یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


رویا به جای تصویر


رویا به جای تصویر
مخمل آبی روایتی داستانی سرراست با زیرساختی سوررئال است. در واقع می‌توان گفت مخمل آبی آغاز راه پر فراز و نشیب سینمایی فیلمسازی مستعد همچون لینچ بود. در این روایت مرموز آنچه مسلم است تجربه نوآوری در زبان سینمایی لینچ است، توجه به ایهام و فضای وهم‌آلود و تعلیق آن هم نه از نوع تجربه شده و كلاسیك آن؛ توجه مفرط به ضمیر ناخودآگاه كه فروید روانشناس فقید نظریه‌پرداز بزرگ آن است.
ضمیر ناخودآگاه مسئله‌ایست كه به شكلی تلویحی دستمایه آثار لینچ قرار گرفته است. این نوع نگرش از مخمل آبی شروع می‌شود و در بزرگراه گمشده و جاده مالهالند ادامه می‌یابد. با این اوصاف مخمل آبی فیلمی نیست كه بتوان آن را روانشناسانه محض قلمداد كرد. به نظر می‌رسد لینچ خود را مسئول اثبات نظریه جنجال برانگیز فروید می‌كند.
به هر حال این نگاه كه مایه روانشناسانه دارد در زبان سینمایی او شكل محسوس به خود نگرفته است و این از ویژگیهای سوررئالیسم است و نه مزیت آن. لذا نمی‌توان حكم داد كه چنین فیلمی كاملاً روانشناسانه و یا اجتماعی محض است. هر چند سادیسم و مازوخیسم نقطه تكیه روایت مخمل آبی است.
مخمل آبی در كارنامه لینچ قبل از بزرگراه گمشده و جاده مالهالند قرار می‌گیرد و همانگونه كه ذكر شد آغاز تجربه زبان لینچ در بیان روایت است. بنابر این كمتر با پیچیدگیهای فیلمهای بعدی مواجه هستیم. داستان تقریباً خطی و سرراست است و گره خاصی بین حقیقت و مجاز وجود ندارد. تمام بخشهای داستان در حقیقت به سر می‌برند و به رغم جاده مالهالند و بزرگراه گمشده رویایی دیده نمی‌شود. با این وجود، فیلم نسبت به دو نمونه یاد شده دارای تعلیق و عمق بیشتری است. درگیری مخاطب با آدمهای فیلم عمقی است و نشانه‌های پیچیده باعث نمی‌شود تا بیننده خط اصلی را گم كند و روایت را از دست بدهد. برای همین است كه باید فیلمی مثل مالهالند را چند بار دید اما تماشای این فیلم دو بار كافی است.
فیلم نگاه اجتماعی غامضی دارد و رسالتش انتقاد شدید اجتماعی است. لینچ همچون یك آگاه دلسوز دردهای اجتماعی مانند دگرازاری، همجنس‌بازی، فحشا، اعتیاد و سركشی آنها را گوشزد می‌كند و به تصویر می‌كشد. در سكانس اولیه محیطی سرسبز را می‌بینیم كه در نگاه نخست جز پاكی و سبزی و طراوت چیزی در خود ندارد. اما لینچ دوربین خود را همچون یك ادیسه ماجراجو به عمق گیاهان می‌برد و حشرات زشت را نشان می‌دهد. این حشرات نماد بزهكاران هستند كه بدون وجود آنها جامعه كماكان با طراوت، شاداب و سبز خواهد بود. جامعه آبستن بزهكاری و خلاف است و در برخوردهای اولیه هیچ‌یك به چشم نمی‌آیند و با خوشبینی احمقانه با مكاشفت نیز در نظر نمی‌آیند.
جفری (با بازی كیل مك لاچلان) جوانی است بی‌باك، شفاف و پاك. او ابتدا از وجود حشرات زشت داخل گیاهان بی‌اطلاع است. او گوش بریده‌ای پیدا می‌كند كه در محاصره مورچه‌هاست. مورچه‌ها كه از جنس همان حشرات هستند دار و دسته فرانك (با بازی دنیس هوپر) آدم‌دزد هستند. فرانكی كه شوهر و فرزند دروتی (با بازی ایزابلا روسیلنی) را برای نیل به اهداف سادیستیك خود و در سیطره ضمیر ناخودآگاه دزدیده است.
پلان گوش بریده و مورچه‌ها به جز اینكه گره اولیه داستان و تعلیق ابتدایی را تولید می‌كند رسالت دیگری نیز دارد. لینچ با این پلان ما را به یاد «سگ اندلسی» لوئیس بونوئل و سالوادور دالی پیشكسوت سوررئالیسم در سینما می‌اندازد. در سگ اندلسی چند پلان از رژه مورچه‌ها روی دست قهرمان داستان را می‌بینیم. این یادآوری هم نوعی عرض ارادت است و هم نوعی اطلاع‌رسانی از اینكه با چه سبكی روبرو هستیم.
فرانك به طرز غریبی از بدن دروتی استفاده می‌كند. از آن لذت می‌برد و جای لذت جنسی را برای او با پذیرفتن انتزاعی خشونت به شكل جایگزینی ارزشها و امیال غریزی عوض می نماید. دروتی دوست دارد به جای احساس لذت جنسی كتك بخورد چون این را یك ارزش می‌داند. مهم نیست كه این ارزش از نظر دیگران مورد مواخذه یا تمسخر قرار بگیرد یا خیر. آنچه اهمیت دارد پذیرش خشونت است.
چیزی كه برای انسان فطرتاً قابل قبول و تباین نیست اكنون به نوعی دارو و مخدر تبدیل می‌شود. چیزی كه دروتی را از تفكر باز می‌دارد و او نماینده اجتماعی است كه فطرت پاك را از دست داده است. جفری كه نقطه مقابل است وارد این جامعه (به طور عموم) و در تقابل با فرد لجام گسیخته و آلوده به شهوت خشونت‌زده (به طور خاص) قرار می‌گیرد. نقطه عطفی كه لینچ برای این تقابل در نظر می‌گیرد جالب است: سكس. وقتی جفری با دروتی هماغوش می‌شود از این كار لذت می‌برد و این نشان دهنده سلامت اوست اما برای دورتی این امتیاز یا لذت نیست.
او از جفری می‌خواهد كه او را كتك بزند. لینچ بسیار زیبا عقیم شدن جامعه و فرد را از نظر ارزشهای بصری و از نوع سرسپردگی سادیستیك و روان‌پریش به تصویر می‌كشد. آیا ما به ازای متقابل از نوع زنانه در فیلم برای دروتی وجود دارد؟ بله، او دختری است درست از جنس جفری به نام سندی (با بازی لورا درن) كه نیمه مكمل جفری است. او كسی است كه جفری را از نقص به كمال می‌رساند و آنها یكدیگر را همپوشانی می‌كنند. هر دوی آنها با هم پرنده‌ای می‌شوند كه حشرات را شكار می‌كند. به نماد پرنده دقت كنید.
در یك سكانس پرنده‌ای را می‌بینیم كه یك حشره را شكار كرده است. پیشتر از این سكانس هم سندی خوابی را تعریف كرده بود كه در آن پرنده‌ها آمده بودند، طبیعت به طراوت رسیده بود و ظلمت با ظهور عشق رخت بر بسته بود. لینچ نتوانسته رویا را از سوررئالیسم خود حذف كند منتها این بار رویا به جای تصویر تعریف می‌شود.
فرانك روان‌پریش است و سرآمد همه بزهكاران. او حشره‌ایست كه در نهایت به منقار پرنده شكار می‌شود. او پذریش خشونت را تبدیل به ارزش كرده است. وقتی جفری را كتك می‌زند زن همدستش با غرور تمام می‌رقصد و دیگران هیچ انزجاری نشان نمی‌دهند. در اینجا تنها دروتی است كه فرانك را منع می‌كند. او پذیرفتن این ارزش معكوس را تنها برای خود می‌پسندد و نشان می‌دهد كه هنوز رگه‌هایی از معرفت در وجودش باقی مانده است.
لینچ از رنگ نیز به عنوان نماد استفاده كرده است. رنگ آبی نماد گناه و شهوت است. چیزی كه بزهكاران اجتماعی و بدون فطرت (اگر بخواهیم كلی‌تر نگاه كنیم) به آن اعتیاد دارند. دقت كنید كه در گوشه و كنار فیلم مخمل آبی به چشم می‌خورد. فرانك یك تكه مخمل آبی را چون معتادی كه باید زود موادش را مصرف كند در دهان می‌گذارد و آن را در انتها لوله كرده و در دهان شوهر دروتی كه گوشش را بریده است قرار می‌دهد.
لباسی كه بر تن دروتی سكس‌زده است مخمل آبی است. نماد رنگ آبی بعدها در فیلم جاده مالهالند تكرار شد. رنگ قرمز نماد غریزه است. پرده‌های خانه دروتی به رنگ قرمز هستند و هرجا جفری با دروتی تماس دارد قسمتی از پرده‌ها در كادر قرار دارند. رنگ‌پردازی اتاق دروتی هم قرمز است. كوبریك بعدها از این نوع سمبلیسم در Eyes Wide Shut استفاده كرد.
رنگهای ابی و قرمز در این فیلم نیز به وفور استفاده شدند. «مخمل آبی» فیلمی در انتقاد بزهكاری و فحشاست. لینچ تنها طرح سوال نكرده است. او دوای درد اجتماع مدرن امروز را درستی و عشق می‌داند. او پلیدیها و راه مقابله با آنها را به درستی نمایش می‌دهد. این فیلم در نكوهش و آسیب‌شناسی سادومازوخیسم نیز هست. از لحاظ مضامین روانشناسی بحث‌های مفصلی در ارتباط با فیلم می‌توان ارائه كرد كه در این مقال نمی‌گنجد. هرچند این سبك بارها توسط خود لینچ تكرار شد اما مضمون ناب و روایت بی‌پرده آن هنوز یكه باقی مانده است. مخمل آبی ماندگار است، همانطور كه خود لینچ در سینمای مستقل آمریكا جاودان خواهد ماند.
منبع : عصر يخبندان


همچنین مشاهده کنید