سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


فصل منتشر نشده‌ای از «هکلبری ‌فین»


فصل منتشر نشده‌ای از «هکلبری ‌فین»
پس از مرگ مارک توین در ۱۹۱۰ دست‌نویس‌های او وضع پریشانی پیدا کردند و دست‌نویس نیمه اول رمان «سرگذشت هکلبری فین» که در سال ۱۸۸۵ چاپ شده بود، ناپدید شد. در سال ۱۹۹۰، یک‌صد و پنج سال پس از انتشار این کتاب، دست‌نویس گم شده بر حسب اتقاق در یک اتاق زیرشیروانی در شهر هالیوود کالیفرنیا به دست آمد.
در همان سال این دست‌نویس که شش‌صد و شصت و پنج صفحه است، به نیمه دومش علاوه شد و در کتاب‌خانه عمومی‌ شهر بوفالو وایری کالیفرنیا به نمایش گذاشته شد. دقت در دست‌نویس نشان داد که میان آن‌چه مارک توین، به دست خود نوشته و آن‌چه که در ۱۸۸۵ به صورت نخستین چاپ «سرگذشت هکلبری فین» در آمده است تفاوت‌هایی وجود دارد. بارزترین این تفاوت‌ها در فصل نهم است، در دست‌نویس این فصل حکایتی آمده است که پیش از چاپ کتاب از آن حذف شده و تا هنگام پیدا شدن دست‌نویس کسی از وجود آن خبر نداشته است. آن‌چه در زیر می‌آید ترجمه همین حکایت باز یافته است، که برای نخستین بار در شماره ۲۶ ژوئن ۳ ژوئیه ۱۹۹۵ مجله «نیویورکر» منتشر شده است، و اکنون برای نخستین بار به زبان فارسی منتشر می‌شود.
سابقه داستان از این قرار است که هک از دست پدر می‌خواره‌اش فرار می‌کند و به جزیره جکسن در رودخانه می‌سی‌سی‌پی می‌رود در آن‌جا جیم را که یک برده فراری است پیدا می‌کند و با او دوست می‌شود یک روز که باران و طوفان سختی درمی‌گیرد هک و جیم به غاری پناه می‌برند و از دهانه غار رعد و برق را تماشا می‌کنند و درباره آن با هم حرف می‌زنند. گفت‌وگو با سخن هک شروع می‌شود.گرم کردن جیم نعش مرده را در شب تاریک.
جیم، من قبلا هم یه بار این‌جا تو طوفان بوده‌ام، با تام سایر و جو هارپر. یه طوفانی بود عین همین تابستون گذشته. این‌جا رو بلد نبودیم، خیس خیس شدیم. برق زد یه درختی رو مثل کبریت آتیش زد. جیم، چرا برق سایه نمی‌اندازه؟
ـ والا من که خیال می‌کنم می‌اندازه، ولی درست نمی‌دونم.
ـ نه، نمی‌اندازه. من می‌دونم. آفتاب می‌اندازه، شمع هم می‌اندازه، ولی برق نمی‌اندازه. تام سایر می‌گه نمی‌اندازه، پس نمی‌اندازه.
ـ بچه جون، خیال می‌کنم اشتباه می‌کنی اون تفنگ رو بده من - الان خودم می‌بینم.
تفنگ رو برداشت برد جلو درگاهی نگه داشت، برق که زد سایه تفنگ پیدا نشد. جیم گفت:«والا خیلی جیز عجیبیه. من شنیده‌ام روح سایه نداره. به نظر تو چرا این جوره؟ البته دلیلش اینه که خود روح از جنس برقه، یا برق از جنس روحه. نمی‌دونم کدومش درسته. کاش می‌دونستم، هک.»
ـ من هم می‌گم کاش می‌دونستم؛ ولی گمان نکنم راهی داشته باشه. تو هیچ‌وقت روح دیده‌ای، جیم؟
ـ هیچ‌وقت روح دیده‌ام؟ آره گمانم دیده باشم.
ـ پس تعریف کن، جیم. برام تعریف کن.
ـ آخه طوفان داره غوغا می‌کنه، آدم نمی‌تونه حرف بزنه؛ ولی خب من سعی خودم رو می‌کنم. خیلی وقت پیش که من حدود شونزده سالم بود، یه صاحب جوون داشتم به اسم آفای ویلیام، که حالا مرده. این آفای ویلیام تو اون شهری که ما زندگی می‌کردیم دانش‌جوی دکتری بودش. دانشکده‌شون یه ساختمان آجری خیلی گنده‌ای بود، سه طبقه روی هم، تو یه زمین باز کنار شهر، تک و تنها. یه شب وسطای زمستون این آفای ویلیام جوون به من گفت برم دانشکده، طبقه دوم تو سالن تشریح، یه مرده رو که رو میز خوابیده براش گرم کنم، تا نرم بشه که بتونه تکه پاره‌اش کنه.
ـ برای چی، جیم؟
ـ نمی‌دونم والا- شاید می‌خواست یه چیزی تو دلش پیدا کنه. خلاصه این‌جور به من گفت. بعد هم گفت همون‌جا بمونم تا خودش بیاد. من هم فانوس رو ورداشتم زدم از شهر بیرون. حالا چه بادی بود و چه بارون یخ زده‌ای و چه سرمایی بماند! تو خیابونا پرنده پرنمی‌زد، من هم از زور باد نمی‌تونستم راه برم. نزدیک نیمه شب بود، یک ظلماتی هم بود که بگم چی.
ـ وقتی رسیدم خیلی خوش‌حال شدم. قفل در رو واز کردم از پله‌ها رفتم بالا رفتم تو اتاق تشریح. این اتاق بیست متر طولش بود هشت متر هم عرضش می‌شد؛ رو هر دو تا دیوارش هم از اون روپوش‌های دراز سیاه آویزون کرده بودن که شاگردها موقع تکه‌پاره کردن مرده‌ها تن‌شون می‌کنن. خلاصه من هم فانوسم رو هی تاب می‌دادم و می‌رفتم، سایه اون روپوشا هم رو دیوار هی پخش می‌شدن و هی جمع می‌شدن، انگار هی دستاشون رو تاب می‌دادن که گرم شن. من که دیگه اصلا نگاشون هم نمی‌کردم؛ ولی مثل این که اونا پشت سر من هم کار خودشون رو می‌کردن.
وسط اتاق یه میزی بود به درازی ده دوازده متر، چارتا آدم مرده هم به پشت روش خوابونده بودن، زانوهاشون هم بالا، ملافه هم کشیده بودن روشون. ریخت‌شون از زیر ملافه پیدا بود. حالا آقای ویلیام به من گفته بود یکی از مرده‌ها رو که مرد گنده‌ای بود و ریش سیاهی هم داشت براش گرم کنم. من روی یکی رو پس زدم دیدم ریش نداره. ولی چشم‌هاش وق زده بود، من هم فوری روش رو پوشوندم. مرده بعدی قیافه‌اش اون قد وحشتناک بود که نزدیک بود فانوس از دستم بیفته. جسد سومی ‌رو رد کردم رفتم سراغ آخری.
ملافه رو بلند کردم گفتم خیلی خوب ارباب، تو همونی که دنبالت می‌گردم. ریش سیاهی داشت خیلی هم گنده و بد قیافه بود، عین دزدهای دریایی. لخت هم بود. همه‌شون لخت بودن. روی چند تا میله دراز، یعنی غلتک هم خوابونده بودنش. من ملافه رو از روش ور داشتم از طرف پا قلش دادم جلو بردمش آخر میز جلو آتش اجاق. لنگ‌هاش واز بود و زانوهاش هم کمی‌خم شده بود. این بود که وقتی بلندش کردم پا شد راحت ته میز نشست، پاهاش آویزون، انگشت‌های پاش هم واز، انگار داره خودش رو گرم می‌کنه. من هم اون میله‌ها رو زدم پشتش نگرش داشتم، ملافه رو هم انداختم رو دوشش که زودتر گرم بشه و بعد داشتم دو سر ملافه رو زیر چونه‌اش گره می‌زدم که یک‌هو دیدم چشم‌هاش رو واز کرد! ملافه رو ول کردم پریدم عقب نگاهش کردم، مثل بید هم می‌لرزیدم. دیدم نه به چیزی نگاه می‌کنه نه کاری می‌کنه، فهمیدم هنوز مرده.
ولی خیالم از اون چشم‌هاش خیلی ناراحت بود. نگاه‌شون که می‌کردم مو به تنم سیخ می‌شد. من هم ملافه رو کشیدم رو صورتش تا زیر چونه‌اش محکم گره زدم. دیدم یارو نشسته، جلوش لخت و پتی، کله‌اش مثل یه گلوله برفی گنده، ملافه هم افتاده رو پشتش اومده تا روی میز. همین جور نشسته بود، با پاهای واز، ولی هیچ بهتر از اولش نبود، باز هم کله‌اش یه جوری بود.
