جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


بچه پشت خط


بچه پشت خط
اولین کسی که از پشت خط آمد، این طرف و در سینمای دهه چهل ایران سرک کشید، فیروز داداش زاده بود،البته ما بهش می گفتیم فیروز دوراهی. نمی دانم چرا این لقب را به او داده بودند، شاید به خاطر این بوده که خانه شان بین دو خط راه آهن تهران تبریز و تهران اهواز بود. بیشتر از این خبر ندارم. فیروز دوراهی کج کار بود. کشتی کج می گرفت. می گفتند فیروز تو کشتی کج بعد از بیک امام وردی نفر دوم ایران است. کشتی کج از آمریکا آمده بود. ملعبه ای بود از کشتی سنتی ژاپنی، جودو، کاراته و کشتی آزاد و فرنگی و خیلی وحشیانه بود. هیچ خطایی درآن نبود، می پریدند و با جفت پا توی سر و صورت هم می زدند.
گردن همدیگر را با دوپا قیچی می کردند، دهان هم را با دو دست می دریدند، برای همین هم، اسباب صورتشان پاک آش و لاش بود و قیافه هایشان مثل پیت های حلبی خالی زنگ زده، درب و داغون. بیشتر به نظر می رسید، تمرینی بود برای آدم کشی و لت و پاره کردن طرف، تا به عنوان ورزشی که از هنر و زیبایی و جوانمردی برخوردار باشد. به هرحال دهه چهل بود و جان کندی به همراه بسته پیشنهادی انقلاب سفید، فرهنگ آدم کشان آمریکایی را هم تحمیل این ملت کرده بود، از جمله کشتی کج!
فیروز دوراهی با این که در کشتی کج نام و آوازه ای داشت و در فیلم ها هم نقش شخصیت های منفی را بازی می کرد و کتک خورش ملس بود، با این حال فوتبال دوست هم بود. در همان پشت خط تیمی تشکیل داده بود که من دانش آموز دبیرستان اتابکی هم عضو تیمش بودم. تمرین هایش برای آمادگی جسمانی، بیشتر از حرکات کشتی گیران کج بود. تیمش به اعتبار خودش در پشت خط و تاحدودی هم بالای خط معروف بود، و برای امثال من هم فرصتی طلایی بودکه در تیم یک قهرمان کشتی و چهره سینمایی عضو هستم.
اگرچه همان سال ها، در دبیرستان اتابکی با مرحوم اکبر رادی آشنا شدم و او کم کم عمیق نگاه کردن و دید انتقادی داشتن را به ما می آموخت، با این حال تیم فیروز دوراهی شور و حال دیگری داشت، مخصوصاً پس از تمرین عصر، ما را روی خط راه آهن می نشاند و برایمان کباب جگر سفارش می داد، و ما همان طور که روی ریل راه آهن روبه روی هم نشسته بودیم و جیگر به نیش می کشیدیم، گوش به حرف های فیروز دوراهی می دادیم که از ورزش و سینما و قهرمانی حرف می زد. همزمان با آن جلسه، این سو و آن سوی خط قماربازها سه قاپ می انداختند و یا بیست و یک بازی می کردند. پشت خط حوزه استحفاظی ژاندارمری بود و این طرف خط مال کلانتری، اگر سروکله ژاندارم ها پیدامی شد، قماربازها می پریدند این طرف خط، و اگر پاسبان ها می آمدند، قماربازها می پریدند آن طرف خط، از این طرف خط تا آن طرف خط هم، مثل خط مرزی دو کشور چندمتر بیشتر نبود. بعد از حادثه، دو طرف در دو سوی خط می ایستادند و به هم بدو بی راه می گفتند، اما کسی با تیم فیروز دوراهی کاری نداشت. ما جگر می خوردیم و در سر سودای هنرپیشه گی در سینما و یا عضویت در تیم ملی فوتبال می پروراندیم.
این بود ،تا این که دهه پنجاه آمد و بچه های پشت خط درگیر انقلاب شدند. آنها جوانمردانه پشت سر امام خمینی ایستادند و همه استعداد و توان خودشان را به کار گرفتند و عاقبت شاه را به زمین زدند و شانه هایش را با زباله آشنا کردند.
آن زمان دیگر از فیروز دوراهی خبری نبود. نمی دانستیم او کجاست و چه می کند؟ این بار نوبت رسول ملاقلی پور بود که با عشق تئاتر و سینما و عکاسی، با دوربین نیم دار کانون، از خزانه قلعه مرغی، پا روی ریل راه آهن بگذارد واین طرف خط بیاید. رسول اول با بچه های مسجد جوادالائمه(ع) در سی متری جی، همراه فرج سلحشور و بهزاد بهزادپور با تئاتر مسجدی شروع کرد. بعد از بازی در چند نمایشنامه، دوربینش را برداشت آمد خیابان فلسطین شمالی. دفتر رضا قطبی رئیس رادیو تلویزیون فراری شاه و عضو حوزه اندیشه و هنر اسلامی شد. جایی که شاعران، نویسندگان، نقاشان، کارگردانان جوان تئاتر و خلاصه هنرمندان واقعی مردم انقلابی ایران جمع شده بودند، تا زبان عظیم ترین انقلاب مردم این سرزمین در عرصه هنر باشند. این جوانان، در غیاب هنرمندان و روشنفکران غرب زده و شرق زده که مثل خفاش به زاویه های تاریک و خانه های عنکبوتی خود خزیده بودند، همه مسئولیت تاریخی هنرمندان اصیل یک ملت را به دوش می کشیدند و از این توفیق و فرصت خدمت به آرمان ها و آرزوهای این ملت از بندرسته بر آستان خدای خویش، پیشانی شکر می نهادند. رسول با آن دوربینش وارد حوزه شد. به این ترتیب واحد عکاسی حوزه با رسول ملاقلی پور و احمد طلایی بنا نهاده شد.
حالا بچه قلعه مرغی با پیروزی انقلاب با آن لباس مندرس و کتانی های کهنه، از پشت خط آمده بود این طرف خط، تا با همان صدایی که رسول و بقیه بچه های محروم نگه داشته شده پشت خط داشتند، بر سر کاخ نشینان ایران و آمریکا و فرصت طلبان اروپایی فریاد بکشد و بگوید: خوب چشم هایتان را باز کنید. این منم، رسول، بچه قلعه مرغی، بچه پشت خط، آمده ام به همه شما بگویم که دمتان را بگذارید روی کولتان و گورتان را از این مملکت گم کنید. این سرزمین مال ماست.این کوه ها و دشت ها و دریاها مال ماست. من در سرزمین خودم آزادم. من محکم ایستاده ام. من، یعنی رسول. بچه پشت خط با این دوربین و دوربین های دیگری که به دست خواهم آورد. رسوایتان می کنم...
سال های اولیه انقلاب نفس گیر بود. فرزندان انقلاب در عرصه هنر خیلی جوان بودند، تجربه چندانی نداشتند. نیازها و ظرفیت های پیش آمده، فراتر از توان آنان بود. از قدیمی ها، از روشنفکران، از پرمدعاها، از نامداران، از فکل کراواتی های پرفیس و افاده، هیچ کدام جوانمردی نکردند و به میدان نیامدند و حتی کار به جایی کشید که در ماه های اولیه تجاوز ارتش بعثی عراق به ایران و در بحبوحه پیش روی و کشت و کشتارهای وحشیانه آن ارتش و در آستانه بلعیده شدن خوزستان توسط صدام، کانون کذایی نویسندگان ایران، طی اطلاعیه خائنانه ای، به عنوان ستون پنجم ارتش بعث، از پشت به ملت مظلوم ایران ضربه زد و از آنها خواست تا دست از مقاومت و دفاع بکشند و مدیریت جنگ را به اربابان و مشوقان غربی و شرقی صدام در این تجاوز بسپارند. یک ملت چه قدر باید تنها و مظلوم باشد که صدای دشمنش را از حلقوم نویسندگان و شاعران و ... سرزمین خود بشنود! آری چنین بود، و چنین شد که رسول بر این خیانت ها و بی غیرتی ها شورید و بچه با معرفت پشت خط با همان دوربین و کفش کتانی عازم جبهه شد. حالا بچه پشت خط تهران تبریز، در جبهه جنوب، پشت خط دفاعی دوش به دوش رزمندگان ایستاده بود و با همان جسارت و جسوری بچه های پشت خط، حماسه برادران خود را به تصویر می کشید. در جنوب، منطقه بستان، حین درگیری، گلوله یک بعثی خبیث به نرمه باسن رسول خورده بود. ناچار آورده شده بود به تهران. همین حادثه به جای این که باعث ترسش شود، اشتیاقش را برای حضور در جبهه بیشتر کرده بود. وقتی رسول با آن وضع آمد حوزه و با لحن شیرین و جذاب خود شروع به تعریف چگونگی گلوله خوردنش کرد، کسی نمی توانست نخندد و رسول خودش شلیک خنده هایش را رها کرده بود و بی اختیار اشک در چشم هایش جمع شده بود و از فرط سرور به خود می پیچید.
کمی که خوب شد، باز هم رفت. معلوم بود که بچه پشت خط حسابی عاشق شده است. عاشق جبهه، عاشق برادران رزمنده اش، عاشق انقلاب و امام انقلاب. رسول این بار دوربین کهنه و نیمدار عکاسی اش را زمین گذاشت و یک دوربین ۱۶ میلی متری گرفت و رفت، چقدر هم خوشحال بود که می تواند کاری بکند. به گمانم همان زمان ها بود که ناصر پلنگی هم یک پایش تهران بود و پای دیگرش خرمشهر، تا نقاشی های دیواری مسجد جامع شهر را تکمیل کند. رسول سینما را در سوسنگرد و بستان و خرمشهر یاد گرفت. هر وقت که می آمد، سینه سینه خاطره برای تعریف کردن داشت. سینمای رسول، در جبهه ها شکل گرفت. با خاطره رزمندگان، با شجاعت ها و شهادت های آنها عجین شد و تا پایان همراه رسول ماند، همان طور که سینمای حاتمی کیا نیز همین است و رمان ها و داستان های حبیب احمدزاده و احمد دهقان هم.
فرزندان اصیل و نجیب این ملت، اعم از نویسنده، نقاش، شاعر، فیلم ساز، تئاتر و ... در غیاب هنرمندان زمان شاه، در کوران انقلاب و جنگ بالیدند و مانند رزمندگان جبهه های نبرد، ایثار کردند تا گوشه هایی ازآن همه عظمت این ملت را در قالب هنر، ماندگار کنند.
آخرین بار رسول را در مراسم خاکسپاری مرحوم سید حسن حسینی عزیز دیدم. بعد از خاکسپاری نشسته بود و از پشت عینک دودی غروب خورشید را در پس کوه های مغرب تماشا می کرد. رفتم کنارش نشستم. دستم را گذاشتم روی زانویش، حرکتی نکرد. این بار دستم را به گردنش انداختم و صورتش را بوسیدم، اما رسول همچنان به خورشید که در حال غروب بود، خیره شده بود. من تا آن موقع، بچه پشت خط را آن طور گرفته و کدر ندیده بودم. رسول عوض شده بود. آیا احساس کرده بود که بعد از سید عزیز نوبت اوست که از جمع ما برود؟ در آن غروب، در آن غروب غم انگیز، رسول از کجا فهمیده بود که دیگر رفتنی است؟ دو سال بعد بچه پشت خط ناگهان پرید. در آخرین روزهای زمستان ۸۵ وقتی آن درخت تناور افتاد، زمین زیر پایمان لرزید. به تشییع جنازه اش خیلی ها آمده بودند. حالا او دیگر فقط بچه قلعه مرغی و پشت خط نبود. او رسول ملاقلی پور شده بود. یکی از بزرگان سینمای دفاع مقدس این ملت. روز غم انگیزی بود روزی که رسول رفت. حالا تنها پژواک خنده هایش برایمان مانده و جای خالی اش که به این زودی ها و در این سال ها پرشدنی نیست. روانش شاد.
امیرحسین فردی
منبع : روزنامه کیهان