شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


سرنوشت هفت شاگرد


سرنوشت هفت شاگرد
وارد کلاس که شدم سرشان را برگرداندند و با کنجکاوی نگاهم کردند. قرار است با شما ادبیات کار کنم. خانم مدیر از من قول گرفته که ظرف سه هفته شما را برای امتحان آخر سال آماده کنم. معلم قبلی تان در بیمارستان است و نمی تواند تدریس را ادامه دهد.
هفت نفر بودند و با وجود آن که سنشان با هم فرق داشت اما من امیدوار بودم که نتیجه خوبی از تدریس به آنها بگیرم. نفر اول که مردی جوان بود مشتاقانه نگاهم می کرد. وقتی نگاهم را به او دوختم درحالی که صورتش سرخ شده بود سرش را به زیر انداخت.
- خانم مدیر اسم شما را به من گفته است و من می دانم که هر هفت نفرتان به فکر این هستید که این کلاس زودتر تمام شود اما نتیجه این امتحان از گذراندن تعطیلات تابستانی مهمتر است.
- حق با شماست ولی وقتی فکرمان متمرکز نیست چطور می توانیم به این سرعت برای امتحان آماده شویم؟
- فکرتان متمرکز نیست یعنی چه؟
- منظورم این است که فکرمان ممکن است پیش کسی باشد.
من که می دانستم منظورش چیست در دلم گفتم:
- خدمتت خواهم رسید به همین خیال باش.
نفر دوم که پیرمردی فرتوت بود خطاب به مرد جوان گفت:
- فکر کردی فقط خودت می توانی از امتحان خلاص شوی؟ پس ما چی؟
- جناب حسادت قرار نیست کسی این امتحان را ندهد. باید همگی تان این امتحان را بگذرانید.
- حض کردی جناب عشق؟ این هم جواب خانم معلم!
بله دوست من به اینجا که رسیدی نفسی تازه کن چون دورانی که با هم در یک مدرسه بودیم برای من باز هم تکرار شد اما این بار با هفت نفر!! شما که یواشکی این داستان را می خوانید به فکر امتحان فردایتان هستید؟ اصلا به من چه که قرار است با خواندن داستان من از فکر امتحانتان بیفتید.
صدای یکی شان در گوشم زنگ زد:
- من یکی حتی زورم می آید خودکار به دست بگیرم جواب سئوالهای امتحان را بدهم.
- تنبل خان! چه بخواهی چه نخواهی همین است که هست. راه دیگری نداری.
- اما خانم معلم اگر امتحانمان بد شد چه؟
- ترس عزیز درس ات را بخوان قبول خواهی شد.
- خانم این جناب ترس خودش که می ترسد هیچ تازه ته دل ما را هم خالی می کند.
دو نفر پنجم و ششم که خیلی شبیه هم بودند با هم گفتند:
- خانم معلم ما بگوییم؟
به دوقلوها که دوازده ساله به نظر می رسیدند گفتم:
- قبل از شما می خواهم از این آقا پسر که ساکت است بپرسم:
- نظرت راجع به امتحان چیست؟
سرش را پایین انداخته بود و جوابی نمی داد. سئوالم را تکرار کردم اما باز هم جوابی نداد.
- خانم معلم این خجالت فقط به درد اذیت شدن می خورد. من که از آزار این موجود بی صدا کیف می کنم.
این داستان قرار نیست کسی را از امتحانش بیندازد. سطرهای بعدی تایید حرف من است.
- می شود ما به سطر بعدی شما بیاییم؟ شاید آنجا زودتر امتحان بدهیم!
- باز هم که عجله کردی؟ ببخشید خانم خواهر من عجله همیشه همین طور است. من به جای او هم امتحان می دهم تا هر دو نمره را به من بدهید!
- خانم خواهر من طمع همیشه به فکر گرفتن نمره های من و اضافه کردنش به نمره های خودش است!
آن روزها هم گذشتند. روزهایی که برگه های امتحانشان را تصحیح می کردم. حالا بعد از آن سال ها یاد تو افتاده ام که هم کلاسی من بودی. دوست من آن هفت شاگرد به نتیجه دلخواهشان رسیدند.
امروز قلبم هنوز برای عشق می تپد. ترسم از حکایت کردن زندگی ام به دیگران ریخته. باز هم برای اول شدن عجله دارم. به حسادتی که در لابه لای نوشتن سطرهای داستانم موج می زند حسادت می کنم! از ایستادن کنار کلمات خجالت نمی کشم. تنبلی را به دار لحظه ها آویزان کرده ام و طمع را در صورت شما که این ها را می خوانید می بینم! به من نگفتید کدام یک از آن هفت نفر را بیشتر دوست دارید.
یک نفر می خواهد خودش را به سطر آخر برساند.
- می شود ما به سطر بعدی شما بیاییم؟ شاید آنجا زودتر امتحان بدهیم!
این سرنوشتی ست که آن هفت نفر را به الآن شما گره زده است. سرنوشتی برای یک امتحان دیگر...
ترانه جوانبخت
منبع : سایت والس


همچنین مشاهده کنید