سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


قیل و قال روی درخت


قیل و قال روی درخت
- زودباش!
پدر، که دیگر خسته شده‌بود، فکر کرد دیگر وقتش است همگی زمین بازی را ترک کنند.
یک‌هفته پیش، در پارک، اتفاقی یک دوست هندی‌شان را دیده بودند، یک دکتر، که از بی‌احترامی و بی‌‌انضباطی بچه‌های پدر شوکه شده‌بود. دومین دوقلوی هفت ساله، همان که کلاه ایندیانا جونزی سرش گذاشته بود به دکتر گفته‌بود، «تو چی هستی؟ یه احمق؟»
پدر مجبور به عذرخواهی شده‌بود. دوست از پدر پرسیده‌بود : «آن‌ها با همه همین‌طور حرف می‌زنند؟ می‌دانم که ما حالا این جا زندگی می‌کنیم، اما تو اجازه داده‌ای که آن‌ها کاملا غربی شوند، به بدترین شکل!»
پدر بعداً در خانه توضیح داده بود که هیچ دوست انگلیسی به خودش اجازه نمی‌دهد که چنین چیزهایی به او بگوید.
بچه جواب داده بود : «مشکل اینه که اون صورتش قهوه‌ایه»
پدر، که از آن موقع عصبانی و آشفته بود، فکر کرده‌بود که باید کمی از او حساب ببرند.
با صدایی که به نظر خودش تیزبین بود می‌گوید : «می‌رویم!»
توپ پلاستیکی آبی را برمی‌دارد و با گام‌هایی بلند از زمین بازی خارج می‌شود و به پارک می‌رود. دو قلوهای هفت ساله یکدیگر را با چوب می‌زدند و بچه دو ساله از روی چرخونک پرت شده و پایش خراشیده‌شده‌بود.
هنوز داشتند پریمرز هیل را به طرف کافه‌ای در سمتی دیگر طی می کردند. بچه‌ها نوشیدنی می خواستند، خودش قهوه. در دنیای آدم بزرگ‌ها چه راه بهتری غیر از این برای گذراندن صبح جمعه وجود داشت؟
تعجب کرده‌بود که می‌دید سه پسرش بدون شکایت دنبالش راه افتاده‌اند. دوستش باید آن‌جا می‌بود تا شاهد آن فرمان‌برداری بی‌چون و چرا باشد. همسر آینده‌اش به یکی از آشنایان برخورده‌بود و می‌توانست او را ببیند که هنوز سرگرم گپ زدن کنار تاب است. تا آن موقع یک‌بار دیگر هم مزاحم شده‌بود. چرا هر وقت که بیش‌تر از همیشه می‌خواست با او حرف بزند او سرش گرم کس دیگری بود؟
بیرون زمین بازی، در پارک وسیع، با تپه‌هایی که در برابرش نشسته بودند و آسمان فراسویش، احساس کرد مدت زیادی با چشمان بسته حرکت می‌کند و همه را برای این‌که کمتر فکر کند، پشت سر می‌گذارد. سال‌ها قبل از این که بچه‌هایش به‌دنیا بیایند، به نظر می‌رسید که یک‌شنبه‌هایش را هدر می‌داد. حالا جای ژست‌ها، رفتارها، عادت‌ها، و بدتر از همه، احساس زمان نامحدود، نوعی اغتشاش نابود کننده و تقلایی در ذهنش تا دریابد چه باید بکند و با چه کسی باید باشد تا دیگران را راضی کند، جایگزین شده‌بود.
به‌هرحال تا بالای تپه نرفت، آن‌جا ایستاد و توپ را در مقابلش نگه داشت. گفت : «هی نگاه کنین! توجه کنین!»
اگر پدرها یک توپ را در حالی‌که پسرهای‌شان عقب می‌ایستند و فریاد می‌زنند، «آآآآآ، تا نزدیگ ابرها رفت! چه‌طور این‌کارو کردی، پدر!» به هوا شوت نکنند، پس به چه دردی می‌خورند؟
وقتی پسرها بعد از این نمایش، توپ را برمی‌داشتند و سعی می‌کردند مثل پدر شوت کنند، لذت می‌برد. هفت ساله‌ها، چند خیابان آن‌طرف‌تر با مادرشان زندگی می‌کردند ولی برای آخر هفته پیش او می‌آمدند. آن‌ها شروع کرده بودند به تقلید از خیلی کارهایی که او می‌کرد، به بعضی از کارهایشان افتخار می‌کرد، حتی آن‌هایی که مسخره و نامربوط بودند، مثل عینک آفتابی زدن هنگام بعدازظهر. وقتی با هم بیرون می‌رفتند به بلو برادرز (مجموعه تلوزیونی) شبیه بودند. حتی پسر دو ساله هم شروع کرده بود به کپی کردن حرف زدن آهسته و بی‌حال و افتادن روی کاناپه و روزنامه خواندنش. انگار میان جماعتی از کاریکاتوریست‌های کینه‌توز محاصره شده‌باشد.
پدر توپ را جلوی پایش انداخت اما بد شوت کرد. پسر دو ساله گفت : «بالاتر پدر! بالا، بالا، آسمون!»
پسر دوساله موهای بلند طلایی داشت، که مادرش در حالی‌که او خواب بود با چراغ قوه و قیچی بالای تخت‌خواب‌اش آمده و آن‌را نامرتب کوتاه کرده‌بود. پسر جوراب‌های کلفت پرزدار، تی‌شرت و کفش پوشیده بود و نگذاشته بود شلوار پایش کنند. پدر دلش نیامده‌بود وادارش کند.
پدر آهسته دوید و توپ را برداشت. تمام توجه آن‌ها را در حالی که هنوز توپ در دست داشت به خود جلب کرد و فریاد زد : «گیگز، اسکولز، بکام، بابا، بابا، بابا، رفت تو!» و قبل لز اینکه سر بخورد و در لجن‌ها بیفتد تا آن‌جا که می‌توانست محکم و دور شوت کرد.
سکوتی همگانی، حاکی از گیجی و ناباوری، که نمی‌خواهی هرگز تمام شود، بسیار نایاب، همه‌شان را فراگرفت. بزرگترین دو قلو نشست و چمدان کوچکی که در آن تفنگ‌ها، کتاب‌هایی که نوشته‌بود و عکسی از امپایراستیت در آن نگه می‌داشت را باز کرد. دوربین دو چشمی جدیدش را از طرف اشتباه به چشم گذاشت و به درخت نگاه کرد.
گفت : «خیلی، خیلی، دوره، نزدیک بهشت، بیا ببین.»
پدر زانو زد و عینکش را برداشت، تا آن زمان هم داشت به جایی که توپ، مثل یک تاج سرگردان در آشیانه‌ای از شاخه‌های نسبتاً کوچک در نوک درختی، نه چندان دور از ورودی زمین بازی، نشسته بود، نگاه می‌کرد.
پسر دو ساله گفت : «گیر کرده»
پدر گفت : «مرده‌شورشو ببرن»
پسر دوساله تکرار کرد : «مرده‌شور، مرده‌شور»
پدر نگاهی به زمین بازی انداخت، همسر آینده‌اش هنوز از زمین بیرون نیامده‌بود. پدر گفت : «چیز پرت کنید» یکی از پسرهای بزرگتر یک برگ برداشت و بالا انداخت و برگ پشت سرش فرو آمد. پدر گفت : «آقایون چیزهای سفت! بیاین! با هم می‌تونیم این کارو انجام بدیم!»
دوقلوها که چنین بحرانی هیجان‌زده‌اشان کرده‌بود شروع کردند به جمع کردن سنگ و شاه‌بلوط. پدر هم همین کار را کرد. کوچک‌ترین پسر بالا و پایین می‌پرید و پوست درخت پرت می‌کرد. بزودی هوا پر شد از تگرگی از اشیای سفت. یکی از آن‌ها به یک سگ خورد و یکی دیگر به پای بچه‌ای که با دوچرخه رد می‌شد. پدر تفنگ فلزی یکی از دو قلوها را برداشت و آن‌را وحشیانه به طرف درخت پرتاب کرد.
پسر با سرزنش گفت : «الان می‌شکنی‌ش، همین‌ دیروز خریدمش»
پدر شروع کرد به بیرون رفتن از پارک پسر داد زد : «کجا می‌ری؟»
پدر جواب داد : «نمی‌خوام تمام روز این جا پرسه بزنم. همین الان قهوه می‌خوام!»
او توپ ارزان قیمت را رها می‌کرد، در صورت نیاز سر راه خانه یکی دیگر می‌خرید. با وجود این آیا او می‌خواست در نظر پسرهایش از آن نوع آدم هایی باشد که توپ را بالای درخت شوت می‌کنند و بعد راه‌شان را می‌کشند و می‌روند؟ بعدش می‌خواست چه‌کار کند؟ اسکناس‌های بیست پوندی را روی زمین بیاندازد و آن‌ها را همان‌جا رها کند، چون به خودش زحمت نمی‌دهد دولا شود؟
همسر آینده‌اش که از روی زمین بازی بیرون آمده‌بود، گفت : «چه‌کار می‌کنین؟» کوچک‌ترین پسر را بلند کرد و چشم‌هایش را بوسید و گفت : «بابا دیگه چه‌کار کرده؟»
دوقلوها هنوز در حال پرت کردن چیزها بودند، بیشتر به سمت سروکله خودشان. پدر که برمی‌گشت دستور داد : «بس کنین! بیاین یه کم انضباط داشته‌باشین!»
بزرگترین گفت : «خودت گفتی این کارو بکنیم!»
دومی گفت :‌«نگران نباشین، من می‌رم بالا»
احتمالا شجاع‌ترین دوقلوها به پای درخت دوید. دوقلو دومی همراه کلاه ایندیانا جونزی، به کمرش طناب اسب گیری هم بسته‌بود، با وجود این‌که تنها چیزی که به‌نظر می‌رسید می‌تواند بگیرد، گردن بچه دوساله‌هه بود، که او هم اکثر مواقع خوشش می‌آمد.
پسر می‌گفت : «منو هل بده بالا بابا، هل بده»
پدر او را در محل انشعاب شاخه‌ها گذاشت و او مشتاقانه ولی مشکوک به درخت چسبید، مثل کسی که برای نخستین‌بار پشت اسب می‌نشیند. دختری حدود نه ساله که سرگرم نگاه کردنش بود و حالا کنار او بالا و پایین می‌پرید، گفت : «منم بذار بالا، من بلدم از درخت بالا برم!»
پسر دو ساله که داشت دندان درمی‌آورد و صورتش قرمز بود و دائماً خیس، گفت : «من روی درخت»
پدر گفت : «من نمی‌تونم همه‌تونو بذارم بالا.»
کوچک‌ترین بچه گفت : «بابا! توبرو بالا»
همسر آینده گفت : «فکر خوبیه»
پدر گفت : «مثل یه گوله می‌رم بالا، اما نه با این پیرهن نو»
همسر آینده داشت می‌خندید : «و نه در ماهی توش حرف [ر] باشه»
پدر بر خلاف اکثر مردهای پیشین، هیچ‌وقت نه در جنگ حضور داشت، و نه به هیچ‌ فعالیت شجاعانه بدنی فراخوانده شده‌بود. او اغلب به این موضوع فکر کرده‌بود که در چنین شرایطی چگونه مردی خواهد بود.
پدر گفت : «باشه، حالا می‌بینی!»
همه در حال نگاه کردن پدر بودند که پسر را پایین می‌گذاشت و خودش به سختی از درخت بالا می‌رفت. همسر آینده‌اش که ده‌سال جوان‌تر بود، تا زمانی که او از دسترس خارج شد، با خشونتی غیر ضروری از پایین هل‌اش می‌داد. پدر با وقار با احساس غیر معمولی از بالا بودن، مثل رئیس جمهوری در آستانه در هواپیما دست تکان داد. خانواده‌اش در جواب برایش دست تکان دادند. پایش را روی شاخه‌ای دیگر گذاشت و وزنش را روی آن انداخت. شاخه بلافاصله شکست و او را رها کرد، او قدمی به عقب به نقطه‌ای امن گذاشت، امید داشت کسی خونی را که از صورتش سرازیر شده نبیند.
او ممکن بود این یک شنبه صبح، روی پنجه‌پا در محل انشعاب شاخه‌ها از بیمارستان و سال‌ها درد، قسر دررفته باشد، اما توجه بی‌صدای خانواده‌اش به خود را دریافت. بدون خواسته‌های پر سرو صدایشان. با خودش فکر کرد هرچند ممکن است دلش برای آرامش و بی‌مسئولیتی زمان تجردش تنگ شده‌باشد، اما لااقل یادگرفته‌بود که زندگی تنها اصلا خوب نیست. با وجودی‌که قرار بود هفته‌ی آینده به مدت پنج ماه برای تحقیق به امریکا برود. به بچه‌ها زنگ می‌زد، اما می‌دانست که احتمالاً آن‌ها وسط مکالمه می‌گویند، «خداحافظ، ما می‌خواهیم فلینتستونز ببینیم» گوشی را می‌گذاشتند. وقتی برگردد، چه‌قدر فرق خواهند کرد؟
از میان وزوز این افکار، می‌توانست صدای همسرش آینده‌اش را بشنود.
داشت داد می‌زد : «تکونش بده!»
یکی از پسرها داد می‌زد : «بجنبونش»
دختر نعره زد : «بر.، برو، برو»
پدر زمزمه کرد : «باشه، باشه»
با تحریک آن‌ها، به طرف شاخه کلفت مقابلش خم شد، به آن چنگ زد، دندان‌هایش را به هم سائید، آن را تکان داد و متلاطم‌اش کرد. با تعجب و آسودگی خیال دید که در برگ‌های بالای سرش آشوبی به‌پا شد. ولی در ضمن می‌توانست ببیند که هیچ ارتباطی بین این تقلا و جای توپ که بسیار دورتر قرار داشت، وجود ندارد.
دختر نه ساله حالا داشت از درخت بالا می‌رفت، به او که رسید کمربند شلوارش را چسبید و خود را بالا کشید. همان‌طور که داشت فکر می‌کرد در این محل اتصال جا تنگ شده، دختر شروع به رفتن به شاخه‌های بالاتر کرد و در حینی که ناپدید می‌شد انگشت او را لگد کرد.
به زودی لرزه شدیدی آغاز شد، بسیار شدیدتر از مال خودش، که برگ و شاخه‌های ریز و پوست درخت را روی عابران، بچه‌های متعدد و پیرزنی با عصا، که حالا به قیل و قال روی درخت خیره شده‌بود، ریخت.
فکر کرد وقت خوبی‌ست که موقعیت‌اش را ترک کند. وقتی دختر توپ را پایین می‌انداخت او برش می‌داشت. تا پانزده دقیقه دیگر او داشت کواسون کره‌ای و کافه لاته نیمه کف دار را می‌چشید شاید هم می‌توانست نگاهی به روزنامه‌اش بیاندازد.
- چه خبر شده؟
مردی که دست دو دختر کوچک را گرفته بود، به آن‌ها پیوسته بود. همگی به بالا خیره شده‌بودند.
کوچک‌ترین دوقلو گفت : «بابای احمق داشت خودشو نشون می‌داد و...»
پدر گفت : «خیلی خب»
مرد دیگر شروع به درآوردن ژاکت‌اش کرده‌بود و آن‌را به دست یکی از دخترها می‌داد، می‌گفت : «نگران نباشید، من اینجا هستم»
پدر به مرد نگاه کرد، که حدود سی و هشت، نه سالش بود، صورتی سرخ و ظاهری نامناسب داشت. عینک ته استکانی زده‌بود. پیرهن صورتی اتو کشیده و کفش‌هایی پوشیده‌بود که مردم سرکار می‌پوشیدند.
پدر گفت : «فقط یه توپ ارزون قیمته»
همسر آینده گفت : «دیگه داشتیم می رفتیم»
مرد کف دست هایش تف کرد و آن‌ها را به‌هم مالید. «خیلی وقته از درخت بالا نرفته‌ام»
با شتاب به سمت درخت رفت و شروع به بالا رفتن کرد. در محل انشعاب شاخه‌ها توقف نکرد، به بالا رفتن ادامه داد، به دختر که چند شاخه از او بالاتر بود سلام داد و بعد روی دست‌ها و زانوانش از او رد شد و به سمت شاخه‌های سست بالا رفت.
همان‌طور داشت بالا می‌رفت، گفت : «ای توپ دارم میام بگیرمت...همون‌جا وایستا....توپ...»
به تقلید از پدر و دختر، متناوباً شروع به تکان داد درخت کرد. او به طور شگفت‌آوری قوی بود و به نظر می‌رسید که درخت در حال منفجر شدن است. آن پایین، جمعیت جلوی صورت‌شان را گرفته بودند یا این که قدمی به عقب برداشته‌بودند تا آت و آشغال روی‌شان نریزد اما از نگاه کردن و تشویق کردن دست برنداشته بودند.
همسر آینده گفت : «اگه گردنش بشکنه چی؟»
پدر که موقعیت دیگری فکر می‌کرد گفت : «می‌گیرمش»
پدر به یاد پدرش، پاپا افتاد، بعداز ظهر پس از چای بیرون خانه‌اشان، وقتی اولین اتومبیلشان را خریده بودند. مثل بسیاری از مردان آن زمان، به ویژه آن‌ها که رویای روشنفکر بودن را داشتند، پاپا به بی‌مصرفی خودش افتخار می‌کرد.
با وجود این پدر لااقل می‌توانست کاپوت ماشین را باز کند، آن را ایمن کند و با ظاهری گیج با آن خیره شود. او می‌داسنت که این حرکت، به نوعی همسایه‌های متعددی را که تازه چای‌شان را تمام کرده‌بودند، بیرون می‌کشید. پاپا، یک مهاجر، سوژه کنجکاوی، اظهار نظر و گاهی آزار، به زودی این مردان - خدمتکاران مدنی، کارمندان دفتری، مغازه‌داران، چایچی ها یا شیرفروشان - را با آستین‌های بالا زده، غرغرکنان، با سیگارهای روشن و توصیه‌های تکنیکی، دور خود جمع می‌کرد.
آن‌ها مدت‌ها پس از تاریک شدن هوا در خیابان می‌ماندند، ابزارهای‌شان را برمی‌داشتند و روی لکه‌های گریس به پشت دراز می‌کشیدند، بی مصرفی مهاجرگونه پاپا کمک آن‌ها را طرح می‌زد.
پدر خوشش می‌آمد همراه پاپا در خیابان بماند. پاپا که از یک خانوده بزرگ هندی بود، هیچ‌وقت به بچه‌ها به عنوان یک گیر و مانع، یا آزار نگاه نمی‌کرد. آن‌ها همه‌جا بودند و بخشی از زندگی.
سه پسر رنگ پریده، نوه‌های پاپا که پس از مردن او به دنیا آمده بودند، به مرد به دردبخور روی درخت و توپ که در همان جا نشسته‌بود، نگاه می‌کردند. توپ را فرض می‌کردند که صورت داشت، حتما لبخند می‌زد چون وقتی مرد درخت را تکان می‌داد، بالا و پایین می‌رفت. انگار قایقی است که روی موج‌های خوشحال راحت نشسته است.
حالا دیگر مرد روی شاخه‌ای در نوسان با پاهای گشاد ایستاده‌بود، چرخید و شاخه‌ی بلند و نازکی را کند. در حالی‌که کاملا کش آمده‌بود از شاخه برای ضربه‌زدن به توپ که حالا دیگر کمی از جایش تکان می‌خورد، استفاده کرد. آخر سر پس از یک ضربه نهایی بیرون آمد و پایین افتاد.
بچه‌ها به طرفش دویدند.
کوچک‌ترین فریاد زد : «توپ، توپ»
مرد در حالی که دستش را به علامت پیروزی بالا گرفته‌بود، پایین پرید. پیرهن‌اش که از شلوارش بیرون آمده بود، پوشیده از لکه‌های سیاه بود؛ دست‌هایش کثیف بود، کفش‌هایش خراشیده شده‌بود، اما چهره‌اش به وجد آمده‌بود.
یکی از دخترهایش ژاکت اش را به دستش داد. همسر آینده پدر، سعی کرد با دستمال او را پاک کند.
او گفت : «خیلی کیف داد، ممنون»
دو مرد با هم دست دادند.
پدر توپ را برداشت و به کوچک‌ترین بچه که آن‌را شوت کرد داد. به زودی کاروان خانواده در حالی‌که درباره «ماجراجویی‌شان» بحث می‌کردند، شروع به عبور کردند از پارک با دوچرخه، تفنگ، کلاه، ماشین کوچک‌ترین بچه، کیف بچه، دوربین چشمی (در چمدان) کردند.
پدر به اطراف نگاه کرد، می‌ترسید و در ضمن امید داشت که دوست هندی‌اش امروز به پارک آمده‌باشد. از حالا به بعد حرفی برای گفتن داشت. اگر مثل بچه‌ها، مثل هوس، چیزی که به نظر ثابت و جا افتاده می‌آید را شکستند، این یک خاصیت و مزیت بود. به همان اندازه که شاید می‌خواست این کار را بکند، نمی‌توانست بچه‌هایش را با قوانین سخت و یا یک سیستم بزرگ کند. او تنها می‌توانست این‌کار را، همان‌طور که همه مردم کارشان را در آخر همین طور انجام می‌دهند، بنابرشیوه وجودی‌اش، همان‌طور که در جهان زندگی کرده است، به عنوان یک نمونه و راهنما انجام دهد. این کار سخت‌تر از وانمود کردن به اقتدار است.
حالا، در آن‌سوی پارک، وقتی بچه‌ها از دروازه عبور کردند، پدر برگشت تا نگاهی به درخت ژولیده در دوردست بکند. چه قدر کوچک به نظر می‌رسید! لرزیده بود اما نشکسته بود. هر وقت که به پارک می‌آمد به آن فکر می‌کرد؛ درباره اتفاقی خوب در مسیر جایی دیگر.
حنیف قریشی
شروین شهامی‌پور
برگرفته از مجله‌ی گلستانه – سال هفتم – اردیبهشت ۸۶ – شماره ۷۹
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید