چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


شاه ماردوش


شاه ماردوش
در عربستان در صحرای نیزه گذاران تازی حاکمی عادل به نام مرداس بود که نعمت فراوانی داشت و مال زیاد او را فاسد نکرده بود.
پسر ناپاک به نام ضحاک داشت که به او بیور اسب گفته می شد. روزی ضحاک مشغول سوار کاری بود که مردی خوش سیما به ضحاک رسید و سلام کرد، رفتار دلنشین مرد و حرفهای او ضحاک را گمراه کرد، به ضحاک گفت که سخنانی می داند که هیچ کس نمی داند و ضحاک قول داد راز او را فاش نسازد. ابلیس گفت(که همان مرد خوش سیما بود) پدر تو فرزندی چون تو ندارد ولی او سالهای زیادی زنده است و تو به پادشاهی نمی رسی و تو بادی او را بکشی تا به حکومت برسی!
ضحاک در ابتدا از ریختن خون پدرش راضی نشد ولی وسوسه های شیطان باعث که قبول کند. آن شب ضحاک با کمک شیطان چاه عمیقی کند و مرداس در آن افتاد و مرد و ضحاک به پادشاهی رسید و شیطان مشاور او شد و به تدریج با نفوذ به آشپزخانه ی شاه غذاهای لذیذی برای ضحاک آماده می کرد.
ضحاک از این همه غذای لذیذ به شگرف آمد و از او خواست در برابر این خدمت آرزوی کند. ابلیس گفت: که آرزو دارد بر دو کتف شاه بوسه زند. او قبول کرد، ناگهان ناپدید شد و دو مار سیاه از کتف شاه بیرون آمد. ضحاک از پزشکان خواست چاره ای بیندیشند.
ابلیس این بار در لباس یک پزشک نزد ضحاک آمد و علاج بهبودی او را (مغزسر مردم) می دانست. شاه به مقعر پادشاهی جمشید رفت و او را کشت و خواهران جمشید را به حرم سرای خود برد.
پس از سالها شبی ضحاک خواب دید سه نفر جنگی کمر بسته اند و او را نابود می کنند. یک نفر از آنان کودکی خردسال به نام فریدون است. ضحاک از مردان خردمند خواست تا تعبیر خوابش بگویند، آنان گفتند: مردی به نام فریدون که از مادر زاییده نشده به جای تو خواهد نشست.
ضحاک خشمگین شد، علت این کار فریدون را پرسید.شما پدر او را خواهید کشت. ضحاک به تمام جاسوسان خود فرمان داد که خبری از او بیورند.
پس از چند سال فریئون به دنیا آمد. پدر فریدون مدتها از دست ضحاک فراری بود و آخر به دست ضحاک کشته شد. مادر فریدون نوزاد دو ماهه خود را به مرغزاری برد و از شیرگاو او را پرورش داد.
نگهبان مرغزار مردی پاکدل بود، که از فریدون پدروارانه نگهداری می کرد. ضحاک در پی یافتن فریدون بود، مادر فریدون از ترس ضحاک کودک خود را در غار کوههای البرز برد.
به مرد پارسایی برخورد کرد، مادر فریدون به خانه خود برگشت. جاسوسان خبرداشتند که فریدون در مرغزاری است. آنان به مرغزار رفتند ولی او را نیافتند.
فریدون ۱۶ ساله شد و برخواست از مرد پارسا بدرود کرد و سرانجام مادر خود را یافت. فریدون می خواست با خشم به جنگ ضحاک برود ولی مادرش او را منع کرد تا وضعیتی مناسب ایجاد شود.
ضحاک از خطر سرکشی سپهبدان و مردم، از همه خواست سندی را امضاء کننئ. همه حاضران سند را امضاء کردند، شاه خواست تا مردم هم سند را امضاء کنند.
صدای فریاد مردی که از حکومت ضحاک شکایت داشت بلند شد و گفت: تو که هستی؟ چه کسی به تو ظلم کرده است؟ گفت: من کاوه نام دارم و از تو رنج ها و ستم ها کشیده ام، من ۱۸ پسر داشتم که تو آنها را کشته ای و غذای ما را غصب کرده ای. امروز آخر فرزندم را گرفتی. ضحاک دستور داد تا پسرش را آزاد کنند، اما پیش از ترک کاخ، ضحاک از او خواست تا سند را امضاء کند اما کاوه سند را پاره کرد.
کاوه به میان(بازرگاه) آمد و در میان مردم از رنج ها و عذاب هایی که این همه سال بر مردم آمده بود فریاد زد و گفت: " برویم فریدون را بیابیم، به او بپیوندیم "
انقلابیون پیش رفتند تا آن که فریدون را یافتند، فریدون به مردم پیوست و لشکر او به لب دجله رسیدند ولی رودبانان اجازه ورود ندادند، اما فریدون پس از مدتی شهر ضحاک را تسخیر کرد.
پس از پیروزی فریدون بر تخت شاه نشست. و مردم جشن گرفتند که کندرو(وزیر ضحاک) خود را به امیر رساند و گفت: سه رزمنده به قصد یورش آمده اند، ضحاک درهمان لحظه تصمیم نابودی(یعنی فریدون) را گرفت.
ضحاک تنها به پایتخت رفت تا فریدون را بکشد، وارد خوابگاه فریدون شد، ضحاک با دشنه آبگون بالای سر او رفت اما فریدون بیدار شد و خواست او را بکشد ولی این کار را نکرد.
روز بعد فریدون فرمان داد او را بالای کوه دماوند ببرند و زنجیرش کنند تا بمیرد.
منبع : سازمان آموزش و پرورش استان خراسان