شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


آن‌جا که او بود: خاطراتی از پدرم


آن‌جا که او بود: خاطراتی از پدرم
اسم پدرم كلوی ریموند كارور بود. خانواده‌اش او را ریموند صدا می‌زدند و دوستانش كاف. را. اسم مرا ریموند كلوی كارورِ پسر گذاشتند. از آن پسرش بدم می‌آمد. وقتی كوچك بودم پدرم «وزغ» صدایم می‌زد كه عیبی نداشت. اما كمی بعد، مثل دیگر اعضای خانواده، شروع كرد مرا «پسر» صدا بزند. و همین‌طور مرا به این نام صدا می‌زد تا سیزده یا چهارده ساله شدم و اعلام كردم كه دیگر به این نام پاسخ نخواهم داد. ازین رو شروع كرد مرا «داك» صدا بزند. از آن زمان تا تاریخ مرگش در هفدهم ژوئن ۱۹۶۷ مرا «داك» صدا می‌زد یا «پسرم».
وقتی او مرد، مادرم به زنم تلفن كرد و خبر را داد. من در آن هنگام از خانواده‌ام دور بودم، برایم دوره‌ای انتقالی بود، سعی می‌كردم در مدرسه علوم كتابداری دانشگاه آیوا اسم بنویسم. وقتی زنم تلفن را جواب داد، مادرم بی‌مقدمه گفته بود، «ریموند مرده!» زنم برای لحظه‌ای فكر كرده بود كه مادرم به او می‌گوید من مرده‌ام. آن وقت مادرم روشن كرده بود كه دربارهٔ كدام ریموند حرف می‌زند و زنم گفته بود «خدا را شكر. فكر كردم ریموند مرا می‌گویید.»
پدرم پیاده، سوار ماشین این و آن، یا ماشین‌باری‌های خالی از آركانزاس به ایالت واشینگتون به دنبال كار رفته بود در سال ۱۹۳۴. مطمئن نیستم كه وقتی به واشینگتون مهاجرت می‌كرد آیا رویایی را دنبال می‌كرد یا نه. شك دارم. فكر نمی‌كنم چندان اهل رویا بود. به اعتقاد من او فقط دنبال كار دائم و درآمد مكفی بوده. كار دائم كار با معنایی به حساب می‌آمد. برای مدتی سیب می‌چید و بعد شغلی به عنوان كارگر ساختمانی در سدّ گراندكولی پیدا كرد. پس از آنكه كمی پول كنار گذاشت، ماشینی خرید و با آن به آركانزاس بازگشت تا به پدر و مادرش، پدربزرگ و مادربزرگ من، كمك كند تا بار و بندیل خود را برای حركت به غرب ببندند. بعداً گفت كه آن‌ها در آنجا از گرسنگی مشرف به موت بوده‌اند؛ و این به هیچ وجه گفتاری استعاری نبود. در آن دوران كوتاه در آركانزاس بود، در شهری به نام لئوئیا، كه مادرم چشمش در پیاده‌رو به پدرم افتاد كه از میخانه‌ای بیرون می‌آمد.
مادرم می‌گفت:«او مست نبود. نمی‌دانم چرا گذاشتم با من حرف بزند. چشمانش برق می‌زد. كاش یك كرهٔ بلور مخصوص غیبگویان داشتم.» یك بار یكدیگر را دیده بودند، حدود یك سالی پیش از آن، در یك مجلس رقص. مادرم به من گفت كه پدرم پیش از او دوست دخترهایی داشته. «بابات همیشه دوست دختر داشت، حتی پس از آنكه ازدواج كردیم. او اولین و آخرین مرد من بود. هرگز مرد دیگری به خود ندیدم. اما چیزی هم از دست ندادم.»
روزی كه می‌خواستند به طرف واشینگتون حركت كنند آنان را یك امین صلح به عقد یكدیگر درآورد، این دختر درشت اندام روستایی با یك كارگر سابق مزرعه كه حالا كارگر ساختمان شده بود. مادرم شب عروسی‌اش را با پدر و خانوادهٔ او گذراند، همهٔ آنها كنار جاده‌ای در آركانزاس اردو زده بودند.
در شهر اوماك واشینگتون، پدر و مادرم در جای كوچكی كه از یك كلبهٔ چوبی بزرگتر نبود زندگی می‌كردند. پدربزرگ و مادربزرگم در كلبهٔ پهلویی زندگی می‌كردند. پدرم هنوز روی سدّ كار می‌كرد و بعدها، وقتی توربین‌های بزرگ مولد برق به راه افتادند و آب حدود صد میل به طرف كانادا پس رانده شد، او در میان جمعیت ایستاده بود و نطق افتتاحیهٔ فرانكلین دی روزولت را می‌شنید.
پدرم می‌گفت: «او اصلاً ذكری از مردانی نكرد كه حین ساختن سدّ كشته شده بودند.» بعضی از دوستانش آنجا جان باخته بودند، مردانی از آركانزاس، اوكلاهما و میسوری.
آن وقت او كاری در یك چوب‌بُری در كلاتسكانی اورگون، شهر كوچكی كنار رودخانهٔ كلمبیا، گرفت. من در آنجا متولد شدم، و مادرم عكسی از پدرم دارد كه جلو دروازهٔ كارخانهٔ چوب‌بری ایستاده و مغرورانه مرا بالا گرفته است تا برابر دوربین قرار بگیرم. كلاه بچه‌گانه‌ام یك بر شده و نزدیك است بیفتد. او كلاهش را عقب سر گذاشته و لبخندی گسترده بر لب دارد. آیا می‌خواسته سر كار رود، یا تازه نوبت كارش را تمام كرده؟ مهم نیست. در هر صورت، كاری داشته و خانواده‌ای. این روزهای طلایی او بود.
در سال ۱۹۴۱ به شهر یاكیمای واشینگتون نقل مكان كرد، پدرم به عنوان اره‌تیزكن سر كار رفت، مهارتی فنی كه در چوب‌بری كلاتسكانی آموخته بود. وقتی جنگ شروع شد، به او معافیت دادند چون كارش برای تلاشهای جنگی ضروری به حساب می‌آمده. نیروهای مسلح به الوار پرداخته نیاز داشتند، و او اره‌اش را چنان تیز نگه می‌گذاشت كه با آن می‌شد موی بازو را تراشید.
پس از این‌كه پدرم به یاكیما منتقل شد، خانواده‌اش را هم به همان نواحی منتقل كرد. تا نیمهٔ دههٔ ۱۹۴۰ بقیهٔ خانوادهٔ پدر - برادرش، خواهر و شوهر خواهرش، همچنان كه عموها، عموزاده‌ها، برادرزاده‌ها و بیشتر خانوادهٔ گسترده و دوستان آنها - از آركانزاس آمده بودند. مردان برای كار به بویزكسكید، آنجا كه پدرم كار می‌كرد، می‌رفتند و زنها در كارخانهٔ كنسروسازی سیبها را بسته‌بندی می‌كردند. و در مدت خیلی كوتاهی، به نظر می‌رسید - بنا به گفتهٔ مادرم - كه وضع همه از پدرم بهتر است.
مادرم می‌گفت: «پدرت پول نگه دار نبود، پول جیبش را می‌سوزاند و سوراخ می‌كرد. هر كاری از دستش برمی‌آمد برای دیگران می‌كرد».
اولین خانه‌ای كه به روشنی به یاد دارم خانه شماره ۱۵۱۵، در خیابان ۱۵ شهر یاكیما بود، كه مستراح آن در هوای آزاد بود. شبهای هالووین، یا هر شب دیگر، بچه‌های ده دوازده سالهٔ محله، برای تفریح آن را می‌كشیدند و نزدیك جاده رها می‌كردند. پدرم باید یكی را پیدا می‌كرد كمكش كند مستراح را به خانه برگرداند. یا اینكه بچه‌ها مستراح را می‌بردند در حیاط پشتی كسی دیگر می‌گذاشتند. یك بار آن را عملاً آتش زدند.
اما خانهٔ ما تنها خانه‌ای نبود كه مستراحی در هوای آزاد داشت. وقتی من هم به سن آنان رسیدم، و دیگران را می‌دیدم كه به درون مستراح می‌روند، بنا می‌كردم سنگ به آن پرتاب كنم. اسم این كار را گذاشته بودیم بمباران مستراح. هر چند، بعد از مدتی همه لوله‌كشی داخلی كردند، و ناگهان مستراح ما تنها مستراح هوای آزاد منطقه شد. هیچ وقت فراموش نمی‌كنم چه خجالتی كشیدم وقتی آقای وایز، معلم كلاس سوم ابتدایی‌ام یك روز می‌خواست با ماشین مرا به خانه برساند. از او خواهش كردم مرا یك خانه جلوتر پیاده كند و به دروغ گفتم كه خانهٔ ما آنجاست.
وقتی كوچك بودم یك بار كتك مفصلی از پدرم خوردم. وقتی مرا دید كه روی ریلهای راه‌آهن راه می‌روم كمربندش را بیرون كشید و به جان من افتاد. همانطور كه مرا شلاق می‌زد گفت: «من بیشتر از تو دردم می‌آید.» حتی در همان هنگام، با همهٔ كوچكی و حماقتم، می‌دانستم كه این حرف درست نیست. شاید این تكرار حرف پدرش در موقعیتی مشابه بود.
یادم می‌آید یك شب چه اتفاقی افتاد وقتی پدرم دیروقت به خانه آمد و دید كه مادرم همهٔ درها را به روی او قفل كرده است. سیاه‌مست بود، و همچنان كه درها را تكان می‌داد، حس می‌كردیم همهٔ خانه می‌لرزد. وقتی توانست یكی از پنجره‌ها را بشكند و خواست وارد خانه شود مادرم با آبكش به پیشانی‌اش كوفت و او را نقش زمین كرد. می‌توانستیم او را ببینیم كه روی چمن افتاده است. تا سال‌ها بعد، این آبكش را برمی‌داشتم - كه به سنگینی غلتك خمیرگیری بود - و سعی می‌كردم پیش خود مجسم كنم كه اگر با چیزی چون آن ضربه‌ای به صورت آدم بخورد چه حالی دارد.
طی همین دوران بود كه یادم است پدرم مرا به اتاق خواب برد، مرا روی تختخواب نشاند، و به من گفت كه شاید مجبور باشم بروم مدتی با عمهٔ لاوون زندگی كنم. نمی‌توانستم بفهمم چه خطایی از من سر زده كه باید از خانه دور شوم. اما این نیز - علتش هر چه بود - منتفی شد، به هر حال اجرا نشد، چون همه با هم ماندیم، و مجبور نشدم با عمه یا هر كس دیگری زندگی كنم.
مدتی در اواخر دههٔ ۱۹۴۰ ما ماشین نداشتیم. هر جا می‌خواستیم برویم پیاده می‌رفتیم، یا با اتوبوس می‌رفتیم كه ایستگاه آن نزدیك همان جایی بود كه بچه‌ها مستراح ما را می‌بردند. نمی‌دانم چرا ماشین نداشتیم، هیچ جور ماشینی، اما نداشتیم. من كه اصلاً ككم نمی‌گزید كه ماشین نداریم. كمبود آن را حس نمی‌كردم. یعنی ماشین نداشتیم دیگر. آن وقتها حسرت چیزهایی را كه نداشتیم نمی‌خوردم. وقتی از مادرم پرسیدم گفت: «پولمان به ماشین نمی‌رسد. تقصیر بابای تو است. همه را عرق كرد و سركشید.»
