چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


هیچ وقت انتهایی برای کارهایم متصور نیستم


هیچ وقت انتهایی برای کارهایم متصور نیستم
هشتم اسفند ماه سال ۱۳۴۲ در خیابان تبریز قزوین بدنیا آمده است مقطع ابتدایی را همانجا و دوره راهنمایی را در منطقه سعدی گذرانده است .
خودش می گوید : ۲ سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی بود که ترک تحصیل کردم یعنی سوم راهنمایی وقتی کارنامه ام را گرفتم و دیدم مردود شده ام قید درس را زدم و رفتم سر کار از همان بچگی علاقه ی زیادی به کار کردن داشتم رفتم سراغ جلوبندی سازی و مشغول به کار شدم .
هفت سالی بود که کارم همین بود یعنی از ۱۲ سالگی وارد این شغل شدم انقلاب که پیروز شد رفتم بسیج محل ثبت نام کردم فعالیت هایی هم در بسیج داشتم تا اینکه وقت خدمت سربازی ام که رسید پدرم پیشنهاد داد بروم خدمت . من هم رفتم و ثبت نام کردم .
برای گذراندن دوران سربازی مرا به کردستان اعزام کردند یک سالی را کردستان بودم و مرا به شهرهای مختلف از جمله سنندج سقز و بوکان فرستادند. آن سالها ضدانقلاب در کردستان فعالیت زیادی داشت و به اشکال مختلف منطقه را به آشوب کشیده و به عناصر انقلابی بویژه پاسداران و سربازان حمله می کردند.
محمد حسن اسپرورینی جانباز دفاع مقدس است و یک پایش را تا انتهای ران از دست داده است او ۵۰ درصد جانباز است و وقتی از نحوه ی حادثه ای که منجر به جانبازی اش شده است می گوید انگار این اتفاق همین حالا افتاده است .
جای جای واقعه را می خواهد تعریف کند اشکهایش تا گوشه ی چشمهایش می آید اما به یکباره متوجه می شود که او دیگر مرد شده است بلافاصله جلوی آنها را می گیرد تا نم اشکها گونه هایش را سرد نکند.
اول با بیان خلاصه ماجرا می خواست مرا از سر باز کند فکر می کرد من هم مثل همه می خواهم چند کلمه ای از او بدانم و والسلام اما وقتی خواستم که ماجرا را دقیق تر بگوید گفت : آخه حوصله اش را داری خیلی طولانی است ها .
گفتم : آره می خواهم همه ی ماجرا را بدانم .
گفت : چرا .
گفتم : خیلی از آدما وقتی شماها را می بینند احساس می کنند فقط برای یک لحظه پا و یا دستتان رفته است و دیگر هیچ در حالی که من فکر می کنم اینگونه نباشد البته مقصر اصلی هم خود شما هستید.
گفت : ما چرا .
گفتم : برای اینکه همه را میریزید توی دل درست است که همه ی دردها و رنج هایی که کشیده اید برای خدا بوده است اما اگر شما نگویید این نسلی که می آید و می رود چطور بفهمد بر شما و یارانتان چه گذشته است .
به نظر من بایستی از سیر تا پیاز جنگ و وقایع آن را بگویید و این گفته ها دهان به دهان بگردد تا وقتی این آدم ها از کنار شما می گذرند حداقل باور داشته باشند که شما روزگاری بودید و ماندید تا ما امروز بمانیم که فرداهایی هم وجود داشته باشد.
به اینجا که رسیدیم دیگر چیزی نگفت آهی کشید و گفت : ساعت ۱۰ صبح روز ۲۶ اسفند سال ۶۱ بود ما در منطقه بوکان بودیم که یک کامیون آذوقه و لباس را که از طرف مردم خیر اصفهان فرستاده بودند به پادگان ما آوردند و شروع کردیم به تقسیم آنها بین نیروهای گروهان یک ساعت که گذشت دستور آمد قسمتی از وسایل ارسالی را بفرستید تا بین افراد پایگاههای تابعه تقسیم کنند.
ناهار را که خوردیم ۸ سرباز به همراه یک درجه دار یک افسر یک روحانی و راننده کامیون عازم شدند تا هدایای مردمی را بین افراد پایگاههایی تابعه تقسیم کنند.
.۲ ساعت از رفتن آنها گذشته بود که بی سیم زدند و گفتند : ما اینجا با ضدانقلاب درگیر شده ایم .
آن روزها روزهای سخت و سرمای طاقت فرسای عجیبی بود به طوری که مردم کردستان می گفتند : اینجا در طول ۳۰ سال گذشته چنین سرمایی ندیده بودیم .
هوا سرد سرد بود و از آسمان هم برف همراه با باران می بارید فکر می کنم هوا حدود ۱۵ درجه زیر صفر بود .
بی سیم که زدند سریع نیروها را جمع کردیم حدود ۸۰ نفر شدیم و رفتیم به طرف محل درگیری اما به خاطر اینکه جاده ها پیچ در پیچ و کوهستانی بود یک ساعتی طول کشید تا به محل درگیری برسیم .
وقتی به محل رسیدیم ظاهرا درگیری تمام شده بود و همه ۸ سرباز اعزامی شهید شده بودن و دموکرات ها آن ۴ نفر دیگر یعنی راننده روحانی افسر و درجه دار گروه را به اسارت برده بودند.
و اما آنها که اطلاع داشتند وقتی فهمیدند ما به کمک نیروهایمان آمده ایم به صورت نعل اسبی در کمین ما نشسته بودند تا همه ی ما را قتل عام کنند.
به محل که رسیدیم اولین نفر فرمانده گروهان ما بود که از ماشین لندرور خارج شد که به محض پا گذاشتن بر روی زمین گلوله ای به پیشانی اش خورد و اولین شهید گروهان شد و به دنبال آن بقیه تیر اندازهای مقابل ما شروع به شلیک کردند.
آنها طوری برنامه ریزی کرده بودند که فقط یه پیشانی بچه ها شلیک می کردند و بسیاری از نیروهای ما به همین شکل در دم به شهادت می رسیدند در حالی که ما در این ماجرا شاید حتی ۲ نفر زخمی هم نداشتیم .
نیروها همه از ماشین ها پیاده و در محل های مختلف مستقر شدند در همین حال من و ۴ نفر از سربازهایی که با هم بودیم محل استقرار تک تیراندازهای ضد انقلاب را فهمیدیم با هم صحبت کردیم و قرار شد ۲ نفر از نیروها جلو بروند و ۳ نفر دیگر پوشش آتش بدهند سپس ۳ نفر به جلو بروند و آن دو نفر پوشش آتش بدهند تا به همین شکل به مقرشان نزدیک شده و آنها را از پای در آوریم .
ما حدود ۲۰ دقیقه ای پیشروی کرده و تا حدودی هم به محل کمین آنها نزدیک شده بودیم ۲ نفر اول که جلو رفتند من و ۲ سرباز دیگر بلند شدیم که آنها را پوشش آتش بدهیم به محض اینکه من از جایم بلند شدم و خواستم تیراندازی کنم دیدم گلوله هایم تمام شده است خشاب خالی را در آورده و بیرون انداختم و خشاب بعدی را داخل اسلحه گذاشتم .
در همین حال یک لحظه به فکرم رسید که نکند در تیررس دشمن باشم لذا بلافاصله تصمیم گرفتم تغییر مکان بدهم حدود ۳ متر آنطرف تر سنگی به اندازه پناهگاهی برای یک نفر بود تصمیم گرفتم به پشت آن سنگ بروم هنوز پایم را از زمین نکنده بودم که احساس کردم سوخت انگار پایم را مار نیش زده بود بلافاصله به زمین افتادم به پایم نگاه کردم دیدم خون است که از پایم بیرون می زند سریع چفیه ام را باز کرده و قسمت بالای ران ام را محکم بستم تا از شدت فوران خون جلوگیری کند.
من طی یک سال حضورم در کردستان همه نوع درگیری و مجروحیت بچه ها را دیده بودم اما نمی دانم تیری که به پایم خورده بود چرا امانم را بریده بود تمام بدنم داشت سست می شد ضعف عجیبی کرده بودم و انگار تیر به قلبم خورده بود به زمین افتادم طوری که دیگر قدرت و توان تکان خوردن هم نداشتم .
هر چه که زمان می گذشت بی حال تر می شدم در این لحظه یکی از دوستانم جبار محمدی که اهل کاشان بود خودش را به من رساند و گفت : حسن چی شده .
گفتم : تیر خورده ام .
گفت : من باید تو را ببرم به عقب و الا تو را خواهند کشت .
گفتم : نه تو زن و بچه داری برو.
او که اصلا به حرف هایم توجه نداشت نشست تا مرا به کول گرفته و از مهلکه دور کند. تا خواست از زمین بلند شود ما را به گلوله بستند به طوری که دهها گلوله از کنار گوش و سر من می گذشت و من هر لحظه احساس می کردم که گلوله ها به مغز من اصابت می کند بنابراین دوباره مرا به زمین گذاشت چشمهایم داشت سیاهی می رفت و دیگر قادر به حرف زدن هم نبودم .
دوستم جبار مرا به پشت خواباند و اشاره کرد که دستهایم را به دور گردن او حلقه بزنم تا مرا کشان کشان از محل دور سازد اما هر کاری که کردم دستهایم قادر به گره خوردن و نگهداشتنم نبود او که وضعیت را اینگونه دید کمربندش را باز کرد و دو دست مرا از مچ به یکدیگر بسته سپس سرش را از میان دو دست من بیرون برد به نوعی که دستان من به دور گردن او افتاد خلاصه به هر زحمت و دردسری که بود مرا تا خودروی لندروری که فرمانده گروهان از آن پیاده شده و به شهادت رسید رساند و بلافاصله راننده لندرور را مجبور کرد تا مرا به بهداری بوکان برساند.
راننده با سرعت تمام از محل دور شده و مرا به بهداری رساند. پزشکی که بالای سر من آمد یک دکتر هندی بود و پس از معاینه ای سطحی و نگاه کردن عکس پایم گفت : شما پایت چیزی نشده است و دستور داد تا مرا آمپول بزنند. پس از زدن آمپول بیهوش شده و به خواب رفتم .
دکتر دستور داده بود که مرا به بیمارستان تبریز ببرند اما چون غروب شده و دیر وقت بود و تامین جاده هم تمام شده بود امکان انتقال من نبود لذا تا ۳ بعدازظهر فردا در همان بهداری مرا نگهداری کرده و سپس به بیمارستان امام خمینی تبریز منتقل کردند .
وقتی وارد حیاط بیمارستان شدیم همه جا پر از زخمی و مجروح شده بود مرا هم یک جایی داخل حیاط به زمین گذاشتند بلافاصله دکتر به بالای سرم آمد. تا پایم را دید گفت : تو کی تیر خورده ای .
گفتم : ۴ بعدازظهر دیروز .
دکتر فریاد زد و گفت : پس چرا تو را حالا به اینحا می آورند
سپس سری تکان داد و حسابی ناراحت شد.
گفتم : دکتر چرا ناراحت شدی .
گفت : تو خبر نداری که چه بلایی به سرت آمده است
گفتم : از قطع شدن پا و شهید شدن که بالاتر نیست .
گفت : تیر به شریان پایت خورده و اگر تو را تا ۸ ساعت بعد از تیر خوردن به اینجا می رساندند ۹۹ درصد امکان خوب شدنت بود .
گفتم : حالا چه می گویی دکتر می خواهی این یک درصد شانش را هم از ما بگیری .
گفت : من کی باشم که بخواهم این کار را بکنم من همه تلاش ام را خواهم کرد تا تو خوب شوی ! از اتاق عمل که بیرون آمدم دکتر گفت : ما در حد توان تلاشمان را کردیم بقیه اش با خداست که خوب شوی .
خانواده ات چی خبر داشتند که تو زخمی شده ای .
نه هنوز خانواده ام هیچ خبری نداشتند لذا وقتی از اتاق عمل خارج شدم از مسوولین بیمارستان خواستم که به خانواده ام اطلاع دهند که بعدازظهر ۲۹ اسفند پدر و مادرم آمدند .
ساعت ۱۰ صبح همانروز بود که دکتر بالای سرم آمد و پانسمانم را باز کرد و شروع کرد به پایم ضربه زدن و گفت : هر وقت احساس درد کردی بگو! دکتر شروع کرد به ضربه زدن از نک انگشتانم و همینطور آمد بالا حدود ۴ انگشت به زیر زانویم مانده بود که آخرین ضربه را وارد کرد و احساس درد کردم و گفتم : آخ .
دکتر ساکت شد. از او پرسیدم : دکتر معنایش چیست
دکتر گفت : می خواهم یک چیزی بگویم می توانی طاقت بیاوری
گفتم : من راهم را خودم انتخاب کرده ام راهی که قطعا پایانش را شهادت اسارت و یا جانبازی می دیدم .
دکتر گفت : با توجه به شرایطی که داری باید پایت تا همینجایی که درد دارد قطع شود.
گفتم : اگر شما تشخیص داده اید اشکالی ندارد فقط موضوع را به پدرم هم بگوئید تا در جریان باشد.
دکتر موضوع را به پدر و مادرم گفت . وقتی پدرم موضوع را فهمید خیلی ناراحت شد و به دکتر گفت : درست است که ما وضع مالی خیلی خوبی نداریم اما اگر پایش قابل درمان است حاضرم حتی خانه و ماشینم را هم بفروشیم تا پسرم خوب شود.
اما دکتر گفت : متاسفانه هیچ علاجی ندارد و اگر پا را قطع نکنید ممکن است تمام بدن فلج شود.
ما قبول کردیم و روانه اتاق عمل شدم همزمان با سال تحویل سال ۶۲ پایم را قطع کردند و از اتاق عمل خارج شدم .
داخل اتاقی که بودم کم کم به هوش آمدم و دیدم که پدر ومادر و برخی از افراد فامیل دور مرا گرفته و خیلی ناراحتند سرم را بلند کردم دیدم پایم نیست شروع کردم به دلداری دادن پدر و مادرم .
چند روزی از این ماجرا گذشت و به دلیل نبود امکانات شلوغی بیمارستان و خیلی چیزهای دیگر پایم عفونت کرد به طوری که ۳ مرحله ی دیگر مرا به اتاق عمل برده و در هر مرحله چند سانتی از پایم را قطع می کردند. آن روزها بدنم کاملا ضعیف شده بود یادم می آید که برادرم می گفت : یک بار که تو را وزن کردیم فقط ۲۸ کیلو بودی .
بعد از عمل پنجم یک روز در حال استراحت بر روی تخت بیمارستان بودم که یک آرایشگر به بیمارستان آمد تا بچه ها را اصلاح کند مادرم که او را دید صدایش کرد تا بیاید و موهای مرا هم اصلاح کند آرایشگر که آمد کمی پشت تخت مرا بلند کردند تا او برای اصلاح سرم مشکلی نداشته باشد تخت را که بالا بردند احساس کردم زیرم گرم شد کمی ترسیده بودم گوشه ملافه را که رد کردم دیدم زیرم پر خون است سریع ملافه را کشیدم روی پاهایم و اصلا به خودم نیاوردم . توی دلم گفتم صدایش را در نیاورم تا پدر و مادرم نگران نشوند از طرفی بگذار آنقدر خون برود تا شهید شده و از این وضعیت راحت شوم .
آن روزها بر روی تشک های تخت بیمارستان هایی که مجروحین جنگ را بستری می کردند مشمعی کشیدند تا خون بچه های زخمی تشک ها را آلوده نکند. در همین فکرها بودم که خون های جمع شده بر روی مشمع از گوشه ای از تخت به بیرون زد مادرم که دید وحشت کرده و فریاد زد به طوری که همه ی پرستارها و دکترها به طرفم آمدند و وقتی وضعیت مرا دیدند سریع به اتاق عمل منتقل شدم .
این بار که به اتاق عمل رفتم حدود ۱۰ ساعت طول کشید به طوری که پدر و مادرم فکر کرده بودند من شهید شده ام و به قزوین خبرداده بودند که بیایند و جنازه مرا برای تشییع به قزوین ببرند.
بعد از حدود ۱۵ ۱۰ ساعت که از اتاق عمل بیرون آمدم دیدم همه ی فامیل توی بیمارستان جمع شده اند جمعیت را که دیدم نگاهم به پایم افتاد که آن را تا آخر قطع کرده بودند برای یک لحظه احساس کردم همه ی عالم به دور سرم می چرخد اختیارم را از دست دادم و بیمارستان را به سرم گرفتم . در این حال هرچه که جلوی دستم بود برداشته و به طرف دکترها و آدم های بیمارستان پرتاپ می کردم و مرتب فریاد می زدم که من دیگر اینجا نمی مانم و مرا منتقل کنید به تهران .
آنها هم که دیدند من به هیچ شکلی آرام نمی شوم به ارتش اطلاع دادند تا مرا به تهران منتقل کنند.
به بیمارستان ارتش تهران که منتقل شدم بعد از چند ماه بستری شدن بهبود کامل یافته و به قزوین آمدم .
اخیرا شما به عنوان کارآفرین برتر استان و کشور انتخاب شدید در چه رشته ای فعالیت می کنید و در اصل چطورشد که به کار فنی روی آوردید
من همانطور که گفتم قبل از سربازی در مغازه جلوبندی سازی کار می کردم و از همان اول هم به کارهای فنی علاقه داشتم بنابراین وقتی دوران بیماری ام تمام شد و به قزوین برگشتم تصمیم گرفتم فعالیت هایم را دوباره شروع کنم .
روزهای اول فکر می کردم چون پایم قطع شده دیگر توانایی انجام کارهای یدی را ندارم لذا رفتم بنیاد شهید و تقاضای کار کردم بنیاد شهید هم مرا به کارخانه سیکاب شهرصنعتی معرفی کرد واردکارخانه که شدم مدیر کارخانه مرا تحویل گرفته و برای شروع کار به سرکارگر کارخانه معرفی ام کرد او هم مرا به اتاق مخابرات کارخانه برد و پس از بیان شرح وظایفم در قسمت فوق مشغول به کار شدم .
۲ روز از کار کردنم در کارخانه گذشته بود که احساس کردم مرا توی قفس کرده اند و زندانی هستم داشت دلم می ترکید ازکارخانه زدم بیرون و دو باره رفتم بنیاد شهید و بهانه گرفتم که کارخانه راه اش دور است و نمی توانم آنجا بروم .
بنیاد شهید مجددا نامه ای نوشت و مرا به فروشگاه شهر و روستایی که مقابل مسجدالنبی (ص ) بود معرفی کرد آنجا هم کارهای زیادی به من پیشنهاد دادند و در نهایت هم پس از دادن آموزشهای لازم من شدم ماشین نویس آنجا و نامه ها را تایپ می کردم .
حدود ۱۵ روزی هم آنجا کارکردم اما این مدت برایم خیلی سخت گذشت یک روز توی خودم بودم و ناراحت که یکی از افراد فامیل مرا دید و گفت : چرا ناراحتی
گفتم : دنبال کاری هستم که بتوانم آن را انجام دهم .
گفت : من تو را می شناسم و با روحیاتت هم آشنا هستم تو فقط باید برگردی سر کار قبلی ات .
گفتم : من با پای قطع شده چطور می توانم برگردم سرکار فنی و سخت
گفت : تو برو و من مطمئن هستم که موفق خواهی شد.
آن روزها تازه عصا به دست گرفته بودم رفتم سر همان کار قبلی ام و مشغول به کار شدم چند روزی که گذشت احساس کردم دوباره به زندگی برگشته ام خوشحال بودم و تصمیم گرفتم کاری بکنم که برای جامعه ام موثرتر باشم .
پدرم ماشینی داشت که برادرم رانندگی آن را می کرد من هم قبلا رانندگی کرده بودم و دوست داشتم دوباره ماشین سواری کنم اما امکانش برایم نبود چرا که یک پایم کاملا قطع شده بود و توان رانندگی را نداشتم خیلی فکرکردم و خلاصه هم تصمیم گرفتم تا مشکل را یک طوری حل کنم .
به سراغ ماشین پدر رفتم روزها با آن سر و کله زدم و سرانجام هم با ایجاد تغییراتی در آن و با تعبیه کلاج در کنار فرمان توانستم مثل گذشته رانندگی کنم .
با اجرای طرح ابتکاری فوق کم کم تصمیم گرفتم با تلاش بیشتر و ارایه خدمات مشابه برای جامعه بویژه جانبازان و معلولین مفیدتر باشم بنابراین شروع کردم به ادامه این کار و وقتی دوستان متوجه می شدند ماشین هایشان را می آوردند و فراخور حال و نوع جانبازی شان تغییرات لازم را می دادم تا آنها هم بتوانند به راحتی از خودروی خود استفاده کنند.
در همین ایام بود که شغل قبلی جلوبندی سازی را تغییر داده و فروشنده لوازم یدکی خودرو شدم حدود ۱۰ سالی که مشغول فروش لوازم یدکی بودم در کنار آن ماشین بسیاری از جانبازان را مناسب سازی میکردم تا اینکه تصمیم گرفتم فضایی را برای فعالیت هایم فراهم آورم تا خدمات بیشتری به جانبازان ومعلولین ارایه دهم .
در همین ایام انجمن جانبازان و معلولین ضایعات نخاعی استان قزوین را به عنوان یک تشکل صنفی راه اندازی کرده و هیات مدیره آن را هم تشکیل دادیم .
بلافاصله طرح را در انجمن مطرح کردم و با توجه به شناختی که سایر اعضای هیات مدیره از فعالیت های من داشتند متقاعد شدند که ادامه ی فعالیت من در زمینه ی مناسب سازی خودروی جانبازان و معلولین هم به نفع جانبازان می باشد و هم ایجاد درآمدی برای انجمن که بتواند به فعالیت هایش ادامه دهد بنابراین با پیشنهاد من موافقت کرده و فضایی را به عنوان کارگاه اختصاص داده و کار را به صورت رسمی آغاز کردیم .
کار شما مورد تایید دستگاههای مرتبط دولتی هم بود
ما طی همین مدت با سازمان صنایع و راهنمایی و رانندگی صحبت های مفصلی را انجام داده ایم به طوری که هر دوی آنها از ما و برنامه هایمان حمایت کردند و در حال حاضر هم هر طرحی را که اجرا می کنیم اول به اطلاع راهنمایی و رانندگی می رسانیم و پس از تایید آنها تولید آن را ادامه می دهیم که تاکنون هم همه ی طرحهای اجرایی ما مورد تایید راهنمایی و رانندگی هم بوده است .
طی سالهایی که در این زمینه فعالیت داشته ام هر روز طرح ها نسبت به گذشته کامل شده و امروز به جایی رسیده ایم که تعداد متقاضیان مناسب سازی خودرو از میزان تولید ات ما بیشتر شده است که به هیچ وجه پاسخگوی نیاز این عزیزان نیستیم لذا موضوع را با اداره کل صنایع مطرح کردیم که خوشبختانه آنها هم از طرح استقبال کرده و ما را به شرکت شهرک های صنعتی لیا معرفی کردند تا با اختصاص زمین بتوانیم کارگاهی جهت تولید قطعات مورد نیاز احداث نماییم .
ما در حال حاضر با اشتغال ۳ نفر فقط امکان تولید یک دستگاه در روز را داریم در حالی که پیش بینی می شود باراه اندازی کارگاه فوق بتوانیم با اشتغال به کار حداقل ۳۰ نفر روزانه ۳۰ دستگاه تولید کنیم .
تاکنون چند دستگاه خودروی جانبازان و معلولین را مناسب سازی کرده اید
از زمانی که کار را به صورت رسمی و در انجمن آغاز کرده ایم حدود دویست دستگاه خودروی جانبازان و معلولین سراسر کشور را مناسب سازی کرده ایم و دراین میان تقریبا از تمام استانهای کشور برای مناسب سازی خودرو به ما مراجعه شده است .
نحوه اطلاع رسانی شما و ارایه سفارش جانبازان چگونه است
با توجه به اینکه من در بخش ورزش هم فعالیت دارم بیشتر در سفرهایی که برای مسابقات می رویم و یا در سمینارها و همایش ها که شرکت می کنیم با تهیه و پخش بروشور اطلاع رسانی می کنیم و در همین رابطه هم معمولا جانباز و یا معلولی که نیاز به مناسب سازی خودرو دارد با ما تماس گرفته و نوع ماشین و نیاز خود را مطرح می کند و ما پس از ساخت دستگاه مربوطه وقت لازم را تعیین و به متقاضی اعلام می کنیم و او نیز در وقت مقرر خودروی خود را به کارگاه آورده و دستگاه مورد نیاز بر روی آن نصب می شود.
البته در زمینه ی اطلاع رسانی فعالیت هایی هم از سوی بنیاد شهید و بهزیستی صورت گرفته است .
صحبت از مسابقات ورزشی کردید در عرصه ورزش چه فعالیتهایی دارید
من قبل از مجروحیت به ورزشهای رزمی می رفتم و علاقه زیادی هم به ورزش داشتم اما بعد از مجروحیت و از دست دادن پا امکان ادامه دادن این رشته ورزشی نبود لذا به سراغ ویلچررانی رفتم به طوری که چند سالی هم مقام های اول تا سوم این رشته را کسب می کردم . بعد از مدتی به سراغ ورزش وزنه برداری رفتم ولی به مرور زمان احساس کردم از این طریق نمی توان به قهرمانی و رده های بالا تر دست یافت لذا به سراغ ورزش تیراندازی رفتم و تاکنون هم این رشته ورزشی را ادامه داده ام که طی همین سالها ۹ بار به اردوی تیم ملی دعوت شده ام و دو بار هم برای اعزام به اسپانیا و انگلیس انتخاب شدم .
در طول همین سالها دوره مربیگری تیراندازی را هم گذرانده و در حال حاضر با داشتن کارت مربی گری مشغول آموزش این رشته به علاقمندان می باشم .
البته در کنار این ورزش به رالی هم علاقمندم به طوری که در سال ۷۹ که نخستین مسابقات رالی کشوری جانبازان برگزار شد رتبه اول کشوری را بدست آوردم و چندین رتبه اول تا سومی کشور را نیز تاکنون کسب کرده ام .
▪ موضوع ساخت ماشینتان چه بوده است
همانطوری که گفتم قبل از مجروحیتم علاقه زیادی به کارهای فنی داشتم لذا یکبار با وسایل ابتدایی که در اختیار داشتم یک دستگاه خودرو ساختم که بخوبی با آن رانندگی می کردم ولی متاسفانه بعد از رفتن به خدمت سربازی و طی دوران مجروحیتم این خودرو در گوشه گاراژ توسط افراد مختلف از بین رفت .
▪ حرف آخرت و آینده ایکه پیش روست
به نظر من انسانها متفاوت و دارای روحیات خاص خودشان هستند من هیچ وقت انتهایی برای کارهایم متصور نیستم دهها بار شده که به هدفی رسیده ام و آنرا به دیگران واگذار کرده و سپس به سراغ هدف بزرگتری رفته ام کاری که جزو اهدافم می باشد و آنرا همیشه پی خواهم گرفت .
در امور اجتماعی هم که وارد شدم انجمنی را تشکیل دادیم که الحمدالله تا امروز موفقیت های خوبی را هم پشت سر گذاشته ایم به طوری که با ایجاد کارگاه تولیدی فوق توانسته ایم یکی از تشکلهای موفق استان باشیم .
قابل ذکر است که ما در خصوص اداره انجمن تاکنون از جیب خرج نکرده ایم بلکه ازفکرمان خرج کرده ایم تا کارها ماندگارتر باشد.
محمد حسن اسپرورینی سال ۶۳ ازدواج کرده دارای ۳ فرزند است و همسرش هم به عنوان مربی تیراندازی در خدمت همسران و فرزندان شاهد و ایثارگر استان می باشد.
به نظر من انسانها متفاوت و دارای روحیات خاص خودشان هستند من هیچ وقت انتهایی برای کارهایم متصور نیستم دهها بار شده که به هدفی رسیده ام و آنرا به دیگران واگذار کرده و سپس به سراغ هدف بزرگتری رفته ام .
قبل از مجروحیتم علاقه زیادی به کارهای فنی داشتم لذا یکبار با وسایل ابتدایی که در اختیار داشتم یک دستگاه خودرو ساختم که بخوبی با آن رانندگی می کردم .
تهیه وتنظیم : حسن شکیب زاده
منبع : روزنامه جمهوری اسلامی


همچنین مشاهده کنید