سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


کلوخ‌انداز


کلوخ‌انداز
آقای بازپرس، بعد از اینکه، شما و سروان، از خانه‌ام بازرسی کردید و با توجه به بازجویی که از من به عمل آوردید، دیگر کوچک‌ترین شکی برایم باقی نماند چرا که خودتان متوجه همه چیز شده‌اید. پیش خودم فکر کردم، حاشیه رفتن و از این شاخه به آن شاخه پریدن، هیچ فایده‌ای ندارد. از قدیم هم گفته‌اند، نجات در راستی است. دل به دریا می‌زنم، تا واقعیت را شرح بدهم. فقط به خاطر داشته باشید که قول دادید کمکم کنید.
آقای بازپرس، وقتی، پدر دختر ۱۷ ساله، همان دختری که شوهرم با او، قول و قرار ازدواج گذاشته بود، به طور ناگهانی به خانه ما آمد و با احمد درگیر شد هنگامی که، در دادگاه خانواده، یقین پیدا کردم همسرم مرا طلاق خواهد داد، دیگر آب پاکی روی دستم ریخته شد که التماس و گریه و زاری هم نمی‌تواند شوهرم را از طلاق دادن من منصرف کند. هر چه فکر کردم و به خودم دلداری دادم که بعد از جدایی یک جوری با بچه‌ها زندگی می‌کنم، فایده‌ای نداشت.
خاطرات ۸ سال زندگی مشترک هم لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد. خدا می‌داند، برای خوشبختی خانواده‌ام چه مرارت‌ها که نکشیدم. خودم را پیر کردم. حالا در اثر هوسرانی همسرم، همه بر باد رفت و آن روز که خسته و کوفته، تلوتلوخوران از دادگاه خانواده، به خانه رسیدم، در آیینه قیافه تکیده و درهم شکسته‌ام را نگاه کردم. با خود گفتم: احمد زندگیم را تباه کرد، خودم قیافه و سلامتی‌ام را به باد فنا دادم. در همین لحظه بود که فکر «مقابله به مثل و کلوخ‌انداز را پاداش سنگ است» در مغزم جوانه زد.
سرانجام در چنین حال و هوایی بود که همسر بی‌انصافم را از خواب عادی، روانه خواب ابدی کردم. همین که، دو ضربه چکش بر شقیقه احمد فرود آمد، خون فواره زد و...
لحظات سنگین وغیرقابل توصیف بود، از یک طرف خود را فاتح جنگی که شوهرم ناخواسته به راه انداخته بود، فرض می‌کردم، در سالن بالای پیکر غرق در خون او راه می‌رفتم و خطاب به او می‌گفتم: «... برخیز!! حالا برو زن دوم بگیر!! چرا به خودت می‌پیچی!! هوس‌بازی‌هایت با دو ضربه چکش...؟!»
از طرف دیگر، آینده‌ای تاریک و فلاکت‌بار در نظرم مجسم می‌شد. زنی مفلوک، بی‌یار و یاور!! از همه بدتر، حالا با این جنازه چه بکنم. وای... خرخرهای ناهنجار احمد، دست و پازدن‌های چندش‌آورش، صحنه خونین و مالی سالن همه دست به هم داده، نوعی حواس‌پرتی در من به وجود آورد، قدرت تصمیم‌گیری را از من گرفته بود. دلم می‌خواست همه چیز را به حال خود گذاشته و فرار کنم.
گویی زمین و زمان هم از حرکت باز ایستاده تا شکنجه‌ام کند. کم‌کم اوهام بر وجودم مستولی می‌شد. اشباح خیالی متحرک کج و معوج، دور و برم شکلک درمی‌آوردند. ترس و بی‌قراری باعث شد، ماندنم در خانه غیرممکن شود. ناخودآگاه چادرم را سر کرده، با دمپایی به سرعت از خانه بیرون آمدم.
آنقدر شتاب و ترس داشتم که چند بار، زمین خوردم. حس غریزی مرا به طرف خانه پدرم می‌برد. چاره‌ای جز استمداد از برادرم یا پدرم نداشتم. خانه پدرم، چند خیابان آن طرف‌تر بود. با شنیدن صدای اذان صبح، فهمیدم، نزدیک سحر است. خیابان تاریک و خلوت بود. نفس‌نفس می‌زدم و لنگ‌لنگان می‌دویدم. از بس دلهره و تشویش داشتم که دیگر متوجه اطرافم نبودم.
خانم... خانم با شما هستم... خانم ببخشید... با شما هستم. اتومبیلی از کنارم رد شد. من چنان هراسان بودم که متوجه اتومبیل هم نشدم. چند متر جلوتر، اتومبیل ایستاد. یک نفر با لباس پلیس پیاده شد. مرا صدا زد... خانم... خانم با شما هستم؟ بایستید؟!
همین که فهمیدم، پلیس مرا صدا می‌زند و مقابلم ایستاده است، خدا می‌داند چه حالی به من دست داد... دلم می‌خواست، در جا، زمین دهان باز کند و مرا ببلعد!! نمی‌دانم چگونه توانستم خودم را سر پا نگه دارم. نه در زمین بودم، نه در آسمان!! صدای پلیس را می‌شنیدم اما نمی‌فهمیدم چه می‌گوید یا چه می‌خواهد.
همان طور که ایستاده بودم، خشکم زد!! پلیس جلوتر آمده، گفت: خانم این موقع شب، کجا می‌روی؟ ناخوش هستی؟ کسی تو را تعقیب می‌کند؟ چرا یک لنگه دمپایی...
دهانم آنقدر خشک شده بود که زبانم به سقف آن می‌چسبید. نمی‌توانستم حرف بزنم. پلیس: خانم این موقع شب، تک و تنها، با این سر و وضع به هم ریخته، کجا می‌روی؟ چه می‌خواهی؟ چرا اینقدر نگرانی؟ حرف بزن...
آنقدر گیج و منگ بودم و آنقدر ترس توی وجودم رخنه کرده بود که قدرت نداشتم عقل و حواسم را جمع و جور کرده، جوابی به پلیس بدهم. واقعا غافلگیر شده بودم. پیش خود گفتم: وای به حالم! نکند پلیس فهمیده باشد و حالا دارد مرا امتحان می‌کند؟! بیچاره شدم! بلافاصله به خودم جرات داده و پیش خود گفتم: چند دقیقه نگذشته که من از خانه بیرون آمده‌ام. در این مدت کم، محال است پلیس از جریان قتل شوهرم اطلاع پیدا کرده باشد.
ـ پلیس: خانم، چرا جواب نمی‌دهی؟ این موقع شب کجا می‌روی؟ نمی‌دانستم چه جوابی بدهم که گیر نیفتم. فقط می‌خواستم پلیس به خانه نیاید یا اگر آمد بگویم اصلا من خانه نبوده‌ام. به همین خاطر گفتم: منزل پدرم که سخت مریض است بودم. اطلاع دادند شوهرم حالش بهم خورده، خودت را برسان. حالا دارم به خانه می‌روم. خانه‌مان چند خیابان پایین‌تر است.
ـ پلیس: بیا سوار شو تا تو را برسانیم.
- وای خدای من، این چه حرفی بود، زدم!
ـ گفتم: جناب سروان، تا خانه ما راهی نیست. خودم می‌روم، مزاحم نمی‌شوم.
ـ پلیس: وقت تلف نکن بیا سوار شو. شاید شوهرت احتیاج به اورژانس داشته باشد. بیا سوار شو؟
- هیچ راه و چاره دیگری نبود. گفتم: هر چه باداباد! هر چه خدا بخواهد همان می‌شود. سوار شدم. دقایقی بعد، جلوی در خانه رسیدیم. چند بار زنگ زدم. می‌دانستم کسی جواب نمی‌دهد. به طرف مامورین پلیس برگشتم. تشکر کرده، گفتم: شما بفرمایید. خودم، چاره‌ای می‌کنم.
ـ پلیس: وظیفه ما اجازه نمی‌دهد. بگذار به تو کمک کنیم. شاید، شوهرت احتیاج به اورژانس داشته باشد؟
- حالا چه خاکی بر سرم بریزم! با دست خودم، توی تله افتادم. جیبم را گشتم کلید منزل را پیدا کرده، پس از باز کردن قفل، با تظاهر به خوشحالی خطاب به مامورین گفتم: خوش آمدید بفرمایید بالا، آپارتمان ما طبقه سوم است.
ـ پلیس: اول شما بروید داخل، ببینید، احوال شوهرتان چطور است. ما هم به دنبالت می‌آییم.
- درنگ نکرده، بدو بدو از پله‌ها بالا رفته، داخل سالن شدم. نعش احمد، غرق در خون هنوز در حال کش و قوس بوده، از کمد، لحاف بزرگی بیرون آوردم. روی جنازه را سراسر پوشاندم. برگشتم دم در آپارتمان، گفتم: جناب سروان بفرمایید داخل شوهرم فعلا که در خواب است. بفرمایید، نزدیک صبح است یک فنجان چای میل بفرمایید.
جناب سروان با پلیس دیگری بالا آمدند. به لرزه افتادم، اما سعی کردم خودم را نبازم، گفتم: جناب سروان بفرمایید داخل!
جناب سروان تا آستانه در آمد در حالی که یک دستش به چهارچوب در بود، سرش را داخل سالن آورد، نگاهی به لحاف پهن شوهرم که در شرف جان دادن بود، انداخت.
- برای اینکه نگاه سروان را از تمرکز به لحاف، برگردانم، رفتم مقابلش، در حالی که چادرم را مرتب می‌کردم، گفتم: این طوری سر پا خوب نیست. بفرمایید داخل صندلی بیاورم. یک استکان چای میل بفرمایید!
ـ پلیس: انگار حال شوهرت خوب نیست، بنده خدا، دارد به خودش می‌پیچد! اورژانس را خبر کنیم.
- نه جناب سروان، کمی تب دارد. لحاف رویش انداختم. عرق می‌کند، حالش خوب می‌شود.
ـ پلیس: وقتی آدم تب دارد، پاشویه‌اش می‌کنند، نه اینکه لحاف رویش بکشند.
- آخه، ما خانوادگی عادت داریم همین که عرق بکنیم حالمان خوب می‌شود.
بی‌سیم سروان به صدا درآمد نفهمیدم، سروان چه گفت و چه شنید. طولی نکشید که سروان گفت: اگر احتیاج داشتی به کلانتری زنگ بزن، فوری خداحافظی کرد و رفت.
نفس راحتی کشیدم. واقعا معجزه شد. انگار، دنیا را به من داده بودند، فکرش را هم نمی‌کردم از تله‌ای که در آن گیر افتاده بودم، اینگونه رها شوم.
هوا کم‌کم داشت روشن می‌شد. هر لحظه امکان داشت رضا؛ فرزندم از خواب بیدار شود. دیگر درنگ جایز نبود. خوب یا بد هر چه می‌خواهد بشود. به پدرم زنگ زدم هر چه زودتر بیاید خانه ما، پدرم از این تلفن بی‌موقع وحشت کرد. پی در پی سوال می‌کرد. به او فهماندم که خودش را برساند و اینقدر سوال و جواب نکند!! طوری بیاید که مادر و بچه‌ها متوجه نشوند.
طولی نکشید، پدرم آمد. وقتی متوجه اوضاع شد و نگاهش به نعش احمد افتاد، دو دستی محکم بر سر خود کوبید و گفت: آخه این دیگر چه بلایی بود به سرمان آمد؟!
پدر دقایقی، مات، روی صندلی نشسته بود مثل مجسمه یخی! گفتم: پدر دستم به دامنت. کاری بکن. الان رضا بیدار می‌شود.
- چه خاکی بر سرم کنم. من پیرمرد چه می‌توانم بکنم؟ به اورژانس زنگ بزنم؟ نه، مرده است.
- بگذار به کلانتری زنگ بزنم.
- ای وای، پدر، دستتان درد نکند. من از شما کمک می‌خواهم. شما می‌خواهید پلیس خبر کنید؟
- فعلا برخیزید تا جنازه را به حمام ببریم.
دو نفری، چهار گوشه پتوی حامل جسد احمد را گرفته، کشان‌کشان به داخل حمام بردیم.
ـ پدر گفت: حالا چه بکنیم؟
- باید جسد را از خانه بیرون برده و در بیابان‌ها رها کنیم.
ـ پدر: من قدرت جابجایی این نعش را ندارم. یعنی زورم نمی‌رسد، بلند کنم.
- پس چاره‌ای نداریم، جز اینکه جسد را تکه‌تکه کنیم.
ـ پدر: خدا ذلیلت کند دختر!!
سرانجام دو نفری جسد را مثله کردیم. پدر هر تکه را در پلاستیک و گونی، بسته‌بندی کرد. قطعات را به داخل صندوق عقب ماشین برد. ساعت ۷ صبح بود که خانه را ترک کرده من هم سالن را تمیز کرده، کاشی‌های آغشته به خون حمام را تمیز شستم. ساعت ۸ شب بود که پدرم به خانه بازگشت به حمام رفت و لباس‌هایش را عوض کرد و به خانه خودشان برگشت.
بازجویی از ناهید تا ساعت ۲ بامداد روز بعد ادامه داشت. با توجه به توضیحات و اظهارات ناهید، پدرش، ساعت حدود ۳ بامداد بود که سروان او را به داخل بازپرسی هدایت کرد.
از او خواستم که هر چه در مورد دامادش؛ احمد می‌داند، بگوید:
- آقای بازپرس، مطمئن باشید جز حقیقت چیزی نخواهم گفت. من هنگامی متوجه قتل دامادم شدم که دیگر کار از کار گذشته بود. وجدانا ناراحت شدم. خواستم به اورژانس و کلانتری اطلاع بدهم، دخترم نگذاشت. ناهید، هر چه باشد، دخترم است. چاره‌ای جز گم و گور کردن جنازه شوهرش نداشتم. هر کس دیگری هم جای من بود، همین کار را می‌کرد. من در قتل احمد، هیچ دخالتی نداشته و ندارم. اما قبول دارم جسد را مثله کرده و در شمال غرب تهران آتش زدم و در آخر فرار کردم.
- می‌توانی محلی که جسد را انداختی نشان بدهی؟
- بله، بعد از رها کردن جسد دو مرتبه، به آنجا رفتم. اما از ترس حتی نگاه هم نکردم.
- چرا پیکر احمد را مثله کردی؟ اگر اورژانس را خبر می‌کردی امکان داشت زنده بماند؟
- او یقینا مرده بوده تمام خونش رفته و بدنش هم داشت سرد می‌شد. نه حرکتی داشت و نه نفس می‌کشید.
- چرا جسد احمد را تکه‌تکه کردی؟
- به خاطر اینکه به تنهایی نمی‌توانستم او را تکان دهم.
- چرا جسد را آتش زدی؟
- برای اینکه شناخته نشود.
- چگونه آتش زدی؟
- آن روز در خیابان از یک جایگاه بنزین ۴ لیتر خریدم. تا ساعت ۶ بعدازظهر دنبال جا و فرصت مناسب بودم. تکه‌های جسد را روی هم قرار داده، بنزین را پاشیدم. خطی از بنزین تا فاصله ۳ متری کشیده، با فندک شعله‌ور ساختم. به سرعت داخل ماشین شده، فرار کردم. از فاصله سی، چهل متری به عقب نگاه کردم شعله‌های آتش یکی، دو متر بلندی داشت.
- وقتی جسد را تکه‌تکه می‌کردی، آیا از محل بریدگی، خون جاری شد؟
- نه، اصلا خون نمی‌آمد ولی جسد خونین و مالی بود.
ناهید و پدرش هر دو روانه زندان شدند. پس از تکمیل پرونده، قرار مجرمیت ناهید به اتهام مباشرت در قتل عمدی شوهرش و شرکت در جنایت و قرار مجرمیت پدرش به اتهام شرکت در جنایت اخفاء ادله جرم به منظور مساعدت و خلاصی دخترش از محاکمه و مجازات صادر شد.
پرونده جهت صدور کیفرخواست به نظر معاونت اظهارنظر دادسرای عمومی رسید.
معاون دادسرا با این استدلال که «پزشکی قانونی، علت مرگ مقتول را قطع اعضا از بدن تعیین کرده است.» با قرار مجرمیت بازپرسی مخالفت و اظهارنظر کرد: «اعتقاد دارم، اتهام ناهید و پدرش، هر دو مشارکت در قتل عمدی مرحوم احمد می‌باشد.» از آنجا که در سیر مراحل تحقیق، برای بازپرسی محرز و مسلم شده بود که پدرزن در قتل عمدی مرحوم احمد کوچکترین دخالتی نداشته، اصولا دخول وی در شرکت در قتل عمدی، هم خلاف قانون و هم خلاف شرع، بلکه ظالمانه هم هست. در صورتی که اتهام او، مشارکت در قتل عمد شناخته شود، مجازاتش قصاص نفس، یعنی اعدام خواهد بود!!
البته، براساس نظریه پزشکی قانونی، اظهارنظر معاون دادستان هم درست بود. ایراد عمده این جا بود که پزشکی قانونی به علت استتار شکستگی استخوان شقیقه سمت چپ سر احمد، در زیر موهای بلند و آغشته به خون او اصلا متوجه ضربه مغزی و له شدن نسج مغز احمد در اثر اصابت چکش، نشده بود. لذا با نگاه ظاهری، قطع اعضا از بدن را علت مرگ تعیین کرده بود. در حالی که قطع اعضا از بدن، بعد از مرگ و خروج روح و روان از کالبد بوده، نه در زمان حیات. با قبول این نظریه، پدر ناهید مبرا از تقصیر و گناه است، اما با قبول نظریه معاون دادستان، او گناهکار است و مجازاتش هم اعدام خواهد بود. چه باید کرد؟! اختلاف از زمین تا آسمان، مرگ یا زندگی؟ اهمیت و موقعیت و مقام بازپرس هم در همین جاست. مو از ماست کشیدن، بریدن دست ظالم و رساندن حق به حقدار!
حاشیه نرویم. حالا چه باید کرد که پیرمرد اعدام نشود و اگر گناهکار است از مجازات فرار نکند؟
بعد از یک شبانه‌روز جدال ذهنی، مباحثه و مذاکره با معاون دادستان، سرانجام تنها راه خلاصی از معضل، «پیشنهاد نبش قبر و انتقال سر مقتول جهت بازدید مجدد به پزشکی قانونی بود.» استدلال کردم: «چنانچه، استخوان آهیانه سمت چپ سر احمد، شکسته و حفره ایجاد شده باشد، حق با بازپرس است در غیر این صورت حق با معاون دادستان.»
با این پیشنهاد موافقت شد. پس از نبش قبر و انتقال سر احمد به پزشکی قانونی، به اتفاق جناب معاون و دو نفر از پزشکان قانونی از سر مرحوم احمد بازدید شد. سوراخی به بزرگی دهانه یک استکان چایخوری بالای گوش چپ سر احمد مشاهده شد. سرانجام به همان نحوی که بدوا اعلام نظر بر مجرمیت ناهید و پدرش کرده بودم کیفرخواست، تنظیم و پرونده به دادگاه کیفری ارسال شد. در این مرحله پیرمرد با وثیقه از زندان آزاد شد و نهایتا، ناهید به اتهام مباشرت در قتل عمدی شوهرش به قصاص نفس یعنی اعدام محکوم شد.
این خاطره‌ای بد بود که هیچ وقت در دوران کاری‌ام نمی‌توانم آن را فراموش کنم. خاطره‌ای که هنوز پس از گذشت سال‌ها از آن زمان در ذهنم نقش بسته است.
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید