جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

دعوا سر لحاف ملّا نصرالدین بود


دعوا سر لحاف ملّا نصرالدین بود
روزی بود روزگاری بود . فصل زمستان بود . ملّا نصرالدین توی اتاق خانه اش خوابیده بود و از سرما لحاف را تا زیر گلویش کشیده بود و داشت خوابش می برد .
ناگهان صدای داد و فریاد همسایه از کوچه شنیده شد . ملّا به سر و صدا اعتنایی نکرد اما زن ملّا گفت : برو ببین چه خبر است . ملّا گفت : به ما چه مربوط است .
زن گفت : یعنی چه ؟ همسایه از قوم و خویش نزدیک تر است . بلند شو و برو ببین چه خبر است ؟ ملّا به کوچه رفت . داد و قال مردم به خاطر دزد بود . اما صاحب خانه بیدار شده بود و دزد نتوانسته بود چیزی ببرد . دزد فرار کرده بود و در تاریکی شب در گوشه ای پنهان شده بود تا دستگیر نشود همسایه ها یکی پس از دیگری به خانه رفتند چشم دزد به ملّا و لحافش افتاد .
با خود گفت ؛ کاچی بهتر از هیچی . به طرف ملّا دوید و لحاف را از سر و کول ملّا ربود و فرار کرد . ملّا به خودش آمد . دزد لحاف را برده بود .
ملّا به خانه برگشت زنش گفت : چه خبر بود ؟ دعوا سر چی بود ؟ ملّا گفت ، (دعواها سرلحاف من بود) از آن به بعد کسی که در دعوایی دخالتی نداشته اما زیانی از آن ببرد می گوید : دعوا سر لحاف من بود .
منبع : نونهال