جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

معناشناسی نقش مفهومی


معناشناسی نقش مفهومی
معناشناسی نقش مفهومی (یا محاسباتی، شناختی، علّی یا کارکردی) (CRS) از طریق فلسفۀ زبان وارد فلسفه شد نه از طریق فلسفۀ ذهن. ایدۀ اصلی CRS در فلسفۀ زبان این است که نحوۀ ارتباط عبارات زبانی با یکدیگر معنای آن عبارات را در زبان مشخص می‌کند. این روابط نقش یک عبارت را در زبان شکل می‌دهند. این ایدۀ اصلی در فلسفه به ویلفرید سلرز (Wilfrid Sellars) باز می‌گردد. در حال حاضر مهم‌ترین مدافعان آن در فلسفۀ ذهن ند بلاک، مایکل دویت (Devitt)، گیلبرت هارمن، براین لور و ویلیام لایکن هستند.
پیوند قابل ملاحظه‌ای میان CRS و نمادشناسی (semiotics) ساختارگرا –که در فلسفۀ زبان تأثیرگذار بوده است- وجود دارد. بر اساس نمادشناسیِ ساختارگرا، زبان‌ها را باید به عنوان دستگاه‌های تفاوت (systems of differences) در نظر گرفت؛ ایدۀ اساسی این است که نیروی (یا "ارزشِ") معناشناختی یک گفته با موقعیتی که در فضای امکان‌های موجود در زبان شخص دارد مشخص می‌شود (Saussure, ۱۹۸۳). CRS با آنچه پژوهشگران هوش مصنوعی "معناشناسی روندی (procedural)" می‌نامند نیز پیوندهایی دارد. در اینجا ایدۀ اصلی آن است که فراهم کردن یک مترجم برنامه (compiler) برای یک زبان به منزلۀ مشخص کردن یک نظریۀ معناشناختی برای آن زبان است؛ معناشناسی از روندهایی تشکیل می‌شود که یک کامپیوتر برای اجرای آن برنامه‌ریزی شده است (Woods, ۱۹۸۱).
● دلایل اثباتی به نفع CRS
▪ مسائل فرگه
برای اینکه تصور بهتری از این ایده به دست بیاوریم، خوب است به یاد داشته باشیم که معنای یک عبارت به طور سنتی متضمن رابطه‌ای میان نماد و جهان است. بنابراین، معنای عبارت "برج‌های تجارت جهانی" با معنای عبارت "ساختمان امپایر استیت (دولت امپراطوری)" متفاوت است زیرا اولی دربارۀ برج‌های تجارت جهانی است ولی دومی این‌گونه نیست. CRS به خاطر نقص این دیدگاه که معنا با رابطۀ کلمه-جهان مشخص می‌شود، در فلسفۀ زبان راه یافت. بر اساس این اعتراض، معنا نمی‌تواند صرفاً یک رابطۀ کلمه-جهان باشد زیرا در مثال کلاسیک، "هسپروس" و "فسفروس" هر دو با امر غیرزبانی واحدی، یعنی سیارۀ زهره، پیوند دارند. اما شخص می‌تواند بدون تناقض، ادعا کند که هسپروس می‌درخشد ولی انکار کند که فسفروس می‌درخشد. مطابق CRS، "هسپروس" و "فسفروس" معانی متفاوتی دارند هر چند هر دو بر سیارۀ زهره دلالت می‌کند زیرا در زبان (انگلیسی) نقش‌های متفاوتی دارند.
▪ CRS و روابط منطقی (logical connectives)
از سوی دیگر، تقریباً همگان معتقدند که CRS مقبول‌ترین تبیین از معنای ثابت‌های منطقی است. در واقع، برخی از فیلسوفان و منطق‌دانان، که آغازشان از گنتسن (Gentzen) است، یک ثابت منطقی را عبارتی می‌دانند که معنایش با جفت منظمی از مجموعه‌ استنتاج‌هایی مشخص می‌شود که می‌توانید آنها را به طور معتبر از جملۀ محکوم‌شان، و به آنها، استنتاج کنید. برای مثال، آنچه را برای نماد "#" برای دلالت بر شرطی مادی لازم است در نظر بگیرید: "#" در "باب مرد است # باب انسان است" تنها در صورتی شرطی مادی را بیان می‌کند که وقتی (مصادیق) این جمله به طور مناسب با (مصادیق) "باب مرد است" تعامل می‌کنند، نتیجه‌اش گرایش به مصداق بخشیدن به "باب انسان است" (در شرایط یکسان) است؛ یا تنها در صورتی که وقتی با "باب انسان نیست" تعامل می‌کند، نتیجه‌اش نه گرایش به مصداق بخشیدن به "باب مرد است"، بلکه مصداق دادن به "باب مرد نیست" است. و همین‌طور. به بیان ساده، سخن گفتن از گرایش به مصداق بخشیدن در اینجا مستلزم آن است که سخن از مصادیق صداها و مکتوبات زمان‌دار و مکان‌مندی باشد که نقش‌های مفهومی دارند (see Field, ۱۹۷۷, and Harman, ۱۹۸۷).
▪ زبان فکر
اینها چه ربطی به فلسفۀ ذهن دارند؟ فیلسوفان ذهن به ماهیت تفکر علاقه‌مندند. فکر همانند عبارات زبانی محتوا (معنا) دارد. محتوای (معنای) این فکر من که برج‌های تجارت جهانی بمباران شدند با محتوای این فکر من که ساختمان امپایر استیت بمباران شده متفاوت است. اولی صادق و دومی کاذب است؛ اولی دربارۀ برج‌های تجارت جهانی است ولی دومی دربارۀ آنها نیست. از آنجا که به اعتقاد بسیاری از فیلسوفان، محتوا یا معنای یک فکر مشخص می‌کند که آن فکر دربارۀ چیست، طبیعی است که تصور کنیم محتوا (معنا) متضمن نوعی رابطۀ نماد-جهان است؛ ولی نمادها در اینجا عبارات زبان فکر هستند که می‌توانیم آن را زبان ذهنی (mentalese) هم بنامیم. اما توجه داشته باشید که چگونه همان مشکلاتی که الگوی ارجاعی (دلالی) عبارات زبان طبیعی به آنها دچار بود گریبان نظریۀ دلالی دربارۀ محتوای فکر را نیز می‌گیرد.
اگر فکر می‌کنید که هیچ تناقض آشکاری در باور به اینکه هسپروس می‌درخشد بدون باور به اینکه فسفروس می‌درخشد؛ یا باور به اینکه آب عطش را فرو می‌نشاند بدون باور به اینکه H۲O عطش را فرو می‌نشاند وجود ندارد، در این صورت محتوای این افکار نمی‌تواند فقط با رابطه میان آنها و آنچه آنها در جهان غیرزبانی درباره‌اش هستند مشخص شود. هر جفتی از این افکار دربارۀ شیء واحدی است، و ظاهراً هیچ رابطۀ ذهن-جهانی آنها را از هم متمایز نمی‌کند. و بدین ترتیب CRS وارد فلسفۀ ذهن شد: نحوۀ ارتباط عبارات زبان ذهن با یکدیگر معنای آنها را مشخص می‌کند. این روابط نقش یک عبارت زبان ذهن را شکل می‌دهد.
▪ CRS به عنوان معناشناسی در مقابل CRS به عنوان متافیزیک
در توصیف روابط میان عبارات، (به طور نظام‌مند) معنای هر یک از این عبارات را می‌گوییم (نشان می‌دهیم). یک CRS به این معنا همانند سایر نظریات معناشناختی است. هدف آن این است که به هر عبارت معناداری در زبان L (چه زبان گفتاری، چه نوشتاری و چه فکری) معنایی را نسبت دهد؛ معنا برای یک نظریه‌پرداز CRS همان نقش مفهومی است. اما برخی از نظریه‌پردازان CRS از یک فرضیۀ معناشناختی دربارۀ معنای عبارات در زبان (ذهنی یا عمومی) دفاع نمی‌کنند، بلکه از فرضیه‌ای دربارۀ ماهیت معنا دفاع می‌کنند. از نظر این فیلسوفان، نظریه‌پردازان CRS همان کاری را انجام می‌دهند که گرایسی‌های مبتنی بر قصد (intention-based Griceans) یا معناشناسان مبتنی بر اطلاعات انجام می‌دهند. گرایسی‌ها به ما می‌گویند که دست‌کم عبارات زبانی عمومی معانی خود را به واسطۀ قصدهایی که بر اساس آنها بیان می‌شوند به دست می‌آورند (H. P. Grice, Jonathan Bennett, and Stephen Schiffer). معناشناسان مبتنی بر اطلاعات به ما می‌گویند که عبارات معانی خود را به واسطۀ برخی از روابط علّی یا قانونی که میان مصادیق عبارات و ویژگی‌های جهان غیرزبانی برقرار است به دست می‌آورند (Jerry Fodor, Fred Dretske, Ruth Millikan). برخی از نظریه‌پردازان CRS در نظر دارند که به این پرسش غیرمعناشناختی و متافیزیکی پاسخ دهند: به چه واسطه‌ای یک عبارت e از زبان L معنای m را افاده می‌کند؟ پرسش‌های زیر هم گاهی به جای پرسش "به چه واسطه" به کار می‌روند هرچند هم‌ارز آن نیستند: چه چیزی مشخص می‌کند که عبارت e از زبان L معنای m را افاده می‌کند؟؛ مقوم معنای m از عبارت e چیست؟؛ معنای m از لحاظ متافیزیکی به چه چیز وابسته است؟ معنای m سوپروین بر چه چیزی است؟ هر فیلسوفی که این پرسش‌ها را مطرح می‌کند احتمالاً فرض می‌کند که واقعیات معناشناختی ابتدائی و اصیل نیستند بلکه باید بر حسب واقعیات اساسی‌تری قابل توضیح باشند.
یک نظریه‌پرداز CRS، به عنوان یک متافیزیک‌دان، ممکن است معتقد باشد که معنای یک فکر تابعی (کارکردی) است از جهان‌های ممکن به ارزش‌های صدق (Montague)، یا معنای یک فکر شرط صدق آن است (Davidson)، یا یک شجرۀ تفسیرشدۀ ساختارمند است (Katz)، اما فکر به واسطۀ داشتن یک نقش مفهومی خاص، ویژگی‌هایش را دارد. نظریات معناشناختی معمولاً خود را به قیود متافیزیکی پایبند نمی‌کنند.
▪ خودگرایی روش‌شناختی
یک دلیل پیچیده به نفع CRS، علاوه بر مشکلات فرگه، از دغدغه‌های جری فودر دربارۀ خودگرایی روش‌شناختی ناشی می‌شود. هیلری پاتنم، دیوید کپلن (Kaplan) و تایلر برگ (Tyler Burge) در مجموعه مقالات تأثیرگذاری در دهۀ ۱۹۷۰توجه را به نحوۀ وابستگی اساسی معنای بسیاری از واژگان بر محیط متکلم جلب کردند. برای مثال، پاتنم از ما می‌خواهد که دو سیاره را تصور کنیم: زمین و همزاد زمین، و همچنین دو تن از ساکنان این سیاره‌ها را تصور کنیم: هری و همزاد هری. زمین همزاد یک بدل تقریبی از زمین است. تنها تفاوت این است که مایع شفافی که ساکنان زمین همزاد می‌نوشند و اقیانوس‌های آنها را پر می‌کند و آن را "آب" می‌نامند، از مولکول‌های H۲O تشکیل نشده بلکه از مولکول‌های XYZ تشکیل شده است. طبق نظر پاتنم، عبارت "آب" در زمین بر مادۀ متشکل از H۲O دلالت می‌کند نه بر مادۀ متشکل از XYZ. همین عبارت در زمین همزاد درست برعکس است. بدین ترتیب، ممکن است دو شخص بدل مولکول به مولکول یکدیگر باشند ولی باورهای شهوداً متفاوتی داشته باشند. باور هری به اینکه آب مرطوب است دربارۀ H۲O است ولی باور همزاد هری به اینکه "همان آب مرطوب است" دربارۀ XYZ است، و به همین خاطر شرایط صدق و دلالت آنها تفاوت می‌کند.
این‌ مثال‌ها در صدد اثبات این هستند که محتوای فکر، به معنای دلالی، به خودی خود نمی‌تواند رفتار فیزیکی ابتدائی را تبیین کند، زیرا افرادی که از لحاظ حالت مغزی این‌همانی نوعی دارند با قطع نظر از اینکه باورهایشان دربارۀ چیست به طور یکسان رفتار خواهند کرد. خودگرایی روش‌شناختی این ایدۀ فودر است که روان‌شناسان، در تبیین رفتار، باید به آنچه در ذهن وجود دارد تکیه کنند. پس اگر قرار است معناشناسی به تبیین رفتار کمک کند، به نظر می‌رسد که نظریات دلالی صرف برای این کار کافی نیستند. ذهن (و اجزای آن) برای بازشناسی شرایط دلالت یا صدق بازنمودهایی که روی آنها عمل می‌کند راهی ندارد.
CRS را که رقیب نظریات دلالی است و انگیزه‌های خودگرایانه دارد وارد میدان کنید. از آنجا که بر اساس CRS، معنای یک فکر با نقش آن فکر در دستگاهی از حالات مشخص می‌شود، مشخص کردن یک فکر به معنای مشخص کردن شرایط صدق یا دلالت آن نیست، بلکه به معنای مشخص کردن نقش آن است. افکار هری و همزاد هری هرچند شرایط صدق و دلالت متفاوتی دارند، نقش مفهومی واحدی دارند و به واسطۀ همین اشتراک، نوعاً یکسان رفتار می‌کنند. اگر هر یک از هری و همزاد هری باوری داشته باشند که آن را با "آب عطش را فرو می‌نشاند" بیان می‌کنند، CRS می‌تواند فرو بردن کاسه را به وسیلۀ آنها در H۲O و XYZ به ترتیب تبیین کند. بنابراین، به نظر می‌رسد که CRS برای پیش‌بینی و تبیین تصمیم یا عدم تصمیم شخص تا زمانی مناسب‌تر است که اطلاعات مربوط به جهان خارج را نادیده بگیرد (هرچند به نظر فودر این‌طور نیست؛ او CRS را هم برای مسائل بیرونی و هم درونی انکار می‌کند).
اما اگر همان‌طور که فودر ادعا می‌کند، فکر اجزای زبانی قابل ترکیب مجددی داشته باشد، در این صورت مسلماً برای یک نظریه‌پرداز CRS، پرسش‌هایی دربارۀ نقش عبارات در زبان فکر و نیز زبان عمومی مطرح می‌شوند. و در نتیجه، نظریه‌پردازان CRS نه تنها در مورد اهداف بلکه در مورد قلمرو مناسب CRS نیز اختلاف خواهند یافت. در اینجا دو گزینه وجود دارد. برخی معتقدند که معنای عمومی ثانوی (یا اشتقاقی) است و از زبان درونی (زبان ذهن) گرفته می‌شود، و اینکه یک عبارت زبان ذهن، (تا حدی) به خاطر نقش مفهومی‌اش، معنای مستقلی (اصیلی) دارد (Block, ۱۹۸۶). پس به عنوان مثال، نوشته‌های این صفحه برای اینکه فهمیده شوند به ترجمه یا حد اقل بازنویسی (transliteration) به زبان فکر نیاز دارد؛ بازنمودهای موجود در مغز به این نوع ترجمه یا بازنویسی نیاز ندارند. دیگران معتقدند که زبان فکر دقیقاً همان زبان عمومی است که درونی‌سازی شده است و عبارات زبان عمومی به واسطۀ نقش مفهومی‌شان از معنای مستقل (یا اولیه) برخوردارند (Sellars, ۱۹۶۳; Harman ۱۹۸۷; Devitt, ۱۹۸۱). مطابق این گزینه، انگلیسی زبانِ فکر انگلیسی‌زبانان است.
▪ نقش‌های مفهومی چه هستند؟
پس از اینکه شخص دربارۀ هدف و قلمرو مناسب CRS حکم می‌کند، این پرسش اساسی باقی می‌ماند که دقیقاً چه روابطی میان عبارات (عمومی یا ذهنی) نقش‌های مفهومی آنها را تشکیل می‌دهند. از آنجا که بیشتر نظریه‌پردازان CRS مفهومی از نقش در CRS به عنوان یک چک سفید دارند، گزینه‌های موجود در اینجا نامحدود است. ممکن است نقش مفهومی یک عبارت (ذهنی یا عمومی) روابط علّی آن باشد: هرگونه استعدادی برای مصداق بخشیدن به یک عبارت e (برای مثال، از طریق گفتن یا فکر کردن) هنگام مصداق بخشیدن به یک e’ دیگر یا یک دستۀ چندتایی منظم <e’, e’’, …> یا برعکس، می‌تواند نقش مفهومی یک e محسوب شود. گزینۀ رایج‌تر این است که نقش مفهومی را به طور علّی توصیف نکنیم بلکه آن را به طور استنتاجی توصیف کنیم (این دو، بر اساس گرایش شخص دربارۀ طبیعی‌سازی استنتاج، لزوماً ناسازگار نیستند): نقش مفهومی یک عبارت e در L شاید از مجموعۀ استنتاج‌های بالفعل و بالقوه به e و یا مجموعۀ استنتاج‌های بالفعل و بالقوه از e، یا آن‌طور که رایج‌تر است، از هر دوی این دو مجموعه، تشکیل شود. یا اگر عبارت از جمله‌‌هایی باشد که نقش‌های استنتاجی غیراشتقاقی دارند، سخن گفتن از نقش استنتاجی کلمات چه معنایی دارد؟ به نظر بعضی طبیعی است که نقش استنتاجی یک کلمه را با مجموعه‌ای از نقش‌های استنتاجی جملاتی که آن کلمه در آنها قرار دارد بازنمود شده بدانیم (Block, ۱۹۸۶).
با قطع نظر از توصیف وسیع نقش استنتاجی، حتی در صورت فقدان محتوای علّی، برخی از فیلسوفان استدلال می‌کنند که یکی گرفتن نقش مفهومی با نقش استنتاجی خطا است. آنها می‌خواهند اجزای غیراستنتاجی مانند ورودی‌های حسی و خروجی‌های رفتاری را هم در نقش مفهومی یک عبارت دخیل بدانند. سلرز در بیان نقش مفهومی از "قواعد دخول و خروج زبان" سخن می‌گوید. هارمن میان تبیین‌های استنتاجی صرف از نقش مفهومی (که آن را CRS خودگرایانه می‌نامد) و تبیین وسیع‌تری از نقش مفهومی (که آن را CRS غیرخودگرایانه می‌نامد) تفکیک می‌کند. روشن است که این نظریه‌پردازان CRS غیرخودگرایانه ربطی به خودگرایی روشی فودر ندارند.
بیشتر نظریه‌پردازان CRS، بر خلاف بیشتر معناشناسان، برای نظریات معناشناختی خاص استدلال نمی‌کنند بلکه برای مجموعۀ کلی این نظریات استدلال می‌کنند. سلرز، هارمن و بلاک صرفاً چارچوب‌هایی را یک CRS آینده و استدلال‌هایی را برای اینکه چرا این چارچوب تنها چارچوب کافی است، فراهم می‌کنند. می‌توان فیلد را استثنا کرد؛ او تبیین مفصل‌تری را بر حسب احتمالات سابجکتیو بسط داده است.
فیلد نقش مفهومی را بر حسب یک تابع (کارکرد) احتمال سابجکتیو که برای همۀ جملات زبان یک شخص تعریف شده بیان می‌کند. این تبیین پایبندی‌های شخص را دربارۀ اینکه او چگونه درجات باور را هنگام دریافت اطلاعات جدید تغییر می‌دهد مشخص می‌کند. تابع احتمالات، با مشخص کردن روابط استقرائی و برهانی، نقش‌های مفهومی عبارات را مشخص می‌کند. A و B نقش مفهومی واحدی دارند اگر و تنها اگر برای همۀ جملات C در زبان داشته باشیم: P(A/C) = P(B/C). مطابق این تبیین، ممکن است "تولی سخنرانی می‌کند" با "کیکرون سخنرانی می‌کند" نقش‌های مفهومی متفاوتی برای یک شخص داشته باشند، زیرا ممکن است یک S وجود داشته باشد که برای آن P(‘Tully orates’/S) مساوی نیست با P(‘Cicero orates’/S). نقش مفهومی عبارات غیراحساسی بر اساس نقش‌های مفهومی احساساتی که در آن ظاهر می‌شوند مشخص می‌شود. شاید توصیف ساده‌ای از نقش‌های مفهومی بعضی از عبارات وجود داشته باشد. برای مثال، نقش سلب با قوانین احتمالات متضمن سلب مشخص می‌شود.
تبیین فیلد صرفاً یک استثنای "ممکن" است زیرا فیلد می‌گوید که او تصوری از یکسانی معنا ارائه می‌دهد نه تصوری از خود معنا. همچنین از آنجا که تبیین او بر احتمالات سابجکتیو مبتنی است، او به هر معیاری از یکسانی معنا برسد، معیارش درون‌شخصی است نه بین‌الاشخاصی. به نظر او مقایسۀ نقش‌های مفهومی افراد مختلف بی‌معنا است.
● دلایلی علیه CRS
هر تقریری از CRS را که بپذیریم، باید با دو اعتراض اصولی، درونی و بیرونی، مواجه شویم.
▪ مشکلات معرفت‌شناختی و وجودشناختی CRS
نقدهای بیرونی CRS لوازم آن را برای معرفت‌شناسی و وجودشناسی نقد می‌کنند و از انسجام درونی آن بحث نمی‌کنند. با قطع نظر از چگونگی توصیف نقش مفهومی، اگر معنای یک عبارت همان نقشی باشد که در زبان یا ذهن دارد (یا فرارویدادۀ این نقش باشد)، لازم می‌آید عباراتی که به زبان‌های مختلف –عمومی یا ذهنی- تعلق دارند به صرف همین واقعیت معانی مختلفی داشته باشند. همین که معنای یک عبارت e را با نقش مفهومی‌اش در زبان L یکی بگیرید، (بدون مصادره به مطلوب) نمی‌توان از یکی گرفتن معنای e با همۀ نقشش در L اجتناب کرد، و در این صورت، نمی‌توان از این نتیجه‌گیری اجتناب کرد که اگر اصلاً زبان‌ها از جهت گزاره‌هایی که بیان می‌کنند با هم اختلاف داشته باشند، به کلی از جهت گزاره‌هایی که تصدیق می‌کنند اختلاف خواهند داشت (Fodor and Lepore ۱۹۹۲). و اگر اصلاً زبان‌ها بتوانند از جهت گزاره‌هایی که بیان می‌کند تفاوت داشته باشند، به کلی از جهت گزاره‌هایی که می‌توانند بیان کنند تفاوت خواهند داشت. برای مثال، توصیف فیلد از نقش مفهومی کل‌گرایانه است. شخص در توصیف نقش مفهومی یک جمله، باید هم‌زمان نقش‌های مفهومی سایر جملات را هم توصیف کند. هر گونه تغییری در کارکرد احتمال –حتی صرفاً گسترش دامنۀ آن به واژگان جدید- موجب تغییر در نقش مفهومی هر جمله‌ای می‌شود (زیرا دو شخص به ندرت نقش مفهومی واحدی را به یک عبارت نسبت می‌دهند).
سرانجام، به نظر می‌رسد که گویا نظریه‌پرداز CRS باید نهایتاً برخی لوازم نسبی‌گرایانه، ایدئالیستی و خودگرایانه را بپذیرد: اینکه هرگز هیچ دو شخصی در یک باور مشترک نیستند؛ اینکه رابطه‌ای به نام ترجمه وجود ندارد؛ اینکه هیچ دو شخصی هرگز مقصود واحدی از آنچه می‌گویند ندارند؛ اینکه یک شخص در دو زمان مختلف هم مقصود واحدی از آنچه می‌گوید ندارد؛ اینکه هیچ کس هرگز نمی‌تواند نظرش را عوض کند؛ و اینکه هیچ دو جمله یا باوری هیچ وقت با هم تناقض ندارند (هیچ چیز قابل ابطال نیست). برخی از فیلسوفان، زبان‌شناسان و نظریه‌پردازان هوش مصنوعی برای خوردن داروی تلخ و پذیرش این لوازم آماده‌اند.
▪ CRS و صدق/دلالت
علاوه بر این مشکلات بیرونی، پرسش‌های درونی‌ای هم دربارۀ اینکه آیا CRS می‌تواند جنبه‌های اساسی معنا را نشان دهد وجود دارد. اگر شما همانند بسیاری از فیلسوفان باور داشته باشید که معنا شرایط صدق و دلالت را تعیین می‌کند، در این صورت معنا نمی‌تواند صرفاً نقش مفهومی باشد (Field ۱۹۷۷; Lepore and Loewer ۱۹۸۷; Lycan ۱۹۸۴). اگر کسی معنای یک جمله را بداند و همۀ واقعیات فیزیکی را هم به طور جامع بداند (یعنی همۀ واقعیات را دربارۀ واقعیات غیرمعناشناختی/غیرالتفاتی بداند)، آنگاه می‌داند که آیا یک جمله صادق است یا نه. ولی موارد زمین همزاد نشان می‌دهد که نقش مفهومی این شرط را برآورده نمی‌کند. شخص می‌تواند نقش مفهومی "این آب است" را بداند و همچنین بداند چه چیزهایی H۲O هستند و چه چیزهایی XYZ بدون اینکه بداند "این آب است" در یک سیاق خاص صادق است یا نه؛ زیرا نقش مفهومی آب را از XYZ تمییز نمی‌دهد.
▪ معناشناسی دوجنبه‌ای
برخی از فیلسوفان به این استدلال پاسخ داده‌اند بدون اینکه CRS را به کلی رد کنند بلکه با ابداع نظریات معناشناختی دوجزئی (two-factor) (یا دولایه‌ای یا دوجنبه‌ای) (Block ۱۹۸۶; Field ۱۹۷۷; Lycan ۱۹۸۴). بر اساس این تبیین‌ها، یک نظریۀ معنا برای زبان L از دو جزء متمایز تشکیل می‌شود. یکی که اغلب نظریۀ صدق است، تبیینی از روابط میان زبان و جهان ارائه می‌دهد: صدق، دلالت، برآورده‌سازی (satisfaction) و غیره. دیگری که اغلب CRS است، تبیینی از فهم و معنای شناختی ارائه می‌دهد، یعنی اینکه آیا کاملاً "در سر است" (آنچه بلاک "معنای محدود" می‌نامد).
گیلبرت هارمن، همان‌طور که در بالا گفتیم، از یک نظریۀ معناشناختی تک‌جزئی دفاع می‌کند یعنی نقش مفهومی. با این حال، می‌کوشد تا از این اشکال که یک نظریۀ معناشناختی کافی نباید از شرایط صدق و دلالت غفلت کند، با گسترش دیدگاهش دربارۀ نقش مفهومی به جهان دلالت، اجتناب کند. بلاک از نقش‌های مفهومی هارمن به عنوان "دست‌دراز" یاد می‌کند؛ این نقش دستش را به جهان دراز می‌کند بر خلاف نقش‌های مفهومی در نظریات دوجزئی مانند نظریۀ خود بلاک که "کوتاه‌دست"اند (Block ۱۹۸۶, p.۶۳۶). بلاک استدلال می‌کند که CRSِ غیرخودگرایانۀ هارمن با تبیین دوجزئی او هم‌ارز است؛ اختلاف میان تبیین غیرخودگرایانۀ هارمن و تبیین دوجزئی بلاک "صرفاً لفظی" است. لور (Loar ۱۹۸۱) تبیین غیرخودگرایانۀ هارمن را به خاطر دلبخواهی بودن نقد می‌کند.
رهیافت دوجزئی را می‌تواند به این صورت تصور کرد که یک ادعای عطفی را برای هر جمله صورت می‌دهد: نقش مفهومی آن جمله و شرایط صدق آن. نظریات دوجزئی معنا موظف‌اند که بگویند کدام نقش‌های مفهومی با کدام جنبه‌های مشخص‌شدۀ سیاقی معنا و کدام شرایط صدق برای تشکیل معانی خاص همراه می‌شوند. من هیچ دلیلی سراغ ندارم که این وظیفه قابل انجام باشند (see Fodor and Lepore ۱۹۹۲, p۱۷۰). همچنان به نظر می‌رسد که نظریات دوجزئی دچار اشکال بیرونی یاد شده هستند. بر اساس دیدگاه دوجزئی، اگر دو جمله نقش‌های مفهومی متفاوتی داشته باشند، گزاره‌هایی که هر یک از آنها بیان می‌کنند متفاوت خواهند بود. از آنجا که (بر اساس دیدگاه دوجزئی) نقش مفهومی کل‌گرایانه است، نتیجه می‌شود که اگر دو جمله نقش‌های مفهومی متفاوتی در دو زبان مختلف داشته باشند، آنگاه هیچ دو جمله‌ای در دو زبان هرگز گزارۀ واحدی را بیان نخواهند کرد.
▪ CRS و ترکیبیت (compositionality)
مشکل درونی دیگر از قرار زیر است (Fodor and Lepore ۱۹۹۲): شما نمی‌تواند معنا را بدون هیچ تصرفی با نقش‌ مفهومی یکی بگیرید، زیرا نقش‌های مفهومی، بر خلاف معانی، ترکیبی نیستند. یعنی معانی یک عبارتِ از لحاظ نحوی پیچیده (مانند جملات ذهنی) تابعی از ساختارهای نحوی و معانی اجزای لغوی‌شان هستند. بعضی از استنتاج‌ها مانند استنتاج از "این یک مار زنگی است" به "این زنگی است" ترکیبی هستند به این معنا که صرفاً از اصول زبانی‌ای که معانی عبارات انگلیسیِ از لحاظ نحوی پیچیده را با معانی اجزای نحوی‌شان مرتبط می‌سازند. اما این فکر که "این یک مار زنگی است" این استنتاج را اجازه می‌دهد که "این خطرناک است". شهوداً این صرفاً بر معنای "زنگی" و "مار" مبتنی نیست بلکه بر واقعیت (مفروضی) دربارۀ جهان هم مبتنی است، یعنی این واقعیت که مارهای زنگی خطرناک‌اند. بنابراین، این استنتاج غیرترکیبی است (همان‌طور که همۀ استنتاجات تألیفی به همین دلیل این‌طورند). خلاصه اینکه به نظر می‌رسد برخی، نه همۀ، توانایی‌های استنتاجی "این یک مار زنگی است" (برخی از نقش‌های آن در زبان یا دستگاه باور) با توانایی‌های استنتاجی مربوطۀ "زنگی" و "مار" مشخص می‌شوند؛ بقیه با باورهای "جهان واقعیِ" شخص دربارۀ مارهای زنگی مشخص می‌شوند. این چقدر بد است؟
مولدیت (productivity) عبارت از این فرضیه است که همۀ زبان‌های طبیعی یا ذهنی می‌توانند مجموعه‌ای نامحدود از گزاره‌ها را بیان کنند. و به طور نظام‌مند این فرضیه است که هر زبان ذهنی یا طبیعی که می‌تواند گزارۀ اینکه P را بیان کند می‌تواند بسیاری از گزاره‌هایی را که از لحاظ معناشناختی به P نزدیک‌اند بیان کند. اگر به عنوان مثال، یک زبان بتواند این گزاره را که aRb بیان کند، آنگاه می‌تواند این گزاره را هم که bRa بیان کند؛ اگر بتواند این گزاره را که P à Q بیان کند، آنگاه می‌تواند این گزاره را هم که Q à P بیان کند و همین‌طور (Fodor and Lepore ۱۹۹۲, pp. ۱۷۵-۶). شما همچنان می‌توانید در استنتاجات تحلیلی (غیرساختاری) معنا را با نقش مفهومی یکی بگیرید، یعنی استنتاجاتی که باید بپذیرید اگر مقصود شما از (عبارت) ‘F’ همان F باشد. تقابل میان تحلیلیت ساختاری و غیرساختاری به ترتیب در مثال‌های زیر روشن می‌شود: "مار زنگی" ß "زنگی" و "مار زنگی" ß "خزندۀ زنگی". استنتاج اول با اصول زبانی‌ تضمین می‌شود ولی دومی بر فقرات لغوی مقدمه‌اش مبتنی است نه بر ساختار زبانی.
فرض کنیم فقط این استنتاج‌ها با معنا معین شده‌اند و سایر استنتاجات از لحاظ معناشناختی نامربوط‌اند. پس به عنوان مثال، هرچند استنتاج از "این یک مار زنگی است" به "این خطرناک است" با معنا معین نشده است، استنتاج غیرساختاری از "این یک مار است" به "این یک خزنده است" با معنا معین شده است یعنی تحلیلی و مبتنی بر تعریف است.
در سیاق بیان ماهیت معنا، شاید استناد به مفهوم استنتاج "تحلیلی" مصادره به مطلوب باشد. ولی هزینۀ یکی گرفتن معنا با نقش‌ در استنتاج‌های تحلیلی پذیرش تمایز تحلیلی/تألیفی است. بنابراین، هزینۀ CRS پذیرش تمایز تحلیلی/تألیفی است. ولی بسیاری از فیلسوفان فکر می‌کنند که هیچ مفهومی از تحلیلیت وجود ندارد که یک نظریه‌پرداز CRS، از این جهت که نظریه‌پرداز CRS است، بتواند به طور مشروع برای حفظ ترکیبیت از آن استفاده کند. بنابراین، اگر ترکیبیت را بی‌ چون و چرا می‌پذیرید، نتیجه می‌شود که یا تمایز تحلیلی/تألیفی در واقع، بر خلاف نظر کواین، درست است یا CRS دچار نقص درونی است.
● نتیجه:
دلایل فراوانی برای توجه بیشتر به تقریرهای مفصل CRS وجود دارد؛ اما پیش از ارزیابی این نظریات CRS‌، باید به بعضی از اعتراضات جدی پاسخ داد.
ارنی لپور (Ernie Lepore)
ترجمۀ یاسر پوراسماعیل
ترجمه همراه با اندک تصرف‌هایی بوده است ولی در بیشتر موارد معادل متن است
منبع:
Lepore, ‘Conceptual Role Semantics’, A Companion to the Philosophy of Mind, Guttenplan ed., Blackwell Publications: ۱۹۹۸
منبع : آتیه