چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


آن روز که زندگی‌ام تغییر کرد!


آن روز که زندگی‌ام تغییر کرد!
▪ ابتدا از همسر جانباز بودن برایمان بگویید. وضعیت همسرتان چگونه است؟
ـ همسرم آقای محمد عرب دفتری از ناحیه بازو، دست و پای چپ مجروح شدند و هنوز هم ترکش‌هایی را در بدن خودشان دارند و جانباز اعصاب و روان هم هستند آن گونه که قدرت امرار معاش خانواده را مدت‌ها نداشتند. البته ایشان هیچ‌گاه برای گرفتن درصد و ... تلاش نکردند چون معتقد بودند “من با خدا معامله کردم و اگر قرار است پاسخی دریافت کنم باید از خدا بگیرم.” ولی مسئله اعصاب و روان ایشان هشت، نه سال پیش خیلی حاد شد. به گونه‌ای که آسایش خانواده کاملا از بین رفته بود. خدا را شکر با مراجعه به پزشک و مداوا تا حدود خیلی زیادی خوب شده است. در حال حاضر از دارویی استفاده نمی‌کنند. البته ایشان هنوز مشکلاتی دارند مثل اینکه، حس بویایی ایشان کاملا از بین رفته و دکتر‌ها می‌گویند علت آن مواد شیمیایی‌ای است که در جزیزه مجنون پخش شد و باعث شد ریه خیلی از جانبازها عفونی بشود. بعضی‌ها بینایی‌‌اشان را از دست دادند و بویایی همسرم هم کاملا از بین رفته است.
▪ شما هم دنبال کار جانبازی ایشان را نگرفتید؟
ـ ایشان کارت جانبازی دارند ولی متاسفانه برای گرفتن درصد مناسب باید مدت‌ها وقت می‌گذاشتم و هزینه می‌کردم و پیگیری‌های طولانی وخسته‌کننده‌ای می‌طلبید. واقعا برای من در آن برهه که با مشکلات شدید اقتصادی و نگهداری بچه‌های کوچک مواجه بودم امکان‌پذیر نبود. خودش هم که مریض بود و مایل هم نبود. مایل به شنیدن داستان زندگی‌تان از ابتدا هستیم.
▪ انگیزه شما از اینکه وارد کار تهیه سبزی آماده و ... شدید چه بود؟
ـ به نظر من همیشه سختی‌ها انسان را می‌سازند. ده سال پیش بدترین شرایط زندگی را داشتمن قدر آن قدر مشکلات اقتصادی به ما فشار وارد می‌کرد که حتی بحث طلاق من و همسرم مطرح شد تا اینکه بر اثر یک اتفاق کار کوچکی را برای مدیر مدرسه دخترم انجام دادم و ایشان به عنوان دستمزد مبلغی را در پاکت گذاشتند و به من دادند. همان مبلغ کم توانست یکی از مشکلات مرا همان روز حل کند. این قضیه ادامه پیدا کرد، به این صورت که همان خانم مدیر به معلم‌های دیگر می‌گوید که خانم فلانی برای من سبزی پاک کرد و شست و خرد کرد و به طور آماده به من تحویل داد. معلم‌های دیگر هم به من سفارش کار داند و شاید باورتان نشود این موضوع آن قدر در محله ما جا افتاد و مطرح شد که من در مدت کمتر از سه چهار ماه مجبور شدم از خانواده‌ خودم برای تهیه سبزیجات و موادغذایی دیگر کمک بگیرم. اوایل کارها نظم و ترتیبی نداشت امروز یک خانم سفارش ۲۰ کیلو سبزی قورمه می‌داد، فردا تقاضای مربای آلبالو می‌شد.
▪ پس شما کار را با پاک کردن سبزی برای معلم‌های یک مدرسه شروع کردید؟
ـ بله و جالب است بدانید، شروع کار خیلی اتفاقی بود. خانم مدیر برای من صحبت می‌کرد که شما خانم‌های خانه‌دار راحت هستید در حالی که ما شاغلین برای پاک کردن و خرد کردن سبزی و برگزاری مهمانی‌هایمان در این زمینه با مشکل مواجهیم و وقت این کارها را نداریم. او گفت: مثلا من فردا شب مهمانی دارم و نمی‌دانم باید چه کار کنم. من داوطلبانه قبول کردم که این کار را برایش انجام بدهم. فردا که سبزی‌های آماده را به او دادم در قبالش مبلغی به عنوان دستمزد پرداخت. برخورد خوب او با این قضیه باعث شد فکر کنم پس من هم می‌توانم مفید واقع بشوم چون همیشه تصور می‌کردم یک دیپلمه در جامعه ما جا و مکانی نداشته باشد خصوصا که سرمایه‌ای هم نداشته باشد ولی برخورد خوب او با این قضیه به من جرات داد. با خود گفتم انگار با همین فن کوچک خانه‌داری هم می‌توان کار کرد و مفید واقع شد. بعد معلم‌های دیگر سفارش دادند: مثل پاک کردن باقالی. آلبالو و سبزی بعد سفارش تهیه مربای آلبالو دادند. وقتی خیلی راحت برایشان درست کردم و بردم فردای آن روز یک سفارش دیگر و بعد به همین ترتیب ... آن زمان اجرتی را تعیین نمی‌کردم خودشان به دلخواه مبلغی را داخل پاکت می‌گذاشتند. خیلی جالب شده بود هم ازیک طرف خانواده تامین می‌‌شد، هم وضعیت روحی من تغییر می‌کرد و بهتر می‌شد. آن زمان هی چوقت فکر نمی‌کردم روزی بتوانم تا این حد مفید واقع بشوم. بچه‌های کوچک داشتم. همسری که مریض بود و از سوی خانواده‌هایمان نیز حمایت نمی‌شدیم. بیکاری همسرم باعث می‌شد ماه‌ها اجاره‌خانه عقب بیفتد. آن زمان از بدن همسرم ترکشی را بیرون آوردند که دقیقا روی دهانه قلب قرار گرفته بود ولی من متوجه نبودم و قبل از آن همه‌‌اش با او جر و بحث می‌کردم که چرا کار نمی‌کنی؟ و چرا به دنبال سهمیه جانبازیت نمی‌روی؟! ایشان هم با فشار روحی و روانی که بهشان وارد می‌شد مدتی در کهریزک بستری شدند ولی خوشبختانه پزشک خوبی سر راهمان قرار گرفت به گونه‌ای که نه تنها پزشک جسم همسرم شد بلکه روح و روان زندگی مشترک ما را نجات داد. امروز که به گذشته فکر می‌کنم و وضعیت کنونی را می‌بینم روزی صد هزار بار خداوند را شکر می‌کنم. وقتی نگاه می‌کنم که امروز در کارگاه من چهل زن کار می‌کنند که هرکدامشان به نوعی گذشته خود من هستند تلاش و انگیزه‌ام برای اینکه وضعیت آنها هم بهتر بشود و با رونق کارگاه آنها هم در شرایط بهتری قرار بگیرند صد چندان می‌شود.
▪ خانم‌هایی که در کارگاه شما کار می‌کنند بیشتر از چه قشری هستند؟
ـ زنان سرپرست خانواده. یکی پسر سربازی دارد که نمی‌تواند او را تامین کند. یکی همسر معتادی دارد که رفته و او را با سه بچه تنها گذاشته، خانم‌دیگری همسرش به علت معلولیت جسمی فرزندش او را ترک کرده است و ... اینها را که نگاه می‌کنم گذشته تلخ خودم را می‌بینم.
▪ پس یکدفعه در محل سکونت‌تان این خبر پیچید که شما قادرید کارهایی از این دست انجام بدهید، بعد چه شد؟
ـ بله تعداد مشتری‌ها و سفارش‌ها زیاد شد لذا از مادر و خواهرهایم کمک گرفتم از همان ابتدا هم با پرداخت مبلغی به عنوان اجرت به آنها نشان دادم که می‌توانیم باهم کار کنیم. از همان مدرسه با ۱۷ معلم آن شروع شد و کم‌کم کار گسترش پیدا کرد. شب عید آن سال از طریق آنها که برای مادر و خواهرها و بستگان دیگرشان هم سفارش سبزی می‌دادند آن قدر سفارش گرفته بودم که روزانه یک وانت سبزی برای من می‌آمد. بدون اینکه برای کارم تبلیغی بکنم و یا اینکه دنبال مشتری بروم کارم هر روز رونق بیشتری می‌گرفت. واقعا عنایت خدا را با چشمانم می‌دیدم و شکر می‌کردم. به جز سبزی چه مواد دیگری تهیه می‌کردید؟ یکی سفارش رب می‌داد یکی پیاز سرخ کرده، یکی بادمجان کبابی و یکی دیگر کدوی سرخ شده. سفارش ترشی و خیارشور می‌گرفتم و همه را با دقت زیاد انجام می‌دادم. آن سال عید توانستم بعد از سال‌ها برای بچه‌هایم لباس نو و برای مادر و پدر و بستگانم هدیه بخرم بعد از سال‌ها با جرات و سربلندی مهمان به خانه‌ام دعوت کردم. نمی‌دانید چقدر احساس خوبی داشتم. بهتر از همه وقتی بود که همسرم هم من را باور کرد و کم‌کم وارد این کار شد. شاید دو سالی طول کشید که این باور برای ایشان ایجاد بشود. زمانی که ما به سبزی‌های خشک کردنی رسیده بودیم ولی آمدن ایشان به میدان کار باعث دلگرمی بیشتر من شد.
▪ سبزی هم خشک می‌کردید؟
ـ بله به فکرم رسید در فصولی که سبزی کمتر است و کار کمتر است مثلا نعناع خشک کنم و ... البته می‌دانید در خانه مستاجری این کارها کمی دشوار است. خانه‌ای که در آن سکونت داشتید آپارتمان بود؟ نه یک خانه در منطقه روستایی “الارد” در رباط کریم در انتهای جاده ساوه. آشپزخانه من در حیاط واقع بود و ظرفشویی نداشت. در آن شرایط پنجاه کیلو قورمه سبزی درست می‌کردم در حالی که جایخی و یخچال نداشتم، بسیار مشکل بود باید سریعا مواد تهیه شده را می‌‌بردم و تحویل می‌دادم. آن زمان سبزی‌ها را در کیسه فریزر می‌ریختم و تحویل می‌دادم. امروز در تناژ بالا نایلون سفارش می‌دهم. نمی‌دانید چقدر لذت می‌برم و این کار چقدر برایم ارزش دارد.
▪ بعد چه اتفاقی افتاد؟
ـ بعد از مدتی که توانستم پول پیش تهیه کنم محل سکونتم را تغییر دادم. در اسلامشهر خانه بزرگتری را اجاره کردم. آن زمان با یک میلیون و ماهی ۱۶ هزار تومان. حیاط آن خوب بود. ترشی درست می‌کردم حتی وقتی مشتری نبود درست می‌کردم و کنار می‌گذاشتم، خیار شور درست می‌کردم، کار خدا بود که کار من دهان به دهان می‌پیچید طوری که سال‌های سوم و چهارم که کار کاملا جا افتاده بود توانستم دستگاه پرس خریداری کنم. همسرم نقل و انتقال را انجام می‌داد وارد کار آبغوره و آب لیمو هم شده بودم. سلیقه‌های مختلف را وارد کار می‌کردم و می‌پرسیدم ببینم جنوبی‌ها چه سبزی‌هایی را دوست دارند، شمالی‌ها چه طور؟ خانم‌ها به طور تلفنی سفارش می‌دادند تا اینکه در سال پنجم شروع به کار رسمی کردیم. کار از یک نمایشگاه آغاز شد. در نمایشگاه توانمندی‌های زنان روستایی شرکت کردم و کار به بهزیستی کشیده شده. این طور که سبزیجات ارگان‌های بهزیستی اسلامشهر را تهیه می‌کردم.
اول کارمندهایشان بعد هم آشپزخانه‌اشان.
▪ چطور با شما ارتباط برقرار کردند؟
ـ دهان به دهان پیچید، کارمندهای بهزیستی این طوری متوجه کار من شدند و سفارش می‌دادند. هر موقع که می‌گفتند می‌بردم تحویل می‌دادم. آنها به همسایه‌هایشان می‌گفتند. در مدت کوتاهی سفارشات زیادی از این طریق می‌گرفتیم. در نمایشگاه توانمندی‌های زنان روستایی حدود پانزده، بیست نفر بودیم. خانم‌هایی که گلکاری داشتند. کندوی زنبور عسل، قالیبافی و ... کار مشترکی بین بهزیستی و جهاد کشاورزی اسلامشهر بود. من چون در محل کار می‌کردم چهره‌ای آشنا بودم و فروش فوق‌العاده‌ای داشتم
▪ شما چه مواد آماده‌ای را در آن نمایشگاه به فروش می‌رساندید؟
ـ من محصولات خشکم را برده بودم. یکی از بازدید کنندگان خانم قندفروش مشاور استاندار تهران بودند. سبزیجات ما عطر خیلی خوبی داشت چون در سایه خشک می‌کردم تا خواص و آنزیم‌هایش را از دست ندهد. به حالت کمک کردن و اینکه ما ناراحت نشویم چند بسته سبزی خریدند بعد از چند روز ایشان با من تماس گرفتند و گفتند: سبزیجات شما خیلی خوب بود و قرار می‌گذاشتند. با حوصله به حرف‌های من گوش دادند. وقتی فهمیدند من سبزی‌ها را با دست خرد می‌کنم، مبلغی به ما کمک کردند دستگاه سبزی خردکنی بخریم. خدا خیرشان بدهد. جهاد کشاورزی هم بعد از آن مشاوره‌ای برایمان گذاشت تا کارمان را نظم و ترتیب اداری بدهیم. یکی از آن کارها به ثبت رساندن بود. کار را به ثبت رساندیم. این کار باعث شد اعتبار پیدا کنیم. بعد بحث تعاونی‌ شدن پیش آمد. جهاد کشاورزی اسلامشهر ما را به استان معرفی کرد. در آنجا خانمی بودند که ما را به ادارات دیگری مثل سازمان بهداشت، معاونت دارو و غذا ارجاع دادند. وقتی به خانه ما آمدند و از آنجا فیلم تهیه کردند، برایشان جالب بود که در چنین فضایی من توانسته‌ا م کارهای تمیزی را ارائه بدهم چون واقعا به نظافت اهمیت می‌دادم.
▪ آن زمان هم خودتان به تنهایی کار می‌کردید؟
ـ نه بیشتر سفارش می‌گرفتم خواهرهایم، مادرم و خانم‌های همسایه کار می‌کردند. خانم‌های همسایه برایشان جالب بود فقط بیایند بنشینند سبزی پاک کنند و بروند و دستمزد بگیرند. تا دو سال اول خودم تنهایی کار می‌کردم و بعد مادرم کمک می‌کرد ولی بعد خانم‌های دیگر را وارد کار کردم. تهیه مواد اولیه و نقل و انتقال آن هم کم‌کم برعهده همسرم قرار گرفت. زمانی که قرار بود رب درست کنیم همسرم پای قابلمه می‌ایستاد چون آن موقع دیگر هیچ ‌کدام از خانم‌ها نمی‌آمدند. وقتی به اسلامشهر آمدم کار بیشتر و با دقت بیشتری انجام می‌شد زیرا خانواده‌ام به کمکم می‌آمدند.
▪ آن موقع درآمدتان چقدر بود؟
ـ آن طور که یادم می‌آ‌ید ۱۶ هزار تومان اجاره که می‌دادم، اجرت خانم‌هایی را که کار می‌کردند می‌‌پرداختم، هزینه‌های دیگر مثل مواد اولیه و ... که پرداخت می‌شد مثل تهیه کپسول خرید اجاق گاز و ... و حتی هزینه خانه و خریدها را می‌کردم و همه بدهی‌ها را پرداخت می‌کردم و بازهم ۶۰ هزار تومان باقی می‌ماند که ذخیره می‌کردم. بعد از بهزیستی درآمد بیشتری برایم ایجاد شد به گونه‌ای که شبها تا دیروقت کار می‌کردیم. تمام کارها بعد از تعاونی شدن نظم و ترتیب خاصی گرفت. تا اینکه ما ملکی را با فضای ۸۰۰ متر خرداد سال ۸۵ در روستای نظام‌آ‌باد اسلامشهر اجاره کردیم. آن موقع فقط یک زیرزمین و حیاط بود بعد هماهنگ شد گروهی از اساتید از وزارت بهداشت به آنجا آمدند برای اینکه من را برای گرفتن مجوز و پروانه بهداشتی راهنمایی کنند. آن زمان برای من یک خیال بود که از توی یک خانه بتوانیم موادی تهیه و تولید کنیم که بزرگترین فروشگاه‌ها متقاضی فروش آن باشند. وقتی من برایشان صحبت کردم و دلایلم را گفتم، گفتند ما دستوراتی می‌دهیم اگر توانستی ظرف یکی دو ماه این کارها را انجام بدهی برای گرفتن پروانه مراجعه کن! طبق دستور باید تمام فضا سنگ، سرامیک و رنگ می‌شد تمام اتاق‌های شستشو، پاک کردن و خرد کردن سبزی با پارتیشن‌ها جدا می‌شد، وان‌های بزرگ قرار می‌گرفت، اتاق بسته‌بندی و خشک کردن باید کاملا مجزا می‌شد، پنجره‌ها باید کاملا بسته می‌شد و فضا باید از طرفی خنک می‌شد، راه ورود حیوانات بسته می‌شد و ... خیلی کار باید انجام می‌شد اول، ترسیدم ولی بعد خدا به من جرات داد و کار را طبق آنچه گفته بودند شروع کردم، دیوارهای پیش‌ساخته خریدم و فضا را دقیقا طبق آنچه دکترها دستور داده بودند در آوردم. حیاط را آسفالت کردیم. دوتا باغچه زیبا درست کردیم. خانم‌هایی که با من کار می‌کردند خیلی در این راه به من کمک کردند ما برای گرفتن پروانه باید مجوز معاونت دارو غذا و دانشگاه شهید بهشتی و اداره محیط‌زیست را می‌گرفتیم. بالاخره بعد از بازرسی‌های بسیار و رفع همه نواقص پروانه را به ما دادند. دفتر جهاد هم حمایت‌های لازم را کرد و مجوز صنایع تبدیلی - تکمیلی را با دو کد مجزا به ما دادند که الان بزرگترین شرکت‌های سبزی هنوز سبزی خشک ندارند ولی به همت بزرگمردان این سه اداره و جهاد کشاورزی و البته تلاشی که خانم‌ها کردند و کارهایی که سعی شد با نهایت دقت و طبق دستورات انجام شود، ما را به این حد رساند که هم اکنون مجوز تولید سبزیجات تازه و سبزیجات خشک را داشته باشیم. بعد دولت بسیار از ما حمایت‌های پیاپی کرد. خانم دکتر طبیب زاده مشاور رئیس جمهور خودشان برای بازدید کارگاه ما تشریف آوردند. دفتر جهاد خیلی به ما کمک کرد. ما با این کمک‌ها و حمایت‌ها توانستیم وان‌های استیل تهیه کنیم، میزهای استیل سبزی خردکنی و یک دستگاه بزرگ ۱۲۰ میلی به ارتفاع سه متر را برای خشک کردن صنعتی تهیه کردیم. و این‌گونه شد که شرکت تعاونی زنان روستایی سبز رعنا مهر تشکیل شد و به کار خود ادامه داد. آینده چگونه خواهد بود؟ من از اینکه امروز را می‌بینم خیلی خوشحالم. سال‌ها قبل فکر می‌کردم امروز آخر خط است اگر امروز نباشد فردا آخر خط است ولی الان دوست دارم برای هیچ‌کس فردا آخر خط نباشد، فردا روشن است باید به خداوند امید داشت و تلاش کرد. شرکت معروفی است که نمی‌خواهم اسم آن را ببرم مدیر آن یک زن است که وقتی همسرش ورشکست مالی می‌شود و به زندان می‌افتد با فروش ترشی و سبزیجات در پشت ماشین ژیان همسرش را نجات می‌دهد و در حال حاضر یکی از کارخانه‌های معتبر ایران است. من وقتی به کارخانه این بانو رفتم دیدم همسر ایشان ژیانی را که زمانی خانمش با آن کار می‌کرد در اتاقک شیشه‌ای وسط کارخانه گذاشته است. همسر من هم بعد از آن ترازویی را که من با آن کار می‌کردم کنار کارگاه به عنوان “سمبل تلاش” نگه داشته است. در اینجا از ایشان هم تشکر می‌کنم.
از شما متشکریم.
منبع : روزنامه رسالت


همچنین مشاهده کنید