شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


حسرت‌ِ دیدار


حسرت‌ِ دیدار
همه‌اش‌ از یك‌ اشتباه‌ شروع‌ شد، اشتباه‌ من‌! شاید مسعود، برادرم‌ هم‌ مقصر بود كه ‌جملهٔ نامه‌ را برای‌ بابا و ماما خوانده‌ بود. جملهٔ‌ من‌ این‌ بود:«حالا كه‌ دور از وطن ‌می‌شنوم‌ كه‌ پرسپولیس‌ یكی‌ از زیباترین‌ آثار جهان‌ است‌، حسرت‌ می‌خورم‌ كه‌ چرا هیچ‌وقت‌ آن‌‌جا را ندیدم‌.»
مسعود می‌گفت‌ كه‌ بابا با شنیدن‌ این‌ جمله‌ اشك‌ در چشم‌هایش‌ جمع‌ شده‌ و قسم‌ خورده‌ كه‌ در اولین‌ فرصت‌ ترتیب‌ بازدید مرا بدهد.
مسعود می‌گفت‌ كه‌ تمام‌ روز و شب‌ را به‌ فكر كردن‌ به‌ سفر و بازدید تو از تخت‌ جمشید و شیراز می‌گذراند. بابا حتی‌ در مورد غریبه‌ها هم‌، وقتی‌ احتیاج‌ به‌ كمك‌ داشته‌ باشند، به‌ آب‌ و آتش‌ می‌زند تا آن‌ها را به‌ مقصودشان‌ برساند. خواهرم‌، كه‌ شوهرش‌ فرصت‌ مسافرت‌ ندارد، در اغلب ‌سفرها با بچه‌هایش‌ میهمان‌ ما است‌. مادر می‌گفت‌ كه‌ پدر همان‌ شب‌ پس‌ از باخبر شدن‌ از حسرت‌ من‌، گفته‌:«كاش‌ مرده‌ بودم‌ و نمی‌شنیدم‌ كه‌ پسرم‌ حسرت‌ دیدن ‌جایی‌ را دارد!»
تابستان كه‌ به‌ ایران‌ رفتم‌ فقط‌ ده‌ روز فرصت‌ داشتم‌ و یك‌ فهرست‌ بلند بالا از كارهای‌ واجبی‌ كه‌ بایست‌ انجام‌ می‌دادم‌، مثل‌ِ تمدیدِ گذرنامه‌، گرفتن‌ عكس‌، رفتن‌ به‌ دندان‌پزشكی‌ و در انتهای‌ فهرست‌ نوشته‌ بودم‌:«بازدید از تخت‌جمشید». پدرم‌ با تمام ‌قوا روی‌ بندِ آخر كار می‌كرد. هر چند به‌نظر می‌رسید كه‌ مسألهٔ‌ بازدید من‌ كم‌كم ‌اهمیت‌ خودش‌ را از دست‌ داده‌ است‌. به‌خصوص‌ این‌كه‌ تمدید گذرنامه‌ام‌ به‌ مشكل‌ برخورده‌ بود. یك‌ روز به‌ توصیهٔ‌ مسعود به‌ پدرم‌ گفتم‌:«می‌دونی‌ بابا! زیاد به‌ سفر شیراز فكر نكن‌! اگر پاسپورتم‌ درست‌ نشه‌، به‌ دانشگاه‌ نمی‌رسم‌.»
اما پدرم‌ گوشش‌ بدهكار نبود. حس‌ می‌كردم‌ تلاش‌ بیش‌ اندازهٔ‌ او برای‌ سازمان ‌دادن این‌ سفر، دارد نگران‌كننده‌ می‌شود. مسعود كه‌ اسم‌ این‌ سفر را گذاشته‌ بود:« سفرِ حسرت‌» دم‌به‌دَم‌ در حال‌ِ مسخره‌ كردن‌ من‌ بود و نگران‌ِ پدر.
هفتهٔ‌ دوم‌ بود و من‌ چند روز دیگر بایست‌ برمی‌گشتم‌. هنوز كار پاسپورتم‌ تمام ‌نشده‌ بود و بلیت‌ جدید هم‌ نگرفته‌ بودم‌. پدر به ‌این‌ كارها كار نداشت‌ و با تمام‌ قوا مشغول‌ تدارك‌ سفر بود، تا این‌كه‌ به‌یاد مهرزاد افتادم‌، دوستی‌ قدیمی‌ كه‌ می‌دانستم‌ خلبان‌ شده‌. غروب‌ روز شنبه‌ بالاخره‌ تلفن‌ مهرزاد، یا بهتر است‌ بگویم‌ كاپیتان‌ مهرزاد، را پیدا كردم‌ و زنگ‌ زدم‌. مهرزاد خیلی‌ مهربان‌ بود. به ‌اصرار او همان‌ غروب‌ شنبه‌ به ‌خانه‌ا‌ش رفتم‌‌. مهرزاد قبل‌ از شام‌ به‌ چند جا تلفن‌ كرد و به‌كمك‌ دوستان‌ و آشنایانش‌ بالاخره‌ كار گذرنامه‌ روبه‌راه‌ شد و پرواز برای‌ ساعت‌ شش‌ صبح‌ِ سه‌شنبه‌ تعیین‌ شد. قرار شد گذرنامه‌ام‌ را روز دوشنبه‌ تحویل‌ بگیرم‌.
بعد از شام‌ِ مفصلی‌ كه‌ با خانوادهٔ‌ مهرزاد خوردم‌، صحبت‌ها گرم‌ شد و بحث‌ِ «سفرِحسرت‌» هم‌ مطرح‌ شد. مهرزاد گفت‌:«فردا به‌ شیراز پرواز دارم‌. اگر موافق‌ باشی‌ با پرواز صبح‌ می‌برمت‌ شیراز و با پرواز بعدازظهر هم‌ برت‌ می‌گردانم‌. به‌دوستان‌ هم‌ در شیراز سفارش‌ می‌كنم‌ و در تمام‌ روز می‌توانی‌ شیراز و تخت‌جمشید را ببینی‌، یك‌ تور یك‌روزه‌!»
دوشنبه‌ غروب‌ وقتی‌ با تلفن‌ از مهرزاد خداحافظی‌ می‌كردم‌، حس‌ كردم‌ سبك ‌شده‌ام‌؛ كار بلیت‌ و گذرنامه‌ حل‌ شده‌ بود. تمام‌ روز یك‌شنبه‌ را توانسته‌ بودم‌ در تخت‌جمشید بگذرانم‌ و حالا با خیال‌ راحت‌ و یك‌ بسته‌ عكس‌ و فیلم‌ از تخت‌ جمشید می‌توانستم‌ برگردم‌.
روز دوشنبه‌ عصر كه‌ به‌خانه‌ برگشتم‌ بابا مریض‌ بود. پای‌ راست‌اش‌ درد گرفته‌ و وَرَم‌ كرده‌ بود. مادرم‌ می‌گفت‌:« برایش‌ آزمایش‌ نوشته‌اند كه‌ بایستی‌ انجام‌ دهد.» همه‌چیز ظاهراً رو به‌ راه‌ بود، غیر از حال‌ پدر كه‌ هر لحظه‌ وخیم‌تر می‌شد. پای‌ راست‌اش ‌شده‌ بود اندازهٔ‌ یك‌ مُتكای‌ درست‌ و حسابی‌. مادر می‌گفت‌ كه‌ از كمرش‌ است‌.
مسافرت‌ من‌ تحت‌الشعاع‌ بیماری‌ پدر قرار گرفته‌ بود و همه‌ بر بالین‌ او جمع‌ شده ‌بودیم‌. وقتی‌ به‌ مادر نگاه‌ كردم‌ نگاه‌ عجیب‌ِ او مرا به‌فكر انداخت‌. بعد از شام‌ پدر پرسید:«خب‌ پسرم‌ چمدان‌هایت‌ حاضر است‌؟ مدارك‌ات‌ را از پول‌ و بلیت‌ و پاسپورت ‌دم‌دست‌ بگذار.»
گفتم‌:«نگران‌ نباشید همه‌ چیز مرتب‌ است‌.»
پدر به‌ زمین‌ چشم‌ دوخت‌. ناگهان‌ مادر گفت‌:«حالا كه‌ می‌روی‌ شاید بد نباشد پدر را هم‌ با خودت‌ ببری!»
پدر به‌من‌ گفت‌:«مگه‌ نگفتی‌ كه‌ یخچال‌ات‌ سوخته‌ و دست‌شویی‌ و رنگ‌ اتاق‌ات ‌هم‌ خراب‌ است‌؟ اگر می‌خواهی‌ می‌توانم‌ با تو بیایم‌ و این‌ كارها را برایت‌ ردیف‌ كنم‌!»
مسعود بلند شد و من‌ باز نگاه‌ عجیب‌ مادر را دیدم‌. در نگاه‌ مادر حیرت‌ بود.
یك‌‌باره‌ گفتم‌:«كاش‌ می‌شد با هم‌ برویم‌.»
مادر با خوشحالی‌ گفت‌:«چرا كه‌ نه‌؟»
عرق‌ِ روی‌ پیشانی‌ام‌ را با دستمال‌ پاك‌ كردم‌ و گفتم‌: «آخه‌ ویزا، بلیت‌!»
مادر گفت‌:« به‌ مهرزاد زنگ‌ بزن‌!»
پدر گفت‌:«ویزا دارم‌! فقط‌ پاسپورتم‌ خانهٔ‌ خواهرت‌ مانده‌... باید بیاورم‌!»
مادر خودش‌ شمارهٔ‌ مهرزاد را گرفت‌. وقتی‌ با مهرزاد صحبت‌ كردم‌ گفت‌:«یكی‌ از پروازها جا دارد و می‌توانم‌ ترتیب‌ كار را بدهم‌، ولی‌ ویزا چی‌؟»
گفتم‌:« ویزا دارد.»
گوشی‌ را گذاشتم‌ و با تعجب‌ دیدم‌ كه‌ پدر در رختخواب‌ نیست‌. از مادر پرسیدم‌:«پس‌ بابا كو؟»
پلك‌هایش‌ را به‌ آرامی‌ بسته‌ و باز كرد و لبخند زد:«رفت‌ خانه‌ خواهرت ‌پاسپورت‌اش‌ را بیاورد.»
گفتم‌:« ولی‌ این‌ موقع‌ شب‌ كه‌ ماشین‌ گیر نمی‌آد.»
گفت‌:« پیاده‌ رفت‌.»
وقتی‌ مادر چمدان‌ پدر را بست‌ و به‌دست‌ من‌ داد، پدر از پله‌ها پایین‌ می‌آمد. پای ‌راست‌اش‌ حالا كاملاً سالم‌ بود و اثری‌ هم‌ از ورم‌ دیده‌ نمی‌شد.
مادر گفت‌:«پدرت‌ به‌خاطر تو همه‌ كاری‌ حاضر است‌ بكند.»
همایون‌ خسروی‌ دهكردی‌
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید