جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا
بین خودمون باشه وقتی دوباره عاشق میشود
روزها می آیند و می روند و لایه نازک خیال میان لایه های زمان گم می شود، روزها همچنان می آیند و می روند و رویا و احساس عطر خود را میان روزها می پاشد وگم می شود، روزها می آیند و می روند و حرکت می کنند در ابدیت و به سوی ابدیت. روزها می آیند و می روند و ورقی تازه می گذارند روی ورق های قبلی و قطورتر می شوند و سنگین تر و روزها می آیند و می روند، عشق ها میان ورق های آن به یادگار می مانند مثل گلبرگ هایی که لای کتاب یا دفترچه ای کهنه پیدا می شود. روزها همچنان می روند و می آیند و وانمود می کنند که اینها را نمی دانند و وانمود می کنند که به انتها می رسند آخر جایی. زهی خیال باطل که انتهای جهان ابدیت، وجود داشته باشد. شاید می دانند ولی باز هم می آیند و می روند.
یک پرنده، که فکر می کند مهاجر است، همچنان در حال پرواز کردن است. می آید و رد می شود و گاهی به مناظر زیرپایش چشمی کج می کند، گاهی سرش را به جلو می کشد و احساس می کند دارد با تمام قدرت به سمت ابدیت می رود و گاهی فقط گاهی خیلی کم به چیزی برمی خورد که با تمام وجود شیفته اش می کند. عاشق اش می کند و احساس مرموز و قشنگی به او می دهد. روزها می آیند و می روند و او وزش وقت را زیر بالهایش حس می کند؛ وقت در حجم ابدیت گم می شود و فقط می ماند یک چیز، پرواز.
¤ روزها به چه فکر می کنند؟ دارند با وقت پچ پچ می کنند. هان؟! می گویند تکلیفشان معلوم نیست نمی توانند همین طور... چی؟... باد و بود کنند؟! آها! وانمود کنند. می گویند پس ... این ابدیت کجاست؟ احساس... لوچی...؟! نه، پوچی می کنند...
پرنده ها چطور می خندند؟ آهای! ابرها! شما که بهتر می دانید. پرنده ها چطور می خندند؟ شما چی درخت های بلند؟ واقعاً که ! به هر حال همان طور که پرنده ها می خندند، پرنده خندید. نه خیلی بلند، آخر به جریان آرام زیر بالهایش عادت کرده بود. خودم می دانم پرنده ها چطور حرف می زنند. تازه با خودشان هم حرف می زنند. پرنده گفت (لزوماً باخودش نمی گفت، می گفت هر کس که باشد بشنود، ولی از آنجا که آن بالا کسی غیر از او نبود فقط خودش می شنید): «هه ! روزها را ! ابدیت! بهتر است به راه خود ادامه دهید و مشغول شوید پیش از آنکه دیوانه شوید. بعد از این همه روز تازه... رو چیزهای دیگری که فقط خودش می شنید)».
روزها می روند و می آیند و وانمود می کنند فهمیده اند چرا می آیند و می روند و کجا(؟) روزها می روند و می آیند و لایه های زمان قطورتر می شود و عشق های لای آن عاشقانه تر می شوند. گلبرگی از آن از لای ورق ها بیرون می آید،چرخی می زند و عطری پراکنده می شود.
پرنده، که شبانه روز پرواز می کند و فکر می کند که مهاجر است، چشمهایش را می بندد و پر از عطر می شود. روزها هنوز هم می آیند و می روند و می آیند. پرنده ای زیر آسمان بلند و بر روی دریاچه ها و جنگل ها و کوه ها پرواز می کند، به ابدیت ایمان دارد؟! او برای ابدیت پرواز می کند.
با عشق از طرف یک پرنده مهاجر (زینب اسلامی)
منبع : روزنامه کیهان
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
بنیامین نتانیاهو رهبر انقلاب انفجار مجلس شورای اسلامی نیکا شاکرمی دولت سیزدهم روز معلم معلمان دولت بابک زنجانی مجلس شهید مطهری
ایران هواشناسی بارش باران آتش سوزی هلال احمر قوه قضاییه تهران پلیس شهرداری تهران سیل آموزش و پرورش فضای مجازی
سهام عدالت قیمت طلا قیمت خودرو قیمت دلار بازار خودرو حقوق بازنشستگان خودرو دلار سایپا بانک مرکزی ایران خودرو کارگران
سریال نمایشگاه کتاب شهاب حسینی مسعود اسکویی تلویزیون تئاتر سینمای ایران سینما دفاع مقدس
رژیم صهیونیستی اسرائیل غزه فلسطین آمریکا جنگ غزه حماس چین ترکیه نوار غزه انگلیس اوکراین
فوتبال استقلال پرسپولیس علی خطیر سپاهان باشگاه استقلال تراکتور لیگ برتر لیگ قهرمانان اروپا لیگ برتر ایران رئال مادرید بایرن مونیخ
هوش مصنوعی گوگل کولر اپل همراه اول تلفن همراه تبلیغات اینستاگرام ناسا
فشار خون کبد چرب دیابت بیمه