اگر می‌خواستیم ماهیگیری كنیم، پدرم و من پیاده به بركه‌هایی می‌رفتیم كه یكی دو میل بیشتر فاصله نداشت، یا به رودخانه یاكیما، كه كمی دورتر از بركه‌ها بود. چه ماشین داشتیم و چه نداشتیم آخر هفته‌ها ماهیگیریمان ترك نمی‌شد. اما گاه و گداری پدرم نمی‌خواست از رختخواب بیرون بیاید. مادرم می‌گفت: «حالش بد است. تعجبی ندارد. بهتر است كاری به كارش نداشته باشی.»
یادم می‌آید كه ویسكی‌های او را توی چاهك فاضلاب می‌ریخت. گاهی همه‌اش را می‌ریخت و گاهی، از ترس آنكه مچش باز شود، فقط نصف آن را می‌ریخت و سر بطری را با آب پر می‌كرد. یك بار وسوسه شدم و از ویسكی او چشیدم. چیز وحشتناكی بود، و نمی‌دانستم چطور كسی می‌تواند آن را بنوشد.
وقتی سرانجام ماشین خریدیم، در سال ۱۹۴۹ یا ۱۹۵۰، ماشینمان یك فورد ۱۹۳۸ بود. اما در اولین هفته‌ای كه آن را داشتیم یاتاقان سوزاند، و پدرم ناچار داد موتورش را پایین بگذارند.
مادرم می‌گفت: «ما سوار كهنه‌ترین ماشین شهر می‌شدیم. با پولی كه صرف تعمیر آن كردیم می‌توانستیم یك كادیلات بخریم.» یك بار ماتیك كس دیگری را كف ماشین پیدا كرد، همراه با یك دستمال توری. به من گفت: «می‌بینی؟ یكی از آن قرشمالها این را جا گذاشته.»
یك بار دیدم كه قابلمه آب گرمی را به اتاقی می‌برد كه پدرم در آن خوابیده است. دست پدر را از زیر پتو درآورد و توی آب گذاشت. من دم در ایستاده بودم و تماشا می‌كردم. می‌خواستم بدانم جریان چیست. مادر به من گفت كه این كار باعث می‌شود كه توی خواب حرف بزند. چیزهایی بود كه مادرم می‌خواست بداند، چیزهایی كه مطمئن بود پدر از او پنهان می‌كند.
پدر بزرگ و مادربزرگم هر دو در سال ۱۹۵۵ مردند. در سال ۱۹۵۶، كه قرار بود من از دبیرستان فارغ‌التحصیل شوم، پدرم كارش را در كارخانهٔ چوب‌بری یاكیما رها كرد و كاری در چستر گرفت، چستر شهرك كارخانه‌های چوب‌بُری در شمال كالیفرنیا بود. دلایلی كه در آن زمان برای این كار ارائه شد دستمزد ساعتی بیشتر و نوید حقوق بیشتر بود، هنگامی كه دو سه سال بعد جانشین سر اره‌كش در این كارخانهٔ تازه می‌شد. اما به نظر من، بیشتر پدر بیقرار شده بود و فقط می‌خواست بخت خود را جای دیگر بیازماید. در یاكیما همه‌چیز برایش عادی و پیش‌بینی شدنی شده بود. همچنین مرگ پدر و مادرش، در فاصلهٔ شش ماه، در این تصمیم دخیل بود.
اما درست چند روز بعد از فارغ‌التحصیلی من، وقتی من و مادر بار و بندیل بسته بودیم كه به چستر برویم، نامه‌ای مدادی از پدر رسید كه چندی است حالش خوب نیست. نوشته بود نمی‌خواهد ما را دلواپس كند، اما دستش را با اره بریده بود. شاید برادهٔ فولادی به دستگاه گردش خونش وارد شده بود. به هر حال، به گفتهٔ او، اتفاقی افتاده بود و او ناگزیر از كار معاف شده بود. همراه با آن نامه كارت پستال بی‌امضایی از كسی رسیده بود كه اطلاع می‌داد پدرم مشرف به موت است و به خوردن ویسكی دست‌ساز افتاده است.
وقتی به چستر رسیدیم پدرم در كانتینری كه متعلق به شركت بود زندگی می‌كرد. من بلافاصله او را نشناختم. برای لحظه‌ای حدس زدم كه نمی‌خواستم او را بشناسم. پوست و استخوان و رنگ پریده بود و مبهوت به نظر می‌رسید. شلوارش از كمرش می‌افتاد. شكل پدرم نبود. مادرم زد زیر گریه. پدرم بازویش را به دور او حلقه كرد و گیج و ویج به پشت او می‌زد، مثل اینكه او هم نمی‌دانست كه قضیه از چه قرار است.
سه‌تایی با هم زندگی در كانتینر را شروع كردیم و حتی‌المقدور سعی كردیم از او پرستاری كنیم. اما پدر حالش بد بود، و خوب نمی‌شد. آن تابستان و بخشی از پاییز را با او در چوب‌بری كار كردم. صبح‌ها پا می‌شدیم و تخم‌مرغ و نان برشته می‌خوردیم و به رادیو گوش می‌دادیم، و آنگاه با چاشنی‌بندی خود بیرون می‌رفتیم. سرساعت هشت از دروازهٔ كارخانه به درون می‌رفتیم، و من دیگر تا ساعت خروج از كارخانه او را نمی‌دیدم. در ماه نوامبر به یاكیما برگشتم تا به دوست دخترم نزدیكتر باشم. دختری كه تصمیم گرفته بودم همسر آینده‌ام شود.او تا ماه فوریه بعد در چوب بری چستر كار می‌كرد، تا سر كار از پا درآمد و به بیمارستان منتقل شد. مادرم از من خواست كه به كمك او بروم. با اتوبوس از یاكیما به چستر رفتم، با این قصد كه آنها را با ماشین به یاكیما برگردانم. اما غافل از اینكه علاوه بر بیماری جسمانی، پدرم در بحبوحهٔ درهم شكستگی اعصاب بود، هر چند در آن هنگام هیچ كدام اسم آن را نمی‌دانستیم. سرتاسر سفر بازگشت به یاكیما، لام تا كام حرف نزد، حتی وقتی از او سؤال مستقیم می‌كردیم هم جواب نمی‌داد سؤال‌هایی همچون «حالت چطور است، ریموند؟» یا «خوبی، بابا؟» اگر اصلاً ارتباطی برقرار می‌كرد با تكان دادن سر بود یا بالا بردن كف دستها مثل آنكه بخواهد بگوید كه «نمی‌دانم» یا «اهمیتی ندارد». تنها حرفی كه در طول آن سفر، و تقریباً تا یك ماه بعد زد، وقتی بود كه با سرعت توی جادهٔ آسفالت نشده‌ای در اورگون می‌راندیم و در كاربورات شل شد. به من گفت: «خیلی تند می‌راندی.»
وقتی به یاكیما برگشتیم دكتری ترتیبی داد كه پدر را پیش روانپزشك ببریم. پدر و مادرم به اصطلاح از مخارج معاف بودند و شهرداری پول روانپزشك را می‌پرداخت. روانپزشك از پدرم پرسید: «حالا رئیس جمهور كیست؟» می‌خواست سؤالی مطرح كند كه پدرم بتواند جواب دهد. پدرم گفت: «ایك». با همه این احوال، او را در طبقهٔ پنجم بیمارستان والی مموریال بستری كردند و شروع كردند به او شوك الكتریكی بدهند. من در آن هنگام ازدواج كرده بودم و در آستانهٔ تشكیل خانواده بودم. پدرم هنوز در غل و زنجیر بود كه همسرم به همان بیمارستان رفت، درست یك طبقه پایین‌تر، تا اولین فرزندمان را به دنیا آورد.
پس از آن‌كه زنم فارغ شد، به طبقه بالا رفتم تا خبر را به پدرم بدهم. دری فولادی را به رویم باز كردند و راهنمایی كردند تا او را پیدا كنم. روی نیمكتی نشسته بود و پتویی روی زانوانش افتاده بود. با خود فكر كردم: وای، چه بلایی سر پدرم می‌آید؟ پهلویش نشستم و به او گفتم كه پدربزرگ شده است. دقیقه‌ای صبر كرد و گفت: «احساس یك پدربزرگ را دارم.» فقط همین را گفت. نه لبخند زد و نه تكان خورد. توی اتاق بزرگی بود و خیلی آدمهای دیگر هم بودند. آن‌وقت او را بغل كردم و او به گریه افتاد.
به نحوی از آنجا بیرون آمد. اما حالا سالهایی در رسید كه نمی‌توانست كار كند و فقط اینجا و آن‌جای خانه می‌نشست و فكر می‌كرد بعد چه كند و چه خطایی در زندگی مرتكب شده كه به این روز افتاده است. مادرم شغلی را رها می‌كرد تا به شغل بدتری بپردازد. بعدها در اشاره به دورانی كه پدر در بیمارستان بود و سالهای بعد از آن می‌گفت: «وقتی ریموند مریض بود.» لفظ «مریض» دیگر برایم معنایی متفاوت داشت.
در سال ۱۹۶۴، با كمك دوستی، خوشبختانه در كارخانه‌ای در كلاماث، كالیفرنیا، استخدام شد. تنها به آنجا رفت تا ببیند از پس از آن كار برمی‌آید یا نه. نزدیك كارخانه در كلبه‌ای یك اتاقه زندگی می‌كرد، كه چندان تفاوتی با جایی نداشت كه او و مادرم پس از رسیدن به غرب، زندگی را در آن آغاز كرده بودند. با خط خرچنگ قورباغه نامه‌هایی برای مادرم می‌نوشت، و هر وقت من تلفن می‌كردم، مادرم آن نامه‌ها را پشت تلفن می‌خواند. هر روز كه سركار می‌رفت احساس می‌كرد كه این مهمترین روز زندگی اوست. اما به مادرم می‌گفت كه هر روز، روز بعد را برایش آسانتر می‌كند. می‌گفت هر شب كه بیخوابی به سرش بزند به من و دوران خوشی كه زمانی با هم داشتیم فكر می‌كند. به مادرم می‌گفت كه به من سلام برساند. سرانجام پس از یكی دو ماه بخشی از اعتماد به نفس خود را بازیافت.
می‌توانست كار كند و فكر نمی‌كرد دیگر موردی پیش آید كه به كسی پشت كند. وقتی از این امر مطمئن شد، به دنبال مادرم فرستاد.
شش سال بیكاری كشیده بود و طی آن مدت همه‌چیز را از دست داده بود: خانه، ماشین، اثاثیه، و ملزومات از جمله فریزر بزرگی كه مایهٔ فخر و مباهات مادرم بود. نام نیك خود را هم از دست داده بود - ریموند كارور كسی بود كه نمی‌توانست صورت‌حساب‌هایش را بپردازد - و اعتماد به نفسش از دست رفته بود. مادرم به همسرم گفته بود: «تمام مدتی كه ریمون مریض بوده در یك بستر می‌خوابیدیم، اما رابطه‌ای نداشتیم. دو سه بار اراده كرد اما اتفاقی نیفتاد. من شكایتی ندارم، اما می‌دانی، فكر می‌كنم می‌خواست این كار را بكند.»
طی آن سال‌ها سعی می‌كردم پولی درآورم و خانوادهٔ خودم را اداره كنم. اما، به دلایل گوناگون، مرتب جابه‌جا می‌شدیم. نمی‌توانستیم اتفاقاتی را كه در زندگی پدر می‌افتاد دنبال كنم. اما یك بار در ایام كریسمس به او گفتم می‌خواهم نویسنده شوم. اگر می‌گفتم می‌خواهم جراح پلاستیك شوم هم فرقی نمی‌كرد. می‌خواست بداند كه می‌خواهم دربارهٔ چه چیزی بنویسم. بعد چنانكه گویی بخواهد كمكم كند، گفت: «دربارهٔ چیزهایی كه می‌دانی بنویس. دربارهٔ ماهیگیری‌های‌مان بنویس.» گفتم كه این كار را می‌كنم، اما می‌دانستم كه نمی‌كنم. گفت: «هر چه می‌نویسی برایم بفرست.» گفتم كه این كار را می‌كنم، اما نكردم. قصد نداشتم كه چیزی دربارهٔ ماهیگیری بنویسم و فكر نمی‌كردم كه او به آنچه آن روزها می‌نوشتم اهمیتی دهد، یا حتی آن را بفهمد. علاوه بر این، او كتابخوان نبود. به هر حال از زمرهٔ خوانندگان بالقوهٔ من نبود.
آن وقت مرد. من فرسنگها با او فاصله داشتم، در شهر آیوا بودم، و خیلی حرفهای نگفته به او داشتم. فرصت نكرده بودم با او وداع كنم، یا به او بگویم كه كار جدیدش را عالی انجام می‌دهد. یا اینكه از شروع دوبارهٔ او به خود می‌بالم.
مادرم می‌گفت كه آن شب از سر كار بازگشت و شام مفصلی خورد. بعد تنهایی سر میز نشست و ته ماندهٔ یك بطری ویسكی را به تنهایی نوشید. مادرم یكی دو روز بعد بطری خالی را زیر زباله‌ها، زیر تفاله قهوه‌ها پیدا كرده بود. آن وقت پا شد و به بستر رفت، مادرم كمی بعد به او ملحق شد. اما نیمه شب مجبور شده بود بلند شود و جای خواب دیگری برای خودش درست كند. می‌گفت: «آن‌قدر بلند خرناس می‌كشید كه نمی‌توانستم بخوابم.» صبح روز بعد وقتی به او نگاه كرده بود، به پشت خوابیده بود و دهانش باز بود، گونه‌هایش فرو رفته بود. می‌گفت: سُربی رنگ بود. مادرم می‌دانست كه او مرده است - نیازی نبود كه دكتر آن را بگوید. اما به هر حال به دكتر تلفن كرده بود، و آن وقت به زن من تلفن كرده بود.
در میان عكس‌هایی كه مادرم از روزهای اولیهٔ واشینگتون از پدرم و خودش نگه داشته بود عكسی بود از او كه جلو ماشینی ایستاده بود و بطری آبجویی به یك دست و چند ماهی به یك نخ در دست دیگر داشت. در عكس كلاهش را عقب سر گذاشته و نیشخندی ناجور به لب دارد. به مادرم گفتم آن را به من بدهد، كه همراه با چند عكس دیگر به من داد. آن را روی دیوار زدم، و هر بار كه جابه‌جا می‌شدیم، عكس را همراه می‌بردم و بر دیوار دیگری می‌زدم. گاه‌گاهی به آن خیره شدم، و سعی می‌كردم با این كار چیزهایی از پدرم، و شاید از خودم، دریابم. اما نمی‌توانستم. پدرم از من دورتر و دورتر می‌شد و بیشتر و بیشتر در زمان فرو می‌رفت. سرانجام، در جریان یكی از اسباب‌كشی‌ها، آن را گم كردم. آن وقت بود كه سعی كردم آن را در ذهنم مجسم كنم، و در عین حال تلاش كنم چیزی دربارهٔ پدرم بگویم، فكر می‌كردم از یك لحاظ به هم شباهت داریم. این شعر را هنگامی نوشتم كه در آپارتمانی در حومهٔ جنوبی سانفرانسیسكو زندگی می‌كردم، هنگامی كه حس كردم من هم، مثل پدر، مسأله الكل دارم. این شعر به نحوی مرا با او پیوند می‌دهد.
این‌جا در این آشپزخانهٔ نمور و ناآشنا
چهرهٔ مرد جوان دستپاچه‌ای را می‌كاوم كه پدرم است
نیشخندی شرم خورده، به یك دست رشته‌ای دارد
از ماهی خاردار زردرنگ، و به دست دیگر
یك بطری آبجوی كارلزبرگ
با شلوار جین و پیراهن فلانل، خم شده
بر گلگیر جلو یك فرد ۱۹۳۴.
مایل است برای آیندگان خود قیافه‌ای صمیمی و شجاع بگیرد.
كلاه كهنهٔ خود را كج بر یك گوش گذاشته
در تمام عمر پدرم می‌خواست كه جسور باشد.
اما چشمانش او را لو می‌دهد، و دستانش
كه بی‌حال رشته ماهی خاردار مرده
و بطری آبجو را تعارف می‌كنند. پدر دوستت دارم،
با این همه چگونه از تو تشكر كنم، من كه چون تو در برابر مشروب ضعیفم
و حتی نمی‌دانم برای ماهیگیری به كجا بروم.
شعر در جزئیات دقیق است، جز آنكه برخلاف خط اول شعر، پدرم در ماه ژوئن مرد، نه در اكتبر. به دنبال كلمه‌ای چندهجایی بودم تا اندكی به شعر سكون دهد. اما علاوه بر آن، به دنبال ماهی بودم كه با احساسم هنگام سرودن شعر مناسب باشد - ماه روزهای كوتاه و كم‌آفتاب، ماهی كه دود در هوا باشد، و همه چیز فنا شود. ژوئن حاوی شبها و روزهای تابستانی، جشن‌های فارغ‌التحصیلی، سالگرد ازدواج من، و تولد یكی از فرزندانم بود. ژوئن ماهی نبود كه در آن پدر آدم بمیرد.
پس از مراسم تشییع در تالار كفن و دفن، پس از آنكه بیرون آمده بودیم، زنی كه نمی‌شناختم به طرفم آمد و گفت: «آنجا كه حالا هست خوش‌تر است.» به این زن خیره شدم تا دور شد. هنوز كلاه كوچك گردی كه به سر داشت به یاد دارم. آنگاه یكی از عموزاده‌های پدرم - اسمش را نمی‌دانستم - دستش را دراز كرد و دستم را گرفت و گفت: «ما همه او را از دست دادیم.» و من می‌دانستم كه این حرف را از سر ادب نمی‌زند.
برای نخستین بار، از وقتی خبر را شنیدم بودم، به گریه افتادم. پیش از آن نتوانسته بودم. از یك جهت وقت نكرده بودم. حالا به ناگهان، نمی‌توانستم جلو اشكم را بگیرم. زنم را بغل گرفتم و همچنان اشك می‌ریختم و او هر آنچه می‌توانست می‌گفت و می‌كرد تا مرا در آنجا در میانهٔ آن بعد از ظهر تابستانی آرام كند.
شنیدم كه مردم حرف‌های تسلیت‌آمیز به مادرم می‌زنند، و خوشحال بودم كه خانوادهٔ پدر حضور پیدا كرده بودند، به آنجا كه او بود آمده بودند. فكر كردم تمام گفته‌ها و كرده‌های آن روز را به خاطر می‌سپارم و شاید زمانی راهی برای بازگویی آن پیدا می‌كردم. همه‌اش را فراموش كردم، یا تقریباً همه‌اش را. آنچه به یاد مانده این است كه آن بعد از ظهر به كرات ناممان را شنیدم، نام پدرم و نام خودم را. اما می‌دانستم كه آنها دربارهٔ پدر حرف می‌زنند. ریموند، مردم با صداهای قشنگشان از اعماق كودكی‌ام تكرار می‌كردند. ریموند.
منبع: فصل‌نامهٔ زنده‌رود شمارهٔ ۱۰ و ۱۱
ریموند كارور
برگردان: احمد میرعلائی
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید