شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا


از نادر ابراهیمی که دیگر نیست


از نادر ابراهیمی که دیگر نیست
از نادر ابراهیمی که دیگر نیست حرف زدن آسان است. آسان حرف زد، ساده زندگی کرد و ساده نوشت. تحمل ریای ادبی دیگران را نداشت. نادر، کاتب غصه‌ها و حرمان‌های بزرگ آدمی بود. برای ساده زیستن و ساده نوشتن بود که به زیر چتر سیاه <بوف کور> صادق هدایت و <ملکوت> بهرام صادقی نرفت. پس از شهریور ۱۳۲۰، ادبیات ایران در سیطره حزب توده بود که خروارخروار ماکسیم گورکی، ژان لا‌فیت و جک لندن به جامعه ادبی ایران سرازیر می‌شد.
نویسنده بااستعدادی چون داوود منشی‌زاده به دلیل عقاید ضدتوده‌ای در توطئه سکوت حزب توده دفن می‌شد، منشی‌زاده نخستین کسی بود که <گیلگمش> را به فارسی مجلل ترجمه کرد. نادر ابراهیمی در جوانی در یک دوره کوتاه تحت تاثیر نثر منشی‌زاده بود که خیلی زود در نثرش به استقلا‌ل رسید. پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، ادبیات ایران در موسسه آمریکایی فرانکلین به دست اعضای سابق حزب توده افتاد. هنگامی که نادر ابراهیمی قصه عاشقانه و مجلل <بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم> را به چاپ رساند، یکی از اعضای بازمانده چپ می‌خواست این نثر مجلل را از ذهن خوانندگان ساقط کند اما نمی‌دانست مردم این کتاب را بر چشم و دل می‌گذارند و کتاب به چاپ هجدهم رسید. این کتاب فاتح قلب‌های جوان بود. نادر از ابتدا مخاطبش را در مردم یافت. ‌ در سال ۱۳۸۰ در نوشته‌ای به نام <به یاد می‌آورم...> از همه سال‌های عمر با نادر یاد کردم که اینک شما پس از خاموشی نادر می‌خوانید؛ شاید هنوز یاس جوان باشد.
این نوشته را نه باید متن ادبی و نه نقدی بر خلا‌قیت‌های نادر ابراهیمی دوست و یار من در همه سال‌های عمر دانست. این نوشته را ادای احترام برای کسی بدانید که همه روزهای عمر پربارش را در خدمت به فرهنگ و ادب این سرزمین سپری کرد. سرزمینی که در جراحت توفان‌ها، یورش‌ها و گاهی خشکسالی زمینی و معنوی، عمر را صرف کرد. در این نوشته فقیرانه و مستمند، من به ستایشی بر حق کسی آمده‌ام که دلداده نخستین او، ایران و مردمان ایرانی است. روزها و شب‌هایی را به یاد دارم که نام هزاران گیاه و پرنده را که در این سرزمین، بر دامنه‌های کوه یا کنار رودها جاری هستند و سکنا دارند، به ما آموخت. هر جا که گیاه و پرنده و آفتاب بود، نادر ابراهیمی را همسایه آن گیاهان و پرندگان دیدیم. دیگر در این روزها که او بیمار است، چهل سال از آشنایی، دوستی، غمخواری و شاگردی من با او می‌گذرد. گفتم غمخواری و می‌گویم: در بدترین لحظات عمرم که دیگر مرا امیدی نه به گیاه، نه به آفتاب و نه به انسان و نه به گردش شبانه‌روز بود، او ناگهانی به خلوتم قدم گذاشت و صدای قدم‌ها و کلا‌م دل‌آویز او بر زخم دلم تسلی و مرهم نهاد. پس از سال‌ها که دوباره در یک دفتر انتشاراتی یکدیگر را یافتیم، همه هراس او آن بود که در تهی‌خانه اعتیاد گرفتار باشم، مخاطره‌ای جانگداز که نسل ما را تهدید می‌کرد و او دیده بود استعداد های غریبی چون بهرام صادقی و دیگران چگونه در تباهی این زهر قتال غرق شدند. گفتم که من در ادبیات کودکان شاگردش بودم؛ چون هزاران نویسنده و نقاش. به یاد دارم در ابتدای جوانی، به لطف و تشویق فیروز شیروانلو، مدیر انتشارات <کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان> آن روزگار، در قلمروی ادبیات کودکان کتابی نوشتم با نام <من حرفی دارم که فقط شما بچه‌ها باور می‌کنید> با نقاشی آقای عباس کیارستمی. کتاب در روزهای نخستین چاپش توقیف شد و پخش همگانی نیافت. نخستین تجربه ادبی من در قلمروی ادبیات کودکان، در جزر و مد سوءتفاهمات روزگار گم شد. پس از آن، آسمان چنان برای من رنگ باخت که دیگر قلمروی ادبیات کودکان را رها کردم. در روزها و سال‌های پس از حادثه یک یا دو قصه دیگر نوشتم که آنها هم در سکوت و ریاکاری مباشران ادبیات کودکان آن روز، در کشورمان جان باختند. در آن روزگار، نویسندگان <سیاسی‌کار> خودشان را در پشت ادبیات کودکان مخفی کرده بودند و قصه‌های من که سخن از رویا، گیاه و آسمان آبی و باران و تخیل می‌گفت، بازاری برای عرضه نداشت. من در پیله تنهایی خویش، پناه گرفتم. ‌ مرا دیگر نه حوصله بود و نه امیدی. پس از انقلا‌ب سال ۵۷ یک بار در دفتر یک ناشر که ادعای چاپ کتاب برای کودکان داشت نادر ابراهیمی را دیدم. گرد سال‌ها بر چهره و گیسوان ما دوتن آوار شده بود. دیگر جوش و خروش جوانی به نسیان رفته بود. در سپیده دمان ناامیدی و حسرت از روز و شب، باز کسی دستم را گرفت. نادر ابراهیمی، برای بار دیگر از میان ابرهای کدورت و نامرادی، باران شد و بر من بارید.
او در یکی از این روزهای پختگی عمر، دوباره <سازمان همگام با کودکان و نوجوانان> را به راه انداخت. یکی، دو بار ناشران کتاب‌های کودکان را آزمودیم. دیدیم آنان نادر ابراهیمی را سپر دنانت‌های خود کرده‌اند که بتوانند کاغذ <رایگان> دریافت کنند. آنان غصه بازار داشتند، ستایشگر تخیل و رویای کودکان نبودند. با سرمایه مادی و معنوی او، <سازمان همگام با کودکان و نوجوانان> تولدی دیگر یافت. ساعت‌ها و روزها وقت عزیز و گرانبهایش را صرف بحث و گفت‌وگو با جوانان نقاش و نویسنده می‌کرد. گاهی تلخ و گزنده هم با آنان سخن می‌گفت و آنانی که طاقت انتقاد و ارشاد داشتند، می‌ماندند و دیگران که خادم ادبیات کودکان نبودند از صحنه خارج می‌شدند. ‌ من در دوران شکل‌گیری دوباره <سازمان همگام> از او بسیار آموختم و مجموعه <قصه‌های من و پدربزرگ> را که در ۶ جلد چاپ شد، مدیون او هستم. به یاد دارم شاید یک متن را ۱۰ بار پیرایش کرد. به من امید ماندن در زمین داد. در همین روزها که نام بردم، در فروردین سال ۱۳۷۰، دچار سکته قلبی شدم. او نخستین کسی بود که به بالین من آمد و مرهم مادی و معنوی زندگی من، همسرم که تازه داغ مرگ پدر داشت و دختر ۸ ساله‌ام که هنوز قادر نبود بتواند مرگ را بشناسد، شد . او و همسر همیشه مهربانش یاور ما بودند. در روزهای سه‌شنبه، هر هفته در غروب‌ها شاهد بوده‌ام که چگونه گاه چون دریایی خروشان و گاهی چون دریایی آرام، گوش و دل به نجواها و کلا‌م جوانان وطن‌مان داده بود.
