دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا


رازهای نویسنده یی ریزبین


رازهای نویسنده یی ریزبین
جان آپدایک گهگاه نویسنده یی با جزیی نگری وسواس گونه توصیف شده است، انگار که ویژگی یی بیمارگونه در اشتیاق سیری ناپذیر آپدایک به جزئیات وجود داشته باشد؛ به گمان من اما، ما همگی در درون خود این قابلیت را داریم که بین جزیی ترین ویژگی های بیرونی هر فرد و آن بخش هایی از شخصیت که این خصوصیات ظاهراً پیش پاافتاده ممکن است بر آن دلالت داشته باشند، ارتباط برقرار کنیم. با این وجود شکی در این نیست که وظیفه نویسنده است طوری فرآیند رمزگشایی را تقویت و موزون کند تا آفریده هایش در ذهن خوانندگانش جان بگیرند. بدین ترتیب آپدایک، با توصیف پرطول و تفصیل اینکه چگونه زنی میوه یی را پوست می کند و می خورد، حرکت های پیش پاافتاده روزمره را به نوعی تشریفات کاملاً شخصی و منحصر به فرد برای این یا آن کاراکترش تبدیل می کند.
می گوید؛ «گمان می کنم وقتی می نویسی، به مسائل بسیاری برمی خوری که نمی دانستی می دانستی شان. ما همه مخزن گسترده یی از مشاهدات و تجربیات در اختیار داریم که موقع نوشتن سعی می کنیم ازشان استفاده کنیم. من ممکن است از این نظر غیرعادی باشم که سعی می کنم کوچک ترین چیزها را توصیف کنم، ولی آدم امیدوار است حتی جزئیات ریز و ظاهراً بی اهمیت هم چیزی در مورد کاراکتر و دغدغه هایش فاش کند. این امید وجود دارد که بتوانی جزئیاتی که تا پیش از این به چشم نیامده اند را برداری و برجسته شان کنی.»
آپدایک مدت ها در ماساچوست زندگی کرده است- او و همسر دومش مارتا، یک مشاور روانشناسی خدمات اجتماعی بازنشسته، بیشتر ۲۰ سالی که از ازدواج شان می گذرد را در همان خانه سفید رو به اقیانوس نزدیکی بوستن گذرانده اند- برای مدتی آنقدر طولانی که می تواند به راحتی خود را یک بومی آن ایالت جا بزند. آپدایک قطعاً تمایلات خودکم بینی نیوزیلند را در خود دارد، و سخاوت روحی دستخوش احساسات نشده که باب طبع نیوزیلندی هاست، اما واضح است که نه چندان قابل قبول برخی همشهریان امریکایی اش. جان چیور در نامه یی که پس از مرگش منتشر شد، نوشت؛ «گمان می کنم بلندطبعی اش فریبنده اما دروغین است.» و به عنوان معیارهایی مناسب می افزاید؛ «به نظر می رسد آثارش با آزمندی، عریان نمایی و سنگدلی پردازش شده اند.» نظری کاملاً برخورنده و آزاردهنده، خصوصاً از آنجایی که آپدایک، چیور را همان قدر مرشد خود می دانست که رفیقش.
آپدایک، با فروتنی خاص خودش، توجه مرا به کاستی هایش به عنوان یک مشاهده گر جلب می کند. مثلاً می گوید در مورد لباس نومیدکننده است و همیشه باید از همسرش بپرسد مردم چه پوشیده بودند- تا حدی که حتی رنگ یک لباس زنانه را نیز به خاطر نمی آورد. معتقد است زن ها در این موارد خیلی بهتر عمل می کنند، هرچند بعضی مردان نیز خوب دقت می کنند؛ «گمانم فیلیپ راس حافظه خوبی در مورد لباس دارد، و مطمئناً مشاهده دقیق لباس خیلی مهم است. می دانید، من می گذارم دنیا در من جاری شود و امیدوارم چیزی از آن در من باقی بماند. مثل وقتی که می روید ساحل و می بینید کفش تان پر از ماسه شده... من خیلی در این مورد آگاه نیستم.»
اولین کتابی که من از آپدایک خواندم، کتاب بدنام «زوج ها» بود، بررسی ترسیمی دقیق آپدایک از روابط نامشروع طبقه متوسط در مناطق حومه نیوزیلند.
اندکی پس از چاپ کتاب در سال ۱۹۶۸، وقتی پسربچه یی دوازده ساله بودم، نسخه یی از کتاب به دستم رسید. آپدایک با پوزخند می گوید؛ «تقریباً دقیق تو سن بلوغت بوده،» حالا اما، از این فاصله، چیزهای اندکی از آنچه احتمالاً هنوز یکی از معروف ترین رمان های آپدایک است- همپا با «جادوگران ایست ویک» که تبدیل به فیلم و نمایش موزیکال نیز شده است- باقی مانده است... تنها خاطرات امپرسیونیستی مبهمی از کلوپ های تنیس (یا شاید گلف؟) و ککتیل ها و ماشین های امریکایی، مهمانی های شام نزدیک به انفجار از تنش ،و رازها که برای خوانندگانی که در سن بلوغ اند، بیشتر موقعیت هایی گیج کننده به نظر می رسند.
به رغم همه جسارت و بی باکی آپدایک در کارش، و مطمئناً، گهگاه، در زندگی اش- به عنوان مردی جوان شجاعت آپدایک بود که سمتش در نیویورکر، که همیشه آرزویش بود آنجا کار کند، را رها کرد، تا به تنهایی وارد عمل شود و به عنوان یک نویسنده روی پای خود بایستد- شخصاً چیزی مشخصاً دست نخورده و سنتی در او وجود دارد.
آپدایک آن برندگی خطرناک یا انرژی تند و تیز و تهاجمی نویسندگان امریکایی پیشکسوتش را ندارد، مثلاً گور ویدال یا نورمن میلر یا حتی آرتور میلر. او یک دموکرات است که بخشی از آن، به ظن عده یی، به این دلیل است که این رویه یی است که خانواده اش همیشه دنبال می کرده اند. طلاق برایش نوعی ماجراجویی پردردسر بود چرا که به معنی فرار از این سنت با هم ماندن آپدایک بود، «بی توجه به آنکه چقدر دعوا می کنید یا فاجعه هستید.» علاقه اش به گلف و کلیسا، وفاداری اش نسبت به روسای جمهور یا آنان که به جامعه خدمت می کنند، ترس و بی علاقگی اش نسبت به پرچم امریکا، باورش به کار سخت و حس سفت و سختش در مورد وظیفه اش نسبت به شغل نویسندگی مؤید این ادعاست...
تاکید بر روابط عاطفی در داستان هایش- و آپدایک تصدیق می کند که احتمالاً تا حدی بیش از حد به این مقوله می پردازد- ممکن است تنها روزنه یی باشد که می توان انگ سوءرفتار به آن زد. وقتی خودش را «از آن نوع آدم های قانون مند، منظم، و سر به راه» توصیف می کند، می پرسم آیا سال های جوانی پر شر و شورش ممکن است فرمی از سرکشی بوده باشد؟ «خب، مشتاقانه نوشتن در این مورد، ممکن است سرکشی باشد.» حدس می زدم لابد آپدایک باید دانشی شخصی در مورد آنچه می نویسد داشته باشد. می گوید؛ «باید تجاربی وجود داشته باشد ولی احتمالاً کمتر از آنچه فکرش را می کنید. من واقعاً یک جورهایی معصوم هستم، وگرنه به گمانم آنقدرها مجذوب این قضایا نمی شدم.»
این تا حدی توجیه نیست؟ «نه، از آنجایی که دارم ۷۰ ساله می شوم خیلی در این مورد فکر کرده ام و به گمانم توضیح خیلی خوبی است. در مورد روابط بین آدم ها می نویسم، چون برایم به نوعی شگفت انگیز است.نه به این دلیل که مهارتی در این مورد دارم بلکه به این دلیل که هنوز شگفت زده ام. شگفت زده از اینکه این کار را انجام می دهیم»، صدایش با تعجب بالا می رود، «و اینکه آدم ها زندگی شان و ازدواج شان را به همین دلیل به خطر می اندازند. هیچ چیز از این مهم تر نیست.» آپدایک دقیقاً می داند چه می گوید، خصوصاً که ازدواج اول خودش به همین ترتیب متلاشی شد. لابد به همین دلیل هم هست که بسیاری از داستان های کوتاهی که در مجموعه Licks of Love چاپ شده اند چاشنی حسب حال گونه قوی دارند.
در مقدمه مجموعه چهارتایی «ربیت» - هر چهار کتاب اولین بار در سال ۱۹۹۵ در یک مجلد به چاپ رسیدند - آپدایک می نویسد «ربیت زباله دانی پریشانی ها و انزجار من بود.» «ربیت انگستروم»- خود نمونه یک انسان عادی مالامال از پریشانی و اضطراب - پسر یک حروفچین لوتری که در ۱۸ سالگی به عنوان قهرمان بسکتبال به دوران اوج زندگی اش می رسد، خیلی زود ازدواج می کند (مثل خود آپدایک که موقع ازدواج ۲۱ سال داشت)، با عواقبی تراژیک از مسوولیت هایش فرار می کند و در دو کتاب اول به طرزی دیوانه کننده و رعب انگیز منفعل است.
نکته شگفت انگیز و فوق العاده در مورد مجموعه ربیت- که اولین شان در سال ۱۹۵۹ نوشته شد و از آن پس ربیت هم پایه با خالقش پیر شد - این است که کاراکترها و زندگی هایشان به نظر مطلقاً واقعی می رسند، هر چند شرایط شان سوررئال باشد و علاوه بر آن، خصوصاً وقتی به صورت یک کلیت واحد خوانده شوند، همان کاری را می کنند که داستان های بزرگ انجام می دهند و آن هم این است که خواننده را مطمئن می کنند هرچقدر هم که زندگی ظالم و ترسناک به نظر برسد، اکثر ما راه مان را پیدا می کنیم و - اگر خوش شانس باشیم- گهگاه طعم لذت را می چشیم.
اگر ربیت زباله دانی پریشانی ها و اضطراب آپدایک بود، به نظر می رسد نلسون، پسر انگستروم، مجرایی برای تخلیه حس گناه پدرانه نویسنده است. او نلسون را «شاهد زخم خورده آزرده بی پناه» توصیف می کند.
آپدایک یک بار به لذت نوشتن اشاره کرده است. «می توانید منظورتان را توضیح دهید؟» «این حسی است که از نوشتن یک جمله خوشحال کننده به آدم دست می دهد، از برقرار کردن رابطه یی شاد، از شروع یک موسیقی. و علاوه بر آن، از توصیف چیزی آنقدر خوب که پیش از این هرگز در کلام کاملاً واقعی به تصویر کشیده نشده است. ولی برای من خوشی و لذت نوشتن با لذت چاپ شدن مخلوط است.
خود کتاب جایی است که لذت بزرگ نوشتن به من دست می دهد، خیالی که به بهترین شکلی که می توانستی به تصویرش کشیده یی- بی شک نه بی عیب، اما به بهترین شکلی که فعلاً می توانستی و دیدن اینکه کارت جایگاه خود را در جهان پیدا کرده است- و اینکه تو چیزی را عرضه کرده یی که پیش از این آنجا نبوده است. به گمان من این جایی است که لذتی مضاعف نهفته است.»
جینی دوگری
ترجمه و تلخیص؛ مهسا خلیلی
منبع : روزنامه اعتماد