یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


از عشق و دویدن


از عشق و دویدن
▪ آن گوشه دنج
▪ سمت چپ
▪ مهدی ربی
▪ نشر چشمه
▪ چاپ اول-۱۳۸۶
ساعت دارد زنگ می زند و تو بیدار نمی شوی. انگار از جایی دور، ساعتی که هیچ ربطی به تو ندارد مدام دارد زنگ می زند. اگر این وضعیت ادامه پیدا کند شاید بیدار بشوی، اما دستت می رود طرف ساعت و دکمه off را فشار می دهی. خودت نمی فهمی؛ اگر فهمیده بودی، وقتی ناگهان بیدار می شدی و می دیدی که دیرت شده داد و هوار راه نمی انداختی سر ساعت ات که باز هم قالت گذاشته و... و تازه بعدتر است که متوجه می شوی ساعت چند بار زنگ زده و خودت خاموشش کرده یی، این حرف ها در نظر اول شاید ربط چندانی به داستان های مهدی ربی در مجموعه «آن گوشه دنج سمت چپ» نداشته باشد، اما شاید هم بتوانم ربطش بدهم. برخی داستان های نخستین مجموعه مهدی ربی چنین حسی را القا می کنند؛ از جمله آن گوشه دنج سمت چپ، ملیحه، دیگر هیچ چیز بااهمیتی وجود ندارد، چشم سیاهان کیستند، باد مخالف، پل ها و از همه بیشتر قربانی ابراهیم. مدام یک چیز را تکرار می کنند. مدام مثل زنگ ساعت توی گوش خواب آلوده ات می پیچد و نمی دانی که بیداری یا خوابی. درست لحظه یی که داری بیدار می شوی زنگ قطع می شود و می مانی در نقطه اول، حتی لجت می گیرد.
اما وقتی باز داستان ها را مرور می کنی درمی یابی که تاکیدها و تکرارها بی فایده و بی مورد هم نبوده اند. ابراهیم در حال شنا در استخر پسربچه افلیجی را می بیند که پدر و برادرش با تیوپ سیاه بدریختی به آب استخر می سپارندش. تمام داستان در نوسان است میان اندام ورزیده ابراهیم و شیرجه ها و شنای ماهرانه اش با بدن نحیف و زهوار دررفته پسربچه افلیج. ابراهیم قورباغه هایی را به یاد می آورد که در بچگی زیر دوچرخه له شان کرده است و از مقایسه پسربچه با قورباغه حالش بد می شود. استخر را ترک می کند و در حالتی جنون آمیز در حال رانندگی مرغی را له و لورده می کند. اما وقتی مرغ را از پایش می گیرد و توی جوی آب پرتش می کند، با خود می گوید؛ «سارا که در را باز کرد حتماً ...» تا پیش از صحنه پایانی خواننده در بیدار خوابی داستان تصور می کند ابراهیم دستخوش آناتی شده است که بناست شخصیت جدیدی از او بیافریند. نه اینکه شخصیت سابق ابراهیم ناخوشایند باشد، که البته از وجوه فردی و اخلاقی او چندان چیزی نمی دانیم، بلکه ابراهیم را در مرحله یی از خودشناسی و تنبه می بینیم که شاید پیشتر، بهره چندانی از آن نداشت. شاهد این دگردیسی و تغیر حال او در استخر است و عق زدنش. گویی می خواهد تمام آنچه را که تا به حال بوده است بالا بیاورد. عضلات ورزیده اش از او فرمان نمی برند، گویی او نیست که رانندگی می کند، گویی می رود که آدم دیگری شود... اما زندگی سختگیرتر از این حرف هاست و باز چهارچنگولی او را می چسبد و داستان تمام می شود.
کم و بیش داستان هایی که مثال زدیم همه مسیری مشابه همین داستان (قربانی ابراهیم) را طی می کنند و با درونمایه هایی متفاوت به پایان هایی از همین دست ختم می شوند. این داستان ها عمدتاً ذهنی اند و تکیه بیشتری بر درون دارند تا بیرون؛ اول شخص روایت می شوند یا ترکیبی ارائه می دهند از چند زاویه دید. البته تمام مجموعه آن گوشه دنج سمت چپ را داستان هایی نظیر اینها تشکیل نمی دهند. ربی داستان هایی دارد به کلی متفاوت از آنچه تا به حال آمد. مقبره، مسیح، حالا می ذاری بخوابم، می تونم دوباره ببینمت و زخم رقیب به کلی داستان هایی دیگرند. اما آنچه در داستانی مانند حالا می ذاری بخوابم مخاطب را آزار می دهد، فرار عمدی نویسنده است از زاویه دید نمایشی. گویی نویسنده نمی خواسته بپذیرد که داستانی مانند این با نظرگاهی نمایشی می توانست بهتر اجرا شود. واقعیت این است که داستان های ربی بیشتر شخصیت محورند و بر روان آنها تاکید بیشتری می شود تا رفتارهایشان. اما به نظر می رسد که همیشه و همه جا این تمهید آنچنان که باید و شاید جواب نداده و کارآمد نبوده است. می تواند داستانی بر شخصیت تکیه کند بدون آنکه در بند ذهنیت او باشد.
در این صورت مخاطب باید از ظواهر رفتار و گفتار او به کنه درونش پی ببرد. اما به رغم درک خوبی که ربی از دیالوگ و توصیف نشان می دهد، نمی دانم به کدامین دلیل از تکمیل حتی یک داستان به این طریق ابا دارد. نکته دیگری که درباره داستان های مجموعه مهدی ربی نمی توان ناگفته گذاشت نگاه او به مقوله عشق است. اغلب قصه های او عملاً عاشقانه اند. اما آنچه داستان های این نویسنده را برجسته می کند نوع نگاهی است که او به عشق دارد. در داستان آن گوشه دنج سمت چپ با عشقی چنان پنهان و ظریف سر و کار داریم که در وهله اول آنقدرها به چشم نمی آید، اما هست و ستون داستان است. تا به حال عشق را با هجران و وصل، با جنون و سر به بیابان گذاشتن، با سوز و ناله های عاشقانه و... دیده ایم اما ترکیب عشق و دویدن خود داستان دیگری دارد که تنها ربی می تواند ببیندش. عشق های مجموعه مهدی ربی همه عجیب و غریب اند؛ گاهی حسی نوستالژیک است به یک شیء (پل ها)، آنقدر روی این عشق می ایستد و تاکید می کند که عاشق پل ها می شوی و لحظه یی گمان نمی کنی که پل در عشق چه محلی از اعراب می تواند داشته باشد؟ در داستان مقبره هم با نمونه یی دیگر و جدید از برخورد با عشق سر و کار پیدا می کنیم.
اینجا عشق را در قالب اسامی حک شده روی سنگ قبر ها می یابی. گاهی حتی عشق می تواند سوالی بی جواب باشد برای پسری که در جست وجوی اولین عشق مادرش است (دوچرخه سوار) و گاه در تقابل لجاجت صادق و خستگی ظاهری سرباز خودش را نشان می دهد (زخم رقیب). بعضی وقت ها پنهان می شود پشت فراموشی خودخواسته صادقی دیگر در چشم سیاهان کیستند، یا پشت موتورسیکلت از سرما می لرزد (باد مخالف). عشق ربی حراف است و بی پرده؛ رقیب را مشتاق می کند و سر حرف می آوردش (مسیح)، پس از مرگ زبان باز می کند و آزاد می شود (ملیحه) و گاهی حتی اشتباهی می شود و «می تونم دوباره ببینمت» را در دهان راوی می گذارد.
محسن حکیم معانی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید