سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


به سوی سرنوشت


به سوی سرنوشت
...I am LILA -
- اوه‌ مادمازل‌ ? LILA
- آه‌، ... LILI
... Whare Is Hotel? -
Oh, YatA: Larli - Te -(یاتالا - لیته‌)
- اسكیوزمی‌؟
- یاتالا - لیته‌... ... alittle speak English
- منظورش‌ اینه‌ كه‌ كمی‌ انگلیسی‌ بلده‌ كه‌صحبت‌ كنه‌، خانم‌...
- آه‌ پس‌ شما ایرانی‌ هستین‌؟
- بله‌، كمكی‌ می‌تونم‌ به‌ شما بكنم‌.
- من‌ می‌خواستم‌ از این‌ آقا آدرس‌ یه‌ هتل‌ روبگیرم‌، فكر كردم‌ راننده‌ تاكسیه‌.
- نه‌، این‌ لباس‌ مخصوص‌ كارگران‌ فنی‌فرودگاه‌ (آرلاندا)ست‌. اون‌ اتومبیل‌های‌BMW زیبا رو كه‌ می‌بینی‌، تاكسی‌ فرودگاه‌ هستن‌،منم‌ یكی‌ از رانندگان‌ تاكسی‌ فرودگاه‌ هستم‌. كدوم‌هتل‌ می‌خواین‌ برین‌...
- راستش‌ یه‌ هتل‌ خوب‌، ولی‌ ارزون‌...
- باشه‌ شانس‌ آوردین‌، ماه‌ سپتامبر هتل‌های‌ارزان‌ قیمت‌ زیاد پیدا می‌شه‌. وسایل‌ شخصی‌تون‌كجاست‌؟
- فقط همین‌ چمدان‌ دستی‌ رو دارم‌.
- عجب‌! اولین‌ ایرانی‌ هستین‌ كه‌ اهل‌ بار وبندیل‌ اضافی‌ نیستین‌، حتما واسه‌ گردش‌ اومدین‌.
- نخیر، اتفاقا برای‌ موندن‌ اومدم‌. البته‌ هنوزاقامت‌ دائم‌ نگرفتم‌، اما به‌ دنبال‌ گرفتن‌ اقامتم‌.
- آخه‌ این‌طور واسه‌ موندن‌ یه‌ چمدان‌ خیلی‌كم‌ به‌ نظر می‌رسه‌، هوای‌ (استكهلم‌) خیلی‌ سرده‌،
یعنی‌ سوئد بیشتر زمستان‌های‌ بلند و سردی‌داره‌، بفرمایین‌ همینه‌... بفرمایین‌ سوارشین‌.
- متشكرم‌...
او حق‌ داشت‌، وقتی‌ از پله‌های‌ هواپیما پایین‌آمدم‌، سوز سرما تا مغز استخوانم‌ را لرزانده‌...سردردم‌ بیشتر شده‌ و قلبم‌ به‌ تندی‌ می‌تپد. تنهایی‌و ترس‌ از همه‌ چیز و بیشتر از هر چیز آشنا نبودن‌ به‌زبان‌ این‌ مردم‌، دائم‌ مثل‌ خوره‌ وجودم‌ رامی‌خورد. وقتی‌ بچه‌ بودم‌ یك‌ بار با پدر و مادرم‌به‌ تركیه‌ سفر كرده‌ بودیم‌، اما چیز زیادی‌ از آن‌مسافرت‌ به‌ یاد ندارم‌. بجز آن‌ ما معمولا سالی‌ یك‌بار برای‌ دیدن‌ اقوام‌ و فامیل‌ پدری‌ سری‌ به‌(بوشهر) و گاهی‌ هم‌ به‌ (بندرعباس‌) می‌زدیم‌،ولی‌ از وقتی‌ مادر و پدرم‌ را در آن‌ تصادف‌وحشتناك‌ از دست‌ دادم‌، به‌ ناچار مدتی‌ را باپدربزرگ‌ و بعد هم‌ با عمه‌ (مهتاب‌) گذراندم‌.یكی‌، دوباری‌ به‌ مشهد و شمال‌ سفر كردیم‌، ولی‌هیچ‌ وقت‌ در این‌ سفرها تنها نبودم‌. حالا سفر آن‌هم‌ به‌ تنهایی‌ به‌ (سوئد) برایم‌ هم‌ وسوسه‌انگیز وهم‌ رعب‌آور بود.
- اسم‌ من‌ (محمود اخوت‌) است‌، همان‌سال‌های‌ اول‌ جنگ‌ به‌ اتفاق‌ خانوادم‌ به‌ سوئدمهاجرت‌ كردیم‌ و حالا تقریبا حدود ۲۴ سالی‌می‌شه‌ كه‌ این‌ جاییم‌.
- یعنی‌ دیگه‌ به‌ ایران‌ برنگشتین‌؟
- چرا، یكی‌، دوباری‌ خودم‌ و خانمم‌ و بادخترمون‌ یه‌ سری‌ به‌ فامیل‌ و اقوام‌ زدیم‌، ولی‌پسرم‌ چون‌ وقت‌ سربازیش‌ رسیده‌ بود، با مانمی‌یومد. تا این‌ كه‌ دو، سه‌ سال‌ پیش‌ وقتی‌ شنیدم‌می‌شه‌ سربازیش‌ رو خرید، با خانومم‌ اومدیم‌ایران‌... حالا دیگه‌ اونم‌ مشكلی‌ واسه‌ رفتن‌ نداره‌،ولی‌ خب‌ دیگه‌ اون‌ الان‌ بیشتر سوئدیه‌ تا ایرانی‌...دخترم‌ بیشتر از پسرم‌ ایران‌ رو دوست‌ داره‌، با این‌حال‌ هر دوشون‌ این‌ جا بزرگ‌ شدن‌، درس‌خوندن‌ و كار می‌كنن‌... دخترم‌ وكالت‌ خونده‌ وحالا از طرف‌ دادگستری‌ این‌جا، كارت‌ مخصوص‌گرفته‌، البته‌ این‌جا مردم‌ خیلی‌ نیاز به‌ وكیل‌ ندارن‌،چون‌ معمولا هیشگی‌ با كسی‌ دعوایی‌ نداره‌. ببینن‌این‌ عمارت‌ دادگستری‌ (استكهلم‌) است‌، حالا كه‌حدود پنج‌ عصره‌، ولی‌ صبح‌ هم‌ اگه‌ این‌جابایستین‌، می‌بینین‌ كه‌ خبری‌ نیست‌. دخترم‌ بیشتروكالت‌ ایرانی‌های‌ مقیم‌ این‌جا رو قبول‌ می‌كنه‌،گاهی‌ هم‌ به‌ خاطر داشتن‌ سایت‌ مخصوص‌،وكالت‌ ایرانی‌های‌ مقیم‌ نروژ، هلند یا دانمارك‌ روقبول‌ می‌كنه‌، واسه‌ انجام‌ كارهای‌ ویزا، اشتغال‌ وخرید و فروش‌ املاك‌شون‌ به‌ اون‌ جا می‌ره‌.پسرم‌ هم‌ توی‌ یه‌ شركت‌ تبلیغاتی‌ واسه‌ بچه‌ها كارمی‌كنه‌. خانواده‌ شما هم‌ این‌جا هستن‌ یا تنهااومدین‌؟ البته‌ ببخشین‌ ما ایرانی‌ها عادت‌ داریم‌،اطلاعات‌ بدیم‌ و اطلاعات‌ بگیریم‌ وگرنه‌ این‌جاكسی‌ به‌ كار دیگری‌ كاری‌ نداره‌.
- خواهش‌ می‌كنم‌. آقای‌ اخوت‌... من‌ پدر ومادرم‌ رو ده‌ سال‌ پیش‌ توی‌ یه‌ تصادف‌ از دست‌دادم‌، قبلا با پدربزرگ‌ و عمه‌ام‌ زندگی‌ می‌كردم‌،ولی‌ حالا دیگه‌ خودم‌ مستقل‌ می‌خوام‌ زندگی‌كنم‌. من‌ توی‌ ایران‌ روان‌شناسی‌ خوندم‌ و یه‌ كمی‌هم‌ كامپیوتر و زبان‌ بلدم‌. مدتی‌ توی‌ مهدكودك‌كار كردم‌ و گاهی‌ اوقاتم‌ واسه‌ مجله‌های‌خانوادگی‌ مطلب‌ می‌نوشتم‌. ولی‌ دیگه‌ زندگی‌توی‌ ایران‌ واسه‌ منی‌ كه‌ خانواده‌ای‌ نداشتم‌،راضی‌ كننده‌ نبود. نمی‌دونم‌ تصمیم‌ درستی‌ گرفتم‌یا نه‌، ولی‌ دلم‌ می‌خواد اگه‌ بشه‌ یه‌ جور زندگی‌تازه‌ رو امتحان‌ كنم‌. حتی‌ اگه‌ بشه‌ دوباره‌ درس‌بخوونم‌.
- یعنی‌ هیچ‌ دوست‌ و آشنایی‌ توی‌ سوئدندارین‌؟! در این‌ صورت‌ بهتون‌ سخت‌ می‌گذره‌.
- چرا؟ یعنی‌ زندگی‌ این‌جا سخته‌؟!
- زندگی‌ همه‌ جا سخته‌، دخترم‌، ولی‌ به‌ طوركلی‌ مردم‌ سوئد آدمای‌ جدی‌ و موقری‌ هستن‌.سطح‌ زندگی‌ هم‌ به‌ طور كلی‌ خیلی‌ بالاست‌،امكانات‌ فوق‌العاده‌، درآمدهای‌ خوب‌ و البته‌مخارج‌ بالا منتهی‌ این‌جا فقیر وجود نداره‌، مردم‌یا متوسطالحال‌ هستند، یا مرفه‌. اما مثل‌ ایرانی‌هاخیلی‌ دربند تعارفات‌ و دوست‌ بازی‌ نیستن‌. مردم‌سوئد به‌ طور كلی‌ آدم‌های‌ سخت‌كوشی‌ هستن‌ وخیلی‌ با اخلاق‌، ولی‌ جدی‌... پیدا كردن‌ كاراین‌جا بیشتر از جاهای‌ دیگه‌ اروپا سخته‌، البته‌برای‌ مهاجران‌ كشورهای‌ دیگه‌ كه‌ چندان‌سرمایه‌ای‌ هم‌ ندارن‌ این‌ طوره‌. اگه‌ پول‌ داشته‌باشی‌ اون‌وقت‌ راحت‌ زندگی‌ می‌كنی‌ یا این‌ كه‌هنر و تخصص‌ بدونی‌، مخصوصا كارهای‌ هنری‌ وصنعتی‌ این‌جا طرفدار داره‌. البته‌ همه‌ سرشون‌توی‌ كار خودشونه‌، ولی‌ اگه‌ خواستین‌ كمك‌فكری‌ بگیرین‌ یا لازم‌ شد، این‌ كارت‌ ویزیت‌دخترمه‌. اگه‌ خواستین‌ واسه‌ اقامتتون‌ یا حتی‌گرفتن‌ ویزای‌ آمریكا و كانادا اقدام‌ كنین‌،می‌تونین‌ باهاش‌ تماس‌ بگیرین‌.
- متشكرم‌، حتما... من‌ نیاز به‌ راهنمایی‌ دارم‌،بازم‌ متشكرم‌.
كارت‌ ویزیت‌ را از او گرفتم‌، روی‌ كارت‌ به‌ زبان‌سوئدی‌ و پشت‌ آن‌ به‌ انگلیسی‌ نام‌ (ویدا اخوت‌)وكیل‌ دعاوی‌ و مشاور در امور حقوقی‌ و اقامت‌ ومهاجرت‌ درج‌ شده‌ بود.
- ایناها، این‌جا یك‌ هتل‌ ارزان‌ قیمت‌ و خوب‌و دنجه‌... (Rum) علامته‌ هتل‌ ارزان‌ قیمته‌.
- متشكرم‌، چقدر باید خدمت‌تون‌ تقدیم‌ كنم‌؟
- قیمت‌ها این‌جا مشخص‌ و غیرقابل‌ تغییرمی‌باشد، از فرودگاه‌ تا HOTORGET فقط یك‌(یورو) می‌شه‌.
- بفرمایین‌، قیمت‌ مسیرها رو از كجا می‌تونم‌بپرسم‌؟!
- نیازی‌ نیست‌، هیچ‌ راننده‌ تاكسی‌ این‌جا ازشما پول‌ زیاد نمی‌گیره‌...
- متشكرم‌، عصرتون‌ بخیر.
- (گویه‌ ف‌ -تر - میداگ‌)...، (هاده‌ - ریك‌تیك‌ برا).
- ببخشین‌؟!
- بهتره‌ اول‌ عبارات‌ سوئدی‌ رو یاد بگیرین‌،عصر بخیر و امیدوارم‌ موفق‌ باشید.
- آه‌ كه‌ این‌ طور، خداحافظ.
- (آیو)...
او رفت‌ و من‌ به‌ دور شدن‌ اخوت‌ با آن‌ تاكسی‌زیبا و مدل‌ بالا نگاه‌ می‌كردم‌. با خودم‌ فكر كردم‌،اگر این‌جا ایران‌ بود و مسلما من‌ به‌ جای‌ او بودم‌،مسافر غریبه‌ را حتما به‌ قدر یك‌ تعارف‌ خشك‌ وخالی‌ به‌ منزلم‌ دعوت‌ می‌كردم‌، یا لااقل‌ بارزروشن‌ هتل‌ برای‌ گرفتن‌ اتاق‌ برای‌ او صحبت‌می‌كردم‌، مخصوصا كه‌ مسافر غریبه‌ زبان‌ هم‌ نداند،اما همان‌ طور كه‌ خودش‌ گفت‌ این‌جا مملكت‌منطق‌ است‌، از احساس‌ خبری‌ نیست‌.
- گودا، (سلام‌)
رزروشن‌ هتل‌، جوان‌ قد بلند و بلوند باچشماهای‌ آبی‌ به‌ طرز عجیب‌ و خنده‌داری‌، به‌من‌ چشم‌ دوخت‌ و با لبخندی‌ تقریبا توام‌ با جدیت‌پاسخ‌ مرا آرام‌ داد و گفت‌:
- واشو گود.
كاغذ در دستم‌ را كه‌ محتوی‌ چند عبارت‌معمول‌ مكالمه‌ سوئدی‌ بود باز كردم‌، در ستون‌دوم‌ (واشوگود) را پیدا كردم‌، یعنی‌ (خوش‌آمدید)... سرم‌ بالا آوردم‌ به‌ او لبخند زدم‌ و گفتم‌:
- تاك‌ (خیلی‌ متشكرم‌).
و دوباره‌ عبارت‌ بعدی‌ را از روی‌ كاغذخواندم‌.
- كان‌ نی‌ - یل‌ پا - مه‌ ی‌ (می‌توانید به‌ من‌كمك‌ كنید؟)
- یا (بله‌).
- هارنی‌ - یه‌ ت‌ روم‌ - لی‌ یه‌ دیگت‌؟ (جای‌خالی‌ دارید؟)
- یا، موبله‌ راد - وونینگ‌؟، ئی‌ كل‌ روم‌؟
كمی‌ فكر كردم‌، دوباره‌ كاغذ دستم‌ را نگاه‌كردم‌. عبارت‌ اول‌ او را پیدا نكردم‌، اما معنی‌عبارت‌ دوم‌ به‌ معنای‌ اتاق‌ یك‌ نفره‌ بود، حالاچطور می‌توانستم‌ به‌ او بفهمانم‌ چه‌ می‌خواهم‌؟ اواین‌ بار با دست‌ كاتالوگی‌ را كه‌ از روی‌ میزپیشخوان‌ مقابلش‌ برداشته‌ بود، به‌ من‌ نشان‌ داد.داخل‌ كاتالوگ‌، یك‌ سوئیت‌ كامل‌ مبله‌ وجودداشت‌، كه‌ در مقابلش‌ به‌ انگلیسی‌ آپارتمان‌ مبله‌نوشته‌ شده‌ بود، تازه‌ متوجه‌ منظور عبارت‌ اول‌ اوشدم‌، اما مسلما گران‌ بود، پس‌ عبارت‌ دوم‌ را مثل‌طوطی‌ تكرار كردم‌.
- لس‌ كل‌ روم‌...
و او لبخند زد و سرش‌ را تكان‌ داد و گفت‌:
- فورئی‌كو ول‌؟ فورف‌ لی‌ یه‌ را - داگار؟
دوباره‌ انگار كه‌ داخل‌ چاهی‌ افتاده‌ باشم‌،ماندم‌ چه‌ به‌ او بگویم‌. وقتی‌ متوجه‌ سردرگمی‌ من‌شد و دستش‌ را به‌ علامت‌ قبول‌ چیزی‌ بالا آورد ولبخندی‌ زد و به‌ انگلیسی‌ پرسید:
- آیا می‌توانید انگلیسی‌ صحبت‌ كنید؟
نفس‌ راحتی‌ كشیدم‌ و گفتم‌:
- تا حدودی‌؟
- برای‌ چند وقت‌ اتاق‌ می‌خواهید، یك‌ روز یابیشتر؟
- فعلا برای‌ یك‌ هفته‌، شایدم‌ بیشتر...
- بسیار خب‌...
شناسنامه‌ و پاسپورت‌ خود را به‌ او دادم‌ و اوفرم‌ درخواست‌ اتاق‌ را به‌ من‌ داد، از من‌ خواست‌پشت‌ فرم‌ را كه‌ به‌ زبان‌ انگلیسی‌ بود، پر كنم‌. باخود فكر كردم‌، بالاخره‌ توانستم‌ در اولین‌ مرحله‌موفق‌ شوم‌، اتاقی‌ برای‌ خود دست‌ و پا كرده‌ و باردیگر آرامش‌ خود را زیر یك‌ سقف‌ مستقل‌ بیابم‌. اوكلید اتاقم‌ را به‌ مستخدم‌ داد و با لبخندی‌ كه‌ هیچ‌معنایی‌ در آن‌ نمی‌شه‌ یافت‌. به‌ چمدان‌ دستی‌ام‌نگاهی‌ انداخت‌ و من‌ از او سوال‌ كردم‌؟
- هو داكس‌ - سرویه‌ داس‌ سوپن‌؟ (چه‌ ساعتی‌شام‌ آماده‌ می‌شود؟)و او كه‌ به‌ نظر می‌رسید چندان‌ از من‌ خوشش‌نمی‌آید با چهره‌ای‌ جدی‌ و تقریبا اخم‌آلود پاسخ‌داد:
- شوگو مینوتر - اوورفوو.
منظور او را درست‌ متوجه‌ نشدم‌، به‌ نظرم‌ رسیدچیزی‌ درباره‌ ساعت‌ ۸ شب‌ شنیدم‌. خسته‌ و تااندازه‌ای‌ مضطرب‌ و عصبی‌ بودم‌. تا یك‌ كلمه‌شنیدم‌.
- تی‌ یه‌... (چای‌)
در اتاق‌ را باز كردم‌، مستخدم‌ اخم‌آلود سینی‌ ویك‌ فنجان‌ چای‌ را مقابل‌ من‌ گرفت‌. سینی‌ چای‌را از او گرفتم‌.
- تاك‌ (خیلی‌ متشكرم‌).
او بدون‌ آن‌ كه‌ پاسخی‌ بدهد، به‌ طرف‌ راهروحركت‌ كرد. رستوران‌ طبقه‌ اول‌ بود، پیراهن‌اسپرت‌ زیتونی‌ به‌ تن‌ كردم‌ و موهایم‌ را پشت‌ سرم‌جمع‌ كردم‌. من‌ چندان‌ اهل‌ مد و آرایش‌ نیستم‌ وترجیح‌ می‌دهم‌ ساده‌ باشم‌، اگرچه‌ دوستانم‌ به‌خاطر این‌ عادت‌ مرا سرزنش‌ می‌كنند، مخصوصا(فریبا) كه‌ تقریبا از دوره‌ راهنمایی‌ با هم‌ دوست‌هستیم‌، معتقد است‌ اگر كمی‌ از بر و روی‌ مراداشت‌، دیگر هیچ‌ غصه‌ای‌ برایش‌ نبود. ولی‌خودم‌ این‌ طور فكر نمی‌كنم‌، به‌ نظر من‌ زیبا، غالبادردسرساز است‌، مخصوصا وقتی‌ قرار باشد،تنهایی‌ گلیم‌ خود را از آب‌ بیرون‌ بكشی‌، بایدخیلی‌ مواظب‌ باشی‌. پیشخدمت‌ مرد جوانی‌ كه‌چهره‌اش‌ بیشتر شبیه‌ به‌ شرقی‌ها بود، تا سوئدی‌ها;او برخلاف‌ سایر كاركنان‌ هتل‌ با تبسمی‌ گرم‌ وصمیمی‌ پیش‌ آمد و به‌ زبان‌ سوئدی‌ عجیبی‌ سلام‌كرد.
- فویا - مه‌ نون‌ (صورت‌ غذا را برای‌ من‌بیاورید) وارشو - گود (لطفا)
- ده‌ وار - روولیت‌ - ات‌ - ت‌ ره‌ فاس‌. (ازدیدن‌ شما خوشحالم‌).
متعجب‌ به‌ او خیره‌ ماندم‌ و او منوی‌ غذا را ازروی‌ میز كناردستی‌ برداشت‌ و مقابلم‌ روی‌ میز بازكرد. نگاهی‌ به‌ آن‌ انداختم‌، در مقابل‌ واژه‌های‌سوئدی‌ نام‌ هر غذا به‌ انگلیسی‌ نیز نوشته‌ شده‌ بود،اما مشكل‌ این‌ بود كه‌ از محتوای‌ آن‌ بی‌خبر بودم‌و یادم‌ آمد در فهرست‌ مكالمات‌ سوئدی‌ كه‌برروی‌ كاغذم‌ نوشته‌ام‌، نام‌ یكی‌، دو غذا نیز نوشته‌شده‌، با عجله‌ كاغذ را از داخل‌ جیب‌ پیراهنم‌درآوردم‌ و با دقت‌ فهرست‌ را زیر و رو كردم‌.پیشخدمت‌ جوان‌ كه‌ متوجه‌ قضیه‌ شده‌ بود، لبخندبرلب‌، منتظر اوامر من‌ ایستاد. خوشبختانه‌ مترجم‌سوئدام‌ نام‌ غذا را به‌ سوئدی‌ و فارسی‌ نوشته‌ بود.با انگشت‌ روی‌ آن‌ چه‌ می‌خواستم‌ اشاره‌ كردم‌.
- گرون‌ ساكش‌ سوپ‌ پا (سوپ‌ سبزی‌)، اوست‌رون‌ (خوراك‌ صدف‌ دریایی‌) اس‌ تكت‌ -پوتاتیس‌ (سیب‌زمینی‌ سرخ‌ كرده‌) وLommktlett كتلت‌ گوشت‌ بره‌.
او خندید و سرش‌ را تكان‌ داد و گفت‌:
- لوت‌ گو - شورتیل‌ (بسیار خوب‌)
با خودم‌ فكر كردم‌، آیا واقعا همه‌ سفارشاتم‌ رامی‌توانم‌ بخورم‌، شاید پرس‌ غذاهای‌ سوئدی‌زیاد باشد و در آن‌ صورت‌ این‌ همه‌ چیزی‌ را كه‌سفارش‌ داده‌ام‌، باید دوباره‌ برگردانم‌. موزیك‌ملایم‌ با ساز ساكسیفون‌ و چراغ‌های‌ رنگی‌ كم‌ رنگ‌شبیه‌ به‌ كازینوها به‌ نظرم‌ رستوران‌های‌ معمولی‌تهران‌ به‌ مراتب‌ تزئینات‌ بیشتری‌ نسبت‌ به‌ این‌جادارند. حدود ده‌ دقیقه‌ای‌ گذشت‌، پیشخدمت‌جوان‌ به‌ همراه‌ جوان‌ دیگری‌ كه‌ سینی‌ محتوی‌سفارشات‌ مرا به‌ دست‌ داشت‌، از راه‌ رسید و یكی‌پس‌ از دیگری‌ ظرف‌ غذاها را مقابل‌ من‌ روی‌ میزقرار داد. وقتی‌ سینی‌ خالی‌ شد پیشخدمت‌ دیگرسینی‌ خالی‌ را برد و جوانی‌ كه‌ منوی‌ غذا را برایم‌آورده‌ بود، به‌ زبان‌ انگلیسی‌ فصیحی‌ گفت‌:
- فكر می‌كنم‌ شما شرقی‌ هستید؟ اسم‌ من‌(فردیناند) اهل‌ والنسیای‌ (اسپانیا) هستم‌، اگركمكی‌ از دستم‌ برمی‌آید خوشحال‌ می‌شوم‌ انجام‌دهم‌.
- متشكرم‌، اسم‌ من‌ (پریناز) است‌. ایرانی‌هستم‌، راستش‌ نمی‌دانم‌، ولی‌ همیشه‌ از اسپانیاخوشم‌ می‌آمد، در ابتدا تصمیم‌ داشتم‌ به‌ كشورشما سفر كنم‌، اما چندان‌ فرصتی‌ نداشتم‌. فعلا هرجا بروم‌ غریبه‌ام‌، حال‌ از شما ممنونم‌. سرش‌ راتكان‌ داد و تشكر كرد و از میز دور شد. غذا را بااشتها خوردم‌ و صورت‌حساب‌ را كه‌ حدود ۶ یوروبود پرداختم‌ و به‌ اتاقم‌ بازگشتم‌. بعد از یك‌ خواب‌عمیق‌ و صرف‌ صبحانه‌ای‌ كامل‌ لازم‌ بود، بیشتر بااستكهلم‌ آشنا شوم‌، از در هتل‌ كه‌ خارج‌ شدم‌صدای‌ آشنایی‌ توجهم‌ را جلب‌ كرد، به‌ عقب‌برگشتم‌ (فردیناند) با تبسم‌ صمیمی‌اش‌ و با ظاهری‌آراسته‌ به‌ من‌ چشم‌ دوخت‌.
- می‌خواهید در استكهلم‌ گردش‌ كنید؟
- سلام‌، بله‌...
- در این‌ صورت‌ اول‌ به‌ دیدن‌ Gamla یا شهرقدیمی‌ بروید، Catehedral كلیسای‌ معروف‌استكهلم‌، موزه‌ ملی‌ و موزه‌ واسا را هم‌ فراموش‌نكنید، مناظر دریای‌ بالتیك‌ و برای‌ دیدن‌ پدیده‌آفتاب‌ نیمه‌ شب‌ می‌توانید به‌ (كیرونا) بروید. البته‌باید با اتوبوس‌ یا با اتومبیل‌ بروید، البته‌ با هواپیماهم‌ می‌شود كه‌ لازم‌ است‌ از فرودگاه‌ (بروما)بلیت‌ تهیه‌ كنید، در آن‌جا پروازهای‌ داخلی‌ انجام‌می‌شود.
- متشكرم‌، فردیناند... فعلا مشكل‌ اصلی‌ من‌ندانستن‌ كافی‌ زبان‌ سوئدی‌ست‌. فكری‌ كرد وگفت‌:
- اگر مایل‌ باشید می‌توانم‌ راهنمای‌ شما باشم‌؟
- اوه‌، قصد مزاحمت‌ برای‌ شما ندارم‌.
- این‌ طور نیست‌ من‌ این‌جا درس‌ می‌خوانم‌،مدیریت‌ بازرگانی‌ و دریانوردی‌، كار می‌كنم‌ ویكی‌ از كارهایی‌ كه‌ انجام‌ می‌دهم‌ و درآمد خوبی‌هم‌ دارد راهنمایی‌ توریست‌هاست‌.
- اوه‌، من‌ خیلی‌ پولدار نیستم‌ (فردیناند).
- من‌ می‌توانم‌ با مبلغ‌ كم‌تری‌ شما را دراستكهلم‌ برگردانم‌، فقط دو، سه‌ روز تا وقتی‌ كه‌كمی‌ با شهر آشنا شوید، البته‌ اگر مایلید؟
- بله‌، حتما...
او مثل‌ شرقی‌ها مهربان‌، صبور و علاقه‌مند به‌تفریح‌ بود. با خودم‌ فكر می‌كردم‌، او سوالات‌زیادی‌ از من‌ خواهد پرسید، در صورتی‌ كه‌ این‌طور نبود، علی‌رغم‌ صمیمیت‌ رفتارش‌ هیچ‌ پرسش‌شخصی‌ نمی‌پرسید، برعكس‌ از سوئد و سوئدی‌هابرایم‌ تعریف‌ می‌كرد و البته‌ درباره‌ (اسپانیا);مشتاقانه‌ به‌ حرف‌هایش‌ گوش‌ می‌دادم‌، البته‌انگلیسی‌ من‌ هم‌ چندان‌ تعریفی‌ نداشت‌، اما با اوكه‌ بودم‌ احساس‌ می‌كردم‌، روز به‌ روز دامنه‌واژه‌های‌ آشنا برایم‌ وسیع‌تر می‌شود. او با حوصله‌مرا به‌ دیدن‌، همه‌ جاهای‌ دیدنی‌ استكهلم‌ می‌بردو به‌ طور دقیق‌ از تاریخ‌ آن‌جا می‌گفت‌، چیزی‌ كه‌بسیاری‌ از ما ایرانی‌ها درباره‌ شهرهای‌ محل‌سكونت‌ خودمان‌ نمی‌دانیم‌، هر اروپایی‌ خوب‌درباره‌ مملكت‌ و شهرش‌ و حتی‌ بسیاری‌ از ممالك‌دیگر دنیا می‌داند.
- فردیناند، خیلی‌ دلم‌ می‌خواد قصر واسا راببینم‌.
- چطور؟
- شما رمان‌ زیبای‌ دزیره‌ را خوانده‌اید؟ دلم‌می‌خواهد ببینم‌ موزه‌ واسا چه‌ جور جایی‌ست‌.
- آه‌، بله‌، ملكه‌ دزیره‌... همان‌ ملكه‌ فرانسوی‌همسر (ژان‌ باتبیت‌) مارشال‌ فرانسه‌.
- بله‌...
- بسیار خوب‌...
احساس‌ خاصی‌ داشتم‌، یك‌ حس‌ غریب‌، من‌داستان‌ دزیره‌ را بارها و بارها خوانده‌ام‌ و علاقه‌خاصی‌ با شخصیت‌ دزیره‌ پیدا كرده‌ام‌، دوست‌داشتم‌ تمام‌ جاهایی‌ را كه‌ روزی‌ او در آن‌ به‌ سرمی‌برد یا از آنها توصیف‌ می‌كرد، ببینم‌. موزه‌ واسادر (جزیره‌ گوردون‌) واقع‌ است‌. كشتی‌ جنگی‌واسا نیز در قرن‌ هفدهم‌ در بندر استكهلم‌ غرق‌ شدو در سال‌ ۱۹۶۱ از آب‌ بیرون‌ كشیده‌ شد، دیدنی‌و حیرت‌آور است‌. كشتی‌ به‌ دلیل‌ وجود نمك‌ كم‌در محل‌ غرق‌ شده‌، صحیح‌ و سلامت‌ باقی‌ مانده‌بود. می‌گویند بالا كشیدن‌ كشتی‌ از عمق‌ آب‌ سه‌سال‌ به‌ طول‌ انجامید و سرانجام‌ بعد از ۳۳۳سال‌ در حضور پادشاه‌ و عده‌ زیادی‌ از مردم‌سوئد سر از آب‌های‌ دریای‌ بالتیك‌ بیرون‌ آورد.(درمیلیس‌ گاردن‌)، خانه‌ قدیمی‌ مجسمه‌سازمشهور سوئدی‌ و باغ‌ زیبای‌ بزرگ‌ آن‌ كه‌ (باغ‌ایتالیایی‌) مشرف‌ به‌ دریاست‌، روی‌ نیمكت‌هانشستیم‌. (فردیناند) فكر همه‌ چیز را می‌كرد، ازداخل‌ كیف‌ دستی‌اش‌ بسته‌ای‌ را بیرون‌ آورد.
- امیدوارم‌ بپسندید. چند ساندویچ‌ به‌ سبك‌دانماركی‌ست‌ به‌ این‌ها (Smorgarbord)می‌گویند، خودم‌ آماده‌ كرده‌ام‌.
- مگر در دانمارك‌ هم‌ بوده‌اید؟
- بله‌ و خیلی‌ جاهای‌ دیگر، شغل‌ آینده‌ من‌ ورشته‌ تحصیلی‌ام‌ اقتضاء می‌كند، دنیا را بگردم‌.یك‌بار هم‌ به‌ مملكت‌ شما آمده‌ام‌. كشور زیبا ومردم‌ مهربانی‌ دارید. چرا همان‌ جا زندگی‌نمی‌كنید؟ این‌ اولین‌ پرسش‌ فردیناند از من‌ بود،كمی‌ فكر كردم‌ و دلیل‌ آمدنم‌ و تنهایی‌ام‌ را برایش‌گفتم‌.
- هیچ‌ كسی‌ در خانه‌ خودش‌ تنها نیست‌،مادمازل‌... تنهایی‌ مال‌ آدم‌هایی‌ست‌ كه‌ از خاك‌وطن‌شان‌ دور می‌شوند. دوری‌ به‌ شرطی‌ خوب‌است‌ كه‌ هدف‌ بزرگ‌تری‌ پیش‌رو داشته‌ باشید وبرای‌ آینده‌ تصمیم‌ مهم‌تری‌ گرفته‌ باشید.حرف‌هایش‌ گرم‌ و آشنا بود، در این‌ كشور كه‌ همه‌سرشان‌ به‌ كار خودشان‌ است‌، او تنها كسی‌ بود كه‌می‌شد به‌ وی‌ اطمینان‌ كرد.
- تصمیم‌ دارم‌ همین‌ جا بمانم‌، فعلا می‌خواهم‌كار كنم‌، من‌ فارغ‌التحصیل‌ رشته‌ روان‌شناسی‌هستم‌، مدتی‌ را در ایران‌ در یك‌ مهدكودك‌ كاركرده‌ام‌.
- در این‌ صورت‌ اگر مایل‌ باشید، یك‌ خانواده‌سوئدی‌ را می‌شناسم‌ كه‌ برای‌ نگهداری‌ ازكودك‌شان‌ به‌ یك‌ پرستار كودك‌ نیازمند هستند.البته‌ به‌ طور تمام‌ وقت‌ در منزل‌ خودشان‌، یك‌سوئیت‌ مجزا و غذای‌ گرم‌ هم‌ می‌دهند و هفته‌ای‌۲۵ یورو... البته‌ خانواده‌ مرفه‌ و پول‌داری‌هستند، منتهی‌ آشنا نبودن‌ شما به‌ زبان‌ سوئدی‌یك‌ مشكل‌ است‌.
- من‌ همه‌ تلاشم‌ را می‌كنم‌ تا زبان‌ بیاموزم‌.
- قول‌ می‌دهم‌ با آنها صحبت‌ كنم‌.
- متشكرم‌ فردیناند...
ساندویچ‌ها را با اشتهایی‌ وافر خوردم‌. احساس‌آرامش‌ و امنیت‌ می‌كردم‌ و دیگر از آن‌ اضطراب‌روزهای‌ اول‌ ورودم‌ به‌ سوئد خبری‌ نبود، حس‌می‌كردم‌ آرامشم‌ را مدیون‌ این‌ جوان‌ اسپانیایی‌هستم‌.
- (گوستاو فرگوسن‌) تاجر عتیقه‌ و همسرش‌مهندس‌ راه‌ و ساختمان‌ بود. آن‌ دو مثل‌ بقیه‌سوئدی‌هایی‌ كه‌ می‌شناختم‌ جدی‌، مودب‌ ومقرراتی‌ بودند، حاضر شدند با توصیه‌ فردیناند كه‌با برادر خانم‌ فرگوسن‌ دوست‌ و همكلاسی‌دانشگاه‌ بود، به‌ طور آزمایشی‌ برای‌ مدت‌ دو ماه‌مرا بپذیرند، با این‌ شرط كه‌ سوئدی‌ را بیاموزم‌.خانه‌ آنها عمارت‌ و باغی‌ بزرگ‌ و زیبا بود و من‌ دركنار نگهداری‌ از (ملینا)ی‌ سه‌ ساله‌ كه‌ دخترك‌ تپل‌مپل‌ و بلوندی‌ با موهای‌ فری‌ بود، سوئدی‌ را فرامی‌گرفتم‌. ساعت‌ صبحانه‌ هفت‌ صبح‌، ناهار ۱۲ وشام‌ ۷ شب‌ بود. ملینا روی‌ هم‌رفته‌ بچه‌ آرام‌ وباهوشی‌ بود، گاهی‌ اوقات‌ وقتی‌ واژه‌های‌سوئدی‌ را پیش‌ خودم‌ تكرار می‌كردم‌، او مثل‌معلم‌ها، تلفظ صحیح‌ را با صدا و لحنی‌ جدی‌ تكرارمی‌كرد. معمولا هر دو، سه‌ روز یك‌ بار فردیناند رادر محله‌ (اسكان‌ سن‌) یا موزه‌ (فولكلوریك‌) یا(درمیلیس‌ گاردن‌) ملاقات‌ می‌كردم‌ و با هم‌ دریكی‌ از رستوران‌های‌ ارزان‌ قیمت‌ كه‌ گاهی‌غذاهای‌ شرقی‌ را هم‌ می‌توان‌ در منوی‌ آنها دیدمی‌نشستیم‌ و غذا می‌خوردیم‌. دلمه‌ و كوفته‌سوئدی‌ و خوراك‌ گوشت‌ بریان‌ به‌ همراه‌تخم‌مرغ‌ غذاهای‌ مورد علاقه‌ من‌ بود. در یكی‌ ازشب‌ها، فردیناند مرا به‌ صرف‌ غذا در یكی‌ ازهتل‌های‌ گران‌قیمت‌ دعوت‌ كرد، ما با هم‌ روز به‌روز صمیمی‌تر می‌شدیم‌، او اغلب‌ از خودش‌می‌گفت‌ و كم‌تر از من‌ چیزی‌ می‌پرسید. آن‌ شب‌من‌ پیراهن‌ صورتی‌ كم‌رنگی‌ بر تن‌ داشتم‌، تصمیم‌گرفتم‌ برای‌ این‌ دعوت‌ غیرمعمول‌ ظاهرم‌ را به‌گونه‌ تازه‌ای‌ بیارایم‌، تا وقتی‌ فردیناند مرا دیدمتعجب‌ نگاهم‌ كرد و بلافاصله‌ زبان‌ به‌ توصیف‌گشود. این‌ بار او خود شام‌ اصلی‌ و دسر را به‌ من‌پیشنهاد داد و قبل‌ از آماده‌ شدن‌ شام‌ لب‌ به‌ سخن‌گشود:
- مناسبت‌ این‌ شام‌ مفصل‌ دو چیز است‌. اول‌فارغ‌التحصیلی‌ من‌ و دوم‌ پیشنهاد من‌ برای‌ازدواج‌ از تو; البته‌ قصد ندارم‌ این‌ جا بمانم‌.می‌توانی‌ تصمیم‌ بگیری‌ با من‌ به‌ (والنسیا) بیایی‌ یااین‌ جا بمانی‌ و به‌ كارت‌ ادامه‌ دهی‌، جواب‌درخواست‌ تو از اداره‌ مهاجرت‌ هم‌ مسلما تا فرداحاضر می‌شود، تصمیم‌ با توست‌. همیشه‌ خیال‌می‌كردم‌، ازدواج‌ تصمیم‌ مهم‌ و سختی‌ست‌، امابرای‌ من‌ ساده‌ بود، چون‌ فردیناند را همان‌ قدرمی‌شناختم‌ كه‌ بقیه‌ را، شاید كمی‌ بیشتر، اعتقاد به‌ماندن‌ در سوئد نداشتم‌. بیشتر نوعی‌ نصیب‌ وقسمت‌ مرا به‌ این‌جا كشاند، شاید سرنوشت‌می‌خواست‌ كیلومتر دور از وطن‌ مرا به‌ سوی‌ یك‌اسپانیایی‌ در سوئد راهنمایی‌ كند. آن‌ شب‌ ما درنور كم‌رنگ‌ چراغ‌ها زیبای‌ رستوران‌ آن‌ هتل‌مجلل‌ با هم‌ شام‌ خوردیم‌ و من‌ كه‌ كسی‌ را نداشتم‌تا با او درباره‌ ازدواجم‌ مشورت‌ كنم‌، به‌ پیشنهادفردیناند پاسخ‌ مثبت‌ دادم‌. او خیلی‌ ساده‌ جعبه‌كوچكی‌ را از داخل‌ جیب‌ كتش‌ بیرون‌ آورد و یك‌حلقه‌ ظریف‌ جواهر را با دست‌ خود به‌ انگشتم‌كرد. دو روز بعد ما در یكی‌ از محاضر رسمی‌ایرانی‌، در سوئد عقد كردیم‌ و مراسم‌ كوچكی‌ راهم‌ در یكی‌ از كلوپ‌های‌ سوئدی‌ به‌ اتفاق‌ چنددوست‌ و البته‌ خانواده‌ (فرگوسن‌) گرفتیم‌،آخرین‌ بازدید ما از سوئد در كنار هم‌ از (كیرونا)در شمال‌ سوئد بود. ما در كنار هم‌ سه‌ روز پشت‌ سرهم‌ شب‌ را دیدیم‌، بدون‌ آن‌ كه‌ شاهد طلوع‌ یاغروب‌ خورشید باشیم‌ و بعد به‌ اتفاق‌ به‌ سوی‌(والنسیا) حركت‌ كردیم‌. حالا از آن‌ روزها دوسال‌ می‌گذرد و ما صاحب‌ یك‌ فرزندی‌ زیباهستیم‌، (كیانا) و فردیناند در شركت‌ كشتیرانی‌(تناریف‌) كار می‌كند و من‌ به‌ خانه‌ و بچه‌ و زندگی‌مشغولم‌.
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید