سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


دشمن‌ِ شمارهٔ‌ یک‌ اجتماع‌


دشمن‌ِ شمارهٔ‌ یک‌ اجتماع‌
داشتم‌ برامس‌ گوش‌ می‌كردم‌. در فلادلفیا. سال‌ ۱۹۴۲ بود. یك‌ گرامافون‌كوچولو داشتم‌. موومان‌ دوم‌ برامس‌ بود. آن‌وقت‌ها عزب‌اوغلی‌ بودم‌ هم‌چین‌نَم‌نمك‌ داشتم‌ ته‌ یك‌ بُطری‌ پورتو را بالا می‌آوردم‌ و سیگاری‌، نمی‌دانم‌ چی‌،می‌كشیدم‌. آلونكم‌ نُقلی‌ و تر و تمیز بود. آن‌وقت‌، همان‌جوری‌ كه‌ تو قصه‌هامی‌نویسند، تق‌تق‌تق‌. در می‌زنند. تو دلم‌ گفتم‌: «خودشه‌. آمده‌اند جایزهٔ‌ نوبل‌ یاپولیتزر به‌ام‌ بدهند.»
دو تا هیكل‌ دهاتی‌وار آمدند تو:
ـ بوكوفسكی‌؟
ـ بعله‌!
علامتی‌ را نشانم‌ دادند: اِف‌. بی‌. آی‌.
ـ ما اینیم‌. پالتوتو بپوش‌، یه‌ دقّه‌ كارت‌ داریم‌.
چه‌كاری‌ می‌توانستم‌ بكنم‌؟ چیزی‌ به‌ عقلم‌ نرسید، چیزی‌ هم‌ نپرسیدم‌.این‌جور وقت‌ها بی‌فایده‌ است‌ آدم‌ بپرسد چی‌ شده‌. یكی‌ از آجدان‌ها رفت‌برامس‌ را خفه‌ كرد، آن‌وقت‌ رفتیم‌ پایین‌ و زدیم‌ به‌ كوچه‌. چند تا كلّه‌ از پنجره‌آمد بیرون‌. انگار جماعت‌ در جریان‌ بودند.
این‌جور وقت‌ها، همیشه‌ لكّاتهٔ‌ بی‌پدر و مادری‌ پیدا می‌شود كه‌ پاشنهٔ‌دهنش‌ را بكشد بنا كند به‌ هواركشیدن‌ كه‌: ایناهاش‌. خودشه‌. بالاخره‌ این‌نسناسو گرفتن‌!
خوب‌، من‌ راستی‌ راستی‌ عادت‌ ندارم‌ با خانم‌ها تو جوال‌ بروم‌.
همین‌جور تو این‌ فكر بودم‌ كه‌ چه‌ دسته‌گلی‌ آب‌ داده‌ام‌. بالاخره‌ با خودم‌توافق‌ كردم‌ كه‌ لابد تو عوالم‌ قره‌مستی‌ زده‌ام‌ دخل‌ یك‌ بابایی‌ را آورده‌ام‌ ـ اماآخر اف‌. بی‌. آی‌ تو این‌ ماجرا چه‌ غلطی‌ می‌كرد؟
ـ دستاتو بذار رو سرت‌، تكونم‌ نخور!
دو تا جلو ماشین‌ نشسته‌ بودند دو تا رو دشك‌ عقب‌. دیگر گفت‌ و گوندارد، حتماً زده‌ام‌ یكی‌ را ناكار كرده‌ام‌. آن‌هم‌ یك‌ آدم‌ كله‌گنده‌ را كه‌ لولهنگش‌خیلی‌ آب‌ برمی‌داشته‌.
یك‌خُرده‌ كه‌ رفتیم‌، فكرم‌ رفت‌ جای‌ دیگر، خواستم‌ دماغم‌ را بخارانم‌ كه‌یكی‌ داد زد: دستاتو تكون‌ نده‌!
بعد، تو كلانتری‌، یك‌ بازجو یك‌ خروار عكس‌ را كه‌ به‌ دیوارها چسبانده‌بودند نشانم‌ داد و با لحن‌ مزخرفی‌ گفت‌: این‌ عكس‌ها رو می‌بینی‌؟
از رو شكم‌سیری‌ عكس‌ها را سیاحت‌ كردم‌. بدك‌ نبود. اما به‌ ابلیس‌ قسم‌اگر من‌ هیچ‌كدام‌ از این‌ لعنتی‌ها را می‌شناختم‌.
ـ اینا همه‌شون‌ در راه‌ خدمت‌ به‌ اف‌. بی‌. آی‌ مرده‌اند.
نمی‌دانستم‌ یارو چه‌ جنس‌ جوابی‌ از من‌ توقع‌ دارد، این‌ بود كه‌ ترجیح‌ دادم‌لالمونی‌ بگیرم‌ و جیكم‌ در نیاید.
یارو دهن‌ گاله‌ را وا كرد كه‌: «عمو «جان‌» كجاس‌؟»
ـ ها؟
ـ پرسیدم‌ عمو «جان‌» كجاس‌؟
انگار به‌ زبان‌ یاجوج‌ و مأجوج‌ حرف‌ می‌زد. یك‌دفعه‌ وهم‌ برم‌ داشت‌.خودم‌ را تو بخش‌ سلاح‌های‌ سرّی‌ دیدم‌، با آن‌ یارویی‌ كه‌ تو قره‌مستی‌ زده‌بودم‌ نفله‌اش‌ كرده‌ بودم‌. یواش‌ یواش‌ داشتم‌ از جا درمی‌رفتم‌، كه‌ البته‌ این‌كارباختن‌ قافیه‌ بود.
ـ «جان‌ بوكوفسكی‌» رو می‌گم‌... حالیته‌؟
ـ آه‌... اون‌ مُرده‌.
ـ خواهرتو! پس‌ تعجبی‌ نداره‌ كه‌ نتونسته‌ایم‌ پیداش‌ كنیم‌.
انداختندم‌ توی‌ سلولی‌ كه‌ همه‌چیزش‌ زردرنگ‌ بود. عصر شنبه‌ای‌ بود. ازسوراخ‌ هلفدونی‌ می‌توانستم‌ مردم‌ را، خوش‌بخت‌ها را، كه‌ توی‌ خیابان‌ پرسه‌می‌زدند سیاحت‌ كنم‌. تو پیاده‌رو آن‌طرف‌، یك‌ دكهٔ‌ صفحه‌فروشی‌ موزیك‌پخش‌ می‌كرد. آن‌ بیرون‌ همه‌چیز آزاد و بی‌شیله‌پیله‌ بود. اما من‌ افتاده‌ بودم‌ این‌تو و همین‌جور یك‌ریز تو مُخم‌ پی‌ علتش‌ می‌گشتم‌. دلم‌ می‌خواست‌ بنشینم‌زار زار گریه‌ كنم‌ اما هیچی‌ از چشم‌هام‌ بیرون‌ نمی‌آمد. مثل‌ آدم‌هایی‌ كه‌ به‌شان‌می‌گویند «غصه‌خورك‌» قنبرك‌ ساخته‌ بودم‌. حال‌ و روز آدمی‌ را داشتم‌ كه‌رسیده‌ باشد ته‌ خط‌. مطمئنم‌ كه‌ شما این‌ احوال‌ را می‌شناسید. این‌ احوال‌ رامی‌شناسند، گیرم‌ من‌ به‌ خودم‌ می‌گفتم‌ یك‌ خُرده‌ بیشتر از دیگران‌ می‌شناسم‌.بعله‌.
زندگی‌ مایامن‌ سینگ‌ مرا به‌ یاد یكی‌ از قلعه‌های‌ قرون‌ وسطی‌ می‌انداخت‌.یك‌ دروازهٔ‌ نكره‌ دور پاشنه‌اش‌ چرخید تا من‌ بروم‌ تو. جای‌ تعجب‌ بود كه‌ چرااز روی‌ یك‌ پل‌ متحرك‌ رد نشدیم‌.
آجدان‌ها مرا انداختند تنگ‌ آدم‌ خپله‌ای‌ كه‌ كله‌اش‌ می‌توانست‌ كدوتنبل‌وزیر دارایی‌ باشد.
درآمد كه‌: «من‌ كورتنی‌ تایلور هسم‌. دشمن‌ نمرهٔ‌ یك‌ اجتماع‌. تو جرمت‌چیه‌؟»
البته‌ من‌ حالا دیگر جرم‌ِ خودم‌ را می‌دانستم‌، چون‌ میان‌ راه‌ پرسیده‌ بودم‌.گفتم‌: تمرّد.
ـ دو چیز هس‌ كه‌ این‌جا اصلاً اسمشم‌ نمیشه‌ برد: یكی‌ تمرّده‌، یكی‌حشری‌بودن‌.
ـ این‌ درس‌ اخلاق‌ اون‌ اراذل‌ پدرسوخته‌س‌، درسته‌؟ مملكتو سالم‌ نیگرمی‌دارن‌ تا بهتر بچاپنش‌.
ـ ممكنه‌. گیرم‌ با متمردین‌ هیچ‌جور نمی‌شه‌ گرم‌ گرفت‌.
ـ اما من‌ راسی‌راسی‌ بی‌گناهم‌. قضیه‌ اینه‌ كه‌ خونه‌مو عوض‌ كردم‌، اما یادم‌رفت‌ نشونی‌ تازه‌مو به‌ ادارهٔ‌ نظام‌وظیفه‌ خبر بدم‌. فقط‌ به‌ پُست‌خونه‌ خبر دادم‌.اون‌وقت‌ یه‌ كاغذ از سَنت‌ لوییز برام‌ رسید كه‌ به‌ محكمهٔ‌ تجدید نظر احضارم‌كردن‌. ورداشتم‌ براشون‌ نوشتم‌ كه‌ بابا، سنت‌ لوییز اون‌ور دنیاس‌، اون‌جانمی‌تونم‌ بیام‌ اما واسهٔ‌ رفتن‌ به‌ محكمهٔ‌ همین‌ ولایت‌ حاضرم‌... اون‌وقت‌ یه‌هوریختن‌ تو خونه‌م‌ گرفتنم‌ انداختنم‌ تو هلفدونی‌.. می‌بینی‌ كه‌ جرم‌ تمرّد اصلاًبه‌ام‌ نمی‌چسبه‌. اگر می‌خواستم‌ خودمو بدنوم‌ كنم‌ خُب‌ می‌زدم‌ یه‌ آدم‌می‌كشتم‌، مگه‌ نه‌؟
ـ شما آقازاده‌ها همه‌تون‌ بی‌گناهین‌. شما پرمدعاهای‌ عوضی‌...
روی‌ كف‌ چوبی‌ تخت‌ دراز می‌كشم‌.
یك‌ نگهبان‌، مثل‌ این‌كه‌ مویش‌ را آتش‌ زده‌ باشند، كنارم‌ سبز می‌شود.
ـ زود اون‌ ماتحت‌ گنده‌تو از اون‌جا بلند كُن‌. فهمیدی‌؟
مثل‌ برق‌ ماتحت‌ گندهٔ‌ متمردم‌ را بلند كردم‌.
تایلور از من‌ پرسید: دلت‌ می‌خواد فوری‌ از این‌جا خلاص‌ بشی‌؟
ـ آره‌ كه‌ می‌خوام‌.
ـ چراغ‌ برقو بكش‌ پایین‌، لگنو آب‌ كن‌ پاتو بذار توش‌، بعد لامپو ازسرپیچش‌ درآر، انگشت‌تو بچپون‌ تو سرپیچ‌. فوری‌ از این‌جا خلاص‌ می‌شی‌.
ـ ممنونم‌ تایلور، تو رفیق‌ بی‌نظیری‌ هستی‌.
با خاموشی‌ چراغ‌ها كپه‌ام‌ را می‌گذارم‌ و تازه‌ اول‌ مصیبت‌ است‌: شپش‌!
ـ آخه‌ این‌ صاحب‌مرده‌ها از كجا میان‌؟
ـ شپشا؟ این‌جا غرق‌ شپشه‌.
ـ شرط‌ می‌بندم‌ كه‌ من‌ بیشتر از تو شپیش‌ بگیرم‌.
ـ قبول‌.
ـ سَرِ ده‌سنت‌. قبوله‌؟
ـ باشه‌. سر ده‌ سنت‌.
حالا افتاده‌ام‌ به‌ شكار شپش‌. له‌شان‌ می‌كنم‌، به‌ ردیف‌ می‌چینم‌شان‌ روی‌طبقه‌ام‌. سوت‌ِ پایان‌ مسابقه‌ كه‌ به‌ صدا درآمد، هركدام‌ شپش‌هامان‌ را آوردیم‌جلو در كه‌ روشن‌تر بود، و شمردیم‌. من‌ سیزده‌ تا داشتم‌ تایلور هیجده‌ تا. ده‌سنت‌ دادم‌ به‌ تایلور. فقط‌ خیلی‌وقت‌ بعد بود كه‌ فهمیدم‌ او شپش‌هایش‌ رانصف‌ كرده‌ و هر یك‌دانه‌اش‌ را دو تا به‌ام‌ جا زده‌ بود. این‌ ولدالزنا از آن‌ناتوهای‌ حرفه‌ای‌ روزگار بود.
افتادم‌ تو كار تاس‌بازی‌. موقع‌ هواخوری‌ بازی‌ می‌كردیم‌. و از آن‌جا كه‌خوب‌ تاس‌ می‌آوردم‌ پول‌دار شدم‌. البته‌ پول‌دارِ هلفدونی‌. روزی‌ پانزده‌بیست‌ دلار كاسب‌ بودم‌. تاس‌بازی‌ غدغن‌ بود. پاسدارها از بالای‌ برجك‌شان‌مسلسل‌ را طرف‌ ما می‌گرفتند و هوار می‌كشیدند: «بسه‌ دیگه‌!» ـ اما كجاحریف‌ ما می‌شدند؟ مرتب‌ ترتیب‌ یك‌دست‌ بازی‌ دیگر را می‌دادیم‌. یارویی‌كه‌ تاس‌ كرایه‌ می‌داد حرف‌ معمولیش‌ فحش‌ خواهر و مادر بود. هیچ‌ ازش‌خوشم‌ نمی‌آمد. وانگهی‌ من‌ اصولاً آدم‌های‌ حشری‌ را خوش‌ ندارم‌. از دك‌ وپوز همه‌شان‌ حقه‌بازی‌ می‌بارد، چشم‌هاشان‌ مثل‌ وزغ‌ است‌، پایین‌تنه‌شان‌،لاغر، و به‌ خودشان‌ هم‌ شك‌ دارند. یك‌ مشت‌ نَرِ قلابی‌. این‌ بدبخت‌ها مالی‌نیستند اما منظرهٔ‌ آدم‌ را خراب‌ می‌كنند.
باری‌، بعد از هر بازی‌ می‌آمد سرم‌ را به‌ مقدمه‌چینی‌ گرم‌ می‌كرد كه‌: خوب‌تاس‌ می‌ریزی‌ها. بیا یه‌دست‌ بزنیم‌.
سه‌ تا تاس‌ها را ول‌ می‌كردم‌ تو دست‌ خپلهٔ‌ مأبونش‌، و آن‌ خوك‌ِ نكبتی‌دمش‌ را می‌گذاشت‌ روی‌ كولش‌ و دِفرار. هنوز تو همان‌وضع‌ سابقش‌ بود كه‌صاحب‌مرده‌اش‌ را به‌ دختربچه‌های‌ چهار ساله‌ نشان‌ می‌داد و خودش‌ را ارضامی‌كرد. دل‌خور بودم‌ كه‌ چرا نزدمش‌. اما در مایامان‌ سینگ‌ دعوایی‌ها رامی‌انداختند تو سیاه‌چال‌. آن‌ سوراخی‌، خیلی‌ بیشتر از سلول‌ از بابت‌ نان‌ و آب‌در مضیقه‌ بود. آدم‌هایی‌ را دیدم‌ كه‌ وقتی‌ از آن‌جا درآمده‌ بودند یك‌ ماه‌ تمام‌معالجه‌ می‌كردند. البته‌ آن‌ها همه‌شان‌ دردسر درست‌كُن‌ بودند. من‌ خودم‌ هم‌اهل‌ دردسر بودم‌ چون‌ كه‌ با حشری‌ها بد تا می‌كردم‌. اما وقتی‌ صاحب‌ تاس‌هامزاحم‌ حضورم‌ نبود می‌توانستم‌ عاقلانه‌ فكر كنم‌.
من‌ پول‌دار بودم‌. خاموشی‌ را كه‌ می‌زدند آشپز برای‌مان‌ غذاهای‌ خوب‌ وقابل‌ خوردن‌ می‌آورد: بستنی‌، شیرینی‌، نان‌ِ مربایی‌ و قهوه‌. تایلور به‌ من‌ سپردكه‌ هیچ‌وقت‌ بیشتر از پانزده‌ سِنت‌ به‌ آشپز نسُلفم‌. یعنی‌ نرخش‌ این‌ بود. خودآشپز زیر لفظی‌ تشكر می‌كرد و به‌ من‌ می‌گفت‌ شاید بتواند فردا شب‌ هم‌ بساط‌ِنان‌ را جور كند، و من‌ در جوابش‌ می‌گفتم‌: تا ببینیم‌ چی‌ پیش‌ بیاد!
این‌ غذاها ته‌ماندهٔ‌ غذای‌ مدیر زندان‌ بود، و مدیر زندان‌ البته‌ خوب‌می‌لُمباند. حبسی‌های‌ دیگر شكم‌شان‌ از گرسنگی‌ قار و قور می‌كرد، اما تایلورو من‌ مثل‌ دو تا بچهٔ‌ شیرخورده‌ای‌ كه‌ تا حلق‌شان‌ چپانده‌ باشند تلوتلومی‌خوردیم‌.
تایلور می‌گفت‌: خیلی‌ آشپز خوبی‌یه‌. دو تا رو سِنِدردی‌ كرده‌. اولی‌ روكشته‌ زده‌ به‌ چاك‌، دومی‌ رم‌ از میون‌ تعقیب‌كننده‌ها نفله‌ كرده‌. اگر دیرمی‌جنبید دخل‌ خودش‌ آمده‌ بود.. یه‌ شب‌ دیگه‌ خِر یه‌ ملوان‌ رو می‌چسبه‌عشق‌شو می‌رسه‌. چنان‌ ترتیبی‌ از یارو داده‌ بود كه‌ یه‌ هفته‌ تموم‌ نمی‌تونسته‌راه‌ بره‌.
ـ من‌ از این‌ سگ‌پَزِ لعنتی‌ خوشم‌ میاد. خیلی‌ زُحَله‌.
تایلور می‌گفت‌: ـ آره‌، از اون‌ زُحَلاس‌!
سرنگه‌دار را صدا زدیم‌ كه‌ از وضع‌ شپش‌ها شكایت‌ كنیم‌. مردك‌ شروع‌كرد به‌ داد و بیداد كه‌: این‌جا هتل‌ نیست‌. تازه‌ خودتون‌ این‌ شیپیشا رو میارین‌این‌جا...
جوابی‌ كه‌، مسلم‌، دَری‌وَری‌ بود.
نگهبان‌ها ریغو بودند. نگهبان‌ها پفیوز بودند. نگهبان‌ها ترسو بودند. من‌حسابی‌ از دست‌شان‌ شكار بودم‌.
بالاخره‌ برای‌ ختم‌ِ گرفتاری‌، من‌ و تایلور را به‌ سلول‌های‌ جداگانه‌ای‌منتقل‌ كردند و سلول‌ ما را دوا زدند.
ـ افتاده‌ام‌ با یك‌ جوونك‌ِ لال‌. هرّو از بر تشخیص‌ نمی‌ده‌. افتضاحه‌.
خودِ من‌ با یك‌ پیرمرد هاف‌هافویی‌ افتاده‌ بودم‌ كه‌ انگلیسی‌ هم‌ بلد نبود.تمام‌ وقتش‌ را سر یك‌ گلدان‌ نشسته‌ بود و می‌نالید كه‌: «تا را بوبا، بخور! تارابوبا بجیش‌.» ـ ول‌كُن‌ هم‌ نبود. عین‌ زندگی‌ خودش‌ كه‌ فقط‌ خوردن‌ و جیشیدن‌بود. شاید دربارهٔ‌ پهلوان‌های‌ داستانی‌ كشور خودش‌ خیالات‌ می‌كرد. شایدهم‌ مقصودش‌ تاراس‌ بولبا بود. نمی‌دانم‌. اولین‌ دفعه‌ای‌ كه‌ من‌ برای‌ هواخوری‌رفتم‌ پیرمرد ناكس‌ ملافه‌مو پاره‌ كرد باهاش‌ بند رخت‌ ترتیب‌ داد و جوراب‌ وزیر شلواریش‌ را روی‌ این‌ اختراع‌ آویزان‌ كرد، و موقعی‌ كه‌ برگشتم‌ به‌ سلول‌حسابی‌ خیس‌ شدم‌. پیرمرد حتی‌ برای‌ شست‌وشو هم‌ از سلولش‌ نمی‌رفت‌بیرون‌. آن‌جور كه‌ می‌گفتند تقصیری‌ نكرده‌ بود، خودش‌ دلش‌ می‌خواست‌مدتی‌ راحت‌ آن‌جا زندگی‌ كند. سایرین‌ هم‌ راحتش‌ گذاشته‌ بودند. یعنی‌ مثلاًاز روی‌ جوان‌مردی‌؟
ـ من‌ یكی‌ كه‌ دلم‌ می‌خواست‌ هرچه‌ زودتر نفس‌ آخر را بكشد، چون‌ كه‌پشم‌ پتوی‌ بی‌ملافه‌ بدجور ناراحتم‌ می‌كرد. پوست‌ من‌ خیلی‌ حساس‌ است‌.
به‌ش‌ توپیده‌ بودم‌ كه‌: پیره‌سگ‌ پُفیوز، من‌ دخل‌ِ یه‌ نفرو قبلاً آورده‌ام‌، اگه‌دست‌ ورنداری‌ می‌شه‌ دوتاها!...
اما او همین‌جور رو گلدانش‌ نشسته‌ بود و به‌ ریش‌ من‌ می‌خندید، و زِرمی‌زد كه‌: تارا بوبا بخور، تارا بوبا بجیش‌!
آخر ولش‌ كردم‌ به‌ حال‌ خودش‌. حُسنش‌ این‌ بود كه‌ این‌جا دیگر كار رُفت‌و روب‌ نداشتم‌. مجنون‌ پیر تمام‌ِ كف‌ِ سلول‌ را چنان‌ تمیز می‌كرد كه‌ همیشه‌تمیزترین‌ سلول‌ تمام‌ ایالات‌ متحد و شاید هم‌ سراسر دنیا بود.
اف‌. بی‌. آی‌ مرا در مورد اتهام‌ تمردِ عمدی‌ بی‌گناه‌ شناخت‌. بردندم‌ به‌ مركزنظام‌وظیفه‌ كه‌ كلی‌ از هم‌بندها را آن‌جا دیدم‌. از من‌ آزمون‌ جسمی‌ گرفتند،بعدش‌ روان‌شناس‌ آمد. یارو روان‌شناسه‌ پرسید: شما به‌ جنگ‌ معتقدین‌؟
ـ نه‌.
ـ علاقه‌ دارین‌ جنگ‌ كنین‌؟
ـ بله‌!
و نقشه‌ام‌ این‌ بود كه‌ از سنگر بزنم‌ بیرون‌ و بدوم‌ وسط‌ معركه‌، كشته‌ بشم‌.
روان‌شناسه‌ یك‌دقیقه‌ای‌ هیچی‌ نگفت‌ و همین‌جوری‌ روی‌ یك‌ تكه‌ كاغذنقاشی‌ كرد. بعدش‌ مرا نگاه‌ كرد و گفت‌: راستی‌، چهارشنبه‌ شب‌ یه‌ مهمونی‌برپاس‌، پزشك‌ها، نقاش‌ها، نویسنده‌ها، همه‌ هستند. می‌خوام‌ شما رَم‌ دعوت‌كنم‌، می‌آیین‌.
ـ نه‌!
ـ عالی‌ است‌... البته‌ شما هیچ‌ مجبور نیستید كه‌ برین‌.
ـ كجا برم‌؟
ـ به‌ جنگ‌.
من‌ بی‌این‌كه‌ چیزی‌ بگویم‌ نگاهش‌ كردم‌.
ـ فكر نمی‌كردید كه‌ ما متوجه‌ می‌شیم‌، درسته‌؟
ـ نه‌!
ـ این‌ كاغذو به‌ اون‌ آقا تو اتاق‌ بغلی‌ بدین‌.
آن‌جا آخرِ خط‌ بود. كاغذ دوتا شده‌ بود و با یك‌ گیره‌ به‌ كارت‌ شناسایی‌ من‌وصل‌ بود. گوشه‌اش‌ را بالا زدم‌ و نگاهی‌ انداختم‌: «زیر یك‌ نقاب‌ خوددار،روحی‌ حساس‌ نهفته‌ است‌...» واقعاً كه‌! قاه‌قاه‌ خندیدم‌ ـ من‌ و حساس‌؟ بله‌،مایامن‌ سینگ‌ این‌جوری‌ بود، و این‌جوری‌ بود كه‌ بنده‌ عازم‌ جنگ‌ شدم.
جان‌ بوكوفسكی‌
برگردان: محمدعلی‌ سپانلو
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید