نمی آید. می گوید: موهم می خوام بمیرم. همین جا كنار پدرم، مادرم، خواهرام و برادرام.از آنجا می رویم.به طرف پادگان دژ در اطراف شهر می رویم. همه در حال بازگشت هستند. می گویند: نرید، خطرناكه!می گویند: عراقیا اومدن جلو!
می گویند: كسی جلو دارشون نی!
می گویند: یه عده بچه های سپاه ایستادن با تعدادی تكاور نیروی دریایی و یه عده آدمای شخصی. همین.
بر می گردیم.سر راه به طرف قبرستان شهر می رویم.
كنار در غسالخانه برانكاردی قرار دارد. به طرفش می روم. كسی روی آن خوابیده وملافه سفید را رویش كشیده اند.ملافه را كنار می زنم. جوانی هم سن و سال خودم است. خون بر روی پیشانی و گونه هایش خشك شده. گونه هایش را لمس می كنم. سردند . در این هوای گرم، سردند.ملافه را روی صورتش می كشم. هیچ كس در اطرافش نیست.هیچ كس سراغی از او نمی گیرد.در قبرستان باز هم جلوتر می روم. چیزهایی را كه می بینم نمی توانم باور كنم. در میانه قبرستان گُله به گُله جسد افتاده است؛ همه خانوادگی.پدر در كنار مادر و بچه های قد و نیم قد به ترتیب كنار آنها، با لباسهای پاره و بدنهای خون آلود.هیچ كس روی سر آنها نیست. چند نفری در میان اجساد رفت و آمد می كنند.یكی دو نفری قبر می كنند. صدای سوت خمپاره ای می آید. روی زمین ولو می شویم.قبر كن می گوید: می بینی! اصلاً فایده ندارد!
می گوید: زحمت می كشی. دفن می كنی، بعد چی؟
می گویم: بعد چی؟
می گوید:- بعد خمپاره دوباره می ریزتشون بیرون.
از قبرستان می آیم بیرون.
عمویم، سید محسن، كف وانت خون آلودش را شست و گفت: من می روم!
و بچه هایش را صدا كرد.آقای دزفولی هم راه افتاد و بعد نوبت به ما رسید.گفت: چه كار می كنید؟
مادرم بی تفاوت نگاهش كرد یعنی كه نمی دانیم.
گفت: شما هم پشت وانت مثل بقیه!
پدرم گفت كه نمی آید و عدنان، و من، من منی كردم.
اما خواهرم سمیره ترسیده بود. عجله داشت برای سوار شدن و سوار شد و بقیه هم و مرا هم سوار كردند.
بغض كرده بودم و وقتی حمید را دیدم، كه به دیوار خانه مان تكیه داد و مثل بچه یتیمها نگاه كرد، گریه ام گرفت. از ماشین آمدم پایین و رفتم توی بغلش و گفتم: نمی یام. شما برید.همین حرف كافی بود. مادرم پیاده شد و خواهرها و برادرهایم:یا همه می ریم یا همه با هم كشته می شیم. عمویم آمد. مرا از بغل حمید بیرون كشید و مادرم و بچه ها را سوار كرد.صدای انفجار بیشتر شده. ویرانیها به وضوح به چشم می خورد. آسمان خرمشهر تاریك است. پالایشگاه آبادان در كیلومتر ها دور تر می سوزد و آسمان خرمشهر را سیاه می كند.بنزین نداریم. مقابل پاسگاه ژاندارمری، نرسیده به پل، می ایستیم. آقای دزفولی می رود و با كمی بنزین بر می گردد. راه می افتیم. بر روی پل، آخرین نگاه را به شهر می اندازم.
ویران است و در آتش می سوزد.
می گویم: خداحافظ.
سید سعید موسوی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید