شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


پند نمی‌دهم ، نصیحت هم نمی‌کنم!


پند نمی‌دهم ، نصیحت هم نمی‌کنم!
یك روز چندین مورد مختلف مربوط به روابط اجتماعی، روابط آدم‌ها با یكدیگر، مسایل اقتصادی، احترام به حقوق مردم و مطالب فرهنگی برایم پیش آمد.
درست و حسابی روز عبرت‌انگیزی برایم بود. تصمیم گرفتم ثمره چنین روز پرآموزشی را برای فرزندم به ارمغان ببرم. شب صدایش كردم و سعی كردم بر خلاف همیشه كه صدای خشنی دارم و احتمالاً دارم او را به خاطر تنبلی‌هایش دعوا می‌كنم، یا برای اثبات برتریم نسبت به تنها كسی كه همیشه می‌توانم برتر باشم عقده‌هایم را خالی می‌كنم، این دفعه صدای مهربانی داشته باشم. طنین پدری كه فرزند دلبندش، پاره جگرش، ثمره عمرش را نصیحت می‌كند.
شروع كردم: «بین پسرم! زندگی...» و می‌خواستم پس از مقدمه چینی و تعریف زندگی ادامه بدهم: «... آدم باید... سعی كند...» ولی بعد از جمله دوم یا سوم مقدمه زندگی دیگر پسرم من را نگاه نمی‌كرد، به تلویزیون كه روشن بود نگاه می‌كرد و من مطمئنم هیچ توجهی به من نداشت. حرفم را قطع كردم و همان‌طور كه فكر كرده بودم پسرم هیچ عكس‌العملی نسبت به سكوت من نشان نداد.
راجع به چیزی كه تلویزیون پخش می‌كرد هیجان مصنوعی نشان داد. من رفتم بیرون، نمی‌دانم چه‌طور شد، شب سختی را گذراندم. چرا بچه‌ام این‌قدر نسبت به من بی‌تفاوت است؟ پس من چه‌طور انبوه آموخته‌هایم را به او انتقال بدهم؟
فردا صبح، طبق معمول، از اولین دقایق بیداری خانواده تلویزیون روشن بود و مجری برنامه صبحگاهی داشت نصیحت می‌كرد. خیلی گرم و صمیمی و برای این كه خدای نخواسته جسارت نكرده باشد اول شخص جمع به كار می برد: «باید سحرخیز باشیم. كسی كه سحرخیز است موفق است».
بعدش یك نفر داشت با مردم مصاحبه می‌كرد. مردم هم داشتند خودشون را نصیحت می‌كردند: «ما باید در زندگی رعایت حقوق یكدیگر را بكنیم. به پیرزن‌ها و پیرمردها احترام بگذاریم و در اتوبوس بایستیم تا آنها بنشینند».
بعد نوبت رسید به كسی كه داشت بیننده‌های محترم را تمرین ورزش و نرمش می‌داد و نصیحت می‌كرد: «باید زندگی را با جنب و جوش آغاز كنیم، ورزش برای سلامتی مفید است. باید تغذیه صحیح داشته باشیم».
بلافاصله بعد از ورزش اخبار صبحگاهی شروع شد و گوینده خبر نصیحت می‌كرد: «سرشماری برای آینده ما مفید است. ما باید با مامورین همكاری كنیم. ما باید محیط‌زیست را سالم نگه‌داریم».
ناگهان پسرم یادش آمد كه مدیر مدرسه سلام رسانده و گفته كه من باید حتماً امروز صبح اول وقت بروم مدرسه. با دلواپسی رفتم. بچه‌ها سر صف ایستاده بودند. ناظم مدرسه داشت پند می‌داد: «شما بایستی با یكدیگر رفتار خوب داشته باشید. درس بخوانید. به معلم احترام بگذارید. در رای‌گیری‌ها شركت كنید تا در سرنوشت خودتان دخیل باشید.»
من رفتم توی دفتر و منتظر نشستم. بچه‌ها رفتند سر كلاس و ناظم هنوز مشغول رتق و فتق امور بیرونی بود و به دفتر نیامده بود. در دفتر باز بود و صدای معلم از اولین كلاس بغل دفتر می‌آمد: «شما نباید بگذارید از ثمره تلاشتان دیگران استفاده كنند.
شما نباید بگذارید از روی دست شما چیزی بنویسند». بالاخره آقای مدیر دیرتر از همه به مدرسه آمد و وقتی وارد دفتر شد با روی بشاش به من سلام و تعارف كرد. كارش زیاد مهم نبود مربوط می‌شد به مخارجی كه نمی‌تواند از بودجه مدرسه استفاده كند و صد البته ما باید تعاون داشته باشیم.
با تاكسی رفتم سركار. راننده تاكسی داشت مسافرین را برای باز و بسته كردن صحیح در پند می‌داد و رادیوی ماشینش روشن بود. گوینده رادیو می‌گفت: «ما باید با جدیت كار كنیم. در كار كردن صادق باشیم. كم فروشی نكنیم».
موقع پخش گزارش ترافیكی رسید. افسر محترم راهنمایی و رانندگی در رادیو می‌فرمود: «باید هنگام رانندگی قوانین را مراعات كنیم. كمربند ببندیم و در ترافیك با آرامش بی‌حركت بمانیم. بوق هم نزنیم. جریمه‌هایمان را به موقع بپردازیم تا دو برابر نشود» اصلاً فكر نمی‌كردم خودشون هم جریمه بشوند!
درست وقتی رسیدم توی كارخانه سركارگر به كارگر تازه وارد می‌گفت: «باید از مواد مخدر حذر كنی. خوب كار كن. خوب پول بگیر و پولت را خرج خانواده‌ات كن. با بقیه كارگرها هم مخالفت نكن.»
پیش از ظهر یادم آمد زنم دلواپس مدرسه بچه بوده تلفن زدم تا گزارش بدهم. اول گوشی را كنار تلویزیون روشن گذاشت و رفت آتش زیر قابلمه را كم كند تا غذایش نسوزد. مجری آشپزی دربرنامه خانواده می‌گفت كه باید نمك كم بخوریم چون فشار خونمان بالا می‌رود.بعد از ظهر برای دیدن مسابقه فوتبال زود آمدم خانه. گزارشگر ورزشی نصیحت می‌كرد: «ورزشكاران باید مرام پهلوانی داشته باشند. تماشاگران باید مودب باشند. مردم فهیم باید حامی ورزش باشند. مسئولین باید به خارجی‌ها اقتدا كنند».
فوتبال كه تمام شد برنامه كودك با تاخیر نسبت به روزهای عادی شروع شد. مجری برنامه كودك پند می‌داد: «بچه خوب باید تمیز و مرتب باشد. دندانهایش را مسواك بزند». بعد یك كارتون قشنگ برای بچه‌های قشنگ با این پیام كه بچه نباید دزدی كند. بچه خوب پسر شجاع است.
بعد از برنامه كودك یك برنامه اقتصادی راجع به تولید: «كارگران باید ابتكار داشته باشند. مدیران باید از «سونی» یاد بگیرند و مسئولین از چینی‌ها، توسعه صادرات باید هدف نهایی باشد.»همه آگهی‌های میان برنامه‌ها نصیحت می‌كردند: «بچه‌ خوب باید حمام برود. شامپو باید گیاهی باشد.»
سریال تلویزیونی شروع شد كه یك آدم پولدار بد است و یك آدم فقیر او را نصیحت می‌كند و او خوب می‌شود. ضمناً هر كس اسمش كیومرث است حتماً بد است.
بعد از سریال به مادرم تلفن كردم. هر شب تلفن می‌زنم تا احوالش را بپرسم. خودم می‌دانم كه آدم باید به پدر و مادرش احترام بگذارد. او با صدای دلنشین خود می‌گفت: «پسرم، آرام باش و با زن و بچه‌ات خوش‌اخلاقی كن. بگذار اگر زندگی برای تو سخت است برای آنها خوشایند باشد.»
بعداً دوباره نشستم پای تلویزیون. آقای برقی داشت نصیحت می‌كرد كه مصرف بی‌رویه كار خیلی بدیه. آقای گاز پند می‌داد كه شیشه‌های خانه‌هایمان را دو جداره كنیم و آقای معمار هم پند می‌داد كه آبگرمكن سوپرگلاس لاین بخریم. یك دختربچه هم اندرز می‌داد كه پولمان را در بانك پس‌انداز كنیم تا از دزد در امان باشد، سود هم بگیریم و از همه مهمتر با انگشت اشاره حالیمون می‌كرد كه مالیات هم ندارد. بعد فیلم شروع شد.
فیلم سینمایی كه یك آدم دزد است ولی پشیمان می‌شود، یك آدم قاتل است و حتماً كشته می‌شود و یك نفر هم خوب است و عاقبت به خیر می‌شود. پس باید انسان‌های خوبی باشیم و بدجنسی نكنیم.
شب قبل از خواب زنم گفت: «مرد، این قدر بی‌قید و بند نباش. یك خورده پسرت را نصیحت كن. اصلاً درس نمی‌خواند. همه‌اش بازیگوشی می‌كند. همه‌اش تلویزیون تماشا می‌كند. اصلاً به فكر آینده‌اش نیست. تو ناسلامتی پدرش هستی. یك شب كه می‌رویم میهمانی نمی‌بینی از بس شیطانی می‌كند، از بس چیز می‌خورد آبرویمان را می‌برد؟
اصلاً به فكر سلامتی‌اش نیست. مثل لش‌ها روی مبل لم می‌دهد و تكان نمی‌خورد. حتی به فكر ورزش كردن هم نیست. فقط از تلویزیون فوتبال تماشا می‌كند. چند وقت دیگر یك هیكل قناسی پیدا می‌كند. درس كه اصلاً نمی‌خواند. نمره‌هایش خراب است. آخر تو پدرش هستی، یك چیزی بهش بگو.»
با عصبانیت داد زدم: «من پند نمی‌دهم!» و با عصبانیت رفتم بخوابم. زنم غر غر می‌كرد. قبل از این كه بخوابم فكر می‌كردم كه دلم می‌خواست به مجری برنامه صبحگاهی تلویزیون بگویم: «تو فقط به مردم بگو صبح به خیر. تو فقط سعی كن مردم شاد از خانه بروند سر كار، نمی‌خواهد نصیحت كنی.» به مجری ورزش بگویم: «تو فقط حركات نرمشی را یاد بده، كاری به كار خورد و خوراك ما نداشته باش.»
به مصاحبه‌گر بگویم: «تو فقط سؤالاتی را از مردم بپرس كه جوابش پیش مسئولین باشد.» دلم می‌خواست از گوینده خبر درخواست كنم فقط خبر بگوید. از معلم بخواهم فقط درس بدهد. بگویم كه آقا معلم اصلاً مهم نیست جواب صحیح از كجا می‌آید. مهم این است كه جواب صحیح باشد. به سر كارگر بگویم فقط وظایف روزانه كارگر را در كارخانه به او یاد بدهد. به گزارشگر فوتبال بگویم: «آقا، تو فقط اسامی بازیكن‌ها را بگو و برای ما كه دور هستیم بگو چه كسی به چه كسی پاس داد، كی شوت زد، كی گل زد. نمی‌خواهد فرزند مرا نصیحت كنی.
صدای‌ تو به گوش هیچ ورزشكار و هیچ تماشاگری كه داخل ورزشگاه هستند نمی‌رسد»، دلم خواست یك سریال تماشا كنم كه فقط سرگرمم كند. تا از همه افكار روزانه كار و كاسبی خود بیرون بیایم و استراحت كنم. یك فیلم تماشا كنم كه اصلاً توی یك فضای دیگر اتفاق بیفتد غیر از آنچه هر روزه هستیم.
دلم می‌خواست مادرم بگوید كه دلش می‌خواهد فردایم بهتر از امروز باشد. دلم می‌خواست همسرم برایم خواب راحتی را با آرامش كامل آرزو كند. دلم خواست من هم برای پسرم همانی باشم كه پدرم برای من بود. فقط روز مرگ پدرها از گریه فرزندانشان می‌توان فهمید كه با همه بداخلاقی‌ها و خودخواهی‌ها بهترین پدر برای فرزندانشان بوده‌اند.
آنها فقط همان پدری بوده‌اند كه می‌توانسته‌اند باشند؛ اگر خوش اخلاق، اگر بد اخلاق.«فرزندم، دلبندم، من تو را پند نمی‌دهم. تو راه زندگیت را پیدا خواهی كرد. همچنان كه آب مسیر خود را می‌یابد.»
جلیل اوحدی
منبع : روزنامه همشهری


همچنین مشاهده کنید