یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


قرمز و انتظار برای زندگی دیگر


قرمز و انتظار برای زندگی دیگر
داستان نمایش در یکی از پارک های عمومی شهر تهران می‌گذرد، زمان معلوم نیست، آنچه اتفاق می افتد می تواند وابسته به هر دوره ای باشد، همیشه نسل هایی هستند که در گذشته، حال و آینده پی چیزهای مشترک می گردند.
دردها،‌ بدبختی ها، خنده ها و خوشی ها در اصل فرق چندانی نمی کند، فقط در طی تاریخ شکل و قیافه‌ی آن عوض می شود، اما همیشه همان مشترکات هستند که انسان را دچار غم یا شادی می کنند، عشق های از دست رفته، بی وفایی ها، شروع یا خاتمه ی یک ارتباط، فقر، تنهایی، پول و خیلی چیزهای دیگر، همیشه می تواند موضوع نسل های متفاوت باشد.
شروع نمایش با تصاویر ویدئو پروجکشن آغاز می شود. قصه مادر و دختری که شبها از سر بی پناهی در یکی از توالت های عمومی پارک می خوابند. این تصاویر هر از چند گاهی ما بین اپیزودها تکرار می شود و سر آخر هم نمایش را به پایان می برد.
هر چند تصاویر این پرده، در راستای مفهوم نمایش و در کمک و خدمت به داستان عمل می کند، اما به نظر می رسد که نبود آنها هم ضرری به کل کار وارد نمی آورد، یعنی بر حسب ضرورت خلق نشده اند و تنها شاید عاملی باشند برای ایجاد تنوع و ساختن فضایی واقعی تر و البته اشاره ای به این نکته که واقعیتی این چنین در جامعه یافت می شود.
نمایش به صورت اپیزودیک طراحی شده است، در هر اپیزود ماجرایی (اغلب دو نفره) بیان می شود،‌ داستان آدم هایی از تیپ ها و قشرهای مختلف که یا بر حسب ضرورت و یا از سر بی پناهی به این پارک می آیند و گوشه ای از داستانشان را بیان می کنند.
شاید تم درونی تمامی کاراکترهای این نمایش انتظار باشد، هر یک از آنها به نوعی منتظر کسی یا امکانی هستند، انتظاری که معلوم نیست برآورده خواهد شد یانه. هر یک با ساختن تصاویری از دیگری یا از آینده خود، زمان را می گذرانند و عملی که انجام می دهند یا درجهت ویرانی خویش است و یا در جهت ویران کردن آینده ای که اگر مصالح آن درست تر انتخاب شده بود و کمی هم سرنوشت چاشنی بهتری به آن زده بود، به نتیجه درست تری می رسید.
اما آنها با سپردن افسار زندگی خود به شرایط، هرچند به ظاهر می خواهند راه دیگری را انتخاب کنند، اما به دلیل آنکه نمی توانند آنطرف مرز را ببینند همه گی به شکست می رسند. و انتظار آنها برای زندگی دیگر به نتیجه نمی رسد. چرا که خود دست به دست شرایط، سرنوشت و موقعیت های بوجود آمده داده اند و همه گی با هم به ویرانی آن کمک کرده اند.
قرمز(بهروز بقایی) و خروس ( مهرداد ضیایی) دو شخصیتی هستند که به طور ثابت در این مکان پر رفت و آمد زندگی می کنند. این دو نفر در عین اینکه دارای خصوصیات خاص خودشان با گذشته ای متفاوت هستند اما در بعضی موارد نیز دارای وجه اشتراک نیز می باشند،‌ مثل بی کسی و بی خانمانی. خروس ولگرد کهنه کاری است که پارک خانه اوست و قرمز (که راز قرمز پوشی اش تا به پایان باقی می ماند) خانه و زندگی خود را فروخته و به انتخاب خود پارک را برای گذراندن بقیه زندگی انتخاب کرده است. تغییر و تحولات شخصیتی او در طی نمایش بیش از آنکه در دیالوگ هایش آشکار شود، در شعارهایی که به روی تابلوهایی که در دست دارد نمایان است، او بر حسب حال و هوای خود و حتی بر حسب داستان هایی که در اطرافش می گذرد، شعارهایی را که در ظاهر تبلیغی برای ایجاد شغل او هستند را می نویسد و ماجرا را به پیش می برد.
شخصیت های نمایش اکثرا به نوعی تیپ سازی نزدیک هستند، تیپ هایی که در عین حالی که به طبقه و گروهی خاص اشاره دارند، اما با برجسته کردن بعضی خصوصیات خاص کاراکتر، از دسته خود جدا می شوند و نمایی محکم از شخصیت را ارائه می دهند. به همین دلیل است که اکثر شخصیت ها می توانند به نوعی همزاد پنداری در تماشاگر دست یابند. تماشاگر به ساده‌گی می تواند در هر یک از شخصیت ها، یا در هر دیالوگ آنها گوشه ای از زندگی خود را ببیند و به آنها نزدیک شود.
به طور مثال می توان به یکی از بهترین اپیزودهای کار اشاره کرد، اپزود پسری (علی سلیمانی) که به مدت سه سال دختری را که دوستش دارد، بی خبر رها می کند و برای کسب درآمدی بیشتر به ژاپن می رود، دختر در انتظار می ماند اما برای گرفتن انتقام از خودش و او، دست به ازدواجی تلخ می زند و حالا که او برگشته دیگر راهی برای با هم ماندن نمانده است.
در این اپیزود علاوه بر آنکه داستان خوب چیده شده و بیانی شیوا دارد،‌ هر دو بازیگر به ساده‌گی توانسته اند در بروز شخصیت ها به زیبایی عمل کنند.
در میان اپیزود های خوب دیگر می توان به داستان دو سرباز که برای آینده شان نقشه می چینند و یا اپیزود آخر اشاره کرد. اپیزودی که منحصرا به داستان زندگی قرمز می پردازد، که در آن بهروز بقایی و پرستو گلستانی، با شکستن کلیشه های معمول، پایان ماجرا را رقم می زنند، زمانی می رسد که دیگر حق گفتن جمله ساده دوستت دارم را نداری! و زن می رود، هرچند قول می دهد که باز هم برگردد، اما چیزی هست، حسی در دیالوگ ها یا بازی و نگاه آن دو که می گوید او برای همیشه رفته است.
اما در یک جمع بندی کلی می توان گفت که محمد یعقوبی در این کار به نوعی پرسپکتیو سازی دست زده است، او با استفاده از کل صحنه که همه عوامل در کنار هم به یک اندازه دارای هویت و معنا و همچنین کارکرد هستند، توانسته است نوعی عمق کلی به نمایشش بدهد.
او همه چیز را در عین بی طرفی و بدون هیچ نوع جهت گیری خاص، از عمق به سطح آورده و برای بیان آنچه که می خواهد بگوید به سمت هرچه ساده تر کردن پیش می رود. در عین حالی که این نوع نگاه در اکثر آثار پیشین او نیز به چشم می خورد، اما در این اثر خاص او توانسته به نوعی پختگی برسد و در عین اینکه از تکنیک های لازم برای هرچه دراماتیک تر شدن و بصری تر شدن اثرش استفاده کند، اما به زیرکی نوعی از نوگرایی را هم به نمایش گذاشته است که بدون آزار رساندن به تماشاگر توانسته جایگاه خود را پیدا کند.
به امید آنکه بتوانیم در آثار آینده او نور و شادی بیشتری ببینیم.
کتایون حسین زاده
اسفند ۱۳۸۲
منبع : تئاتر ما


همچنین مشاهده کنید