یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


باز به انتظار


باز به انتظار
آن روز هم فلق جور دیگری بود. ابرهای بریده بریده که با سرخی غلیظ خود، قله داغدار الوند را در آغوش می فشردند، در پهنه ای از غم، شناور بودند.
این چهارمین عصر دلگیر و آزاردهنده ای بود که بعد از شهادت حبیب (۱) به سراغ شهر می آمد. چون او از جمع محدود و صمیمی بچه های سپاه پرواز کرده بود، این اندوه در تمام در و دیوار و کوچه و خیابان ها، پخش شده و خبر شهادتش، مثل توپ در زمین و آسمان شهر پیچیده بود.
محوطه سپاه را به یاد حبیب آذین بسته بودیم و حجله هایی را که میان هر کدام، سینی نیمه ری از خرما قرار داشت، جلوی در، کنار خیابان گذاشته بودیم.
فقط نصب پرده های باریک و بلند سبز و سرخی که مخصوص مراسم شهدا بودند و باید از کناره های دروازه بزرگ و آهنی، آویزان می کردیم، باقی مانده بود.
من زیر پرتوهای کمرنگ خورشیدی که رو به افول بود، بالای دروازه، لب دیوار نشسته بودم و داشتم یکی از پرده ها را آویزان می کردم تا حمید از پایین آن را ببندد.
حاج بابا (۲) به دیوار میانی حیاط تکیه داد و با اندوهی که در این یکی - دو روز تمام وجودش را در خود می فشرد، پرسید: جعفر، گفتی، حبیب چطوری شهید شد؟
در حالی که به حمید اشاره می کردم تا پرده را بیشتر بکشد، زیرچشمی نگاهی به او انداختم و گفتم: « این سومین باری ست که این را می پرسی، خب شهید شد دیگه. »
حاج بابا انگار که از این طرز جواب دادن من ناراحت شده باشد، بدون آن که چیزی بگوید، برگشت و راه افتاد به سمت ساختمان. سریع از در آویزان شدم و پریدم روی زمین و بعد دویدم زیر بغل او را گرفتم: « خب چرا حالا ناراحت می شی، راست گفتم دیگه ! »
نه جعفر ناراحت نشدم، فقط دلم خیلی برای حبیب تنگ شده !
زود دنبال حرف حاج بابا، ادامه دادم: « می دونی، تنها چیزی که من یادم می آید، اینه که، حبیب توی کانال بود و من با عجله داشتم از کنارش رد می شدم، درگیری شدت داشت و کل منطقه زیر آتش بود که دیدم، حبیب و بی سیم چی اش هر دو با هم افتادند، چون باید سریع خودم را به محور کناری می رساندم، فرصت برگشتن نبود. ولی دیدم که تیر مستقیم، سر او و سینه بی سیم چی را شکافته است و جنازه آنها همانجا ماند؛ نزدیکی دروازه خرمشهر.
جعفر، جعفر، پاشو نمازت قضا نشه ....
این صدای علی بود که از ششدانگ خواب بیدارم کرد. بلند شدم و توی جایم نشستم و خسته بودم، دیشب تا دیروقت، با بچه ها مشغول انجام کارهای عقب افتاده و فراهم کردن مقدمات مراسم حبیب بودیم.
خمیازه ای کشیدم و راه افتادم، به سمت دستشویی تا وضو بگیرم. از دستشویی که برگشتم، آستین هایم بالا بودند و خیسی آب وضو، پوست صورت و دستانم را با خنکی خود، نوازش می داد.
از پله های نمازخانه سپاه بالا رفتم و در حالی که زیر لب اذان و اقامه می گفتم، دستگیره را پایین کشیدم. در، با صدای جیر همیشگی اش به صدا درآمد و من وارد اتاق شدم.
هنوز خواب آلوده بودم، اما نه آن قدر که شخصی را که در گوشه نمازخانه ایستاده و داشت با باند سفیدی که به دور سرش بسته بود، نماز می خواند، نشناسم.
از تعجّب درجا میخکوب شدم. خدایا چه می دیدم ! جلوتر رفتم تا او را بهتر ببینم، اما باز هم باورم نمی شد. چشمانم را با دست مالیدم و باز به صورت او خیره شدم. باورکردنی نبود، اما او حبیب بود!
خودش بود؛ حبیب ... ولی من خودم دیده بودم که او شهید شده؛ گیج شده بودم و نمی دانستم چه کار باید بکنم. با عجله دویدم بیرون و فریاد زدم: « بچه ها بدوید، مهمون داریم، ... بالا بیایید، حبیب آمده ! »
مهدی که داشت کنار شیر فشاری در گوشه حیاط، مسح پایش را می کشید، سرش را بالا آورد و گفت: « چه خبرته، مگه دیوانه شده ای، اول صبحی داد و بیداد راه انداختی ! »
گفتم: « نه، به جان خودم راست می گم، شه یـ ...چیز ... حبیب آمده.»
بچه ها با شنیدن این خبر هر کدام از یک گوشه دویدند توی نمازخانه، تا ببینند من چه می گویم. حالا با دیدن او، باورشان شده بود که راست گفته ام و او خودش بوده است.
همه به دور حبیب - که به آرامی مشغول نماز بود : حلقه زدیم. همه منتظر بودیم تا او نمازش را تمام کند و ما شهید زنده مان را در آغوش بفشاریم.
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته، الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر، ...
و تا حبیب، این را گفت، همه پریدیم روی او و هر کس از یک جای صورتش شروع کرد به ماچ کردن.
- اا یوا...ش، خفه شدم !
حبیب زیر دست و پا له می شد، ولی بچه ها ول کن نبودند.
حاج بابا داد زد: « مثل اینکه او مجروحه ها، یک کمی احساساتتون را کنترل کنید ! »
بعد حبیب با شوخی گفت: » آره راست می گه، من مجروحم، یعنی شهید نشدم، این هم آخرین بارتون باشه که کسی را بی خود و بی جهت، شهید می کنید ! »
قهقهه خنده بچه ها بلند شد. راستش از بچه ها خجالت می کشیدم؛ چون جریان شهادت حبیب را فقط من دیده بودم. پرسیدم: «خب حبیب جان تعریف کن ببینم، بعد از این که تیر خوردی، چه شد؟»
حبیب که انگار تازه یادش افتاده باشد که سرش تیر خورده، از درد، گره ای به پیشانی انداخت و گفت: « حالا پاشین نمازتون رو تا قضا نشده بخونید، وقت برای این حرف ها زیاده ! »
ساعت ۹-۸ صبح بود و تا این ساعت هیچ کس از برگشتن حبیب خبر نداشت. داشتیم تندتند با علی حجله ها و پرده های مشکی حبیب را جمع می کردیم که یکی از پشت با صدای آهسته و نرم گفت: » کمک نمی خواهید ؟! »
برگشتم به عقب و تا نگاهم به صاحب صدا افتاد، با صدای بلند زدم زیر خنده !
چرا می خندی ؟ ... می خوام کمکتون کنم زودتر این بساط رو جمع کنیم ... خنده داره ؟
نه حبیب به باند دور سرت می خندم، یک نگاهی توی آینه بکن، ببین چه شکلی شده ای. »
از بس بچه ها از سر و کله حبیب بالا رفته بودند، باند دور سرش یک وری افتاده بود روی گوشش و قیافه خنده داری پیدا کرده بود.
حبیب گفت: « بچه ها وقتی اینها را جمع کردیم، کدومتون با من می آیید مزار شهدا ؟ »
من بی معطلی جواب دادم: « حالا بگذار برسی، بگذار خانواده ات لباس مشکیشون رو دربیاورند، بعد ... ! »
حبیب دوباره از درد، دستش را روی سرش گذاشت و گفت: « مهدی صبح زود رفته، به خانواده ام خبر بده. حاج بابا هم می گفت: «فردا قراره برویم سر پل، پس دیگه ک ی وقت می شه ؟ »
علی، سوزن و میخ هایی را که از پرده کنده بود و به ردیف، بین لب هایش چیده بود، بیرون آورد و گفت: « حبیب جان ببخشید، من باید بروم پادگان، برای تدارکات فردا. »
من لحظه ای مکث کردم و گفتم: « باشه، من باهات می آم. »
لابه لای قبرهای شهدا، می گشت و
بی صدا گریه می کرد. من هم پشت سرش می رفتم، تا به خاطر زخمی که سرش برداشته بود، مشکلی برایش پیش نیاید.
یکباره چشمش به قبری افتاد که رویش نوشته بود: « سردار رشید اسلام، سپاهی شهید حبیب مظاهری. شهادت: عملیات
بیت المقدس ( خرمشهر ) تاریخ شهادت: ۲۰.۲. ۶۱ »
در همین مدتی که خبر نادرست شهادت حبیب پیچیده بود، خانواده اش به یاد او یادمانی در قطعه شهدا گذاشته بودند تا اگر بعدها جنازه اش برگشت، در آنجا دفن شود.
حبیب برگشت به طرف من و پرسید: «جعفر این چیه ؟ »
خانواده ات برایت گذاشته اند، خودشون خواستند.
حبیب زیر لب و آمیخته با اشک گفت: «لیاقتش رو نداشتیم که مال ما باشه ! »
و بعد زل زد به نوشته های روی سنگ قبر.
دانه دانه اشک هایی که از گوشه چشمان او بر روی سنگ سفید و کدر قبر می ریختند، لایه نازک گرد و خاک نشسته بر آنجا را می شست. گویی اشک ها از کاسه لبریزی می جوشیدند که هزار بار انتظار را زمزمه کرده است. اشک هایی که با بندبند آن جمله ها، قرابتی نزدیک را جستجو می کردند. آرزو کردم هیچ وقت به آنجا نرفته بودیم و هیچ گاه آن از سفر برگشته را در تقابل با گذشته سرخش نمی دیدم.
با دو دستم از پشت، شان های دردمند او را گرفتم و گفتم: « حبیب جان ببین، اگر ... اگر خیلی طولش بدهی، دیر می شه، ها ! »
در حالی که با زور و زحمت بغضم را در گلو می فشردم، او را در آغوش کشیدم.
بعد از زیارت قبور شهدا، حبیب را تا خانه شان رساندم و خودم برگشتم سپاه تا برای اعزام فردا، کارهای عقب افتاده را انجام دهم.
سید محمد رضوی
(۱) سردار حاج علی شادمانی
(۲) سردار حاج مهدی روحانی
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید