یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


گرگ خون آشام


گرگ خون آشام
● درباره سیامك گلشیری
سیامك گلشیری به سال ۱۳۴۷ متولد شده است. او از خانواده گلشیری و برادرزاده هوشنگ گلشیری و فرزند احمد گلشیری است. سیامك گلشیری نوشتن را در همان سال های جوانی آغاز كرد. نخستین آثار او در سال های میانی دهه هفتاد منتشر می شوند و نشانگر نویسنده ای هستند كه دلبسته فضاهای شهری و روابط ذهنی میان انسان ها است. سیامك گلشیری تاكنون رمان ها، مجموعه داستان ها و چند ترجمه منتشر كرده است كه از میان آثار داستانی اش می توان به «كابوس»، «میهمانی تلخ»، «شب طولانی»، «با لبان بسته»، «همسران»، «عنكبوت» و... اشاره كرد. گلشیری اساس داستان های خود را بر اصولی قرار می دهد كه در آنها بحران روابط میان زوج ها، دوستان و انسان با شهر یا گذشته اش مشهود است. اكثر فضاهای داستانی سیامك گلشیری دریافتی رئالیستی و بدون صحنه آرایی های شاعرانه شكل می گیرد. دیالوگ های پرشمار، تصاویر متعدد و توجه به رفتارهای فیزیكی شخصیت ها از جمله عناصر تكرارشونده در آثار سیامك گلشیری اند.
داشتم با فاصله های منظم ، زیر لب می شمردم . «یك ، دو، سه ، چهار، پنج ... .»
زنم گفت : «دوباره شروع كردی »
«دست خودم نیست .»
«اعصابت خرابه .»
«به اعصابم ربطی نداره . عادت كرده م .»
در آسانسور باز شد و هر دو خارج شدیم . هنوز از محوطه ساختمان خارج نشده بودیم كه گفت : «یه بار تو یه مجله خوندم كه روانپزشك ها یه راه حل جالب برای این چیزها پیدا كرده ن .» بند كیف سورمه ای رنگش را انداخت روی شانه اش . «فرض كن یه نفر مدام پاهاشو تكون بده . اگه همین آدم چند بار به اراده خودش پاهاشو تكون بده ، بعد از یه مدت عادتش از بین می ره .»
«ولی من كه پاهامو تكون نمی دم .»
«آره ، ولی این كاری كه می كنی ، بدتره . اول شب ، تو تاكسی ، دیدم تموم ماشین هایی رو كه از كنارمون رد می شدن ، می شمردی . حتی دیدم دندون هاتو رو هم فشار می دی .»
به در ورودی كه رسیدیم ، دستم را دراز كردم دستگیره در را گرفتم و چرخاندم . در صدایی كرد و باز شد و هوای سردی كه انگار ساعت ها پشت در به انتظار نشسته بود، غافلگیرمان كرد. زنم گفت : «وسط تابستون و این سرما»
«بعضی وقت ها شب ها سرد می شه .»
لحظه ای برگشت و پشت سرش را نگاه كرد. گفتم : «بیا تا دم خیابون بدویم .»
منتظر بودم مثلا بگوید «آخه ، این موقع شب ، بعد از این همه غذا» یا یك همچین چیزی . اما نگفت . خیلی آرام هر دو دستش را از جیب هایش در آورد و یك دفعه شروع كرد به دویدن . پشت سرش دویدم . كنارش كه رسیدم ، نفس نفس زنان گفتم : «فقط تا دم خیابون .»
«بریدی »
باز از من جلو افتاد. بلند گفتم : «فقط تا دم خیابون .»
داشت به سرعت می دوید. انگار نه انگار كه من پشت سرش بودم . خواستم باز بلند بگویم كنار خیابان بایستد كه دیدم پژوی نقره ای رنگی از كنارم رد شد و كنار زنم سرعتش را كم كرد. پسری كه نشسته بود جلو، سرش را بیرون آورد و چیزی گفت . زنم نگاهش نكرد. همان طور داشت می دوید. تا جایی كه می توانستم سرعت قدم هایم را بیشتر كردم . ماشین گاز داد و دور شد. به خیابان كه رسید چند تا بوق زد و پیچید. كمی بعد، زنم كنار خیابان ایستاد. دست هایش را به كمرش گذاشت و به من نگاه كرد. كنارش كه رسیدم گفتم : «چی گفت »
هنوز داشتم به ماشین نگاه می كردم كه داشت به سرعت به سمت پایین حركت می كرد.
«گفت بدو تا پاهات باز شه .»
گفتم : «آشغال »
بندهای كیف توی دستش بود. داشت به من نگاه می كرد كه داشتم نفس نفس می زدم . گفتم : «نباید جلوتر می دویدی .»
«چیز مهمی نبود.»
«آره ، ولی نباید جلوتر می دویدی .»
به بالای خیابان نگاه كرد. باز بند كیف را روی شانه اش انداخت . گفت : «كاش ما هم ماشین داشتیم .»
«می خریم . تازه اول شه .»
«منظورم همین امشبه .»
«خسته شده ی »
«تو خسته شده ی .»
«حاضرم تا خونه پیاده بریم .»
لبخند زد. چند قدمی از پیاده رو فاصله گرفتیم و منتظر تاكسی شدیم . تیرهای چراغ برق در امتداد هم ، با فاصله های مشخص ، كنار درختان بلند كاج قرار گرفته بودند. یكی دو لامپی میان آنها سوخته بود و روشنایی بقیه لامپ ها تمام خیابان را روشن كرده بود. فكر كردم هركدام از تیرها به جای چراغ ، یك طناب دار كم دارند تا شبیه چوبه های دار بشوند و بعد سعی كردم خیابانی را بدون چراغ و فقط با طناب های حلقه شده آویخته مجسم كنم . خیابانی شد شبیه خیابان تاریكی كه یك شب انگار توی خواب دیده بودم . یك دفعه متوجه ماشینی شدم كه به سرعت از كنارمان رد شد. با خودم فكر كردم اگر تعارف نكرده بودیم ، الان نشسته بودیم توی ماشین عمویم . زنم گفت : «نكنه مجبور شیم پیاده بریم » «بالاخره یه وسیله ای چیزی پیدا می شه .»
با این همه رفتیم نزدیك پیاده رو و از كنار خیابان حركت كردیم . زنم نوك كفشش را محكم به سنگی كه جلواش بود، كوبید. سنگ از روی زمین بلند شد، چند بار روی زمین خورد و بعد چند متر جلوتر، بی حركت ، روی زمین قرار گرفت . گفت : «قبل از ازدواجمون زیاد خونه عموت می رفتی »
«نه زیاد. ماهی یه بار. بعضی وقت ها هم دو ماهی یه بار. از وقتی تو مغازه دوستش برام كار پیدا كرد، یه كم بیشتر شد.»
«از اون آدم هاس كه دوست دارن همه فكر كنن عقل كلن .»
«خیلی دوست داره یه نقاشی ازش بكشی .»
لبخند زد. «فقط باید بهش بگی همین كراوات امشب شو بزنه .»
غش غش خندید. ماشینی كه صدای بلند اگزوزش از دور می آمد، كنارمان سرعتش را كم كرد و بوق زد. برگشتم . با انگشت خط صافی در هوا كشیدم و بلند گفتم : «انقلاب .» سرش را به نشان نفی تكان داد و دوباره سرعتش زیاد شد. زنم برگشت و پشت سرش را نگاه كرد. گفت : «كاش یه تاكسی تلفنی خبر كرده بودیم .»
چیزی نگفتم . داشتم فكر می كردم چرا به همین ماشینی كه از كنارمان رد شده بود، نگفته بودم دربست . لااقل تا همان میدان انقلاب را دربست می رفتیم . به اطراف نگاه كردم . هیچ مغازه ای باز نبود. یك دفعه صدای ماشینی به گوشم خورد. هر دومان ایستادیم . ماشین داشت آهسته به طرف ما می آمد. برایش دست تكان دادم . كنارمان كه رسید، توقف كرد و شیشه كناری را پایین كشید. گفت : «تا میدون فردوسی می رم .» از این بهتر نمی شد. سوار شدیم و ماشین راه افتاد. سرعتش هنوز زیاد نشده بود كه لحظه ای برگشت و به ما نگاه كرد. گفت : «مهمون بودین » داشت از توی آینه نگاه مان می كرد. گفتم : «بله .» با انگشت كنار دماغش را دست كشید. گفت : «فكر كنم تازه ازدواج كرده ین .»
گفتم : «هشت ماهه .»
دوباره لحظه ای برگشت و نگاه مان كرد. گفت : «بهتون می آد هشت ماه باشه ازدواج كرده باشین .»
زنم گفت : «چطور»
مرد لبخند زد. گفت : «خوب دیگه ، پیداس .»
فرمان را بیهوده به چپ و راست می چرخاند و سرش هم در جهت حركات فرمان تكان می خورد. توی آینه به زنم نگاه كرد. گفت : «آخه ، هیچ آدم عاقلی این موقع شب تو خیابون ها پلاس نیست .»
گفتم : «پلاس نبودیم . مهمون بودیم . تاكسی گیرمون نیومد.»
باز كنار دماغش را دست كشید و پیچید به چپ . گفت : «من جای شما بودم ، قدم زدن هامو می ذاشتم برای صبح .»
«گفتم كه ، تاكسی گیرمون نیومد.»
زنم گفت : «ما اگه تاكسی هم گیرمون نمی اومد، تا خونه پیاده می رفتیم .»
مرد چیزی نگفت . باز فرمان را به چپ و راست چرخاند و سرش را تكان داد. زنم سرش را به من نزدیك كرد. آهسته گفت : «طرف خله .»
چیزی نگفتم . داشتم نگاهش می كردم . گوشه سبیل تابیده اش از پشت پیدا بود. گفت : «شما چیزی در باره گرگ خون آشام شنیده ین .»
زنم گفت : «گرگ خون آشام »
مرد سر تكان داد و توی آینه به زنم نگاه كرد. «تو روزنامه خونده م . این اسمی یه كه پلیس روش گذاشته . هفته پیش هم گرفتنش .»
گفتم : «كی هست »
«واقعا نشنیدین »
«از كجا باید بشنویم »
«همه درباره ش حرف می زنن .»
گفتم : «ما كه نشنیدیم .»
مرد گفت : «از اون قاتل های زنجیره ای بوده . از اون قاتل های بالفطره كه تو یه دوره چند تا آدمو می كشن .»
زنم گفت : «فكر كنم من یه چیزهایی شنیده م .»
مرد گفت : «اگه قیافه شو می دیدین ، باور نمی كردین قاتل باشه . من مصاحبه شو خوندم . از كشتن آدم ها لذت می برده . تموم قربانی هاش هم دختربچه ها بود ن .»
به پهلو خم شد، در داشبورد را باز كرد و توی آن را دست كشید. آهسته گفت: «گندش بزنن.»
انگار داشت دنبال چیزی می گشت . بعد درش را بست . گفت : «حالا فهمیدین چرا گفتم قدم زدن هاتونو بذارین برای صبح ها.»
زنم گفت : «مگه نگفتین گرفتنش »
«چرا، ولی از كجا معلوم باز هم گرگ خون آشام نباشه .»
زنم شیشه را پایین كشید و آرنجش را گذاشت لب شیشه . گفت : «برای ما هیچ اتفاقی نمی افته .» داشت بیرون را تماشا می كرد. مرد گفت : «همه همینو می گن .» باز لحظه ای برگشت طرف من . گفت : «شما سیگاری كه نیستین »
گفتم : «نه ، چطور»«این هم شانس ماس . سیگارهام تموم شده .» آهسته گفت : «یه جا وامی سم می گیرم .» كمی جلوتر، جلو دكه ای نگه داشت . از ماشین پیاده شد و با عجله دوید طرف دكه . بسته ای سیگار گرفت و برگشت . وقتی سوار شد، گفت : «شانسم گفت . دیگه تا انقلاب سیگارفروشی نبود.» سیگاری روشن كرد و راه افتاد. من احساس خستگی زیادی می كردم . سرم را به طرف پیاده رو چرخاندم . مغازه ها به فاصله كم و تقریبا چسبیده به هم قرار داشتند. بعد كم كم فاصله شان زیاد شد و به ندرت مغازه ای دیده می شد و بعد دوباره فاصله كمی از هم پیدا كردند. مرد گفت : «من تقریبا هم سن های شما بودم كه ازدواج كردم .»
داشت از توی آینه به من نگاه می كرد. بعد آهسته ، انگار با خودش باشد، گفت : «خیلی دلم براش تنگ شده .» متوجه زنم شدم كه داشت نگاهش می كرد. بعد گفت : «فوت كرده ن » مرد آهسته گفت : «جدا شدیم .»
به سیگارش پك زد و دودش را كنار پنجره بیرون داد. زنم لحظه ای به من نگاه كرد و باز از پنجره بیرون را تماشا كرد. گفت : «عین شما هفت هشت ماه بود ازدواج كرده بودیم . یه شب ، دیر وقت رسیدیم تهرون . رفته بودیم شمال . از اتوبوس كه پیاده شدیم ، یه جوون بیست و هفت هشت ساله جلومون سبز شد و ازمون پرسید كجا می ریم . بهش گفتم حسن آباد. هنوز یادمه . گفت سی تومن . وقتی سوار شدیم ، دیدم یه نفر دیگه هم جلو نشسته .» دستش را از كنار پنجره برد بیرون و ته سیگارش را انداخت . «فكر می كردم اون هم مسافره . خلاصه انداخت تو فرعی .» متوجه زنم شدم كه شیشه را بالا داده بود و خیره شده بود به مرد. راننده گفت : «بهش دراومدم گفتم آقا از آیزنهاور می رفتین كه نزدیك تر بود. ولی هیچی نگفت . بالاخره رسیدیم به یه كوچه كه یه طرف شو نساخته بودن .
همون جاها یه جا زد رو ترمز. بهمون گفت پیاده شیم . منم داد زدم اینجا كجاس یهو دیدم اون جوونی كه نشسته بود كنار راننده ، برگشت . لبه چاقوشو كه دیدم ، به خودم گفتم كارمون تمومه .» در داشبورد را باز كرد و بسته سیگارش را گذاشت توی آن . زنم دست راستش را گذاشته بود روی لبه صندلی جلو من . مرد گفت : «زهره م آب شده بود. زنم بازومو سفت چسبیده بود. هیچ وقت قیافه شو اون لحظه فراموش نمی كنم . رنگ و روش شده بود عین گچ . كاش پام شكسته بود.» لحظه ای توی آینه نگاه مان كرد. «ساك مو نشون شون دادم . بهشون گفتم هر چی دارم مال شماها، فقط بذارین ما بریم .
بعدش هم دست مو كردم تو جیبم و هر چی پول داشتم درآوردم گرفتم جلوشون . جوونی كه نشسته بود پشت فرمون ، پیاده شد. گفت باهامون كاری نداره . گفت فقط پیاده شیم . زنم تو از حال رفته بود. خلاصه پیاده شدیم . من رفتم كنار راننده هه و پول هامو گرفتم جلوش . بهم گفت نفسم در بیاد، می رم سینه قبرستون .» به سبیل جوگندمی اش دست كشید و باز لحظه ای توی آینه نگاه مان كرد. «بهش گفتم هر چی بخواد بهش می دم ، فقط بذاره ما بریم . باورتون نمی شه ، افتادم به پاهاش ، عین بچه ها گریه كردم .
تف به من . داشتم بهش التماس می كردم كه یه دفعه صدای جیغ زنمو شنیدم . خواستم برگردم كه دیدم پشتم آتیش گرفت .» لحظه ای برگشت . گفت : «اگه پیرهن مو بالا بزنم ، جاشو می بینین . خیلی عمیقه .» زنم گفت : «بعد چی شد» «می خواستین چی بشه همون جا افتادم . تو همون حال ، صدای جیغ زنمو می شنیدم . بعد دیگه هیچی نفهمیدم . وقتی چشم هامو باز كردم ، هنوز هوا تاریك بود. ماشینه هم رفته بود . بعد دیدم زنم یه ذره اون ورتر افتاده رو زمین .»
به زنم نگاه كردم كه خیره شده بود به مرد. گفت : «به پلیس خبرندادین »
چیزی نگفت.رسیده بودیم بالای پل حافظ. چراغ های میدان فردوسی از آنجا پیدا بود. مرد گفت : «راست شو بخواین از اون به بعد دیگه دلم نمی خواست با زنم زندگی كنم . نمی دونم چرا. همه ش اون صحنه جلو چشمم بود.»
احساس كردم زنم می خواهد چیزی بگوید . اما نگفت . مرد گفت : «هنوز، خیلی شب ها، خواب همون شبو می بینم .»
دستش را دراز كرد به طرف داشبورد. گفتم : «ممنون ، ما همین كنار پیاده می شیم .»
كشید كنار و كنار میدان نگه داشت . گفتم : «چقدر می شه ، آقا»
گفت: «مسافركش نیستم .»
با این همه دو اسكناس هزار تومانی جلواش گرفتم . باز گفت : «مسافركش نیستم .»
گفتم : «خواهش می كنم بگیرین .»
پول را گرفت و ما پیاده شدیم . وقتی داشتیم می رفتیم به سمت پیاده رو، صدای بوق ماشینش را شنیدیم . از كنار پیاده رو به سمت پایین خیابان راه افتادیم . من هر از گاهی زیر چشمی زنم را، كه آرام كنارم راه می رفت ، نگاه می كردم . نزدیكی های كوچه مان دستم را آهسته به طرف انگشتانش دراز كردم . یك دفعه دستش را كشید. سر كوچه كه رسیدیم ، لحظه ای ایستاد و پشت سرش را نگاه كرد.
ساعتی بعد زنم خوابیده بود. احساس می كردم چشم هایش بازند. آهسته گفتم : «خوابی »
گفت : «نه .»
«امشب خیلی خسته شدی .»
چیزی نگفت .
«اصلا نمی دونستم می تونی به این خوبی بدوی .»
وقتی جوابم را نداد، فكر كردم خوابش برده . پلك هایم را روی هم گذاشتم و سعی كردم به هیچ چیز فكر نكنم . خواب و بیدار بودم كه شنیدم گفت : «هیچ می دونی قرار بود با یه نفر دیگه ازدواج كنم »
چشم هایم را باز كردم . گفتم : «هیچ وقت نگفته بودی .»
«بابام خیلی اصرار می كرد. طرف بازاری بود، از اون بچه پولدارهایی كه تا از سربازی می آن ، با پدرمادرشون راه می افتن خونه این و اون خواستگاری .»
گفتم : «خوب »
«اون یه ساعت اول حالم ازش به هم خورد. تا تونست از خونه واملاك و ماشین و هزارتا چیز دیگه حرف زد.»
نگاهش كردم . خیره شده بود به سقف . گفت : «ول كن هم نبود. تا یه مدت مدام تلفن می كرد. یه بار هم بالاخره باهام بیرون قرار گذاشت .»
گفتم : «رفتی »
«بدم نمی اومد با این جور آدم ها آشنا بشم .»
«خوب »
«پسر بدی نبود. واقعا می گم . خیلی آدم ساده ای به نظر می رسید، از اون ها كه جون شونو فدای زن شون می كنن .» پاهایش را روی هم انداخت . گفت : «یه مدت با هم رفت و آمد كردیم . البته بی اینكه بابا و مامان بو ببرن .»
هنوز خیره شده بود به سقف . گفتم : «كی تموم شد»
گفت : «چی »
«رابطه تون » غلت زد به طرف دیوار. گفت : «وقتی پای تو اومد وسط.»
چیزی نگفتم . در جهت مخالفش ، به آن سوی تخت ، غلت زدم . پلك هایم را روی هم گذاشتم . داشتم به حرف هایش فكر می كردم . به رابطه ای كه به خاطر من به هم خورده بود. سعی كردم قیافه آدمی را كه می گفت ، توی ذهنم مجسم كنم . بعد یكدفعه یاد صحنه ای افتادم ، یاد یكی از راه های پردرختی كه به در شرقی پارك لاله می خورد زنم نشسته بود گوشه یكی از صندلی های كنار راه و مردی كمی آن طرف تر پاهایش را روی هم انداخته بود. حتی انگار پیراهن سفید به تن داشت . یك دفعه صدایی شنیدم . چشم هایم را باز كردم . صدای آهسته گریه زنم بود. چند لحظه ای در تاریكی به آن گوش دادم و این آخرین چیزی است كه از آن شب به یاد دارم .
سیامك گلشیری
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید