پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


مادران انتظار


مادران انتظار
امیر طرح خوبی داد. با این اعتصاب بازاری ها دیگر چاره ای نداشتیم. یوسف گوشه ای نشسته بود و می خندید. ما هم دیدیم دیواری کوتاه تر از یوسف نداریم. قرار شد یوسف در وضوخانه حسابی سر حاج آقا را گرم کند. محمد را فرستادیم، تا پروژه را انجام دهد. وقتی برگشت از خنده روده بر شده بود. می گفت: «یوسف حسابی گل کاشته!»
سطل رنگ و قلم مو هم که حاضر بود. امیر که آخرین کلمه را نوشت، حاج آقا رسید. همه به هم نگاه کردیم. هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت. حاج آقا نگاهی به پارچه نوشته انداخت و گفت: «ا پارچه جور شد؟ خدا را شکر! راستی نمی دونید عمامه من کجاست؟» همه خندیدیم. حاج آقا نگاهی به یوسف کرد و گفت: «توفیق اجباری؟! آقا یوسف خوب مثل آدم می گفتی عمامه ام رو می دادم دیگه! اشکال نداره خدا ان شاءالله از ما قبول کنه!»
روز بعد تظاهرات بود. جمعیت زیادی جمع شده بودند و شعار می دادند. وسط آن جمعیت ایستادم و چند تا عکس گرفتم. نزدیک میدان با نیروهای گارد درگیر شدیم. بالای جدول کنار جوی ایستادم و به مردم خیره شدم. اضطراب توی چهره همه موج می زد. هر کدام به سویی می دویدند. میان آن جمعیت حاج آقا را دیدم که باعجله به طرف امامزاده می دوید. کفش هایش توی راه از پایش درآمد. اما اعتنایی نکرد و پیش رفت. از لبه جدول پایین آمدم. من هم به سمت امامزاده دویدم. جلوی امامزاده حاج آقا دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: «فقط خانوم ها!» حرصم گرفت. چند خانم چادری با عجله به داخل امامزاده رفتند. کفش هایشان را مثل بقیه بیرون درآوردند. ماندن فایده ای نداشت. من هم مثل بقیه آقایان دویدم. لحظه ای به عقب نگاه کردم. مأمورین کاری از دستشان برنمی آمد. جرأت وارد شدن به امامزاده را نداشتند. یکی از مأمورین چند گونی خالی آورد و همه کفش ها را توی آن ریخت و سوار ماشین شد. بیچاره خانم ها که کفش هایشان را با آن همه وسواس خریده بودند، حالا دیگر دمپایی هم نداشتند!
پایم به چیزی گیر کرد و روی زمین افتادم. خوب که نگاه کردم، امیر بود که روی زمین افتاده بود. امیر نگاهی به من کرد. دست خونی اش را روی دیوار کشید. با همان خون نوشت: «درود بر خمینی»
زیر لب چیزی گفت و چشم هایش را بست. دستم را دراز کردم و روی قلبش گذاشتم. خدای من! امیر دیگر... همان جا کنار امیر روی زمین دراز کشیدم و زارزار گریه کردم. همه فریاد می زدند. و من پاهای گریزانی را می دیدم که به سویی می دویدند. به سختی از روی زمین بلند شدم. بغض گلو آزارم می داد. لباسم از خون امیر رنگین شده بود. دستم را توی جیبم بردم و اسپری را بیرون کشیدم. کنار دستخط امیر نوشتم: «این خون یک شهید است!»
ماشین های نظامی همین طور جلو می آمدند. مردم به سرعت زخمی ها را جابجا می کردند. جوانی زخمی همین طور وسط مانده بود. انگار هیچ کس جز من او را نمی دید. به طرف او دویدم. او را کول کردم و به سمت کوچه فردوس حرکت کردم. جوان باصدایی نامفهوم شعار می داد. او را روی زمین گذاشتم. از تظاهرات عکس گرفتم. او را دوباره کول کردم. جوان پرسید: «می خوای چی کار این عکسارو؟» گفتم: «من خبرنگارم! یه روزی خود تو می آیی و از من عکس می خوای!»
جوان خندید و گفت:«من دیگه از تو چیزی نمی خوام!» خسته شده بودم. پاهایم دیگر رمق نداشت. حوصله حرف زدن نداشتم. اما از اینکه او حرف نزند، می ترسیدم. فکر می کردم اگر حرف نزند، لابد مرده است! پرسیدم:«یعنی چی؟» جوان که دیگر او هم رمقی نداشت گفت: «داداش! ما شما رو شناختیم با اون دوربین تابلو! اما شما مارو نشناختی! مای دست کج! ما همونی هستیم که کیف شما رو زدیم! بابا تو دیگه کی هستی؟! اون همه اعلامیه جابجا می کنی نمی ترسی؟ ما که دیدیم تیرمون خطا رفته، چند تایی از اون اعلامیه ها رو زدیم تو رگ و هوایی شدیم! اینه که اومدیم اینجا!!!»
گفتم: «لابد امروز اومدی هواخوری! ببینی این جا چی خیرات می کنن!» دیگر به بیمارستان رسیده بودیم. مردم دم در صف کشیده بودند. جوان را روی زمین گذاشتم و گفتم: «خوشحالم که اعلامیه ها رو دادم دست اهلش! حالا باید برم از تاریخ عکس بگیرم!» دستی تکان دادم و رفتم ته صف ایستادم.
از آقا که جلوی من بود پرسیدم: «ببخشید! صف چیه؟» مرد از بالا شیشه عینکش به من نگاه کرد و گفت: «گروه خونی ات چیه؟ +O می خوان!» گفتم: «ای بابا! ما که O نیستیم!» و از صف بیرون آمدم. دلم می خواست عکس بگیرم؛ اما نمی شد. دوربین لعنتی فیلم تمام کرده بود. آنقدر یوسف مرا هول کرده بود، که یادم رفت حلقه فیلم اضافی بیاورم.
یکسره به دفتر روزنامه رفتم. عکس ها را همان جا چاپ کردم. تا گزارش را تنظیم کردم، خیلی طول کشید. صحنه شهادت امیر مدام جلوی چشمم بود. آبدارچی اداره نمی گذاشت که از دفتر روزنامه بیرون بروم. ولی من اعتنایی نکردم. به خانه که رسیدم زنگ را زدم. مادر در را باز کرد. تا مرا دید روی زمین افتاد. ستاره به سوی مادر دوید. او هم تا مرا دید، هول کرد. پرید جلو و بغلم کرد. گفت: «داداش بگو چته؟ داداش بگو که سالمی! داداش بگو!»
او را کنار زدم و گفتم: «ای بابا! بدتون نمی آد خانواده شهید بشین! من سالمم فقط لباسم خونی شده! چند تا زخمی جابجا کردم!» مادر چشم هایش را باز کرد. نگاهی به من انداخت. من هم جلویش سه تا پشتک زدم. مادر بلند بلند می خندید. ستاره سفره را پهن کرد و گفت: «پشتک زدن هم داره! وقت حکومت نظامی اومدی خونه، اونم با لباس خونی! نمی گی دل ما هزار راه می ره؟» سراغ کمد لباس رفتم. حوله را برداشتم و گفتم: «چی کار کنم؟ مثلا خبرنگارم ها!»
ستاره گفت: «امروز زهرا خانم همه روزش رو روی پله گذروند. زل زده بود به حجله حسام و می گفت اگه جنازه رحیل هم بیاد، راضی ام! فقط بیاد! این امیر هم فکر مادرش رو نمی کنه! فکر کنم هنوز هم نیومده خونه! رحیل که معلوم نیست کجاست! زهرا خانم دیروز از صبح تا شب توی بهشت زهرا بوده! توی روزنامتون حرف گمشده ها نیست؟ کسی ازشون خبر نداره آقای خبرنگار؟» حرفی نزدم. دلم برای زهرا خانم سوخت. تا صبح خوابم نبرد. زهرا خانم! امیر! یوسف! جواد! رحیل! به همه فکر می کردم. صبح سرم سنگین شده بود. انگار کسی یواشکی کله ام را با یک گلوله سربی عوض کرده بود!
دوربین را برداشتم و از خانه بیرون رفتم. مادر در را باز کرد و گفت: «سهیل! نری نصفه شب بیای بیا این ملافه ها رو هم بگیر! میگن لازمه ببر بیمارستان!» داشتم با مادر ملافه ها را تا می کردم که خانم نجاتی آمد. چند تا از کتاب هایم را که دست حسام بود، آورد. اگر می گذاشتند مراسم می گرفتیم، فردا چهلم حسام بود. و زهرا خانم هم تمام این چهل روز از رحیل بی خبر بود. جواد هم که غیبش زده بود. کتاب ها را توی کمد گذاشتم. دوربین و ملافه ها را برداشتم و بیرون رفتم. خانم نجاتی بلند بلند گریه می کرد. می دانستم مرا که می بیند یاد حسام می افتد. قدم هایم را تندتر کردم. نگاهی به خانه حسام انداختم. بچه های کوچه روی دیوار خانه شان با اسپری نوشته بودند:«فاصبروا...» دلم لرزید.
تا وارد دفتر روزنامه شدم، قاسم جلو آمد و گفت: «شنیده بودم که تو هم گمشده داری! برای همین گفتم یه گزارش از وضعیت خانواده هاشون تهیه کنی! این کار رو می کنی؟» سرم را تکان دادم. راستش بدم نمی آمد به این بهانه دنبال رحیل بگردم. بهشت زهرا اولین جایی بود که به ذهنم رسید. اولین جنازه را که دیدم از حال رفتم. همان مجروحی بود که من تا بیمارستان او را کول کرده بودم. به زحمت چند تا عکس گرفتم و از سردخانه بیرون آمدم. خانمی جلو آمد و گفت: «شنیدم شما خبرنگارید!» این جمله را که گفت کلی آدم دورمان جمع شد. دلم سوخت که همه این جا به دنبال گمشده هایشان می گردند. جنازه ای می آمد و مردم به دنبالش می دویدند. همه فامیل هم شده بودند. همه برای شهدا گریه می کردند...
باد سردی می وزید! قبرهای خالی را که دیدم بیشتر سردم شد. احساس کردم که دارم روی یک کندو راه می روم. فقط خدا می دانست چه کسانی باید توی این قبرها آرام بگیرند. شاید من! شاید امیر! شاید یوسف!
عصر که برگشتم روزنامه، دبیر سرویس خیلی از پیش نویس گزارشم خوشش آمد. اصرار فایده ای نداشت. می گفت فعلا همین را چاپ می کند تا من قسمت های بعدی را کار کنم! می گفت فروش خوبی دارد!!!
روی صندلی نشستم و سرم را روی میز گذاشتم. کسی با دستش روی میز زد. گفتم: «قاسم حال ندارم. سر به سرم نذار!» گفت: «سهیل می یای بریم دوچرخه سواری؟ حال می ده ها! سرم را بلند کردم. خودش بود. اما رنگ پریده تر و لاغرتر از قبل! او را بغل کردم و گفتم: «جواد کجا بودی؟ مادرت تو رو از من می خواست! اشک ما رو درآورد پسر!» جواد گفت: «خوب اشک مار رو درآورد. تو که مار نیستی!» دستش را فشردم و گفتم:«خیلی پررو شدی!» با صدای بلند گفت: «آخ!» با تعجب به دستش نگاه کردم. سرم را روی شانه هایش گذاشتم و گریه کردم. از اینکه انگشت های بی ناخن او را فشار داده بودم، خیلی خجالت کشیدم. پرسید: «خبرداری رحیل هم کربلایی شده؟» جا خوردم. انگار یک نفر محکم توی سرم زده باشد. پرسیدم: «یعنی چی که کربلایی شده؟ مگه تو از رحیل خبرداری؟» سرش را پایین انداخت و گفت: «نامردها بدجوری شکنجه اش دادن! از سقف آویزونش کردن! مامور بازجوییش مست بود. آنقدر زجرش داد که نتونست طاقت بیاره! رحیل خیلی مظلوم شهید شد. راسته که امیر هم شهید شده؟»
حال خودم را نمی فهمیدم. سرم را به دیوار کوبیدم و گریه کردم. این خبر را چطور به زهرا خانم می دادم؟ دلم خوش بود وقتی خبر شهادت امیر را می دهم لااقل خبری هم از سلامتی رحیل دارم. این دو تا پسر چشم امید مادرشان بودند.
دوباره به بهشت زهرا رفتم. حسابی گریه کردم. چند روزی طول کشید تا توانستم موضوع را آرام آرام به مادر رحیل و امیر بگویم. چه طاقتی داشت! باورم نمی شد این قدر صبور باشد!
امروز که به بهشت زهرا رفتیم، او از همه مشتاق تر بود که امام را ببیند. وقتی امام فرمود: «من به مادران جوان از دست داده تسلیت عرض می کنم!» توی چشم های زهراخانم برق عجیبی دیدم. حیف که نمی دانستیم قبر رحیل کجاست! اما مطمئن بودم او هم به پیشواز امام آمده است.
فاطمه اکبری پویانی. تهران
(عضو تیم ادبی و هنری مدرسه)
منبع : روزنامه کیهان