پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


همراهان بی زبان


همراهان بی زبان
● درباره ر.ك.نارایان
ر.ك. نارایان ۲۰۰۱۱۹۰۶ پس از رابیندرانات تاگور محبوب ترین و پرآوازه ترین نویسنده هند است. از ۱۹۳۵ تا دم مرگ بیش از ۶۵ سال حدود ۲۰ جلد رمان و داستان كوتاه و چند اثر دیگر از خود به یادگار گذاشت. اولین معرف و پشتیبان او در دنیای غرب گراهام گرین بود. صاحب این قلم دو رمان او را به نام های راهنما و كارشناس سال ها پیش به فارسی ترجمه كرده و امیدوار است راهنما به زودی تجدید چاپ شود. داستان كوتاه «همراهان بی زبان» از مجموعه داستان شهری به نام مالگودی چاپ پنگوئن، ۲۰۰۲ برگزیده شده است.
گداهای دیگر این مزیت را به او داشتند كه می توانستند صدقه بخواهند، ولی او فقط صداهای نامفهومی از حلقومش درمی آورد. این صداهای نامفهوم برای بیان همه عقاید، عواطف و درخواست هایش به كار می رفت. خانه اش در گوشه ای از ایوان تالار شهر بود.
یك روز كه از چرت چشم واكرد، دید میمونكی توبره اش را می جورد كه از دیروز چند دانه پلو به آن چسبیده بود. سامی لحظه ای وانمود كرد خواب است، بعد یك هو دست دراز كرد و كمر میمون را چسبید و به این ترتیب همدمی برای خود فراهم آورد، تنها مونس زندگیش. تكه ای طناب دور كمر میمون بست و چند تا حقه یادش داد.
میمونش مشكل خورد و خوراكش را حل كرد. آن حقه ها و اداها را جلو خانه ها اجرا كرد و برای صاحبش برنج، خوراكی و سكه فراهم آورد. معمولا در ابتدای دوره گردی روزانه به جمع سلام می داد كه بیشتر وقت ها عبارت بودند از یك پسربچه، یك دختر كه بچه ای به بغل داشت، دو بچه كوچك دیگر و یك مادر بزرگ گهگاه یك مادر و خیلی به ندرت، آقای خانه. سامی علاقه داشت كه میمون به همه افراد جمع سلام بدهد، از جمله بچه ای كه در بغل دخترك بود. اگر میمون كسی را از قلم می انداخت، سامی طناب دور كمر حیوان را می كشید به طوری كه دندان هایش به تق تق می افتاد. حقه بعدی ادای رقاصه معبد بود.
آنهایی كه میمون تربیت می كردند، معمولا از حیوان می پرسیدند، خب بگو ببینیم، رقاصه معبد چطور می رقصد اما سامی زیر بغل میمون را می خاراند و چشمكی می زد. با این اشاره میمون سرپا می ایستاد، یك دست را به كمر می زد و دست دیگر را روی سر می گذاشت و كمرش را تاب می داد، همان كرداری كه برای رقاصه های معبد اعتبار كسب می كرد. سامی متوجه شد كه مشتری هایش با دیدن این حركات می گفتند: «آه، چقدر واقعی آدم شاخ درمی آورد كه این موجود كر و لال چطور اینها را یاد میمون داده»
پسرك بی عاطفه گفت: «من كه باورم نمی شود راست راستی كر و لال باشد. حتما تظاهر می كند.» بعد همگی سعی كردند سر در بیاورند كه واقعا كر و لال است و بنا كردند به پرسیدن از اسم و سنش یا بی هوا می گفتند كه تظاهر می كند. در این وقت سروكله آقای خانه با قیافه ملامت بار پیدا می شد. سامی توبره، خرت و پرت ها و میمون را برمی داشت و راضی از مشتی برنج كه توی توبره اش ریخته بودند به عجله می رفت. گاهی كه به تماشاگران مهربان تری برمی خورد، تا نیم ساعت برنامه اجرا می كرد و شاهكارش را به نمایش می گذاشت: عروس كمرو به طرف مادرشوهرش برمی گردد.
سامی خودش نقش مادرشوهر عصبانی را بازی می كرد كه به محض رسیدن دختر او را می فرستاد كه از چاه عمیقی آب بیاورد. بعد هنومن۱ بزرگ پایتخت اهریمن شاه را به آتش می كشید: میمون دمش را به دست می گرفت و به این سو و آن سو می جهید. سامی از چهره خندان مشتری ها می فهمید خوششان آمده است و جرات می كرد كه قدری پلو و كمی كره و حتی گاهی كت یا پیراهن كهنه ای بخواهد. صاحب خانه یك طبقه ای آن طرف مغازه بزرگ كت خاكی زمختی را كه تن برهنه اش را می پوشاند به پاداش نمایش مادرشوهر به او بخشیده بود و جای دیگر به ازای همین نمایش دستاری مشكی به او داده بودند كه به سر می گذاشت.
غروب كه می شد با میمون كه آرام روی شانه اش سواری می كرد به تالار شهر برمی گشت و در گوشه ایوان دراز می كشید و میمون نزدیكش جاخوش می كرد.
سامی، میمون را به برخی رفتار و كردار مقید كرده بود. مثلا دوست نداشت میمونش هیچ چیزی از خانه ای بردارد، حتی قلوه سنگی. چندین بار میمون را واداشته بود برگردد و سنگی را كه برداشته بود سرجایش بگذارد از این گذشته سامی درباره رفتار میمون در باغ جلو خانه ها خیلی سختگیر بود: میمون مجاز نبود به هیچ برگ یا گل یا حتی گلدان دست بزند. سامی حس می كرد كه وجودش بستگی دارد به رفتار میمون.
به این ترتیب سه سال گذشت. سه سال زمان درازی است، البته اگر یادمان باشد كه هر لحظه از این مدت را با هم گذراندند، با هم كار كردند و خوردند و خوابیدند. این همدمی می توانست راحت عمری دوام داشته باشد، اما با هوسی بیجا راه میمون از او جدا شد.
روزی از روزها گذر سامی به راه ماشین رو یكی از این خانه های ویلایی بزرگ افتاد. یك هو هوسی وادارش كرد از دروازه تو برود. معمولا از این جور خانه های درندشت كه صاحبانش خودپسند، گوشه گیر و دور از دسترس بودند و خدمتكارها و سگ های ترسناك داشتند دوری می كرد. دل دل كنان جلو رفت و هر لحظه انتظار داشت یكی سرش داد بكشد كه دید مستخدمی دارد طرفش می آید. سامی طناب میمون را سفت كشید و برگشت كه بزند به چاك، اما مستخدم به او رسید و یكریز بنا كرد به گفتن چیزهایی. سامی با اشاره حالیش كرد كه نمی شنود و مستخدم هم با ایما و اشاره به او فهماند كه صاحب خانه می خواهد میمون را به حضورش ببرد.
از او خواستند از پله های جلو ساختمان بالا برود و در ایوان نمایش بدهد. نمایش در برابر شادی وافر پسركی كه در میان چندین بالش روی تختی دراز كشیده و شال سبزی رویش انداخته بودند اجرا شد. صورت سیه چرده و براق پسرك با دیدن ادا و اصول میمون از سر زندگی شكفت و دوا و غذایش را بدون اعتراض خورد. صورت آقای خانه از شادی درخشید. سامی پی برد از این به بعد نانش توی روغن است.
میمون سومین نمایش خود را، یعنی فروشنده دوره گردی كه یك سینی روی سرش گذاشته به تماشا گذاشت. همه چشم ها به او دوخته شده بود. در همین وقت میمون روی میزی بشقابی پر از چند میوه و تكه ای نان را دید.
از دیدن این صحنه چنان اغوا شد كه ناگهان جستی زد، تكه نان را قاپ زد و یك شیشه دارو و یك گلدان را به زمین انداخت. فورا جنجالی به پا شد. سامی كه از عصبانیت دنیا در نظرش تیره شده بود، پرید تا میمون را بگیرد و به میز و صندلی خورد و نزدیك بود بیفتد روی مریض. دست های نیرومندی او را گرفتند و از ایوان پایین كشیدند. سرچرخاند و میمونش را دید كه روی ستونی نشسته است و دارد تكه نان را با لذت می خورد. همه سامی را به باد ملامت گرفتند و به طرفش مشت تكان دادند. طوری رفتار می كردند كه انگار مریض كوچك را از حادثه شومی كه سامی به عمد طراحی كرده بود نجات داده اند. او مذبوحانه تلاش كرد توضیح دهد كه هیچ عمدی در كار نبوده و حالا فقط میمونش را می خواهد. آقای خانه داد زد: «بیرونش كنید. بچه را ترسانده. این هیجان برایش خوب نیست.
چند هفته طول می كشد تا این ضربه را جبران كند. این خبیث را از اینجا ببرید» مستخدم ها سامی را كشان كشان بردند. او مقاومت كرد. می خواست بپرسد میمون من كجاست اما فقط صداهای عجیب و غریبی از حلقش درآمد و آنها تصور كردند تهدیدشان می كند. او را از راه ماشین رو به طرف دروازه راندند. سامی رو برگرداند و دید میمونش روی بام سفالی نشسته است. روی پاهایشان افتاد و دولا شد و تمنا كرد بگذارند میمونش را صدا بزند. آنها ولش كردند. سامی زیر بام ایستاد و سر بالا كرد و با ایما و اشاره از میمون خواست پایین بیاید.
میمون از راه لطف به اربابش نگاهی كرد و به جویدن تكه نان ادامه داد. نفهمید اربابش از او چه می خواهد. نمی دانست اگر برگردد او را می بخشد یا تنبیهش می كند به هر حال به فكر برگشتن نبود. آزادیش را دوست داشت. پس از سه سال زندگی و آزادی عمل فقط در حدود یك متر طناب، آزادی جست و خیز و دویدن به هر جا لذتبخش بود. فقط برگشت و روی سفال ها راه رفت و خود را به هواكشی رساند كه به خانه باز می شد. طنابی كه به كمرش بسته بود، لحظه ای بیرون ماند و بعد مثل ماری خزید و ناپدید شد.
سامی روزهای پی در پی در گوشه تالار شهر امیدوار چشم به راه بود تا شاید میمون درست مثل روز اول باز سراغش بیاید. روزهای پی در پی دم دروازه خانه ویلایی گوش به زنگ ایستاد و به هواكش، بام خانه و درخت ها زل زد. هر وقت چشم مستخدم ها به او می افتاد، سر به دنبالش می گذاشتند. یك روز به پایشان افتاد و خواهش كرد بگویند چه بلایی سر میمونش آمده. آنها گفتند نمی دانند. سامی خیال می كرد بعد از اینكه از هواكش تو رفته، حیوان را گرفته اند و در خانه نگاهش داشته اند.
پس از چند هفته به این وضع تن در داد و به زندگی بی ثبات قبلی برگشت به صدقه هایی كه زبان درخواستش را نداشت.
پی نوشت:
۱ Hunuman در اساطیر هند و یكی از روسای میون واران كه در رامایانا، حماسه بزرگ هندوان، تصویر برجسته ای است.
ر.ك.نارایان
ترجمه: مهدی غبرایی
منبع : روزنامه شرق