سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


بوده یا نه؟


بوده یا نه؟
می‌دانستم ثبتِ اسناد آخرین مرحله است. بعد می‌توانم گواهی گروگذاشتن خانه را ببرم و نشان بدهم و او بیاید. حاج‌آقا آدرس سر شهرآرا را به من داده بود، اما آن‌جا نبود.
ـ چیزی به آخرِ وقت نمانده.
گفتند دیر شده، فردا برو به ثبت اسناد کن. پریده بودم توی ماشین. دست روی بوق گذاشته بودم و می‌راندم. توی خیابان شقایق بود. این‌طور گفته بودند، ولی پیدایش نمی‌کردم.
ـ ببخشید پسرم ثبت اسناد کجاست؟
ـ همین‌جا نمی‌بینید؟
با دست روبه‌رو را نشان داد. داشتم پارک می‌کردم که صدایش آمد.
ـ آخروقته خانم! نمی‌رسید.
می‌دوم و بقیه حرف‌هایش را نمی‌شنوم. در را هول می‌دهم، اما بسته است. کسی می‌گوید:«از درکوچه برو بازه.» دم در که می‌رسم نفس‌ام بالا نمی‌آید از بس تند دویده‌ام. نگهبان می‌گوید:«فردا‌، وقت تمام شده» بغض‌ام می‌ترکد که بازداشتی دارم، شما را به خدا بگذارید بروم تو.
ـ بدو خانم! اتاق اول معاون نشسته، بهش بگو، مرد خوبیه.
معاون می گوید که به بایگانی بروم. بایگانی زیرزمین است. توی پله‌ها کارمند بایگانی می‌گوید:«تعطیله، برو فردا.»
ـ ترا خدا، جون بچه‌ات، بازداشتی دارم.
ـ گفتم که، آخر وقته.
و به بالای پله‌ها نرسیده برمی‌گردد و می‌پرسد:«دزده؟»
ـ نه خبرنگاره.
ـ بعد باید تا خیابان معلم بری، می‌رسی؟
سر تکان می دهم که بله.
ـ نمی‌رسی، ولی خوب بیا بریم.
دارد توی آن راه‌روهای دراز راه می‌رود. قفسه‌ها را نگاه می‌کند.
ـ گفتی صاحب سند کیه؟
ـ خودم. خودمم.
پرونده را به دست‌ام می‌دهد و می‌گوید تا معاون نرفته بدو. معاون دارد با آقایی حرف می‌زند. می‌گویم برای امضا. بی‌نگاهی به من امضا را می‌زند و با اشاره دفتر را نشانم می‌دهد. مسئول دفتر می‌گوید که شنیده خبرنگار بازداشتی دارم صبر کرده است.
ـ بگیر. برو! انشااله برسی.
اگر بخواهم دور بزنم طول می‌کشد. دارم مسیر را برعکس می‌روم. نمی‌دانم چه‌طور به ماشین‌ها نمی‌خورم. به چهارراه که می‌رسم افسر رو به من می‌آید. دارد سوت می‌کشد. نمی‌شنوم. نمی‌خواهم بشنوم. دست روی بوق و گریه‌کنان دارم می‌روم. می‌رسم. جای پارک نیست. چند کوچه پایین‌تر پارک می‌کنم. ورودی زنانه بسته. چادر را به‌زحمت روی سرم نگه‌داشته‌ام. سربازی که دم ورودی مردانه ایستاده می‌گوید که نمی‌شود، تعطیل شده.
ـ شما به حاجی زنگ بزنید. قول داده بمونه.
می شنوم که می‌گوید:«بله، چشم حاج‌آقا.» تلفن را که قطع می‌کند سرباز جوانی را همراهم می‌کند. صدای پایم در راه‌رو می‌پیچد. سرباز جلوتر از من راه می‌رود و چه بی‌صدا! در آسانسور را باز می‌کند.
ـ سوار شو خواهر.
از صدایش موهای تنم سیخ می‌شود.
ـ با تواَم خواهر! سوار شو.
آسانسور سه دکمه دارد برای سه طبقه. آن‌ها را فشار نمی‌دهد. دستش روی دکمه قرمزی در گوشه دیگر می‌رود. صدای کشیده شدن حلقه‌های زنجیر روی هم گوشم را پرمی‌کند. سرم را پایین انداخته‌ام و به پوتین‌هایش زل زده‌ام. و ما داریم بالا می‌رویم. نگاهم از پوتین‌ها بالا تر می‌رود. پایی نمی‌بینم. کسی را هم. آن‌جا نیست. پوتین‌ها بله، خودش نه. آسانسور همین طور دارد بالا می‌رود. دستم به طرف دکمه‌ها می‌رود. دکمه‌ای درکار نیست. نقاشی باشد انگار. صدای جیغ می‌آید. جیغ من است یعنی؟ بالاخره می‌ایستد. در باز می‌شود. پا را بیرون می‌گذارم. زیر پایم خالی است. در قعر تاریکی شناور می‌شوم.
فریبا حاج‌دایی
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید