شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


«من از یادت نمی کاهم»


«من از یادت نمی کاهم»
زمستان سال ۱۳۶۲ تازه چند روزی بود که به پاریس رسیده و در محله ی Puteaux توسط نهادِ بشردوست فرانسوی France Terre D’asile (فرانسه سرزمین پناهندگان) به طور موقت در یک Foyer اسکان داده شده بودیم. در آن زمان اکثریتِ پناهندگان را ایرانیان و افغان ها تشکیل می دادند. گویی کشتی نوح بود، همه نوع گرایشی در میان مان یافت می شد، اما نیازمان به یکدیگر، فرقه گرایی ها را تا حدودی کم رنگ تر کرده و چون هیچ کدام زبان نمی دانستیم و بی کس و کاری مانده بودیم، به ناچار اوقاتمان تا پیش از تقسیم و اعزام به نقاط مختلف فرانسه، را با هم می گذراندیم.
آقای عاشورپور را در اینجا شناختم، تا پیش از این نه ترانه هایش را شنیده بودم و نه خودش را می شناختم. روزهای اول سر وعده های غذا همواره از نبود چای شکوه داشتم، از سویی زبان بلد نبودم و نمی دانستم چگونه تقاضای چای کنم، از سوی دیگر اگر خریدنی بود، پولی در بساط نبود که بخریم. شبی سر میز شام یکی از ایرانی های تازه آشنا گفت، آن آقا که آنجا تنها سرمیز شام نشسته، توده ای است و در اتاقش چای دارد، پرسیدم تو از کجا می دانی، گفت ما را به اتاقش دعوت کرده و آنجا چای خورده ایم.
نیاز به چای موجب شد که «توده ای» را نشنیده بگیرم و بی تعارف سرمیزش رفتم و سلام کردم. به گرمی پاسخم را داد. وقتی متوجه شد که به چه دلیل سراغش رفته ام به گرمی استقبال کرد و برای بعد از شام به اتاقش دعوتم کرد. تنها نرفتم و دو سه تشنه ی چای دیگر را نیز با خود بردم. همان شب شیفته ی رفتارش شدم. یکی از دوستان از او خواهش کرد برایمان بخواند و من بی خبر که برای چه بخواند، مگر خواننده است؟ در اتاق کوچکی که تنها جا برای یک تخت و اندکی جا برای نشستن روی زمین بود، کنار تخت به پا ایستاد و صدا در داد: ساز و نقاره ی جمعه بازار
دو سه هفته بعد، هرکدام از ما را به گوشه ای از فرانسه فرستادند، من به شهرستانِ کوچکی در شمالِ غربِ فرانسه اعزام شدم و حدود یک سالی از پاریس و «مرکز اپوزیسیون» دور بودم. در این فاصله ی زمانی هر بار که به پاریس می آمدم، چون جا و مکانی برای ماندن نداشتم، باز به «فوایه» ها می رفتم و مهمان دوستانی می شدم که یا تازه رسیده بودند، یا آنهایی که پیش از این شناخته بودم و بر خلافِ من در زمان اعزام به حومه ی پاریس فرستاده شده بودند. آقای عاشورپور از دسته ای بود که به حومه ی پاریس فرستاده شده بود و اگر اشتباه نکنم در فوایه ی «سارسل» شهری در حومه ی پاریس بود، در آنجا مرا با پسرش آشنا کرد، که از آلمان به دیدار پدر آمده بود، مجروح جنونِ جنگی جمهوری اسلامی و حکومتِ بعثی عراق، که در آلمان آرامشی یافته بود.
سال های بعد هر بار فرصتی پیش می آمد کوتاهی در کافه ای و یا در نهارخوریِ سیته یونیورسیته ی حومه ی پاریس که هرجمعه ظهر پاتوقِ بچه های ایرانی بود تا اخباری رد و بدل کنند و خبری از ایران بگیرند، به گفتگو می نشستیم. در انشعاب موسوم به «نامه به رفقا» از حامیان جدی گرایشی بود که معتقد بود حزب توده می بایست به انتقاد از خود جدی بپردازد و سپس با شکل گیریِ گرایشِ موسوم به حزبِ دمکراتیکِ مردم ایران، از حزب توده جدا شد.
در سال های پس از کودتای بیست و هشت مرداد، کم شمار نبودند، «توده ای» هایی که با شریف زیستن، تن به همکاری با دستگاهِ حکومت ندادن و آرمان خواهی، اعتبارِ صدمه دیده ی «چپ»، مبارزه و آرمان خواهی را لااقل در پیرامون خود زنده نگهداشتند. دسته ای که همواره آرمان خواه ماند و در پیرامون خود همواره احترام و ارج و قرب برانگیخت. دسته ای که به رغمِ تسهیلاتی که نظامِ سلطنتی در اختیار نادمین و به اردوی دشمن پیوستگان قرار می داد، به نانِ معلمی و یا کارمندی قناعت کرد و شریف ماند.
عاشورپور از این دسته بود.
نگران از سال های پیری و از کار افتادگی، کوشید به اتفاق هفت یا هشت شریک دیگر اقدام به سرمایه گذاری در پروژه ای جمعی کند، همه ی پس اندازِ سال های کار و زحمتش در ایران را همانند دیگر شرکا در کار وارد کرد، اما باری دیگر به اعتمادش خیانت شد و همه ی سرمایه ی زندگی اش را از او ربودند. هر بار که اتفاقی مرا می دید ؛ تو را که می بینم داغم تازه می شود، هم همشهری ات بود و هم نامش به نامت شباهت داشت.
پس از چند سالی بی خبری از آقای عاشورپور، شنیدم به ایران بازگشته، و چند روز پیش هم خبر فوت او اعلام شد.
عاشورپور فقط هنرمند خواننده ی فولکلور گیلان نبود، عاشورپور عاشق وطنش بود، عاشورپور شریف بود و شریف ماند. عاشورپور چپ بود.
یادش همواره گرامی باد
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی فرهنگ توسعه


همچنین مشاهده کنید