سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


هجرت از خود


هجرت از خود
● مهاجرت و از خودبیگانگی در «آثار محمود دولت آبادی»
محمود دولت آبادی از جمله نویسندگانی است که سعی کرده در آثار خود ـ یا لااقل در بیش‌تر آن‌ها ـ یک تم مشخص را پی بگیرد، کاری که برای او نقش سیستم فلسفی را ایفا کرده است. ضمن این که این تم دارای دو وجه مشخص است.
۱ـ از خودبیگانگی شخصیت‌ها، که در دورنمای کلی‌تر به بیگانگی انسان اشاره دارد.
۲ـ هجرت شخصیت‌ها از جایی به جای دیگر، خواه از جایی مهاجرت کرده و به محیط داستانی بیایند؛ یا از آن جا به جای معلوم یا نامعلوم کوچ کنند.
گرچه باید در نظر داشت، مفهوم از خود بیگانگی دولت آبادی، با آثار دیگر نویسندگان دارای تفاوت‌ها و ویژگی‌هایی است.
نویسندگانی مانند هدایت، از خودبیگانگی انسان را حاصل تنهایی او و امری درونی می‌دانند. انسانی که نه شناختی از هستی دارد و نه این توانایی که بتواند با جهان به تفاهم برسد، پس این بیگانگی او را تنها و منزوی بار می‌آورد و در نهایت به پوچی و از خودبیگانگی می‌رسد. اما استحاله شخصیت‌ها در آثار دولت‌آبادی نه حاصل تنهایی فلسفی انسان یا حتا سلطه ماشینسم، که حاصل دردها و رنج‌هایی که موجد آن شرایط سخت اجتماعی ـ اقتصادی، بی عدالتی حاکم بر جامعه و روابط تولیدی منحط و ظالمانه است.
برای تبیین بهتر این موضوع، مروری کوتاه بر آثار او می کنم.
ـ جای خالی سلوچ: تأثیرگذارترین داستان در باره هجرت است که با رفتن شخصیت اصلی داستان آغاز می‌شود.
«مرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود»
سلوچ چرا هجرت کرد، معلوم نیست. نویسنده فقط از ذهن زنش ـ مرگان ـ روایت می‌کند که:
«سلوچ این اواخر خیلی دیر می‌آمد و بعد میرفت زیر سقف شکسته‌ی ایوان، لب تنور چمبر می‌شد. جثه‌ی ریزی داشت. خودش را جمع می کرد، زانوهایش را توی شکم فرو می‌برد، دست‌هایش را لای ران‌هاش ـ دو پاره استخوان ـ جا می‌داد، سرش را بیخ دیوار می‌گذاشت و کپان کهنه‌ی الاغش را، الاغی که همین بهار پیش ملخیِ شده و مرده بود ـ رویش می‌کشید و می‌خوابید.»
شخصیت داستان نه تنها هجرت می‌کند که دچار دگردیسی می‌شود. البته باز از ذهن مرگان.
«... در نگاه مرگان جای خالی سلوچ دم‌به‌دم گودتر و گودتر میشد به اندازهی یک زهدان. به همان شکل. جای سر، جای پاهای بسته، جای خمیدگی پشت. آیا سلوچ اینقدر کوچک شده بوده است؟»
فروپاشی شخصیت‌ها و در پی آن بیگانگی و مهاجرت، تا پایان داستان ادامه دارد. با آمدن تراکتور به مثابه ماشینی که جای انسان‌ها را گرفته و کارها را انجام می‌دهد، کسانی که روی زمین کار می‌کردند، بیکار می‌شوند، حتا «ابراو» ـ پسر سلوچ ـ که روی تراکتور مشغول کار بوده بیکار و ناچار به هجرت می‌شود.
ـ سفر: این داستان را ـ در کنار جای خالی سلوچ ـ میتوان از قویترین داستان‌های دولت آبادی محسوب کرد.
مختار شخصیت اصلی، تصمیم می‌گیرد برای کار به کویت برود. اما طی یک سری حوادث در لنجی که سوار آن بوده، زخمی می‌شود و در نهایت یک پای خود را از دست میدهد. همسرش که فکر می‌کند او مرده به همسری مرد دیگری ـ مرحب ـ در می‌آید.
مختار وقتی برمی‌گردد و می‌فهمد همسرش مرد دیگری اختیار کرده است، دچار یأس و سرخوردگی می‌شود. بطوریکه در پایان داستان، مختار احساس می‌کند به موجود دیگری شبیه شده است که دیگران از دیدن او می‌ترسند.
از خودبیگانگی شخصیت‌های داستان همگی با شرایط اجتماعی و بی‌عدالتی حاکم بر جامعه ارتباط مستقیم دارد.
عقیل عقیل: در این داستان شخصیت‌ها همگی گرفتار قهر طبیعت هستند. زمین لرزه کاخک گناباد، هستی و نیستی روستایی را دگرگون می‌کند. عقیل و چند شخصیت دیگر تنها کسانی هستند که از این بلای طبیعی جان سالم در بردهاند، زندگانی هستند که دیگر امیدی به زندگی ندارند، مگر عقیل که هنوز واپسین امیدی دارد و آن دیدن پسرش تیمور است که در شهر دیگری خدمت سربازی خود را می‌گذراند.
عقیل برای دیدار فرزندش مهاجرت می‌کند. با دشواری پسرش را پیدا می‌کند که در حال خدمت و سر پّست است، با شوق بسوی او می‌رود، اما تیمور در این مدت چنان زیر سیطره‌ی ملیتاریسم قرار گرفته که نمی‌خواهد پدر را ببیند و حتا فرمان ایست می‌دهد.
عقیل واپسین امیدش را از دست می‌دهد و احساس می‌کند او کس دیگری است و پسرش نیست. چنانکه می‌گوید:
«او دیگر تیمور من نیست، تیمور من این نبود. »
«عقیل عقیل ص ۶۲»
پس از آن ضمن از خودبیگانی تیمور، استحاله عقیل آغاز می‌شود و تا جنون و دیوانگی ادامه می‌کند.
تنگنا: در واقع نمایشنامه‌ی با مایه‌های قوی اکسپرسیونیستی است که شخصیت‌های آن ـ بخاطر یک سری شرایط ناعادلانه ـ در زندگی حیوانی می‌غلتند و از زندگی انسانی دور می‌شوند.
رحمان شخصیت نمایش روشنفکری است که مرتب بیهودگی زندگی را به رخ دیگران می‌کشد. آدم‌های دیگر نمایشنامه نیز بدون استثنا در پی یک مسخ شدگی و در وضعیتی دردناک به تدریج جان می‌دهند و سرانجام می‌میرند.
رحمان پس از این که به تدریج از هویت خود دور می‌شود، با خود می‌نالد:
«دیگه نمی‌تونم باشم... راستی من ... من شاید... اما نه، چرا... من شاید آدم نیستم؟ شاید تا حالا فقط خیال میکردم که آدمم؟ نکنه که من حیوون شده باشم؟ نکنه که ملخ شده باشم؟ ها؟ دلم می‌خواد خودمو تو یه چیزی نیگاه کنم. (خودش را روی زمین به کنار حوض می‌کشاند و لب حوض زانو می‌زند) آه ... هه هه هه! این منم؟ این خود منم؟ (چهاردست و پا توی حیاط راه می‌افتد) نگاه کنید، نگاه کنید، من مسخ شده‌ام!... من ادبار گرفته‌ام! من... (با ذلت می‌نالد) ببینید، این خود من هستم؟! من همونی هستم که بودم؟! رحمان هستم؟! (سرش را روی لبه‌ی حوض می‌گذارد و می‌گرید) »
(ص ۱۳۴ نمایش تنگنا)
هجرت سلیمان: همان طور که از نامش پیداست، تاکیدش بر هجرت است. هجرتی که به شرایط ناعادلانه‌ای که بر او تحمیل شده یا از دست زنش ـ که او نیز موجود درمانده و تحت ستم شرایط است ـ از محل زندگی خود کوچ می‌کند.
سایه‌های خسته: داستانی که از بعضی جهات شبیه نمایش است. در دو بخش (پرده) نوشته شده است. محیط داستانی بخش دوم در مزرعه وقفی حضرت عبدالعظیم می‌گذرد، با چهار شخصیت که هر کدام بار سنگین تنهایی خود را به دوش می‌کشند و هم‌چون اشباح سرگردان در این کره خاکی پرسه می‌زنند.
مرد: این داستان را باید از جهاتی داستانی برشمرد که از انسجام موضوعی لازم برخوردار است، اما چندان پرداخت نشده است.
چراغعلی شخصیت اصلی داستان، درشکچه چیِ است که دیگر قادر به ادامه کار نیست. شاید به این خاطر که ماشین جای درشکچه را گرفته است.
چراغعلی که شیرهای است، نه می‌تواند با درشکچه خود کار کند و نه قادر است درشکچه کهنه را به فروش برساند و پول آن را دستمایه کار تازه کند. این موضوع را پسرش به نحو تأثیرگذاری روایت می‌کند:
«میان گودال کاروانسرا، از حلبی پاره و درشکه‌ی لکنته پدر ذولقدر، درشکه را به اسب می‌بست، «بسم الله» می‌گفت و از در کاروانسرا بیرون میرفت. چه اسبی هم بود! سیاه و لاغر. ذولقدر حالا که فکرش را می‌کرد یادش می‌آمد که این آخری‌ها مثل یک بّز شده بود. بّزی که موهایش ریخته باشد. استخوان کفل‌هایش بیرون زده بود. روی تیغه‌ی پشتش زخم کهنه مانده بود. گردنش تیغ کشیده و خشک شده بود. گوش‌هایش لق شده‌بودند. سر زانوهای جلوش از بس سکندری خورده، زخم شده بودند؛ و روی چشم‌هایش هم غباری کدر نشسته بود.
ذولقدر بی‌اختیار به طرف درشکه رفت. درشکه، شکسته، پاره پوره و از قواره افتاده بود. مثل آدمی که به ضرب چماق از پا درش آورده باشند. ذولقدر دور درشکه چرخید، بعد پا روی رکابش گذاشت، از آن بالا رفت و سرجای پدرش نشست. آن وقت‌ها، چراغعلی گاه گاهی ذولقدر را هم کنار دست خودش سوار می‌کرد و تا میدان می‌برد، آنجا پیاده‌اش میکرد تا به مدرسه برود. ذولقدر، کنار میدان از رکاب پایین می‌پرید، راهش را کج می‌کرد و یکبار دیگر برمی‌گشت و از زیر لبه‌ی کلاهش، رفتن درشکه را نگاه می‌کرد و به صدای سم کوبیدن اسبشان گوش میداد. اما حالا، جای اسب خالی بود. انگار که هیچ وقت نبوده است. پیش از این ذوالقدر، گاه و بی‌گاه پدرش را می‌دید که یکی دو نفر را دنبال سرش راه انداخته و خودش هم مثل آدم‌های رعشه گرفته، رو به کاروانسرا می‌آید. آن‌ها یک‌راست بالای سر درشکه می‌آمدند، کمی نگاهش می‌کردند، با هم چانه می‌زدند و می‌رفتند. و باز فردایش چراغعلی آدم‌های تازهای را بالای سردرشکه می‌آورد و با هم مشغول چانه زدن می‌شدند. اما هنوز نتوانسته بود درشکه را بفروشد.
مرد ص ۱۶ انتشارات پویا
چنین است که چراغعلی در زیر بار این دگرگونی خرد می‌شود و از پا در می‌آید. زنش ـ آتش ـ به او خیانت می‌کند و وقتی ذوالقدر پسر بزرگش از موضوع با خبر می‌شود، ناچار می‌شود هجرت کند و برای همیشه از نزد آنها برود.
این از خود بیگانگی تنها مختص چراغعلی نیست، بلکه بیشتر کسانی که در کاروانسرا زندگی می‌کنند از آدمیت تهی شده‌اند.
«ذوالقدر ـ مثل اینکه از چیزی واهمه داشته باشد ـ به این سوی و آنسوی نگاهی کرد. دورتادور کاروانسرا خانه‌های کوچک بود. هر کدام مثل یک لانه‌ی روباه. ذوالقدر همیشه می‌دید که آدم‌ها وقتی می‌خواستند تو بروند، خودشان را خم می‌کردند. و این جور وقت‌ها مثل چیز دیگری غیر از آدم می‌شدند. نمیدانست مثل چی؟ اما می‌فهمید که مثل آدمیزاد نیستند. اصلا آدمیزاد چه جور شکل و قیافه‌ای باید داشته باشد؟ ذوالقدر این را هم درست نمی‌دانست. ذوالقدر هیچ چیز را درست نمی‌دانست. »
علی آرام
منبع : ماهنامه ماندگار


همچنین مشاهده کنید