ولی اون چشم هاش دیگه پیدا نبود، من هم گذاشتم به همون حال خودش باشه، دیگه نخواستم بهترش بکنم.
خلاصه خم شدم رو سنگ‌فرش وسط پاهاش شمع رو از تو فانوس ور داشتم گرفتم تو دستم که بهتر ببینم. تو اجاق یه کمی ‌خلوازه باقی مونده بود، ولی هیزم اون‌ور اتاق بود. همین‌جور که خم شه بودم داشتم آماده می‌شدم که برم هیزم بیارم، شعله شمع لرزید و به نظرم اومد که مردهه پاهاش رو تکون داد. تنم لرزید. دستم رو دراز کردم گذاشتم رو اون پاش که طرف چپ چونه‌ام بود، دیدم سرده مثل یخ. گفتم پس تکون هم نخورده.
بعد دست زدم به اون یکی پاش که طرف راست چونه‌ام بود، دیدم اون هم سرده مثل یخ. آخه من درست وسط پاهاش خم شده بودم.
خلاصه چیزی نگذشت که دیدم انگشت‌های پاش دارن تکون می‌خورن. درست جلو چشم‌هام، از هر دو طرف. به جان تو حالم داشت بد می‌شد. آخه یکی از اون ساختمان‌های گنده دنگال قدیمی ‌بود، هیشکی هم غیر از من اون تو نبود، حالا اون مردکه هم نشسته بالای سرم با اون ملافه دور کله‌اش، باد هم داره زوزه می‌کشه، مثل ارواحی که حال‌شون به هم خورده، بارون یخ زده هم داره می‌خوره به پشت پنجره؛ ساعت شهر هم دوازده شب رو زد، صداش هم از راه دور می‌اومد، باد هم صدا رو خفه می‌کرد، انگار ساعته داره ناله می‌کنه. پیش خودم گفتم کاشکی این‌جا نبودم؛ حالا چی به سر من می‌آد؟ اون یارو هم هی داره انگشتاشو تکون می‌ده، خودم می‌دونستم، داشتم می‌دیدم، چشم‌هاش رو هم حس می‌کردم، اون کله گنده‌اش رو هم می‌دیدم که تو ملافه پیچیده بود...
خلاصه آقایی که شما باشین، درست همین دقیقه بود که طرف یک هو اومد پایین و با جفت پاهای یخ زده‌اش سوار گردن من ‌شد و شمع رو هم خاموش کرد.
ـ وای! اون‌وقت تو چه کار کردی، جیم؟
ـ چه کار کردم؟ چه کار می‌خواستی بکنم؟ پا شدم زدم به چاک تو تاریکی. من کسی نبودم که وایسم ببینم طرف چه خیالی داره. نخیر، از پله‌ها سرازیر شدم و دویدم طرف خونه، اونم با چه فریادی.
ـ صاحبت آقای ویلیام چی گفت؟
ـ هیچی، گفت عجب خری هستی. خودش پا شد رفت اون‌جا دید یارو مردکه راحت رو کف اتاق خوابیده. ورداشت تکه‌پاره‌اش کرد. گوربه‌گور شده، کاش خودم زده بودم لت و پارش کرده بودم.
ـ آخه چطور شد پرید رو گردنت؟
ـ والا آقای ویلیام گفت من با اون میله‌ها درست قرص و قایم سرجاش ننشونده بودمش. ولی گمون نکنم. مرده رو چی گفته‌ن از این کارها بکنه؟ یه وقت دیدی زد مردم رو زهره ترک کرد.
ـ ولی جیم، این که روح نبوده - این فقط یه آدم مرده بوده. تو هیچ‌وقت روح راست راستی ندیده‌ای؟
ـ خوب هم دیده‌ام. هزارتاشو دیده‌ام.
ـ پس نقل روح‌ها رو بگو، جیم.
ـ باشه، یه وقت برات می‌گم؛ ولی حالا طوفان داره وا می‌ده، ما بهتره بریم یه سری به ریسمون‌ها بزنیم، طعمه‌هاشون رو تازه کنیم.
مارک توین
برگردان: نجف دریابندی
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید