پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

تنها مرگ است که دروغ نمی گوید!


تنها مرگ است که دروغ نمی گوید!
● تأملی بر مفهوم «مرگ» در فلسفه اگزیستانس
«تنها مرگ است كه دروغ نمی گوید، حضور مرگ تمام موهومات را نیست و نابود می كند، ما فرزند مرگ هستیم و مرگ است كه ما را از فریب های زندگی نجات می دهد.»
«بحران» و «اضطراب» دو صفت همپا و همراه عصر تجدد و دنیای مدرن است. دورانی كه معیارها و ارزش های سابق را برنمی تابد و سایه سنگین صنعت و سرمایه داری بشر را گرفتار درد بی علاج اضطراب و بحران كرده است.
اضطراب و بحرانی كه به بیماری قرن تعبیر می شود و عده ای آن را ناشی از رویگردانی بشر از سنت تعبیر می كنند و به این اعتبار بشر را به دین و سنت گذشته ارجاع می دهند. برخی تحلیلگران هم آن را فرزند نارس سرمایه داری و صنعت می پندارند و جماعتی از فلاسفه و متفكران، بحران فعلی را مارش عزایی دانسته اند كه برای تشییع جنازه تمدن غرب نواخته می شود.
نیچه در این باره می نویسد:«مدتها است كه فرهنگ اروپایی ما به سوی فاجعه می تازد، آن هم با عذابی روزافزون، بی قرار و بی تاب با خشونت می تازد؛ همچون رودخانه ای كه به سوی دریا می تازد. قطعاً این بزرگ ترین بحران بشریت خواهد بود. اما این كه آیا بشر بر آن غلبه می كند یا نه، به توانایی بشر بستگی دارد، من می دانم كه غیرممكن نیست.»
یكی ازمكاتب فكری كه سلیس ترین زبان برای بیان این واقعیت بشر امروز و بحران گرفتار آمده در آن را داشته است، مكتب فلسفی ـ ادبی اگزیستانس است. به این اعتبار، بخش بزرگی از فلسفه معاصر و فضای فكری كنونی را فلسفه اگزیستانس شكل می دهد.
اگرچه آغاز و رواج نظام مند تفكر اگزیستانس به اوایل قرن بیستم بازمی گردد اما اندیشه های این جریان ادبی ـ فلسفی ریشه هایی بس كهن دارد. مثلاً می توان ریشه آن را در «خود را بشناس» سقراط جست وجو كرد.
چرا كه اساساً فلسفه اگزیستانس با این پرسش آغاز می شود: «من كیستم؟» حتی ردپای اندیشه های اگزیستانسیالیستی را می توان در اندیشه های فلوطین، افلاطونیان جدید، تعالیم سنت آگوستین و عرفان هند و ایران و حتی شاید در عرفان مولانا جست.
اما فلسفه وجودی معاصر با سورن كی یر كگارد، فیلسوف دانماركی، آغاز می شود و سپس با نظریات كارل یاسپرس، مارتین هایدگر و نیچه در آلمان و آثار موریس مرلوپونتی، گابریل مارسل و ژان پل سارتر در فرانسه بال می گسترد و با وجود نمایندگانی چون آلبركامو، كافكا، داستایوفسكی و نیكولاس بردیائف به جامعه فكری ـ ادبی معرفی می شود.
اگزیستانسیالیسم بیش از آن كه یك نظام فلسفی، سامانه نظام مند و یك طریق منظم اندیشیدن باشد، درواقع یك شیوه فلسفیدن است.
مكتب اگزیستانس به معنای هستی گرایی یا اصالت وجود، درواقع اعتراضی بود به همه نظام های آرمانگرایانه هگلی كه بر مفاهیمی چون شعور، روح، خرد و ایده تأكید داشتند و می خواستند بر انسان مسلط شوند. اما فلسفه اگزیستانس با تكیه بر «هستی» و «انتخاب» فرد، به مخالفت با علم گرایی، خودمداری و عینیت گرایی نظام های فلسفی سنتی برخاست. این سامانه فكری در جست وجوی «انسان گرایی» تازه ای بود كه به انسان و مفهوم وجودی وی می پرداخت. از نظر فلاسفه هستی (اگزیستانس)، هستی انسان نخستین و بنیادی ترین حقیقت است و «وجود» انسان مجزا و مقدم بر «ماهیت» اوست.
برای روشن شدن مفاهیم «ماهیت» و «وجود» این چنین می توان توضیح داد كه؛ وقتی می گوییم «ما انسان هستیم» یعنی ما «وجود» داریم و این دلیل بر اثبات وجود ما است و انسان بودن ما نیز دلیل بر «ماهیت» و ذات ما است. بدین ترتیب، ماهیت انسان را باید در وجود او جست وجو كرد.
اگزیستانسیالیست ها واقعیت «بودن» و «وجود داشتن» را بر ذات و «ماهیت» انسان مقدم می دانند و معتقدند وجود است كه ماهیت انسان را در شرایط مختلف (به صورت انسانی ترسو یا شجاع، خوب یا بد، زحمتكش یا تن پرور) می سازد.
به اعتقاد اگزیستانسیالیست هاانسان بدون هیچ خصیصه فطری متولد می شود. یعنی هیچ چیز اولیه ای به طور فطری و ذاتی در او وجود ندارد كه او را هدایت كند. بنابراین انسان در این دنیا و «عالم وجود» با رفتار، تجربه و تقلید از محیط برای خود «ماهیت» كسب می كند.
اغلب این گونه شایع است كه اگزیستانسیالیست ها به دین و مذهب بی توجه اند. در حالی كه اگزیستانسیالیسم اخلاقی ـ دینی كی یركگارد در مراحل تحول خود با معرفت یاسپرس همراه شد كه قرائت جدیدی از اگزیستانسیالیسم را عرضه كرد و آن اگزیستانسیالیسم معنوی بود كه بر تعالی ارزش های دینی تكیه داشت و معتقدند اساس هستی، فرارفتن وجود از خود و فراافكندن خویش در خداوند است.
از نظر اگزیستانسیالیست ها انسان به درون این جهان فراافكنده شده است و محكوم به آزادی و مسئول سرنوشت، جامعه و زمان خود است و باید مسئولیت این آزادی و گناهی را كه به واسطه اعمالش مرتكب می شود، بپذیرد.
انسان باید با اراده خود به دنیا جهت دهد. بدین اعتبار فلاسفه اگزیستانس جبریت و سرنوشت از پیش تعیین شده را قبول ندارند و انسان را موجودی مختار می دانند كه صنعتگر ویژگی ها و خصوصیات «وجود» خود است و همین مسأله آزادی در انتخاب و تصمیم گیری برای سرنوشت و آینده، و ترس از شكست و اشتباه در انتخاب باعث احساس دلهره و اضطراب در انسان می شود و به همین دلیل است كه انسان نمی تواند از آزادی اش راضی و خشنود باشد و این نارضایتی ریشه ناامیدی در انسان اگزیستانس است.
یكی از مهم ترین جنبه های جنبش اگزیستانس كه موجب گسترش آن شد، پرداختن مضامین فلسفی در قالب ادبیات بود كه باعث توجه عامه مردم به این مكتب فلسفی شد. فلاسفه اگزیستانس در حالی كه وامدار پدیدارشناسی بودند از زبان انتزاعی منطقی آنالتیك گریزان بودند و با نوشتن داستان، نمایشنامه با استفاده از هنر و شیوه های بلاغی به انتقال مفاهیم و عقاید فلسفی خود می پرداختند و این چنین فلاسفه ای چون سارتر، سیمون دوبوار، كامو، داستایوفسكی، گابریل مارسل و حتی شوپنهاور با بیان عقاید فلسفی خود در قالب شخصیت های داستانی و نمایشی، عملاً مفاهیم فلسفی را به حوزه ادبیات و هنر وارد كردند و دوره ای از ادبیات فلسفی را در تاریخ رقم زدند.
در ادبیات اگزیستانس معمولاً به مضامینی چون تنهایی و انزوا، نومیدی و یأس، تشویش و دلهره، حزن و اندوه، پوچی و بدبینی، احساس گناه ناشی از مسئولیت انتخاب برمی خوریم. نگاه اگزیستانسیالیست ها همیشه «نگاهی حسرت آلود به گذشته است.»
اغلب گفته می شود ادبیات اگزیستانس، ادبیاتی تراژیك و غمناك است و منتقدان، این غم و اندوه را ناشی از هراس انسان از افتادن در دام «پوچی» زندگی و «مرگ» و نیستی تحلیل می كنند و می گویند فلسفه «هستی» (اگزیستانس) در تقابل با «نیستی» و امكان «مرگ» معنا و مفهوم پیدا می كند و انسان در مواجهه با «مرگ» است كه به درك «وجود» و «هستی» می رسد. به این اعتبار، یكی از نقاط برجسته و قابل تأمل در فلسفه و ادبیات اگزیستانس پرداختن به مضمون «مرگ» است.
در هنر، داستان و نمایش های اگزیستانس اغلب مضامینی چون تأثیر مرگ در زندگی و رابطه مرگ با هستی و نیستی مورد تحلیل و بررسی قرار می گیرد كه در ادامه مقاله به مفهوم «مرگ» در ادبیات فلسفی برخی از شارحان اندیشه اگزیستانس می پردازیم.سارتر: انسان نه آن چیزی است كه هست، بلكه آن چیزی است كه نیست.
ژان پل سارتر در راه پیداكردن فلسفه اگزیستانسیالسیم به حوزه ادبیات نقش بسزایی داشت و به عنوان مطرح ترین نماینده ادبیات اگزیستانسیالیستی در آثار ادبی ـ فلسفی خود به وضوح به خواننده نشان می دهد كه «ما تنها در مواجهه با مرگ است كه می توانیم خود را انسان حس كنیم.»
سارتر در رمان «دیوار» پوچی زندگی در برابر مرگ را به داستان می كشد و به بررسی احساس و حالات انسان در هنگام روبه روشدن با مرگ می پردازد.
موضوع رمان «دیوار» درمورد سرنوشت سه نفر جمهوریخواه اسپانیایی است كه فاشیست ها آنان را به مرگ محكوم كرده اند و در انتظار اعدام به سر می برند. مأموران اجرای حكم دونفر آنان را تیرباران می كنند و به نفر سوم كه «ای بی تیا» نام دارد وعده می دهند اگر محلی كه سردسته شان، گریس، پنهان شده است را به آنان نشان دهد، او را آزاد خواهند كرد.
«ای بی تیا» كه امیدی به زندگی ندارد و نسبت به مرگ بی تفاوت است برای اغفال و دست انداختن زندانبانان به دروغ به آنان می گوید كه گریس در قبرستان مخفی شده است، اما از قضا زندانبانان گریس را به طور اتفاقی در قبرستان پیدا می كنند و «ای بی تیا» مورد عفو قرار می گیرد و آزاد می شود.
سارتر از زبان «ای بی تیا» لحظه ای كه در اتاق اعدام در انتظار مرگ است، می گوید: «در آن حالی كه من داشتم اگر كسی می آمد و می گفت كه زندگیم به من بخشیده شده است و اجازه دارم به خانه برگردم، با بی اعتنایی به او می گفتم برایم فرقی نمی كند.
وقتی انسان می داند جاودانه نیست حال چه فرقی می كند كه یك ساعت انتظار بكشد یا چندین و چند سال.»سارتر در نمایشنامه «دربسته» كه حكایت سه نفر در جهنم است از زاویه ای دیگر به مرگ می نگرد و مرگ را لحظه پایان امكان «انتخاب» و «آزادی» توصیف می كند. همچنین او در كتاب فلسفی خود به نام «هستی و نیستی» به تحلیل هستی از سه دیدگاه «هستی در خود» (etre en soi) «هستی برای خود» (etre pour soi) و «هستی برای دیگری) (eter pour autrui) می پردازد و می گوید «نیستی» برای انسان تنها در برابر «هستی برای خود» معنا و مفهوم می یابد و در تعریف انسان و رابطه آن با نیستی می نویسد: «انسان نه آن چیزی است كه هست، بلكه آن چیزی است كه نیست.»
در توضیح این عبارت سارتر می توان گفت كه انسان می تواند همه آن امكان هایی هم باشد كه هم اكنون و در حال نیست ولی این امكان ها بالقوه برای انسان موجود است و امكان تحقق دارد.
به عقیده سارتر، هنگامی كه انسان به آینده نظر می كند با نیستی و مرگ مواجه می شود كه در مقابل چنین خلأیی دچار وحشت و دلهره می شود و خود را در این عالم «تنها» حس می كند و همین احساس است كه مسبب غم و اندوه و احساس دلهره و اضطراب انسان در زندگی می شود.آلبر كامو به عنوان یكی از نمایندگان ادبیات اگزیستانس، فحوای اصلی اكثر داستان هایش حول محور «مرگ» می گردد و از این طریق تلاش می كند، پوچی زندگی را به مخاطب نشان دهد. درواقع، پوچی دنیا برای كامو محرك و مشوقی است برای تلاش در راه تحصیل سعادت. به عقیده كامو وقتی كه احساس كردیم مرگ ما را به طور دائم تهدید می كند، ارزش زندگی در نظر ما زیادتر می شود و بیشتر سعی می كنیم هر چه بیشتر از زندگی كوتاه خود بهره بگیریم.
كامو در «افسانه سیزیف» به موضوع پوچی زندگی و بی هدفی و بیهودگی انسان در دنیا اشاره می كند. خدایان سیزیف را محكوم می كنند كه تا ابد سنگ بزرگی را به بالای كوهی بغلتاند و وقتی سنگ به قله كوه می رسد با وزن خود به پائین می غلتد. درواقع، كامو زندگی انسان را به این سرنوشت شوم سیزیف تشبیه می كند كه مكرر و خسته كننده است. كتاب «افسانه سیزیف» با این جمله شروع می شود: «تنها یك مسأله فلسفی واقعاً جدی وجود دارد و آن هم خودكشی است. قضاوت درباره این كه آیا زندگی به زیستن می ارزد یا نه درواقع پاسخی است برای این مسأله فلسفی اساسی»!
در اندیشه اگزیستانس كامو، توجه به مرگ و روبه روشدن با آن به زندگی معنا می دهد و انسان را از غرق شدن در گرداب پوچی زندگی می رهاند. چرا كه می پندارد انسان بدون سرنوشت در این جهان رها شده و تنها «مرگ» است كه از پیش برای او مقدر شده است.
كامو در رمان «بیگانه» بی تفاوتی انسان در مقابل مرگ را به تصویر می كشد. بخش نخست داستان با مرگ مادر «مورسو» قهرمان داستان «بیگانه» آغاز می شود. بعد از این كه به «مورسو» مرگ مادرش را خبر می دهند، او با بی اعتنایی از كنار خبر مرگ مادر می گذرد؛ از دیدن جنازه او خودداری می كند و در كنار جنازه او سیگار می كشد. در ادامه داستان «مورسو»در ضمن درگیری با یك مرد عرب، او را به قتل می رساند.
بخش دوم داستان مربوط به محاكمه و محكومیت «مورسو» است. به هنگام دادرسی وقتی قاضی می شنود مورسو در مراسم تدفین مادرش شركت نكرده و كاملاً نسبت به مرگ او بی تفاوت بوده است، این دلیلی می شود تا قاضی قتل مرد عرب به وسیله مورسو را عمدی تشخیص دهد و حكم اعدام او را صادر كند.
برای مورسو عشق و ازدواج، مرگ و زندگی بی معنا و پوچ هستند. وقتی وكیل مورسو از او می پرسد: «آیا واقعاً برای مرگ مادرت غمگین نیستی؟» در جواب می گوید: «البته مادرم را دوست داشتم ولی همه ما، كسانی را كه دوست داریم روزی آرزوی مرگشان را می كنیم» و در جای دیگر مورسو می گوید: «همه محكوم به مرگ هستند، حال چه فرقی می كند بعد از اتهام به قتل یا به دلیل گریه نكردن در تدفین مادر باشد. انسان پس از مرگ كمتر احساس تنهایی خواهد كرد.»
▪ كافكا: رهایی در مرگ است
كافكا می گوید؛ زندگی من دودلی در مقابل تولد است. همیشه از مرگ گفت وگو می كنی اما نمی میری.در صورتی كه ما نتوانیم از حالت هستی خارج شویم، وجود ما كامل نیست، چیزی كم دارد. بدون مرگ نمی توان زندگی را به تمام معنا زیسته انگاشت. پیكار زندگی كشمكش كوركورانه ای است كه معلوم نیست مبارزه برای مرگ است یا به عشق امید موهومی با دشمنی كه دارای قدرت مرگ است، مبارزه می كنی. بی شك رهایی در مرگ است اما با این وجود به زندگی هم امیدوار هستم.
▪ شوپنهاور: جهان سوگ ناك است
شوپنهاور دنیا را تراژیك می بیند و جهان را سوگناك توصیف می كند. این فیلسوف بدبین می نویسد: «در این دنیا نمی توان خوب زندگی كرد، جهان بیش از آن كه ممد حیات نیكوكاران باشد، ممد حیات بدكاران است. جهان اقتضای عمیق كردن روابط انسان را ندارد. آدمی در این جهان همیشه تنها است و اینها وجوه تراژیك و سوگناك زندگی است.»اما نیچه وجوه تراژیك زندگی را با خوش بینی پس می زند و می گوید:«با وجود تكراری بودن دنیا باید زندگی كرد. زندگی را با همه سادگی و پوچی اش باید زیست و شاید معنای زندگی در پس همین سرگشتگی ها و تكراری های ساده ما باشد. پس مرگ را هم زندگی كنیم.»
▪ هایدگر: مرگ هم امكانی از امكان های وجودی انسان است
و اما هایدگر فیلسوف اگزیستانسی است كه چندان هم خوش نداشت او را متصف به سامانه فكری ـ فلسفی اگزیستانس بدانند. او مرگ را نه به مثابه یك رخداد طبیعی، بلكه به عنوان یك «امكان وجودی» می بیند و می گوید؛ مرگ فقدان «وجود» است. مرگ پایان حیات انسان به عنوان «موجود ـ آن جا» یا «موجود ـ در ـ عالم» است.
هایدگر مرگ را به عنوان پدیده ای وجودی با روش پدیدارشناختی تحلیل می كند. وقتی مرگ فقدان وجود باشد بنابراین به طور مسلم هر كه مرگ را تجربه می كند امكان درك و تحلیل آن را ندارد. او دیگر به معنایی كه ما در این عالم وجود داریم و این وجود را می شناسیم وجود ندارد. بنابراین او دیگر برای خودش ظهور ندارد و امكان ادراك این را كه «مرگ من چه بوده است؟» را نیز ندارد. پس آیا می توان با ملاحظه مرگ به درك مرگ رسید؟
مرگ دیگران به عنوان فقدانی تجربه می شود كه بازماندگان متحمل می شوند و نه فقدانی كه خود آن متوفا متحمل شده باشد و از آنجایی كه او نمی تواند با ما ارتباط داشته باشد، بنابراین نمی تواند آن «فقدان وجود» (مرگ) را برای ما توصیف كند. به این اعتبار به خصیصه ای ایجابی از مرگ دست پیدا می كنیم. بدین معنا كه مرگ همیشه از آن «من» است زیرا آن را به صورت نیابتی نمی توان تجربه كرد. بنابراین مرگ، از یكی از خصیصه های اساسی وجود یعنی «همیشه برای خودم بودن» برخوردار است. دراین باره هایدگر می گوید: هیچ كس نمی تواند به جای دیگری بمیرد. او ممكن است زندگی اش را برای دیگری بدهد، اما این به هیچ وجه دیگری را از مرگ خاص خودش نمی رهاند. مرگ غیرقابل انتقال است. انسان باید خودش تنها بمیرد! اگر مرگ را «امكان عدم وجود من» تعریف كنیم، می توان نتیجه گرفت مرگ امكانی است كه از قبل در وجود حاضر است. درواقع امكانی موجود برای من است. برآیند این دو تحلیل این می شود كه مرگ به مثابه امكان غیرقابل انتقال و حاضر من، شخصی ترین و باطنی ترین امكان وجودی انسان است.
درحالی كه سارتر دراین باره در موضع مقابل هایدگر قرار می گیرد. او مرگ را امكان نمی داند، بلكه می گوید «مرگ ابطال امكان است.»هایدگر بر این باور است كه مرگ را با وجود اهمیتش می توان نادیده گرفت. مرگ غیرشخصی شده، عینیت می یابد و راز و تهدید آن، از آن گرفته می شود و به حادثه ای طبیعی در جهان آشنای حوادث بدل می شود. بدین ترتیب خصوصیت گریز از ذهن را كه متعلق به درك روزمره جهان است، می یابد. انسان به جای گریز از مرگ باید با آن رودررو شود. بالاتر از این، او باید مرگ را بپذیرد و به مثابه امكان بارز قبلی خویش، آن را انتخاب كند. انسان باید در انتظار مرگ خویش زندگی كند. در انتظار مرگ بودن نه به معنای اقدام به خودكشی است و نه به معنای در اندیشه مرگ فرو رفتن، بلكه معنایش این است كه مرگ را عامل وحدت بخش در وجود خود به حساب آورد و تمام امكان های ممكن را به این امكان واحد اساسی مربوط كند.عدم وجود خود را باید دید و پذیرفت. چنین پذیرشی ما را از تعلق و دلبستگی به جهان و از جبر عامه رها می كند و از دنبال كردن امور زمینی و فناپذیر جدا می سازد.
«مرگ» راز هستی است كه با وجود آن هستی معنا پیدا می كند و این اندیشه بیت الغزل فلسفه اگزیستانس را شكل می دهد.
لیدا فخری
منبع : روزنامه ایران