او به نسل جوان ما حقی بزرگ دارد؛ همان حقی که بر زبان فارسی امروز دارد. او در نثر فارسی امروز، بدایع فراوان خلق کرده است. نثری را در <دوگانه‌ها>، نثر دیگری را در <قصه‌های ترکمنی> و نثر دیگری را در <عاشقانه‌ها> به یادگار گذاشته است. شاید و قبل از او ابراهیم گلستان در اندیشه خلق نثری برای قصه‌ها و ادبیات امروز بود. نثر صادق هدایت و نثر صادق چوبک نثری روزنامه‌ای و روزمره بود. در کتاب <بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم> با ستون‌های مجلل مرمر ناب روبه‌رو هستیم که از تلخی و شورانگیزی دریای عشق عبور می‌کند و به خانه مردمان این سرزمین میهمان می‌شود و سرانجام، در کنار سجاده عاشقان این خاک، پوست می‌اندازد و میوه می‌دهد. خمیرمایه نثر او رنج اوست. ‌ گاهی که به عمر پربار نادر ابراهیمی خیره می‌شوم بر عمر رفته خویش افسوس می‌خورم. راز نهفت نثرش را باید عبور از تونل‌های تاریک و وحشت‌‌ روز و شب این دیار دانست. همیشه او را برای زبان و قلم عریان و بی‌مهابایش سرزنش کرده‌اند. همیشه او آماج تهمت‌ها، ناسزاها و دشنام‌ها بوده است. اما این غیور تنها، در هر لحظه از تاریخ این سرزمین و عمرش، هر کلا‌م و هر عملی را که می‌پنداشته‌برای بقا و ماندن این سرزمین، روشنایی و خیر و برکت می‌آفریند، بی‌مهابا گفته است. بارها در طغیان‌های پیوسته ناامیدی، او را دیده بودم که شمشیر فاخر و کهنه اجدادی را از نهان‌خانه دل بیرون آورده بود و با آه و افسوس، آن را صیقل داده و به میدان آمده بود؛ شمشیری که نام دیگرش <زبان فارسی> است. ‌ روزها را دیده بودم در مصافی نابرابر با جهل و تیرگی، به ما آموخته بود که انسان به سبب ستایش عشق و امید، هنوز در زمین مانده است و هنوز جلا‌ل دارد. جلا‌ل انسانی او گاهی هزاران خانه را چراغ آویخته بود. مردمانی را می‌شناختم که در نور این چراغ با سفره‌ای بی‌نان در بزم کلا‌م او در این جهان میهمان بودند. اگر روزی در این سرزمین موج کینه‌ها، حسادت‌ها، حقارت‌ها و دسته‌بندی‌های ادبی فروپاشد و مورخان بی‌طرف و عادل ادبی بخواهند سرگذشت قصه کوتاه، قصه بلند و قصه برای کودکان را بنویسند، کاشف این معما و این حقیقت جاندار خواهد شد که همه عمر انسانی خردمند با نام نادر ابراهیمی، مترادف با خلق و آفرینش بود. حال مهم نیست که نام او در حرف <الف> فرهنگنامه‌ای نوشته نشود که صاحبانش در ریا و سقوط روحی، روز و شب را طی می‌کنند.
در بی‌عدالتی‌هایی که در حق نادر ابراهیمی روا شده است، این بازی روزگاران را به یاد می‌‌آورم که در هنگام خلق آفرینش یک اثر هنری، از آن اثر، چنان نوری ساطع می‌شود که چشم مردمان دوران <حال> اثر را کور می‌کند. پس نسل پس از این نور است که خالق اثر را بدون کینه و کدورت می‌شناسد. ‌ ‌ نادر ابراهیمی برای مردمان این سرزمین نوشته است، نه برای منتقدینی که در اندیشه <واو معدوله> و <که موصولی> هستند. به یاد آوریم که سرنوشت آثار هنری و خالقان آن، به دست عادل تاریخ است. ‌
احمدرضا احمدی
منبع : روزنامه اعتماد ملی