دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا


حکایت عشق عارف


حکایت عشق عارف
چو شمع آب شدم بس که سوختم، فریاد
که دیگران ننشستند پای سوختنم /عارف قزوینی
شهریار سریال خوب و دلنشینی است، هرچند نه در حد انتظار ما از کمال تبریزی که پیش از این فیلم های بسیار خوبی از او دیده ایم. با این همه او توانسته حال و هوای روزگاران گذشته را بار دیگر در این سریال زنده کند. بازیگران نیز اغلب در نقش خود جا افتاده اند و موسیقی آن نیز در حد کمال موثر و دلنشین و خاطره انگیز است.
اما در این سریال نکته هایی هست که تماشاگر، اگر تا اندازه یی به تاریخ و شعر آن دوران آگاه باشد، گاه یکه می خورد و گاه کارش از یکه می گذرد و به آزردگی می کشد. اینها مواردی است که قاعدتاً به سانسور یا برخی تحمیلات رایج ربطی ندارد بلکه بیشتر به نگاه و منظور و مقصد کارگردان و فیلمنامه نویس مربوط می شود یا نشان از بی دقتی آنها دارد.
در اینجا به چند تا از این نکته ها اشاره می کنم.
من نمی دانم آیا این فیلم بر اساس زندگینامه مدونی از شهریار ساخته شده یا نه. تا آنجا که می دانم شهریار خود زندگینامه یی نداشته که منتشر شده باشد. (اگر اشتباه می کنم امیدوارم آگاهان مرا باخبر کنند) اما این چندان مهم نیست چرا که رویدادهای مهم زندگی شهریار و روزگار او کم و بیش شناخته شده است. مهم این است که کارگردان در این سریال بعضی واقعیت ها را به عمد یا سهو نادیده گرفته تا به منظور خود که تکریم و تجلیل شهریار است آسان تر برسد و این کاری نارواست.
نمونه یی بیاورم. می دانیم که شهریار متولد سال ۱۲۸۵هجری شمسی است. او در زمان وقوع ماجراهایی که در این چند قسمت اخیر سریال می بینیم، یعنی در دوره میان کودتای ۱۲۹۹و به تخت نشستن رضاشاه یعنی ۱۳۰۵شمسی، هنوز پای به بیست سالگی ننهاده بود. اما در سریال چهره یی که از شهریار می بینیم جوانی دست کم بیست و چند ساله است.
این مساله به خودی خود، یعنی در صورتی که همه ماجرا به شخص شهریار مربوط می شد شاید چندان ایرادی نداشته باشد. اما آنگاه که رابطه میان شهریار و شاعران دیگر چون بهار (متولد ۱۲۶۴شمسی)، ایرج (متولد ۱۲۵۲)، عشقی (متولد ۱۲۷۲) و عارف (متولد ۱۲۶۱) به میان می آید، برای تماشاگر آگاه به تاریخ و ادبیات این دوره باورنکردنی می شود.
در این سریال شهریار را می بینیم که در مجلس بهار بر صدر می نشیند و شاعر بزرگ مشروطه او را بر خرد و کلان برتری می دهد. بگذریم از اینکه سیمای بهار نیز در اینجا سیمای واقعی او نیست. بهار در این ایام که مقارن با مبارزات اقلیت از جمله خود او با رضاخان سردارسپه است، سن و سالی بس کمتر داشته و علاوه بر این هنوز ملبس به عمامه و عبا بوده، او در سال ۱۳۰۶جامه دیگر می کند۱ و به اصطلاح «مکلا» می شود.
این قیافه یی که از بهار می بینیم بیشتر تصویر او در دهه ۱۳۲۰ است. این را هم بگویم که لقب ملک الشعرایی بهار ربطی به دربار نداشت، او این لقب را بعد از مرگ پدر و در پی آزمونی معروف از آستان قدس رضوی دریافت کرد.
به مطلب خود بازگردم، این جوان شانزده، هفده ساله در کنار ایرج پنجاه ساله می نشیند و برخلاف عرف و ادب آن دوران که خوب یا بد، احترام به بزرگ تر را واجب می دانست، با صراحت تمام شعر او را می کوبد و موعظه اش می کند تا ادب از او بیاموزد و دامن شعر را به کلمات ناشایست آلوده نکند و ایرج هم اگرچه اول اخم و تخمی نشان می دهد، سرانجام حرف او را به جان می پذیرد و در نهایت از این جوان نوخاسته (یا بهتر بگویم جوان هنوز ناخاسته) نسخه یی برای اصلاح شعر (و لابد اخلاق) خود می طلبد. منظور من در این مجال کوتاه دفاع از ایرج و شعر او نیست، عدم تناسب این صحنه را با واقعیت های آن زمان یادآور می شوم. در جای دیگر شهریار با عشقی می نشیند و او نیز با این جوان چون یکی هم ارج و هم سن و سال خود رفتار می کند. همه جا سخن از این است که شعر شهریار تمام تهران را گرفته. اما اگر تماشاگر اندکی کنجکاو باشد و بخواهد آنچه را که دیده به آزمون بگذارد و بدین منظور به سراغ دیوان شعر آن شاعران برود، در کمال حیرت درمی یابد که نه در دیوان عشقی و نه در دیوان ایرج و نه در دیوان عارف۲ نامی از شهریار در مقام دوست یا شاعری سرشناس برده نشده و در دیوان بهار تنها یک بار نام شهریار آمده و آن در مستزادی است که بهار به سال ۱۳۰۹در پاسخ به شعری از صادق سرمد، درباره وضع شعر معاصر از دیدگاه خود سروده؛
دیگری پژمان و دیگر شهریار
شعرهاشان تازه است و خوشگوار
هر دو لیکن کند کار
طبیعی است اگر شاعران پا به سن گذاشته آن دوران که هریک برای خود آوازه یی دارند، این جوان نوسال را نشناسند و نامی از او نبرند. این از قدر شعر شهریار نمی کاهد. چنان که می بینیم در سال ۱۳۰۹که شهریار سری میان سرها درآورده، بهار از او به ستایش یاد می کند.
اما این لغزش کارگردان در واقع به تکریم و تجلیل نابجای شهریار می انجامد. هنر شهریار که البته هنر کمی نیست این است که زبان مردم کوچه و خیابان را به غزل راه داد و شعرهایی صمیمانه و پرشور و حال سرود. در زبان ترکی آذربایجانی نیز برخی آثار جاودان چون حیدربابا از او باقی خواهد ماند.
نکته دیگری که مرا به نوشتن این سطور واداشت مطلبی درباره عارف قزوینی بود که در قسمتی از این سریال در تاریخ جمعه سوم اسفند شنیدم. خلاصه مطلب از این قرار است که عارف پیش شهریار اعتراف می کند در جوانی عاشق دختری می شود که دوستدار جوانی دیگر بوده، اما او با یاری دوستان صاحب نفوذ خود این دختر را به چنگ می آرد و چند ماه بعد هم طلاقش می دهد. این از مواردی بود که مرا به راستی آزرده و آشفته کرد چرا که درست متضاد با ماجراهای دردناکی است که بر عارف رفته است. در واقع آن کس که در کار عشق پامال ستم و قساوت اعیان و اشراف شد عارف بود.
خوشبختانه عارف این قسمت از زندگی خود را با نثری شیرین و خواندنی شرح داده و در دیوانش هم چاپ شده. من نمی دانم ماخذ کارگردان محترم در این مورد چه بوده اما برای آگاهی ایشان و مخاطبان بی گمان فراوان این سریال خلاصه یی از ماجرای دو عشق عارف نقل می کنم.
عارف در زمانی که هنوز در قزوین می زیست و به تهران نیامده بود دل به دختری می بندد و می کوشد با وساطت خواهر و سایر بستگان خود آن دختر را به عقد خود درآورد. اما در این دوران این جوان بیست و چند ساله، هرچند آوازه یی به هنرمندی دارد، چنان که خود می گوید ارث پدری را صرف عیش و طرب و مستی کرده و آهی در بساط ندارد و از سوی دیگر خانواده سنتی و متمول دختر او را مردی خوشنام و شایسته نمی شمارند.
از این روست که پدر دختر پیغام می دهد که «من جنازه دختر خود را به دوش چنین جوان ولگرد لوطی نخواهم گذاشت». عارف که چنین می بیند به دختر پیغام می دهد که اگر به راستی مرا دوست داری بیا و پنهانی به عقد من درآی. دختر هم که در این مدت دل به شاعر جوان بسته (و برخلاف متن سریال دوستدار دیگری نیست) چنین می کند.
خانواده دختر از این ماجرا باخبر می شوند و دختر را به روستایی در ده فرسخی قزوین می فرستند. شاعر دل شکسته از بیم آزار خانواده عروس از قزوین می گریزد و زمانی در رشت اقامت می گزیند و سپس به تهران می رود.
در تهران میان جوانان درباری محبوبیتی کسب می کند و حتی به حضور مظفرالدین شاه می رسد. شاه صدایش را می پسندد و بر آن می شود که او را در سلک خدمه خاص دربار (که شرح احوال ایشان را باید از زبان خود عارف بشنویم) درآورد. اما این جوان مغرور عاصی که سر پیش هیچ کس خم نکرده و نخواهد کرد، از ترس این بی آبرویی شبانه از تهران می گریزد و به قزوین می رود و آنجا بعد از مدتی تلاش بی حاصل برای رسیدن به معشوق و همسر شرعی خود، سرانجام در اوج دل شکستگی و نومیدی دختر را طلاق می دهد و پس از چندی که فضای قزوین را خفقان آور می یابد به تهران برمی گردد.
مدت زمانی در تهران به تلخکامی می گذراند تا اینکه یک شب به همراه گروهی از جوانان خوشگذران و اهل دل که ثروت و مکنتی هم دارند، شبی عجیب را در باغی در گلندوک به صبح می رساند و در آنجا همه فریادهای حبس شده در سینه را در آواز داوودی خود رها می کند، آنچنان که دل از مرد و زن می برد.
در این جمع دختر «رقاصه یی» در کمال زیبایی و وجاهت نیز هست که دل به عارف می بازد. این دختر که به گناه زیبایی بازیچه دست جوانان هوس باز و پولدار تهران شده دیگر از زندگی بی ثبات خود به تنگ آمده، پس به صلاحدید عارف به قزوین می رود که در آنجا خواهری دارد که صیغه یکی از اعیان و اشراف شهر به نام حاج میرزا مسعود است. این مرد چون چشمش به دختر می افتد طمع در او می بندد و او را در خانه یکی از اتباع خود می نشاند و گاه و بی گاه برای عیاشی سری هم به آنجا می زند.
عارف دل سوخته که به هوای یار به قزوین آمده بار دیگر همه آرزوها را نقش بر آب می بیند. بعد از یکی دو دیدار پنهانی، حاج میرزا مسعود از ماجرا باخبر می شود و دختر را به قلعه خود می برد و حبس می کند. در آنجا دو خواهر در روی او می ایستند و خواهان آزادی خود از آن محبس می شوند و زبان به پرخاش می گشایند.
آن مرد هم که عادت به شنیدن حرف مخالف ندارد یکی از دو خواهر را با قمه تکه تکه می کند و دیگری را هم شال ابریشمی به گلو می اندازد و خفه می کند و سپس جنازه هر دو را به دست نوکران می دهد تا در چاه حمام کهنه یی بیندازند.
این ماجرای دردناک که عارف خود آن را «قصه پرغصه یا رمان حقیقی» نامیده، تاثیری بس تلخ بر روح لطیف و در عین حال سرکش شاعر می نهد و نفرت از هرچه اعیان و اشراف است تا دم مرگ در دلش می نشیند. تردیدی نیست که آن بدبینی و تلخ اندیشی که زبانزد آشنایان اوست و نیز آن زندگی آمیخته به تطاول خود که شاعر را بسی زود از پا درانداخت، سرآغازش همین بیداد و قساوت باورنکردنی بوده.
باری این چیزی است که خود عارف از عشق هایش تعریف کرده و من نمی دانم آقای تبریزی آن نکته تهمت بار را از کجا آورده اند.
این خطا شاید در کل سریال شهریار به چشم بسیاری خرد بنماید، اما در هرحال جای دریغ دارد، خاصه از آن روی که در حق مردی است که در تاثیر او بر ادبیات و موسیقی ما همین بس که هنوز که هنوز است بعد از صد سال هرگاه بخواهیم یادی از جوانان جان نهاده در راه میهن بکنیم ترانه عارف زبان بی بدیل ما می شود. مردی که در زندگی به هیچ چیز جز میهن و نام و آبروی خود دل نبست و از خویش و بیگانه به یکسان جفا دید و بی گمان نیز از خودش.
پی نوشت ها؛
۱- دیوان بهار ، امیرکبیر، چاپ چهارم، جلد اول، ص۴۴۴
۲- دیوان عارف قزوینی به کوشش عبدالرحمن سیف آزاد، امیرکبیر، چاپ ششم، از ص ۸۳ به بعد.
منبع : پرشیا فیلم کانادا