شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا


فانی‌ها(داستانی درباره کم دقتی یک روزنامه نگار)


فانی‌ها(داستانی درباره کم دقتی یک روزنامه نگار)
اسدالله امرایی ، مترجم شناخته شده که دستی چیره در روزنامه نگاری دارد و هر هفته یادداشت‌های کتابی‌اش را در صفحه آخر روزنامه اعتماد می‌خوانیم، به درخواست سایت انجمن ترجمه داستانی که با کار روزنامه نگاری ارتباط دارد را برای سایت انجام داده است. این داستان «قانی‌ها»نام دارد و توبیاس وولف آن را نوشته است.
توبیاس وولف از نویسندگان مطرح سال‌های اخیر است که همراه با ریموند کارور، جین آن فیلیپس و دیگران بنیانگذار سبک رئالیسم یقه چرک‌ها شدند. روایت‌های توبیاس وولف روایت انسان امروز و همه دغدغه‌های بی‌شمار اوست که در چم و خم روابط پیچیده گرفتار آمده است. وولف در سال ۱۹۴۵ به دنیا آمده و برخی از آثارش به فارسی ترجمه شده است. این داستان با اطلاع و اجازه نویسنده به فارسی ترجمه شده است و در مجموعه داستانی از این نویسنده به فارسی منتشر می‌شود. برخی از آثار را در مجموعه های پراکنده و نشریات منتشر کرده‌ام و سه داستان و یک مصاحبه اش را هم در مجموعه بیست نویسنده شصت داستان به در انتشارات آمیتیس منتشر کرده ام.
دبیر بخش آگهی‌ها‌ی شهری، اسم مرا از آن سر واحد خبر صدا زد و به من اشاره کرد که دنبالش بروم. وقتی به دفتر او رسیدم، پشت میزش بود. زن و مردی هم با او بودند، مرد بی قرار سرپا و زن روی یک صندلی، صورتی کشیده استخوانی داشت و دو دستی بند کیف دستی‌اش را گرفته بود. کت و دامن او مثل موهای خاکستری‌اش، ته رنگی از کبودی داشت. مرد کوتاه و خپل و قلنبه بود. چال کنار لپ، او را با نمک جلوه می‌داد، اما تا وقتی نخندیده بود.
به زنش نگاه کرد و گفت: ببینید، نمی‌خواستم جاروجنجال شود. فکر کردیم شما بدانید بهتر باشد.
دبیر سرویس شهری گفت: بله که باید بدانیم. ایشان آقای گیونز هستند. آقای برنارد گیونز. این اسم تو را یاد چیزی نمی‌اندازد؟
ـ یک چیزهایی.
خوب اجازه بده، یک راهنمایی بکنم. ایشان نمرده‌اند.
گفتم: خوب این را که چشم دارم و می‌بینم.
دبیرسرویس گفت: یک راهنمایی دیگر.
بعد هم روزنامه آن روز صبح را باز کرد و با صدای بلند خواند. خبر مجلس ترحیم که فوت آقای گیونز را اعلام می‌کرد و من آن را نوشته بودم. روز قبل ستون متوفیات را که بیشتر از بیست مورد بود، من نوشتم و یادم هم نبود، اما بخشی را که به سی سال خدمت او در اداره دارایی اشاره داشت، به یاد داشتم. من که همین اواخر با دارایی دچار مشکل بودم، این بخش قشنگ یادم مانده بود.
گیونز که به آگهی ترحیم خود گوش می‌کرد به من و او نگاه می‌کرد. آنقدرها که اولش فکر کردم قدکوتاه نبود. به خاطر قوزکردنش و این که گردنش را مثل لاک پشت جلو داده بود، این طور به نظر می‌رسید.
دبیرسرویس که می‌خواند، مرد خندید و گفت: درست است. همین است.
زن زل زد به من: فقط می‌ماند یک چیز.
به گیونز گفتم: یک معذرت خواهی به شما بدهکارم. انگار یکی چشم وگوش مرا بسته بود.
گیونز گفت: عذرخواهی‌ات قبول. دست‌ها‌یش را به هم مالید. انگار همین الان معامله‌ای کرده بودیم. گفت: می‌بینی عزیزم. طنز ماجرا را می‌بینی؟ مارک تواین می‌گفت چی؟ گزارش‌ها‌یی درباره مرگ من...
دبیربخش شهری به من گفت: خوب چه اتفاقی افتاد؟
ـ نمی‌دانم.
زن گفت: یعنی چه نمی‌دانم.
گیونز گفت: دالی حسابی دلخور است.
دبیربخش شهری گفت: حق دارند دلخور باشند.
از من پرسید: سفارش آگهی را کی داد؟
ـ راستش یادم نیست. فکر می‌کنم از مؤسسه‌ی کفن و دفن زنگ زده بودند.
با آنها تماس گرفتی که مطمئن شوی؟
ـ نه. فکر نمی‌کنم تماس گرفته باشم.
از خانواده پرسیدی؟
خانم گیونز گفت: قطعاً نپرسیدند.
گفتم: نه
دبیربخش شهری گفت: ببین قبل از چاپ آگهی ترحیم باید چه کار کنیم؟ با خانواده و مؤسسه‌ی کفن و دفن هماهنگ کنیم. اما این کار را نکردی.
ـ نه آقا، نکردم.
چرا؟
از سر واماندگی دست‌ها‌یم را باز کردم و سعی کردم خودم را بدبخت و بیچاره نشان بدهم، اما جوابی نداشتم. راستش هیچ وقت مراعات نمی‌کردم. مردم می‌مردند. کسی هم آزار نداشت آگهی ترحیم قلابی بدهد. معنی نداشت زنگ بزنم و از خانواده‌ی عزادار بپرسم که راستی راستی طرف مرده یا به مؤسسه‌ی کفن و دفن زنگ بزنم و بپرسم کسی از آنجا زنگ زده و آگهی داده یا نه. این کارها وقت تلف کردن بود. به نظر نمی‌رسید کسی بخواهد محض تفریح، آگهی ترحیم بدهد یا نقش مرده شور را بازی کند. حالا می‌بینم چقدر ساده‌ام من و آدم‌ها‌ چه سرگرمی‌هایی برای خودشان دارند که من خبر ندارم.
امیدوار بودم که دبیربخش شهری بی خیال ماجرا شود، اما او ول کن معامله نبود، چپ و راست مرا سوال پیچ می‌کرد، لابد می‌خواست جلوی گیونز و زنش خودی نشان بدهد و به آنها نشان بدهد که خبرنگار سمج چطور کار می‌کند. آخرش مجبور شدم اعتراف کنم که نه آن روز و نه روزهای دیگر زنگ نمی‌زدم که از خانواده عزادار یا مؤسسه‌ی کفن و دفن بپرسم.
دبیربخش که به جواب خود رسیده بود، نمی‌دانست چه کند. انگار خیلی تند رفته بودم و از حد انتظار او بالا زده بود. اول فقط مات و مبهوت، گرفت نشست. بعد گفت: راستش را بگو، این صفحه‌ی ترحیم چند وقت است که بدون تأیید مجدد و بررسی چاپ می‌شود؟
گفتم: سه ماه. این حرف را که می‌زدم، حس کردم خنده‌ام گرفته. نتوانستم جلو خودم را بگیرم. خنده که نه چاک دهان از سرِ وحشت، مثل همان خنده‌ای که وقتی مادرم خبر مرگ پدرم را داد تحویلش دادم. خوب البته دبیربخش از آن ماجرا خبر نداشت.
روی صندلی‌اش خم شد و سرش را مثل اسب تکان داد و گفت زودباش وسایلت را از روی میز بردار! فکر نمی‌کنم قصدش اخراج من بود، خودش هم تعجب کرد، اما حرفش را پس نگرفت.
گیونز مرا نگاه نکرد و گفت: صبرکن ببینم! زیاد گنده‌اش نکنید. خوب بالاخره این هم از درس‌ها‌ی زندگی است. آدم برای همچین کاری که نباید کارش را از دست بدهد؟
خانم گیونز گفت: اگر کارش را درست انجام داده بود، کارش را از دست نمی‌داد.
حرفش حرف حساب بود. میزم را تمیز کردم. از دفتر روزنامه که بیرون می‌رفتم، گیونز را دم دکه‌ی روزنامه فروشی دیدم که به در چشم دوخته بود. زنش را ندیدم. به طرف من آمد، دست بلند کرد و گفت: چه بگویم؟ من که کم آورده ام.
به او گفتم: نگران نباش.
گفت: ببین دوست نداشتم از کار بیکارت کنم. راستش اصلاً فکر من نبود که بیایم دفتر روزنامه.
جعبه‌ای پر از پرونده و دفتر یادداشت، یادداشت و کتاب زده بودم زیر بغلم. سنگین بود. دادم به دست دیگرم. گفتم: فراموش کن! تقصیر خودم بود.
گیونز گفت: ببین، می‌خواهی ناهار مهمان من باشی؟‌ها‌ن؟ این کمترین کاری است که می‌توانم بکنم.
نگاهی به بالا و پایین خیابان انداختم.
گفت: دالی رفته خانه. نگفتی؟!
خیلی حال و حوصله ناهار خوردن با گیونز را نداشتم. اما انگار ناهار دادن برای او خیلی مهم بود، من هم نمی‌خواستم به آن زودی به خانه بروم. می‌رفتم چه کار؟ گفتم، خیلی خوب، ناهار می‌چسبد.
گیونز از من پرسید جای درست و حسابی می‌شناسم. یک چند مغازه پایین تر، رستوران چینی خوبی بود، اما همیشه پر بود از خبرنگارها. دوست نداشتم بیایند با من همدردی کنند یا وقتی بیرون آمدم پشت سرم صفحه بگذارند و بخندند. نه که بخواهم به آنها خرده بگیرم. گفتم سه ایستگاه تراموا توی میدان، استیک سرای تاد هست که با یک دلار و بیست ونه سنت، یک استیک آبدار راسته صدگرمی‌ با سیب زمینی و سالاد بخوری. سال ۱۹۷۴ بود.
گیونز گفت: بابا وضع من اینقدرها هم خراب نیست.
اما بحث نکرد. به همان جا رفتیم.
گیونز با غذای خود ور رفت و بشقاب را هل داد و به بشقاب من نگاه کرد. پرسیدم استیک‌اش خوب است؟ گفت که اشتها ندارد.
گفتم: کی زنگ زده بود به دفتر روزنامه؟
سر خم کرد. زیرچشمی ‌نگاهی به من انداخت: پسر اسم مرا گذاشتی توی آن آگهی. عجیب است.
گفتم: خوب، می‌دانی کی زنگ زده بود؟
نوچ.
کمی‌فکر کن. شاید یکی باشد که با او بد تا کرده‌ای؟
ظرف خلال دندان را تکان داد و خلالی را درآورد. دست‌ها‌یش بزرگ و رنگ پریده بود.
ـ لابد یکی بوده که تو را می‌شناخته. دوست که داری؟
پس چی؟
ـ شاید با یکی حرفت شده، یک چیزی تو همین مایه‌ها‌. یکی که از دست تو عصبانی شده.
یک دستش را آورد جلو دهانش و با دست دیگر خلال دندان را توی دهان می‌چرخاند.
عجب پس این طور فکر می‌کنی. اما من فکر می‌کنم یک شوخی ساده است.
ـ البته شوخی خیلی خطرناکی است. آگهی ترحیم برای یک آدم زنده تهدید است. اگر من بودم خیلی می‌ترسیدم.
گیونز خلال دندان را برانداز کرد و بعد آن را توی زیرسیگاری انداخت و گفت: من این طور به قضیه نگاه نکردم. شاید حق با تو باشد.
متوجه شدم که خودش هم باورش نشده. متوجه نشده بود چه اتفاقی افتاده. حکم مرگش را داده بودند، حالا باید زندگی‌اش را ادامه می‌داد تا آن که کلمات و حکم مرگ بر او غلبه کند. شاید کسی اجیر شده باشد که با آن کلمه‌ها‌ حساب او را برسد. دستکم به نظر من این طور می‌رسد.
گفتم: مطمئنی که از دوستانت نبوده. شاید مسأله کم اهمیتی باشد. ورق بازی می‌کنی و برگ برنده را می‌زنی روی میز و قبل از این که طرف بخواهد رو دست بزند، همه را جمع می‌کنی.
گیونز گفت: من ورق بازی بلد نیستم.
گفتم: زنت چی؟ فکر نمی‌کنی با او مشکلی داشته باشی؟
نوچ
ـ همه چیز درست و مرتب است؟
شانه بالا انداخت: مثل همیشه.
ـ چرا دالی صدایش می‌کنی؟ این اسم را توی آگهی ترحیم ندیدم.
گیونز گفت: علتی ندارد. همیشه او را دالی صدا می‌کنم. همه این کار را می‌کنند.
ـ فرض کن دالی از دستت دلخور شده. حسابی عصبانی شده. می‌خواهد پیغامی ‌به تو بدهد. پیغامی‌که از راه عادی نمی‌تواند به تو برساند.
گیونز بی معطلی گفت: حرفش را هم نزن؟
سعی هم نکرد مرا متقاعد کند. گفتم: ظاهراً از تو یک دختر مانده، نه؟ اسمش چی بود؟
گفت: تینا.
ـ آها تینا! رابطه ات با تینا چطوره؟
مشکل داریم. اما خیالت راحت باشد که او از این کارها نمی‌کند.
گفتم: بالاخره یکی این دسته گل را به آب داده.
هیچ کس نمی‌خواهد بمیرم.
ـ لابد یکی خیال کرده تو مرده‌ای. فکرش را بکن. آرزو، پدر عمل است. نیت مهم است.
هیچ کس نمی‌خواهد من بمیرم. مشکل تو این است که خیال می‌کنی هر چیزی معنایی دارد.
ـ خوب این یکی از مشکلات من است، نمی‌توانم منکر شوم.
گفت: خودت چی فکر می‌کنی؟
ـ چه فکری؟
آگهی فوت من. می‌خواهم بدانم راجع به زندگی من چه فکر می‌کنی؟ فکر می‌کنی چه جور آدمی‌هستم؟ خم شد و با نمک پاش و فلفل دان بازی می‌کرد و آنها را به هم می‌زد. مثل دو هم رقص آنها را دور هم می‌چرخاند.
سرم را تکان دادم.
حدس هم نمی‌زنی؟
گفتم: نه.
فهمیدم. شاید دلت نمی‌خواهد بگویی. چه قدر طول می‌کشد یکی را درست به یاد بیاوری.
گفتم: خوب، تو هم اگر از صبح تا شب آگهی ترحیم کار کنی، یک جورهایی باهم قاطی می‌کنی.
اما چندتایی که یادت می‌ماند.
ـ آره خوب، چندتایی...
کدام‌ها‌؟
ـ خوب! نویسنده‌ها‌یی که دوست دارم. بازیکن‌ها‌ی بیس بال. ستاره‌ها‌ی محبوب سینما که عاشق‌شان هستم.
به عبارت دیگر، آدم‌ها‌ی معروف.
ـ بعضی از آدم‌ها‌ی معروف. نه همه‌شان.
خوب آدم بدون این که معروف باشد هم می‌تواند زندگی خوبی داشته باشد. آدم‌ها‌یی که اسم‌شان بزرگ است، الزاماً بزرگ نیستند.
گفتم: راست می‌گویی. اما این حقیقت آدم‌ها‌ی کوچک است.
جداً؟ چرا چنین فکری می‌کنی؟
جواب ندادم.
اگر فقط اسم‌ها‌ی گنده تو را تحت تأثیر قرار می‌دهد، پس آدم حقیری هستی. دستکم من این طور فکر می‌کنم. نگاه تندی به من انداخت و فلفل پاش و نمکدان را مثل مسلسل آماده شلیک به طرف من گرفت.
ـ فقط اسم‌ها‌ی گنده مرا تحت تأثیر قرار نمی‌دهد.
عجب. چی می‌دهد؟
گذاشتم سوال منعقد بشود. بعد گفتم: ویژگی اخلاقی.
حرف‌ها‌ی مرا تکرار کرد. انگار حرف قلنبه‌ای زده بودم.
گفتم: منظورم را که می‌فهمی؟
گفت: ببین اگر اشتباه می‌کنم بگو. این حرف‌ها‌ به تو نمی‌آید. دهنت می‌چاد. ویژگی اخلاقی!
بحث نکردم.
وقتی دید جواب نمی‌دهم، گفت: خوب فکر می‌کنی آگهی فوت خودت را به یاد بیاوری؟ چه فکری می‌کنی؟
ـ به احتمال زیاد، نه.
هیچ فکر نمی‌کنی؟ حتی تردید هم نمی‌کنی؟
ـ قطعاً نه!
حتی لحظه‌ای تردید نمی‌کنی. خوب اشتباه می‌کنی. تو ویژگی‌ها‌ی دیگری هم داری که اگر خوب نگاه کنی، شاید برجسته باشد. ویژگی‌ها‌ و صفات خوب. هرکسی ویژگی‌ها‌یی دارد. تو به چی خودت افتخار می‌کنی؟
گفتم: من زنده‌ام. فکر نمی‌کردم که در آگهی ترحیم وزنه‌ای به حساب بیاید.
گیونز گفت: ویژگی من وفاداری‌ام است. وفاداری توی زندگی من خیلی واضح است. اگر چشم بازکنی و خوب نگاه کنی متوجه می‌شوی. وقتی بخوانی که مردی در زمان جنگ به کشورش خدمت کرده، چهل و دو سال با زنی که گرفته سر کرده و به لطف خدا یک کار داشته، فکر می‌کنی با یک آدم حسابی طرف هستی.
مکثی کرد و سرتکان داد و گفت: کار آسانی هم نیست.
خندیدم، بیشتر به خنگی خودم. گفتم: خودت بودی. خودت این کار را کردی.
کدام کار؟
ـ سفارش آگهی.
چرا باید این کار را بکنم؟
ـ خودت بگو!
گیونز نتوانست جلو خنده اش را بگیرد، به زرنگی خودش می‌بالید لابد. گفت: چی بگویم. بگویم خودم این کار را کردم.
گفتم: حسابی زده به سرت. منظورم این نبود، البته توی کاری که گیونز کرده بود، چیزی وجود نداشت که سر درنیاورم یا حتی برخلاف میل خودم تحسین نکنم. می‌خواسته به مراسم تشییع جنازه و ترحیم خودش برود. کت و شلوار آخرتش را پوشیده و با صورت آراسته دراز کشیده و به مرثیه‌ها‌یی که بالای سرش می‌خواندند، گوش می‌داده. بهترین بخش ماجرا این بوده که بعدش زنده شده و برگشته سرکار و زندگی‌اش. شاید می‌خواسته دالی را امتحان کند و ویژگی‌ها‌ی خودش را به رخ او بکشد.
ـ خیلی جلف و مسخره‌ای.
اینجا نیامده‌ام که توهین بشنوم.
گفتم: آرام باش. من عصبی نیستم.
صندلی را هل داد به عقب و بلند شد: کلی کار دارم. کارهایی بهتر از این هست که بنشینم اینجا و لنترانی بشنوم.
دنبالش رفتم. حاضر نبودم بگذارم برود. باید یک چیزی می‌داد و می‌رفت.
گفتم: بگو که خودت این کار را کردی و خلاص.
برگشت و رفت به سمت خیابان پاول.
گفتم: بگو خودت را خلاص کن. کاریت ندارم.
راهش را کشید و رفت، سرش را عین لاک پشت جلو می‌داد و وسط جمعیت می‌چرخید. تیزوبز می‌سرید. سرانجام دست او را گرفتم و کشیدم توی درگاهی خانه‌ای. ماهیچه‌ها‌یش توی مشتم سفت شد. دستش را کشید که برود، اما سفت و سخت گرفته بودم و دوتایی خشک‌مان زد.
ـ اعتراف کن!
سرش را تکان داد.
گفتم: اگر لازم باشد گردنت را می‌شکنم.
گفت: ولم کن!
گفتم: اگر الان بلایی سرت بیاید، آگهی ترحیمت درست از آب درمی‌آید. من هم برمی‌گردم سرکارم.
سعی کرد از چنگم در برود، اما نگذاشتم.
حس کردم دست‌ها‌یش وامی‌رود. بعد با صدایی لرزان و تقریباً نامفهوم گفت: بلی. همین یک کلمه را گفت.
بهترین راه خلاصی همین بود. کفایت می‌کرد. وقتی ولش کردم برود سرش را انداخت پایین و در سیل جمعیت گم شد. برگشتم به رستوران تاد رفتم تا جعبه‌ی کاغذهایم را بردارم. درست جلو روی من جوان خوش قیافه و خوش پوشی با کت و شلوار و جلیقه و با اعتماد به نفس بازیگر نقش اول مضحکه ای راه انداخته بود. دختری خندید. طرف برگشت و بازی تمام شد. هنوز با همان ژست ایستاده بود، یک سکه بیست وپنج سنتی کف دستش گذاشتم و امیدوار بودم بگذارد رد شوم.
اسدالله امرایی
منبع : انجمن صنفی روزنامه نگاران ایران