یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


لاله


لاله
از صبح زود ابرها جابجا می‌شدند وباد موذی سردی می‌وزید. پائین درخت‌ها پر از برگ مرده بود برگ‌های نیمه‌جانی که فاصله به فاصله در هوا چرخ می‌زدند به زمین می‌افتادند. یک دسته کلاغ با همهمه وجنجال به‌سوی مقصد نامعلومی می‌رفت. خانه‌های دهاتی از دور مثل قوطی کبریت که روی هم چیده باشند با پنجره‌های سیاه و بدون در دمدمی و موقتی به‌نظر می‌آمدند. خداداد با ریش و سبیل خاکستری، چالاک و زنده‌دل، گام‌های محکم بر می‌داشت و نیروی تازه‌ای در رگ و پی پیرش حس می‌کرد. نگاه او ظاهراً روی جاده نمناک و دورنمای جلگه ممتد می‌شد. باد پوست تن او را نوازش می‌کرد. درخت‌ها به‌نظر او می‌رقصیدند. کلاغ‌ها برایش پیام شادی می‌آوردند و همه طبیعت به‌نظر او خرم وخوشرو می‌آمد. بغچه قلمکاری زیر بغل داشت که به‌خودش چسبانیده بود. چشم‌هایش می‌درخشید و هر گامی که برمی‌داشت، ساق پای ورزیده او از زیر شلوار گشاد سیاهش پیدا می‌شد. رخت او آبی آسمانی و کلاهش نمدی زرد بود. خداداد مردی شصت ساله بود. استخوان‌بندی درشتی داشت. بلند اندام بود و چشم‌های درخشان داشت. تقریباً بیست سال بود که اهالی دماوند او را ندیده بودند، چون گوشه‌نشینی اختیار کرده بود بالای چشمه‌علا سر راه جاده مازندران خداداد برای خودش یک الونک از سنگ و گل ساخته بود.
منبع : سایت رسمی دفتر هدایت


همچنین مشاهده کنید